غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«امان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«امان» در غزلیات حافظ شیرازی
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست
میر من خوش می روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
خوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
گر چه بی سامان نماید کار ما سهلش مبین
کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان
گرم بود گله ای رازدار خود باشم
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
یا رب امان ده تا بازبیند
چشم محبان روی حبیبان
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
تو را رسد که غلامان ماه رو داری
دوش در خیل غلامان درش می رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی
جوی ها بسته ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
سعدی شیرازی
«امان» در غزلیات سعدی شیرازی
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه ات بوی گلاب
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه ها که بخیزد میان اهل نشست
هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایقست قد خرامان اوست
کامران آن دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از رافت
سرو خرامان چو قد معتدلت نیست
آن همه وصفش که می کنند به قامت
اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت
ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت
ابنای روزگار غلامان به زر خرند
سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد
هزار سرو خرامان به راستی نرسد
به قامت تو و گر سر بر آسمان سایند
غلامان را بگو تا عود سوزند
کنیزک را بگو تا مشک ساید
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش
نشستم تا برون آیی خرامان
تو بیرون آمدی من رفتم از هوش
سعدیا جان صرف کن در پای دوست
ان غایات الامانی تغتنم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم
به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده می گوید
پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم
چنان سوزم که خامانم نبینند
نداند تندرست احوال محموم
یا صلح متی یرجع نومی و قراری
انی و علی العاشق هذان حرامان
مردست که چون شمع سراپای وجودش
می سوزد و آتش نرسیدست به خامان
خون می رود از چشم اسیران کمندش
یک بار نپرسد که کیانند و کدامان
گو خلق بدانید که من عاشق و مستم
در کوی خرابات نباشد سر و سامان
در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر
محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان
دل می طپد اندر بر سعدی چو کبوتر
زین رفتن و بازآمدن کبک خرامان
دیگر به کجا می رود این سرو خرامان
چندین دل صاحب نظرش دست به دامان
به کمندی درم که ممکن نیست
رستگاری به الامان گفتن
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن
با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی
زنهار نمی خواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری
غلام حلقه سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشی
یا غایه الامانی قلبی لدیک فانی
شخصی کما ترانی من غایه اشتیاقی
دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می خرامی
روی امید سعدی بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی
خیام نیشابوری
«امان» در رباعیات خیام نیشابوری
بزمیست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
مولوی
«امان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای عشق چون آتشكده در نقش و صورت آمده
بر كاروان دل زده یك دم امان ده یا فتی
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن كشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانك آید سلیمانی درون مسجد اقصی
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
كفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
حریف دوزخ آشامان مستیم
كه بشكافند سقف سبزگون را
ای ساقی دل ز كار واماندم
وقتست بده شراب كاری را
وامانده از این زمانه باشی
كی بینی اصل این زمان را
درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما
بی سر و سامان عشقش بود سامان ما
تو در آن سایه بنه سر كه شجر را كند اخضر
كه بدان جاست مجاری همگی امن و امان را
غم را لطف لقب كن ز غم و درد طرب كن
هم از این خوب طلب كن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما
چو آدمی به یكی مار شد برون ز بهشت
میان كژدم و ماران تو را امان ز كجا
امانتی كه به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
شاه بگوید شنود پیش من
