غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«سلطان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سلطان» در غزلیات حافظ شیرازی
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
و گر گوید نمی خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
من از جان بنده سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
گر چه بی سامان نماید کار ما سهلش مبین
کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود
حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین
غافل مشو که کار تو از ناله می رود
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید
طریق خدمت و آیین بندگی کردن
خدای را که رها کن به ما و سلطان باش
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من برده ام به باده فروشان پناه از او
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
احمد الله علی معدله السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
سعدی شیرازی
«سلطان» در غزلیات سعدی شیرازی
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
گر دلی داری به دلبندی بده
ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی
سلطان خیالت بنشاندی به خلافت
گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت
سلطان صبا پرزر مصریش دهان کرد
سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند
پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته اند
کم از مطالعه ای بوستان سلطان را
چو باغبان نگذارد کز او ثمر گیرند
سر سعدی سرای سلطانست
نادر آن جا کسی گذار کند
سوار عقل که باشد که پشت ننماید
در آن مقام که سلطان عشق روی نمود
عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می شود
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می آید
کاش بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش
چه کند بنده حقیر فقیر
که نباشد به امر سلطانش
افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود
خیمه سلطان وان گاه فضای درویش
او رفت و جان می پرورد این جامه بر خود می درد
سلطان که خوابش می برد از پاسبانانش چه غم
یک روز به بندگی قبولم کن
روز دگرم ببین که سلطانم
گر سیاست می کند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت می کند پیر و جوان آسوده ایم
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
سلطان صفت همی رود و صد هزار دل
با او چنان که در پی سلطان رود سپاه
غیرت سلطان جمالت چو باز
چشم من از هر که جهان دوخته
من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم
در حضرت سلطان که برد نام گدایی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق
تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
گر بنده خود خوانی افتیم به سلطانی
ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی
خیام نیشابوری
«سلطان» در رباعیات خیام نیشابوری
هر خشت که بر کنگره ایوانی است
انگشت وزیر یا سلطانی است
با لاله رخی و گوشه بستانی
عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
مولوی
«سلطان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
رنج و بلایی زین بتر كز تو بود جان بیخبر
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مكن در بزم سلطان ساقیا
جان من و جانان من كفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی
هم یوسف كنعان شدی هم فر نور مصطفی
گوهر كنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان كنی بیبهره را شاباش ای سلطان ما
گل كرد بلبل را ندا كای صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی تا كی زنی طال بقا
از كف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن كشت مرا
دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود
و آنك ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را
شكسته پشت شیطان را بدیده روی سلطان را
كه هر خس از بنا داند به استدلال بانی را
بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم كوهی شدم كاهی برای اسب سلطان را
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانك آید سلیمانی درون مسجد اقصی
همان سلطان همان سلطان كه خاكی را نبات آرد
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را
چون ناز كند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
درویش فریدون شد هم كیسه قارون شد
همكاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
شاهانه پیامی كن یك دعوت عامی كن
تا كی بود ای سلطان این با تو و آن تنها
علمهای الهی ز پس كوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
یكی دم رام كن از بهر سلطان
چنین سگ را چنین اسب حرون را
ساقیان سیمبر را جام زرینها به كف
رویشان چون ماه تابان پیش آن سلطان ما
عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را
عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بیشما
از مدد لطف او ایمن گشتم از آنك
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
صلاح الحق و دین نماید تو را
جمال شهنشاه و سلطان ما
گر خزان غارتی مر باغ را بیبرگ كرد
عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب
این تنجو ان سلطان الهوی
جاذب العشاق جبار طلوب
جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم
این شكر از كی گویم از شاه یا ز صاحب
فی الجمله هر آن كس كه در این خانه رهی یافت
سلطان زمینست و سلیمان زمانهست
از اول امروز حریفان خرابات
مهمان توند ای شه و سلطان خرابات
دلم هر شب به دزدی و خیانت
ز لعل بار سلطان وش گرفتست
قرین صد هزاران نقش و معنی
نهان تصریف سلطان وحیدیست
غلامانه است اشیاء را قباها
میان بندگان سلطان كدامست
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
بزم سلطان است این جا هر كه سلطانی است نوش
خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شدست
این قدر عقل نداری كه ببینی آخر
گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست
دیدن روی دلارام عیان سلطانی است
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
شمس تبریزی كه نور اولیاست
با چنان عز و شرف سلطان كیست
بر چرخ سبزپوشان پر میزنند یعنی
سلطان و خسرو ما آنست و صد چنانست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست
دیدم آن شاه را آن شه آگاه را
گفتم این شاه كیست خسرو و سلطان كیست
نقد سخن را بمان سكه سلطان بجو
كای زر كامل عیار نقد تو از كان كیست
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند كند جاده هیچ سلطانت
به مفلسان كه ز بازارشان نصیبی نیست
ز مخزن زر سلطان همیكشند زكات
آنك از این قبله گدایی كند
در نظرش سنجر و سلطان گداست
چون كرد بر عالم گذر سلطان مازاغ الصبر
نقشی بدید آخر كه او بر نقشها عاشق نشد
مست و خرامان میروم پوشیده چون جان میروم
پرسان و جویان میروم آن سو كه سلطان میرسد
امروز خندانیم و خوش كان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی
با این دماغ و سركشی چون عشق رامت میكند
خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد
ملوكانند درویشان ز مستی جمله بیخویشان
اگر چه خاكیند ایشان ولیكن شاه و سلطانند
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
كه تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاك خندان بین
كه یاغی رفت و از نصرت نسیم مشك بیز آمد
در بحر عجایبها باشد بجز از گوهر
اما نه چو سلطانی كو بحر و درر سازد
چون آتش نو كردی عقلم به گرو كردی
خاك توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد
باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو
زو پرس خبرها را كو كان خبر آمد
حكمی كه كند یزدان راضی بود و شادان
ور سر كشد از سلطان در حلق كنب بیند
سلطان عرفناك بدش محرم اسرار
تا سر تجلی ازل جمله بیان كرد
چو در سلطان بیعلت رسیدی
هلا بر علت و معلول میخند
برو بر بام پرس از پاسبانان
كه آن سلطان بیهمتا كجا شد
چه دانند ملك دل را تن پرستان
گدایان طبع سلطانان چه دانند
اینك آن چوگان سلطانی كه در میدان روح
هر یكی گو را به وحدت سالك میدان كند
ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
گر چه منكر در هوای عشق او دق میزند
رخت بربندید ای یاران كه سلطان دو كون
ایستاده بر فراز عرش سنجق میزند
من نیم سلطان ولیكن خاك پای او شدم
خاك پای خویشتن را او لقب سلطان نهاد
گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا كوثرش
خوشترم آنست كان سلطان مرا خوشتر كشد
آنك از حاجت نظر دارد به كاسه هر كسی
لطف او برگیرد و همكاسه سلطان كند
خبرت هست كه جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقص كنان در حرم سلطان شد
چونك سرزیر شود توبه كند بازآید
نیك و بد نیك شود دولت تو سلطان باد
شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی
هم جمال تو مگر یوسف كنعان باشد
ور بپوشند و بیابند یكی خلعت نو
این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود
ور بپوشیم یكی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود
ور بپوشیم یكی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود
گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان
وان بحر بینهایت او را وزیر باشد
ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد
سلطان نوبهار به ایثار میرسد
عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید
آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مایده جان رسید
دزد كی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر
شحنه كی باشد بگو چون شه و سلطان رسید
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن كه در میانه چه بود
چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه كار
چو رفت سایه سلطان حشر چه سود كند
مادر عشق طفل عاشق را
پیش سلطان بیامان نبرد
هر كه سبوی تو كشد عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود
از پس دور قمر دولت بگشاد در
دلق برون كن ز سر خلعت سلطان رسید
كوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان تا شب شود همچون سحر
از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من
كی سیر گردد جان من در جان من جوع البقر
ز بابا بشنو و برجه كه سلطانیت میخواند
كه خاك اوت كیخسرو بمیرد پیش او سنجر
خمش كن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار
چنانك روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید كه سلطان شدست و شد مغرور
ان كان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ان كان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان
چون تو محمودی نیامد همچو من دیگر ایاز
من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم
نیم خسیس كه دزدم قماشه بزاز
شمس الحق تبریزی كو هر دل بیدل را
میآرد و میآرد تا حضرت سلطانش
چو آن سلطان بیچون را بدیدی
غنی گشتی رهیدی از كم و بیش
گفت جان من مینیایم تا بننمایی نشان
كو نشان كو مهر سلطان من نشان آوردمش
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر كف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
شمس تبریزی تویی سلطان من
بازگشتم باز سلطان را مكش
در حرم خندان بود سلطان ولیك
مینماید خویش در دیوان ترش
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
در شهر یك سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب
بر چرخ یك ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل
سوی آن سلطان خوبان الرحیل
سوی آن خورشید جانان الرحیل
چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز
چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال
تو كن ندا و تو آواز ده كه سلطانی
تو راست لطف جواب و تو راست علم سال
چگونه طبل نپرد بپر كرمنا
كه باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
در سایهات تا آمدم چون آفتابم بر فلك
تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم
ای بیكسان ای بیكسان جاء الفرج جاء الفرج
هر خسته غمدیده را سلطان كنم سنجر كنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در كفم
تا گردن گردن كشان در پیش سلطان بشكنم
چون در كف سلطان شدم یك حبه بودم كان شدم
گر در ترازویم نهی می دان كه میزان بشكنم
دكان چرا گیرم چو او بازار و دكانم بود
سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری كنم
قد شیدوا اركاننا و استوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا شیرم چه كفتاری كنم
مستی كه شد مهمان من جان منست و آن من
تاج من و سلطان من تا برنشیند بر سرم
گه تاج سلطانان شوم گه مكر شیطانان شوم
گه عقل چالاكی شوم گه طفل چالیكی شوم
در حضرت فرد صمد دل كی رود سوی عدد
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی كنم
چرخ بود جای شرف خاك بود جای تلف
بازرهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم
نیم پروانه آتش كه پر و بال خود سوزم
منم پروانه سلطان كه بر انوار می گردم
كسی باشد ملول ای جان كه او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان همیگردم
اگر طبال اگر طبلم به لشكرگاه آن فضلم
از این تلوین چه غم دارم چو سلطان را حشم باشم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشكرگاه فرعونی كه من جاسوس سلطانم
من همدم سلطانم حقا كه سلیمانم
كلی همه ایمانم ایمان خراباتم
با عشق در این پستی كردم طرب و مستی
گفتم چه كسی گفتا سلطان خراباتم
گفتم كه تو سلطانی جانی و دو صد جانی
تو خود نمكستانی شوری دگر آوردم
ای از رخ شاه جان صد بیذق را سلطان
بر اسب نشین ای جان تا غاشیه برگیرم
ز شادی دوش آن سلطان نخفتهست
كه من بنده مر او را یاد كردم
چو بازان ساعد سلطان گزیدم
چو كركس بوی مرداری نخواهم
عالم چون را مثال ذرهها برهم زدیم
تا به پیش تخت آن سلطان بیچون تاختیم
شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم
این كنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان كنیم
خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام
ز شكربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم
رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید
چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بكشم
ای خوشا روز كه پیش چو تو سلطان میرم
پیش كان شكر تو شكرافشان میرم
شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
من ز سلطان سلاطین به حشر می نروم
داغ پروانه ستم از شمع الست
خدمت شمع همان سلطان كنم
من همایم سایه كردم بر سرت
تا كه افریدون و سلطانت كنم
من اگر پرغم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم
من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم
در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
چون او به تخت آید من پیش او وزیرم
چو بر براق سعادت كنون سوار شدم
به سوی سنجق سلطان كامیار روم
جهان عشق به زیر لوای سلطانی است
چو از رعیت عشقم بدان دیار روم
ز داد عشق بود كار و بار سلطانان
به عشق درنروم در كدام كار روم
همیخوریم می جان به حضرت سلطان
چنانك بیلب و ساغر نخست می خوردیم