ترك كنم گفت غلامانه را
ساغر بر دست خرامان رسید
فخر من و فخر همه ماورا
لمولا تری فی حسنه و جماله
امانا من الافات و الموت و البلا
نور الله زمانا حازنا الوصل امانا
و سقی الله مكانا بحبیب التقینا
ز سلام خوش سلامان بكشم ز كبر دامان
كه شدست از سلامت دل و جان ما مطیب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست دركشیدم روی از وفا متاب
چو بر میآید این آتش فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده كه بگدازم همین ساعت
غلامانه است اشیاء را قباها
میان بندگان سلطان كدامست
نوحست و امان غرقگانست
روحست و نهان و آشكاریست
دل تنگ بود جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چونك شد محمول جان را حاملست
ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بیامانست
بی حد و بیكناری نایی تو در كنار
ای بحر بیامان كه تو را زینهار نیست
آنك چنان میرود ای عجب او جان كیست
سخت روان میرود سرو خرامان كیست
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو كه سلطان میرسد
هر كی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به كفش سوختم آن اسپر خود
بجو آن صبح صادق را كه جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
چو كار جان به جان آمد ندای الامان آمد
كه لشكرهای عشق او به دروازه حصار آمد
خطر دارند كشتیها ز اوج و موج هر دریا
امان یابند از موجی كز این بحر سعید آید
گر طاعت كم دارم تو طاعت و خیر من
آن را كه تویی طاعت از خوف امان دارد
ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد
بی سر شو و بیسامان یعنی بنمی ارزد
گر سجده كنان آید در امن و امان آید
ور بیادبی آرد سیلی و ادب بیند
گرفتار كمندید كز او هیچ امان نیست
مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید
هر جزو چو جندالله محكوم خداییست
بر بنده امان آمد و بر گبر كمین شد
خرامان جانب میدان خویش آ
مباش آن جا خران میدان چه دانند
بزن چوگان خود را بر در ما
كه خامان لطف آن چوگان چه دانند
دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز
حاكمند و نی دعا دانند و نه نفرین كنند
شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
كه كسی به سایه او چو بخفت مست خیزد
چشمهاشان همه وامانده در بحر محیط
لب فروبسته از آن موج كه در سر دارند
بر حصار فلك ار خوبی تو جمله برد
از مقیمان فلك بانگ امان برخیزد
بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان
تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد
گر پراكنده دلی دامن دل گیر كه دل
خیمه امن و امان بر سر غوغا بزند
هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر
فی امان الله كان جا همه سودست و مزید
مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد
ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن
در مقامی كه عطاها و امان تو بود
ور بپوشند و بیابند یكی خلعت نو
این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود
بر حصار فلك ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلك بانگ امان برخیزد
از حصار فلكی بانگ امان میخیزد
وز سوی بحر چنین موج گمان میآید
لاله خون آلود میروید ز خاك
گر چه با دامان گلگون میرود
ور بپوشیم یكی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود
ور بپوشیم یكی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود
بی سر شوی و سامان از كبر و حرص خالی
آنگه سری برآری از كبریا چه باشد
ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان و اندك بهات كردند
بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان
دامان زر دهند و خرند از بلیس درد
كشتی نوح را كه ز طوفان امان ماست
بنما كه زیر لنگرم از بیم و از امید
شاه كه در دولتش هر طرفی شاهدی
سینه گشاده به ما بهر امان آمدند
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز كار و بار چه میشد
امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست
وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد
مادر عشق طفل عاشق را
پیش سلطان بیامان نبرد
یوسف آخرزمان خرامان شد
شكر و شهد مصر ارزان شد
در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر
ما را كجا باشد امان كز دست این عشق آسمان
ماندست اندر خركمان چون عاشقان زیر و زبر
ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما
باری ز شما خامان ما مستتریم آخر
چون كمالات فانی هستشان این امانی
كه به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیتو هستند جمله بیسامان
لیك من بیطریق و سامانتر
شب قدرست او دریاب او را
امان یابی چو برخوانی براتش
بدان دارالامان و اصل خود رفت