كمان عشق بدرم كه تا بداند عقل
كه بینظیرم و سلطان بینظیرانم
چون شبم روز گشت ای سلطان
فارغ از بام و پاسبان گردم
گر به صورت گدای این كوییم
به صفت بین كه ما چه سلطانیم
ای فخر من سلطان من سلطان من فرمان ده و خاقان من خاقان من
چون سوی من میلی كنی میلی كنی روشن شود چشمان من چشمان من
خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این
گویی شوی بیدست و پا چوگان او پایت شود
در پیش سلطان می دوی كاین سیر ربانی است این
آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اكنون سبو
سجده كن و چیزی مگو كاین بزم سلطانی است این
پس دست در انبان كنم خواهنده را سلطان كنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من
ای آتشی انداخته در جان زیركسار من
خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی كند
دزدی چو سلطان می كند پس از كجا خواهند امان
عشق است آن سلطان كه او از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سركش برد حق سركشان را موكشان
كباب است و شراب امشب حرام و كفر خواب امشب
كه امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
خمش كن كه زبان دربان شدهست از حرف پیمودن
چو دل بیحرف می گوید بود در صدر چون سلطان
بیا ای شمس تبریزی كه سلطانی و خون ریزی
قضا را گو كه از بالا جهان را در بلا مفكن
پیاده قاضیم می خوان درون محكمه قاصد
و یا خود داعی سلطان دعاها را كنم آمین
زر خود چه بود عاشق سلطان سلاطین است
ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن
گفتم كه ملیحی تو مانا كه مسیحی تو
شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر مسكین
گر جفت شوی ای حس با آنك حست كرد او
وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای جان
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شكرقندان
صلا روز وصال است همه جاه و جمال است
همه لطف و كمال است زهی نادره سلطان
مزن تشنیع بر سلطان عشقش
كه او كس را نرنجاند خمش كن
ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
درون خانه بنشستن حرام است
كه سلطان می خرامد سوی میدان
كه جز در ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نیست ممن
چون باشد شهر شهریارا
بی دولت داد و عدل سلطان
ویرانه ز توست چون تو رفتی
معمور شود به عدل سلطان
صاع سلطان اگر بجویی
یابی به جوال ابن یامین
ای باز خدا درآ به آواز
از كنگرههای شهر سلطان
من كه باشم مر تو را من آنك تو نامم نهی
تو كی باشی مر مرا سلطان من سلطان من
عاقبت آن ماه رویان كاه رویان می شوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من
روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر
می كشان تا بزم خاص و تخت سلطان همچنین
او به اوصاف الهی گشته موصوف كمال
بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچ ممكن نبود در كف او امكان بین
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه توست آخر ای سلطان مكن
آن باغها بخفته وین باغها شكفته
وین قسمتی است رفته در بارگاه سلطان
گفت كه سلطان منم جان گلستان منم
حضرت چون من شهی وآنگه یاد فلان
من كجا بودم عجب غایب از سلطان خویش
ساعتی ترسان چو دزد ساعتی چون پاسبان
خرابم كن ای جان كه از شهر ویران
خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان
سجده گه اصل من و فرع من
تاج سر من شه و سلطان من
ز رنجم گنجها داری ز خارم جفت گلزاری
چه مینالی به طراری منم سلطان طراران
مكن جانا مكن جانا كه هم خوبی و هم دانا
كرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای سلطان
آن شاه ابراهیم بین كادهم به دستش معرفت
مر تخت را و تاج را كردهست آن سلطان گرو
گر یك جهان ویرانه شد از لشكر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
كه اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او
سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد
تا چند كشی گوشم ای گوش كشان برگو
زهی غیرت كه بر خود دارد آن شه
كه سلطان هم وی است و پرده دار او
كیست آن مه خداوند شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و میرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
من همایم سایه كردم بر سرت از فضل خود
تا كه افریدون و سلطانت كنم نیكو شنو
كی بود ذره كه گوید تو مرو ای خورشید
كی بود بنده كه گوید به تو سلطان تو مرو
گفت ای گربه بشارت مر تو را
كه تو را شیری كند سلطان تو
خاصه كسی كه عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو
عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان
هر جان از او دریا شده هر جسم از او مرجان شده
آن عقل و دل گم كردگان جان سوی كیوان بردگان
بیچتر و سنجق هر یكی كیخسرو و سلطان شده
چون آینه آن سینه شان آن سینه بیكینه شان
دلشان چو میدان فلك سلطان سوی میدان شده
سلطان سلطانان شوی در ملك جاویدان شوی
بالاتر از كیوان شوی بیرون شوی زین مزبله
زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یك سجده
اسیر او شوی بهتر كاسیر نفس مكاره
تا طفل بود سلطان دایه كندش زندان
تا شیر خورد ز ایشان نبود شه میخواره
در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی
یك جان چه محل دارد در خدمت جانانه
همچو ماهی میگدازی در غم سرلشكری
بینمت چون آفتابی بیحشم سلطان شده
دوش دیدم صورت دل را چنانك
باز خوش بر دست سلطان آمده
بشكن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
جام آتش دركش دركش
پیش سلطان فی ستر الله
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاكر و سلطان چو جان
كی بینمت پنهان چو جان در بیزبانی میروی
از دار ملك لم یزل ای شاه سلطان آمدی
بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی
هم ملك و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی
هم كفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی
رحمت به پستی میرسد اكسیر هستی میرسد
سلطان مستی میرسد با لشكر جرارهای
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیكولقا آنگه شود كید لقای آشتی
خاك كه خاكی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نكنی دلق كهن خلعت سلطان نبری
تو را دنیا همیگوید چرا لالای من گشتی
تو سلطان زادهای آخر منم لایق به لالایی
میان خاك چون موشان به هر مطبخ رهی سازی
چرا مانند سلطانان بر این طارم نمیگردی
بیا ای خاصه جانان پناه جان مهمانان
تویی سلطان سلطانان ز بوالفنجر چه اندیشی
مبارك باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی
بیامد عید ای ساقی عنایت را نمیدانی
غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی
كنون دوران جان آمد كه دریا را درآشامد
زهی دوران زهی حلقه زهی دوران سلطانی
هزاران بند بردرد به سوی دست ما پرد
الیناراجعون گردد كه او بازی است سلطانی
مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی
عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی
پیاپی گردد از وصلش قدحها بر مثال آن
كه اندر جنگ سلطانی قدح تیر خدنگستی
نمیدانی كه سلطانی تو عزرائیل شیرانی
تو آن شیر پریشانی كه صندوق خود اشكستی
گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی
همه دراعههای حسن تا دامن بخندیدی
به گوش زهره میگفتم كه گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان كن ببین سودای سر باری
كر و فر قلم باشد به قدر حرمت كاتب
اگر در دست سلطانی اگر در كف سالاری
ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان
ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری
چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی
كه سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان
كه تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری
تو خود بیتخت سلطانی و بیخاتم سلیمانی
تو ماهی وین فلك پیشت یكی طشت نگوساری
مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین
مرا سلطان كن و میدو به پیشم چون سلحداری
ورای كفر و ایمانی و مركب تند میرانی
چه بس بیباك سلطانی همین میكن كه تو آنی
تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری
مشوران مرغ جانها را كه ایشان را سلیمانی
نه زان نوری كه آن باشد به جان چاكران لایق
از آن نوری كه آن باشد جمال و فر سلطانی
به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها كه میبیزی
چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی
پنهان به میان ما میگردد سلطانی
و اندر حشر موران افتاده سلیمانی
ای آتش در آتش هم میكش و هم میكش
سلطان سلاطینی بر كرسی سبحانی
ای چشم نمیبینی این لشكر سلطان را
وی گوش نمینوشی این نوبت سلطانی
چندان بدوان لنگان كاین پای فروماند
وآنگه رسد از سلطان صد مركب میدانی
گر خسته شود كفت كفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی
شهد و شكرش گویم كان گهرش گویم
شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی
با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی
بربود به قهر از من در راه حرمدانی
صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی
زیرا كه ضعیفی تو بیطاقت و بیتابی
بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان
چون دیو كه بگریزد از عمر خطابی
هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را
هم ساغر سلطانی اندر دورانستی
هم عاقبت ای سلطان بردی همه را مهمان
در بخشش و در احسان حاجات روا كردی
خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو
بیهوشی جانی تو گیرم كه جفا كردی
آن طبع زرافشانی و آن همت سلطانی
پیران و جوانان را آموخت جوامردی
ای شادی آن شهری كش عشق بود سلطان
هر كوی بود بزمی هر خانه بود سوری
اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و سلطانی هم حاجب و چاووشی
شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم
هر لحظه به دست تو گر ز آنك نه سلطانی
چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی
كو نخوت كرمنا كو همت سلطانی
بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده
سردفتر دین بوده از عشق تو بیدینی