رهید از دامگاه و دار و گیرش
چو پختی در هوای شمس تبریز
از این خامان بیهوده میندیش
جان سرگردان كه گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
آن كه مه غاشیه زین چو غلامان كشدش
بوك این همت ما جانب بستان كشدش
او طبیبست و به بیماران رود
ای تن وامانده تو بیمار باش
چون ز آشكار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز كن خوش میخسب در امانش
تو مشك آب حیوانی ولی رشكت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بیامان اینك
بنهاد یكی صهبا بر كف من و گفتا
این شهره امانت را هشدار سلام علیك
گر امان خواهی امانی ندهدت آن بیامان
میكشد جان را از این گل تا به سربالای دل
همچو مرغان خلیلی سوی سر
زانك بیسر نیست سامان الرحیل
در حبس تن غرقم به خون وز اشك چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاك می مالیدهام
چون این بنا بركنده شد آن گریههامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی كنم
ممن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم
همچو اسیركان ز غم تا به كی الامان كنم
همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این كه خرسندم
امانی از ندم دادی نه لافیدی نه دم دادی
زهی عیسی دم فردم زهی باكر و بافر دم
چرا از ماه وامانم نه عقرب كوفت بر پایم
چرا زین چاه برنایم چون من حبل متین دارم
زهی سرگشته در عالم سر و سامان كه من دارم
زهی در راه عشق تو دل بریان كه من دارم
گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم
ور بیسر و سامانم سامان خراباتم
گفتی كه جدا ماندهای از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانیم
معذور همیدار اگر شور ز حد شد
چون می ندهد عشق یكی لحظه امانم
دلم از غم گریبان می دراند
كه كی دامان آن خوش نام گیرم
از این آیینه روی خود مگردان
كه می گوید كه جانت را امانم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم
اسیر دام عشق بیامانیم
نتاند باد كاه ما ربودن
كه ما زان كهربا اندر امانیم
طغرای امان ما نوشت او
كی از اجلی به غرغر آییم
بیشرم و حیا كنم تقاضا
دانی كه غریم بیامانم
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم
یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم
زود باشد كز گریبان بقا سر برزند
هر كه در سر افكند ماننده دامان صیام
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی
كه نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود كبابم
بستاند به ستم او دل هر كی خواهد
عدلها جمله غلامان چنین ظلم و ستم
شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی
بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم
كدخدامان به خرابات همان ساقی و بس
كدخدا اوست و خدا اوست همو را دانیم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت كنم
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها همیطپند به دارالامان رویم
خوف مهل در میان بانگ بزن كالامان
عشرت با خوف جان راست نیاید به هم
ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از كرمت دم به دم
چو روزه داری اخلاق خوب جمع شوند
به پیش تو چو غلامان و چاكران و حشم
همیشه دامن شادی كشیدمی سوی خویش
كشد كنون كف شادی به خویش دامانم
هر كی ترسان بود چو ترسایان
همچو ایمان بر او امان گردیم
فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو
بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا پیوسته در درگاه تو درگاه تو
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این
گفتم امانم ده به جان خواهم كه باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
ای بس كه از آواز دش واماندهام زین راه من
وی بس كه از آواز قش گم كردهام خرگاه من
ای رفته اندر خون دل ای دل تو را كرده بحل
بر من بزن زخم و مهل حقا نمیخواهم امان
خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی كند
دزدی چو سلطان می كند پس از كجا خواهند امان
برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش
گفت مترس كمدی در حرم امان من
گرد تو گشتمی ولی گرد كجاست مر تو را
گرد در تو می دوم ای در تو امان من
هلا این لوح لایح را بیا بستان از این موسی
مكش سر همچو فرعونان مكن استیزه چون هامان
خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
وگر روزی در آن خدمت كنم تقصیر چون خامان
شود دل خصم جان من كند هجران سزای من
تو پادشاه شهری و ما كنار شهری
چو شهر ماند بیشه چه سر بود چه سامان
غلامان چو مه در پیش ساقی
نوای مطربان خوشتر از جان
امانی نیست جان را در جز عشق
میان عاشقان باید خزیدن
امان هر دو عالم عاشقان راست
چنین بودند وقت آفریدن
باقی غزل به سر بگوییم
نتوان گفتن به پیش خامان
بگریز و امان شاه جان جو
از جمله عقیلهها تو بیرون
گر سر تو هست خوب از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن كه ناایمن همییابد امان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب كن همه لبیك گو بهر امان
شمس تبریزی دو عالم بود بیرویت عقیم
هر یكی ذره كنون از آفتابت توامان
این امان هر دو عالم وین پناه هر دو كون
دستگیر روز سخت و كافل فرداست این
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
به صدف مانم خندم چو مرا درشكنند
كار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد كه درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد كه درآییم خرامان به چمن
برق جست و آتشی زد در درخت
آتش و برق شگرف بیامان
دامان پر ز گوهر كرد و نشست بر سر
وز رشك تلخ گشته دریا كه همچنین كن
همیان چه مینهی به امانت به مفلسان
پا را چه مینهی تو به دندان گربشان
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر میكنی مكن
خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلك وز سوی مه كالامان
یا رب و آمین بسی كردم و جستم امان
آه كه مینشنود یارب و آمین من
نشاید نشاید ستم كرد با من
برای گریبان دریدن ز دامان
مگر خواهی كه خامان را بیندازی ز راه ما
كه میمویی و میگویی چنین مقلوب با ایشان
انتقال للدجاج وسط دار للحبوب
و انتقال للطیور فوق جو للامان
من خود كی باشم آسمان در دور این رطل گران
یك دم نمییابد امان از عشق و استسقای تو
جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان
مست و خرامان میرود چشم بدان كم باد از او
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به كجا كشد مرا مستی بیامان تو
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایه لطف جان تو
گریبانم دریدی تو و دامانم كشیدی تو
كدامم من چه نامم من مرا جان تو مرا تن تو
خامان كه زر پخته از دست تو نامدشان
شادند به جای زر با سنگ و سفال تو
بگو آن مه مرا باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و میرو
ز شهر پرتب و لرزه بجستی
به شادی ساكن دارالامان شو
برو دامان خاقان گیر محكم
چو او باشد چه اندیشی ز باجو
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی
تا چو مه از نور دامانت كنم نیكو شنو
خنك آن جان كه رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
نه از آنم كه سر كشم ز غم بیامان تو
از رنجها مطلق روی اندر امان حق روی
در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بیگله
خیال شه خرامان شد كلوخ و سنگ باجان شد
درخت خشك خندان شد سترون گشت زاینده
به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه درآویزیم مستانه
خرامان شو به گورستان ندایی كن بدان بستان
كه خیز ای مرده كهنه برقص ای جسم ریزنده
در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چون عشق جوامردی فی لطف امان الله
ای شادكن دلها اندر همه منزلها
در حسن و وفا فردی فی لطف امان الله
هم رایت احسان را هم آیت ایمان را
تا عرش برآوردی فی لطف امان الله
تو بیش كنی كم را از دل ببری غم را
از رخ ببری زردی فی لطف امان الله
از آتش رخسارت وز لعل شكربارت
در دی نبود سردی فی لطف امان الله
آگاه تویی در ده احسنت زهی سرده
هم دادی و هم خوردی فی لطف امان الله
چون عزم سفر كردی فی لطف امان الله
پیروز تو واگردی فی لطف امان الله
آن جنس كه عشاق در این بحر فتادند
چه جای امان باشد و چه جای امانه
بپیوندید پیوند قدیمی
چو هی چفسیده بر دامان الله
مكن راز مرا ای جان فسانه
شنیدستی مجالس بالامانه
نعرهها از عاشقان برخاسته
الامان و الامان از سلسله
برپریده مرغ ایمانت كنون
بیامان خواهی امان را شب شده
این جا كسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس كشیده پیشان من گرفته
هدده فراقه من غمرات یومه
ثم اتاه لیله من قمر امانه
مست و خرامان میرود در دل خیال یار من
ماهی شریفی بیحدی شاهی كریمی بافری
ای امنها در خوف تو ای ساكنی در طوف تو
جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی
برگذرم ز نه فلك گر گذری به كوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی
غلامان دارد او رومی غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید به هندو و به تركاری
بیامد عید ای ساقی عنایت را نمیدانی
غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی
كلاه پاسبانانه قبای پاسبانانه
ولیك از های های او در عالم در امانستی
بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان میپز
زهی بستان و باغ و رز كز آن انگور افشردی
مبارك بادشان این ره به توفیق و امان الله