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچهای آخر تا چند اسیری
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری
بگشای دهان ز آنچ نگفتم تو بیان كن
بگشا در دلها كه تو سلطان خطابی
سلطان غزلهاست و همه بنده اینند
هر بیتش مفتاح مرادات افندی
با جمله روانها به تك روح روانی
سلطان جهادی اگر از نفس جهیدی
جاندار سراپرده سلطان عدم باش
تا بازرهی از دم این جان هوایی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد كز عشق آن سلطان نخسبی
گر این سلطان ما را بنده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی
سیه كاری مكن با باز چون زاغ
تو باز چتر سلطان را چه دانی
ببینی تو چه سلطانان معنی
به گوشه بامشان چون پاسبانی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانه سلطان فرستی
ایم هو كی اسیرانه چه باشی
همان سلطان و بارون شو كه بودی
مثال باز سلطان است هر نقش
شكار است او و میجوید شكاری
بلی گو نی مگو ای صورت عشق
كه سلطان بلی شاه الستی
فلك چتر است و سلطان عقل كلی
نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی
چو آهن گشت آیینه به آخر
بگفتا شكر ای سلطان هادی
به صد عالم نگنجد از جلالت
چنین سلطان و اعظم شهریاری
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
خمش با دل نشین و رو در او نه
كه از سلطان دل صاحب لوایی
درآ در مجلس سلطان باقی
ببین گردان جفان كالجوابی
بیا ای آنك سلطان جمالی
كمالات كمالان را كمالی
خیالت شحنه شهر فراق است
تو زان پاكی تو سلطان وصالی
مشرق چه كند چراغ افروزی
سلطان چه كند شهی و مولایی
مستی و خوشی و شادكامی
سلطان دلی و كیقبادی
صد هزاران نقش را تو بنده نقشی كنی
گویی سلطان است آن دام است خود سلطان تویی
شب چو چتر و مه چو سلطان میدود در زیر چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما شاد آمدی
هم تو جان را گاه مسكین و اسیر انداختی
هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
مشك تاتاری به هر دم میكند غمزی به خلق
چونك سلطان خطایی وز ختن پنهان شدی
داغ سلطان مینهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی
در چنین شمعی نمیبینی كه از سلطان عشق
دم به دم در میرسد پروانه دیوانگی
دم به دم خط میدهد جانها كه ما بنده توایم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی
بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی كه تویی مجلس عالی
شدهام چو موم ای جان به هوای مهر سلطان
برسان به موم مهرش كه گزیدهتر نگینی
گر خمش باشی و سر پنهان كنی
سر شود پیدا از آن سلطان بلی
حال ما بنگر ببر پیغام ما
چون به پیش تخت سلطان میروی
جان سلطان زادگان را بنده وار
پیش عقل پاسبان افكندهای
چونك سلطان ملاحت داد داد
داد بستانیم از هر دد بلی
بازده خاك و بدان قیمت خود
نی غلامی ملكی سلطانی
كعبه ما كوی او قبله ما روی او
رهبر ما بوی او در ره سلطانیی
صورت تن را مبین زانك نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقه پشمینهای
بگو بگو تو چه جستی كه آنت پیش نرفت
بیا بیا كه تو سلطان این سلاطینی
به هر سحر كه درخشی خروس جان گوید
بیا كه جان و جهانی برو كه سلطانی
هزار جان مقدس فدای سلطانی
كه دست كفر برو برنبست پالانی
نگفتمت كه تو سلطان خوبرویانی
به جای سبزه تو از خاك خوب رویانی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنانك داد به بشر و جنید بغدادی
بگذار دستان برسان به مستان
ز عطای سلطان قدح عطایی
سلطان منی سلطان منی
و اندر دل و جان ایمان منی
حكم نو كن كه شاه دورانی
سكه تازه زن كه سلطانی
خرسواره چرا شدی شاها
خسروی وز نژاد سلطانی
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای كه تو سلطان وفا بودهای
دست و دهان را چو بشویی ز حرص
صاحب و همكاسهی سلطان شوی
بردر و بشكن غم و اندیشه را
حاكم و سلطان و شه مطلقی
سلطان خیل مایی، لیلی لیل مایی
یا لدةاللیالی، یا بهجةالنهار
سجود كل اوج او حضیض
بشمسالدین سلطان المعانی
یا ولی نعمتی و سلطانی
سابقالحسن ما له ثانی
«سلطان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
سلطان ملاحت مه موزون منست
در سلسلهاش این دل مجنون منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست
اجری ده ارواحی و سلطان ابد
گرچه به قلب بهاء دینی و ولد
خاک در او باش که سلطان و فقیر
این سلطنت و فقر از او یافتهاند
شهری که درو هیبت سلطان نبود
ویران شده گیر اگرچه ویران نبود
بر ما گذری اگر کنی سلطانی
ور بوسه مزید بر فزائی همه خوش
در مجلس سلطان بشکستم جامش
تا جنگ شود بشنوم آن دشنامش
مهمان توایم ما و مهمان سماع
ای جان معاشران و سلطان سماع
ای مفخر و سلطان همه دلداران
جالینوسی برای این بیماران
عید آمد و عیدانه جمال سلطان
عیدانه که دیده است چنین در دو جهان
فرخ باشد جمال سلطان دیدن
جان زنده شود ز روی جانان دیدن
گر آب دهی مرا اگر آتش باری
سلطان ولایتی و فرمانداری
در عالم حسن اینت سلطان که توئی
در خطهی لطف شهره برهان که توئی
در عربدهی نفس رکیکی تو هنوز
بیهوده حدیث سر سلطان چکنی
از هجر مگو به پیش سلطان وصال
میترس کزین حدیث محروم شوی