به هر شهری و هر جایی به هر دشتی و هر رودی
به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان
همه ره جوی از باده مثال دجلهها جاری
اگر دامان جان گیری به ترك این و آن گیری
كه از جمله مبرایی نه از جنی نه از انسی
چو دید آن طره كافر مسلمان شد مسلمانی
صلا ای كهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی
مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید
كه مستم ره نمیدانم بدان معشوق زیبایی
گر نرگس خون خوارش دربند امانستی
هم زهر شكر گشتی هم گرگ شبانستی
جنی پنهان باشد در ستر و امان باشد
پوشیدهتر از پریان ماییم به ستاری
از شرم تو شاخ گل سر پیش درافكنده
وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری
در هر قدمی دامی چون شكر و بادامی
زین دام امان یابد جز جان امین یا نی
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری
جز سایه خورشید رخش نیست امانی
ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز
ای آنك امان دو جهان را تو امینی
میان هر دو گر جبریل آید
نباشد ز آتشش یك دم امانی
عجب یارا ز اصحاب شمالی
عجب ز اصحاب ایمان و امانی
نپذرفت آسمان بار امانت
كه عاشق بود و ترسید از خطایی
كجا شد عهد و پیمان را چه كردی
امانتهای چون جان را چه كردی
زبان واماند زین پس از بیانش
زبان را كار نقش است و نگاری
هر چند كه غافلند از جان
در مكسبه و غم امانی
بر خور هله از درخت ایمان
كز منزل بیامان گذشتی
ایمن ز امان توست عالم
ای امن امان چه میگریزی
ای طره او چه پای بندی
وی غمزه او چه بیامانی
آن یكی محبوب این و باز او مكروه آن
چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان تویی
دامن دانش گرفته زیر دندانها ولیك
كلبتین عشق نامانده در او دندانهای
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان كنساء خفرات
بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی كه تویی مجلس عالی
به ملاقات نشان ده ز خیالات امان ده
مكشش زود زمان ده كه تو قسام زمانی
در حق چگونه كوبم كه نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی
دهد آن حبوب علوی به زمین خوشی و حلوی
به بهار امانتیها بنماید از امینی
كرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
تو امان هر بلایی تو گشاد بندهایی
می جوشیده بر این سوختگان گردان كن
پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی
نام او جان جانها یاد او لعل كانها
عشق او در روانها هم امان هم امانی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان بلی
در جهان غمگین نماندی گر تو را
چشم دیدی چون خرامان میروی
قفل طلسم مشكل سهلت شود به حاصل
گر از وساوس دل یك دم امان بیابی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری تا یار میكشانی
حمال آن امانت كان را فلكت نپذرفت
گشتم به اعتمادی كز لطف توست یاری
شاها بكش قطار كه شهوار میكشی
دامان ما گرفته به گلزار میكشی
بر خاك من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاك ظلوم و جهولمی
یكی دمیم امان ده كه عقل من به من آید
بگویمت صفت جان تو گوش دار كه جانی
نه چرخ زهر چشاند نه ترس و خوف بماند
چو دل ثنای تو خواند كه شاه امن و امانی
وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی
ز حاملان امانت بدانك بو نبری
خموش باش و چو ماهی در آب رو پنهان
بهل تو دعوت عامان چو ز اهل عمانی
پختگان را خمری، بهر خامان شیری
بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی
ای بسا نازكان و خامان را
چون من سوخته پزیدستی
تا كه پیوسته در امان باشی
چون بدار الامانش پیوستی
خوك دنیاست صید این خامان
آهوی جان شكار بایستی
جامهی این جسم، غلامانه بود
گیر كنون پیرهن مهتری
اخلایی اخلایی، امانت دست من گیرید
كه مستم، ره نمیدانم، بدان معشوق زیبایی
سقوا من نهره روضالامالی
خذوا من خمره كاسالامانی
لا هوتك موضح المصادر
ناسوتك سلم الامانی
لا امن و لا امان حتی
اقطع طمعی مننجات
العشق نور روحی صبح الهوی صبوحی
امنیة و فیه مجموعة الامانی
«امان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از حال ندیده تیره ایامان را
از دور ندیده دوزخ آشامان را
دعوی چکنی عشق دلارامان را
با عشق چکار است نکونامان را
مست و خوش و شنگ و بیامان آمده است
زانروی چنینم که چنان آمده است
معشوق شرابخوار و بیسامانست
خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست
نی با تو دمی نشستنم سامانست
نی بیتو دمی زیستنم امکانست
تا مدرسه و مناره ویران نشود
اسباب قلندری بسامان نشود
چون شاهد پوشیده خرامان گردد
هر پوشیده ز جامه عریان گردد
خوابم بشد ودست بدامان تو زد
خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد
دامان جلال تو ز دستم نشود
سودای تو از دماغ مستم نشود
در راه طلب رسیدهای میباید
دامان ز جهان کشیدهای میباید
در نفی تو عقل را امان نتوان دید
جز در ره اثبات تو جان نتوان داد
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس
ما گرم روان دوزخ آشامانیم
از گفت و مگوی خلق کمتر ترسیم
ای آنکه گرفتهای به دستان دستان
دامان وصال از کف مستان مستان
خود حال دلی بود پریشانتر از این
با واقعهی بیسر و سامانتر ازین
ای ماه برآمدی و تابان گشتی
گرد فلک خویش خرامان گشتی
من صبر کنم تا ز همه وامانی
آئی بر ما چو حلقه بر درمانی
چون کار مسافران دینم کردی
حمال امانت یقینم کردی
چوپان جهانی و امان جانها
دفع گرگی گر نکنی هی هی هی
گر قدر کمال خویش بشناختمی
دامان خود از خاک بپرداختمی
ماه آمد پیش او که تو جان منی
گفتش که تو کمترین غلامان منی
فردوسی
«امان» در شاهنامه فردوسی
همه نیکی ات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
برنجید پس هر کسی نان خویش
بورزید و بشناخت سامان خویش
خرامان بیامد به نزدیک سرو
چنان چون به پیش گل اندر تذرو
خرامان شدم پیش آن ارجمند
یکی تخت پیروزه دیدم بلند
براه فریدون فرخ رویم
نیامان کهن بود گر ما نویم
غلامان رومی به دیبای روم
همه گوهرش پیکر و زرش بوم
ابا گنج و اسپان آراسته
غلامان و هر گونهای خواسته
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی
برآورد سر گفت کاین خواسته
غلامان و پیلان آراسته
غلامان و اسپان زرین ستام
پر از گوهر سرخ زرین دو جام
خرامان و نازان شدندی برم
نهادندی آن تاج را بر سرم
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
که گر شاه بیند که مهمان خویش
بیاید خرامان به ایوان خویش
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان
بیمد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانی دراز
بر خواهران بد زمانی دراز
خرامان بیمد سوی تخت باز
خرامان بیمد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر
ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم
خرامان به چنگ نهنگ آمدم
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته
غلامان و اسپ و پرستندگان
همان مایهور خوب رخ بندگان
بیامد خرامان ازان جایگاه
نهادند سر سوی کاوس شاه
غلامان روزمی بزرین کمر
پرستندگان نیز با طوق زر
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو
گر آیی خرامان بنزدیک من
بیفروزی این جان تاریک من
نداند کسی راه و سامان اوی
نه پیدا بود درد و درمان اوی
از ایوان سوی پرده بنهاد روی
خرامان و پویان و دل جفتجوی
چو آگاهی آمد به سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
همی چشم دارد زریر و سپاه
که آیی خرامان بدین رزمگاه
غلامان فرستمت با خواسته
نگاران با جعد آراسته
فرسته فرستاد با خواسته
غلامان و اسپان آراسته
خرامان بیامد ز پردهسرای
درفشی درفشان پس او به پای
عنان با عنان تو بندم به راه
خرامان بیایم به نزدیک شاه
خرامان بیایی سوی خان من
به دیدار روشن کنی جام من
شما سوی رستم به جنگ آمدید
خرامان به چنگ نهنگ آمدید
ز خانه بدان بزمگاه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند
خرامان بیامد به نزدیک شاه
نهادند زرین یکی زیرگاه
چو آمد خرامان به نزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی به راه
کجا آن بزرگان ساسانیان
ز بهرامیان تا به سامانیان
بیامد خرامان بر اردشیر
پر از گوهر و بوی مشک و عبیر
به دروازه دختر شدی همگروه
خرامان ازین شهر تا پیش کوه
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش
به مردی نگه داشت سامان خویش
چنین گفت بهرام با مهتران
که این نیکنامان و نیکاختران
بیامد بر پادشا چنگ زن
خرامان بسان بت برهمن
میانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو
خرامان بیامد به شهر صطخر
که شاهنشهان را بدان بود فخر
وزانجا خرامان بیامد بدر
خرد یافته موبد پرهنر
خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت
خرامان بدان بیشهی کرگ تفت
خرامان بران بزمگاه آمدند
به شادی همه نزد شاه آمدند
چو بشنید مزدک زمین بوس داد
خرامان بیامد ز پیش قباد
برفتند هر دو برابر ز مرو
خرامان چو زیر گل اندر تذرو
وزان بیشه پویان به راه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند
دو فرزند مهبود هر بامداد
خرامان شدندی برشاه راد
چوبشنید خسرو بپیمود راه
خرامان بیامد به پیش سپاه
بیامد خرامان ز جای نشست
کمر بر میان بست و نیزه بدست
چو خورشید شیرین به پیش اندرون
خرامان به بالای سیمین ستون
همه موبدان برگرفتند راه
خرامان برفتند نزدیک شاه
ندیدند چیزی جز از بید و سرو
خرامان به زیر گل اندر تذرو
کجا آن غلامان زرین کمر
کجا آن همه رای وآیین وفر