غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«وفا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«وفا» در غزلیات حافظ شیرازی
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جا به آشیان وفا می فرستمت
خواهم که پیش میرمت ای بی وفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
مگر که لاله بدانست بی وفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد
و گر به رهگذری یک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
پیش چشمم کمتر است از قطره ای
این حکایت ها که از طوفان کنند
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآید
نمی خورید زمانی غم وفاداران
ز بی وفایی دور زمانه یاد آرید
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنید
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
من پیر سال و ماه نیم یار بی وفاست
بر من چو عمر می گذرد پیر از آن شدم
امروز مکش سر ز وفای من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی می زنم
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
وفاداری و حق گویی نه کار هر کسی باشد
غلام آصف ثانی جلال الحق و الدینم
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین
تخم وفا و مهر در این کهنه کشته زار
آن گه عیان شود که بود موسم درو
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود
می کنم شکر که بر جور دوامی داری
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران می داری
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه پیامی نه به خامه سلامی
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد می برد شیوه بی وفایی
سعدی شیرازی
«وفا» در غزلیات سعدی شیرازی
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
گر سرم می رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
گر بی وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی
کان کافر اعدا می کشد وین سنگ دل احباب را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی وفا یاران که بربستند بار خویش را
دگر به دست نیاید چو من وفاداری
که ترک می ندهم عهد بی وفایی را
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبه ای بکند بت پرست ما
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب
نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد
به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی وفاست
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
از هر جفات بوی وفایی همی دهد
در هر تعنتیت هزار استمالتست
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشترست
زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربانست
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همانست
وفا کردیم و با ما غدر کردند
بر سعدی که این پاداش آنست
عیب پیراهن دریدن می کنندم دوستان
بی وفا یارم که پیراهن همی درم نه پوست
مرا جفا و وفای تو پیش یک سانست
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
گفتم همه نیکوییست لیکن
اینست که بی وفا و بدخوست
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند به سماع کلام دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بی وفا ای دوست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
تو وفا گر کنی و گر نکنی
ما به آخر بریم پیمانت
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
چندین وفا که کرد چو من در هوای تو
وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار بر نمی گیرد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی
مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد
آیین وفا و مهربانی در
در شهر شما مگر نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
از وفاها هر چه بتوان می کنم
وز جفاها هر چه نتوان می کند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی وفایی می کند
یار با ما بی وفایی می کند
بی گناه از من جدایی می کند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی می کند
من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد
یار عزیز جان عزیزش سپر بود
مشتاق را که سر برود در وفای یار
آن روز روز دولت و روز ظفر بود
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من
همچنان در دل من مهر و وفای تو بود
گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیار سر که در سر مهر و وفا رود
به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق
نقش بر سنگ نبشتست به طوفان نرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می رود
هفته ای می رود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید
اکنون که بی وفایی یارت درست شد
در دل شکن امید که پیمان شکست یار
اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست
من از تو دست ندارم به بی وفایی باز
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز
وفا و عهد مودت میان اهل ارادت
نه چون بقای شکوفست و عشقبازی بلبل
ملامتت نکنم گر چه بی وفا یاری
هزار جان عزیزت فدای طبع ملول
چندان که می بینم جفا امید می دارم وفا
چشمانت می گویند لا ابروت می گوید نعم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای می بندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بی وفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست می گیری بیا کز سر گذشت آبم
به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل
مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم
شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم
تو به حال من مسکین به جفا می نگری
من به خاک کف پایت به وفا می نگرم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند
گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم
این همه طوفان به سرم می رود
از جگری همچو تنور ای صنم
ضرورتست که عهد وفا به سر برمت
و گر جفا به سر آید هزار چندینم
سعدیا گفت به خوابم بینی
بی وفا یارم اگر می غنوم
دوستی آنست سعدیا که بماند
عهد وفا هم بر این قرار که بستیم
گویی چه شد کان سروبن با ما نمی گوید سخن
گو بی وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم
سعدیا شرط وفاداری لیلی آنست
که اگر مجنون گویند به سودا نرویم
مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد
در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن
دیدی که وفا به سر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران
ندانستم که در پایان صحبت
چنین باشد وفای حق گزاران
دگربار از پری رویان جماش
نمی باید وفای عهد جستن
بسیار خلاف عهد کردی
آخر به غلط یکی وفا کن
گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
این چنین یار وفادار که بنوازی به
ای یار جفاکرده پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
نگاری سخت محبوبی و مطبوع
ولیکن سست مهر و بی وفایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت
نه عاشقی که حذر می کنی ز رسوایی
شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند
این بود که با دوست به سر برد وفایی
جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی
نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او
که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی
ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی
طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی
وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی
چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی
دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
نگفتی بی وفا یارا که از ما نگسلی هرگز
مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی
تا نکند وفای تو در دل من تغیری
چشم نمی کنم به خود تا چه رسد به دیگری
گر کنم در سر وفات سری
سهل باشد زیان مختصری
ز اول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری
من از تو دست نخواهم به بی وفایی داشت
تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
سعدی از جان می خورد سوگند و می گوید به دل
وعده هایش را وفا باری نمودی کاشکی
حکم آن توست اگر بکشی بی گنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی
عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی
من با تو دوستی و وفا کم نمی کنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
بر سر عشاق طوفان گو ببار
در ره مشتاق پیکان گو بروی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
خیام نیشابوری
«وفا» در رباعیات خیام نیشابوری
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
مولوی
«وفا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
بنشستهام من بر درت تا بوك برجوشد وفا
باشد كه بگشایی دری گویی كه برخیز اندرآ
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم كه دولتش پاینده با
ای گل ز اصل شكری تو با شكر لایقتری
شكر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
ما رخ ز شكر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان كه ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی مینهی این كی بود شرط وفا
دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو
نعره زنان كان اصل كو جامه دران اندر وفا
در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی
در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
تیرش عجبتر یا كمان چشمش تهیتر یا دهان
او بیوفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
از تو جفا كردن روا وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه بر جان خون پالای ما
ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شكر
آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا
ملكت و اسباب كز این ماه رخان شكرین
هست به معنی چو بود یار وفادار مرا
بارگه عطا شود از كف عشق هر كفی
كارگه وفا شود از تو جهان بیوفا
ای بگرفته از وفا گوشه كران چرا چرا
بر من خسته كردهای روی گران چرا چرا
بر دل من كه جای تست كارگه وفای تست
هر نفسی همیزنی زخم سنان چرا چرا
مست رود نگار من در بر و در كنار من
هیچ مگو كه یار من باكرمست و باوفا
اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا
خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما
عقل از پی عشق آمد در عالم خاك ار نی
عقلی بنمی باید بیعهد و وفایی را
افروخته نوری انگیخته شوری
ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را
بنمود وفا از این جا
هرگز نرویم ما از این جا
تا از جز فضل من ندانی
یاران لطیف باوفا را
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذرهها اندر هوایش از وفا و از صفا
كشتی آن نوح كی بینیم هنگام وصال
چونك هستیها نماند از پی طوفان ما
من جفاگر بیوفا جستم كه هم جامم شود
پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا
آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین
كو رهاند مر شما را زین خیال بیوفا
عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی باوفایی باوفا
من رسیدم به لب جوی وفا
دیدم آن جا صنمی روح فزا
بازآر بار دیگر تا كار ما شود زر
از سر بگیر از سر آن عادت وفا را
از ما سلام بادا بر ركن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
از لنگی تنست و ز چالاكی دلست
كز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا
نگذارد اشتیاق كریمان كه آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی تلخت كنند زود
ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا
مجموع چون نباشم در راه پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا
چند بكردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا
بگفتهام كه نگویم ولیك خواهم گفت
من از كجا و وفاهای عهدها ز كجا
وفا چه میطلبی از كسی كه بیدل شد
چو دل برفت برفت از پیش وفا و جفا
به جان پاك تو ای معدن سخا و وفا
كه صبر نیست مرا بیتو ای عزیز بیا
تو خواه باور كن یا بگو كه نیست چنین
وفای عشق تو دارم به جان پاك وفا
به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل
به اختلاط و وفا همچو شكر و حلوا
كه نگزارد این وام را جز فقیر
كه فقرست دریای در وفا
بگشا در بیا درآ كه مبا عیش بیشما
به حق چشم مست تو كه تویی چشمه وفا
تو وفا را مجو در این زندان
كه در این جا وفا نكرد وفا
پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا
از من و ما بگذر و زوتر بیا
هست دماغ تو چو زیت چراغ
هست چراغ تن ما بیوفا
عیب مكن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را
صدق العشق مقالا كرم الغیب توالی
و من الخلف تعالی فوفانا و وفینا
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست دركشیدم روی از وفا متاب
ان فی عتب الهوی الف الوفا
ان فی صمت الولا لطف الخطاب
خلقهای خوب تو پیشت دود بعد از وفات
همچو خاتونان مه رو میخرامند این صفات
مطربا این پرده زن كان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
در دل و كشتی نوح افكن در این طوفان تو خویش
دل مترسان ای برادر گر چه منزلهایلست
مرد چونك به كف آورد چنین در یتیم
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند كه ساقی ز وفا برگشتهست
عاشقی و بیوفایی كار ماست
كار كار ماست چون او یار ماست
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم كه لطف عامت
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
در روزن دلم نظری كن چو آفتاب
تا آسمان نگوید كان ماه بیوفاست
نقشی كه رنگ بست از این خاك بیوفاست
نقشی كه رنگ بست ز بالا مباركست
عقل اگر قاضیست كو خط و منشور او
دیدن پایان كار صبر و وقار و وفاست
چونك به راهش كند آن به برش دركشد
بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از عطاست
نقش وفا وی كند پشت به ما كی كند
پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
طبل وفا كوفتند راه سما روفتند
عیش شما نقد شد نسیه فردا كجاست
جفات نیز شكروار چاشنی دارد
زهی جفا كه در او صد هزار گنج وفاست
وفا طمع نكنم زانك جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دینست
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
دو شادیست عروسان باغ را امروز
وفات در بگشاد و خریف یافت وفات
همیشه كشتی احمق غریق طوفانست
كه زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
از تو اگر سنگ رسد گوهرست
گر تو كنی جور به از صد وفاست
ذره شدی بازمرو كه مشو
صبر و وفا كن كه وفاها خوشست
ای بیوفا جانی كه او بر ذوالوفا عاشق نشد
قهر خدا باشد كه بر لطف خدا عاشق نشد
گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا
چون بنده آید در دعا او در نهان آمین كند
دل را فرستادم به گه كو تیز داند رفت ره
تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین كند
فرمان ما كن ای پسر با ما وفا كن ای پسر
نسیه رها كن ای پسر كامروز فرمان میرسد
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میكنند
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
اما دل اندر ابر تن چون برقها رخشان شود
جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانهای
با نوح هم كشتی شود پس محرم طوفان شود
طوفان اگر ساكن بدی گردان نبودی آسمان
زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود
عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود
آن گوهری كو آب شد آب بر گوهر زند
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا كند گویم كاین وفا بود
صاف صفا نمیرود راه وفا نمیرود
مست خدا نمیرود مست غرور میرود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی كجا روی بیتو به سر نمیشود
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چونك جمال این بود رسم وفا چرا بود
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد
ساقی وفاداری كز مهر كله دارد
ساقی كه قبای او از حلم تگل دارد
آن را كه شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را كه وفا خوانی آن مكر و فسون باشد
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد
همخرقه ایوبی زان پای همیكوبی
هر كو شنود اركض او پای وفا كوبد
با غمزه غمازه آن یار وفادار
اندیشه این عالم غدار كی دارد
از شاه وفادارتر امروز كسی نیست
خر جانب او ران كه تو را هیچ نراند
او یار وفا نبود و از یار ببرد
آن ده دله را محرم اسرار مدارید
چو در كشتی نوحی مست خفته
چه غم داری اگر طوفان درآمد
آخر چه وفا كند بنایی
كاستون ویست پارهای باد
چون كشتی نوحم اندر این خشك
كان طوفانست ختم میعاد
امروز وفا كن آن سوم را
امروز یكی هزار باشد
ای كز تو همه جفا وفا شد
آن عهد و وفای تو كجا شد
در گوش تو حلقه وفا نیست
گوش تو به گوشها رساند
آخر گهر وفا ببارید
آخر سر عاشقان بخارید
با این همه گنج نیست بیرنج
بر صبر و وفا قدم فشارید
اینك آن نوحی كه لوح معرفت كشتی اوست
هر كه در كشتیش ناید غرقه طوفان كند
از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا
زانك یاد آن جفاها در ره تو سد شود
خنك آن كس كه چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم
به حق وفای یاری كه دلش وفا ندارد
به چه نوع شكر گویم كه شكرستان شكرم
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد
رو ترش كرده چو ابری كه ببارید جفا
از وفا رست جفا هم به وفایی برسد
فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر كنید
چو لب نوش وفا جمله شكر میكارید
رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگست
بوی او یافت كز او بوی وفا میآید
اندر این طوفان كه خونست آب او
لطف خود را نوح ثانی میكند
آن الم را بر كرمها فضل داد
وان جفا را از وفاها برگزید
گر چه جان از وی ندید الا جفا
از وفاها بر امید او رمید
آنها كه این جهان را بس بیوفا بدیدند
راه اختیار كردند ترك حیات كردند
اندیشه كن از آنها كاندیشههات دانند
كم جو وفا از اینها چون بیوفات كردند
عشقش شكر بس است اگر او شكر نداد
حسنش همه وفاست اگر او وفا نكرد
نه ماه خار كرد فغان در وفای گل
گل آن وفا چو دید سوی خار میرود
كشتی نوح را كه ز طوفان امان ماست
بنما كه زیر لنگرم از بیم و از امید
این فلك آتشی چند كند سركشی
نوح به كشتی نشست جوشش طوفان رسید
بر اثر دل برو تا تو ببینی درون
سبزه و گل میدمد جوی وفا میرود
هست صواب صواب گر چه خطایی كند
هست وفای وفا گر به جفا میرود
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی
ایا نموده وفاها مكن جفا كه نشاید
نه مار را مدد و پشت دار موسی ساخت
نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد
ز بس كه سینه ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
همیرسد به عنانهای آسمان دستش
كه اصبع دل او خاتم وفا دارد
دلا تو چند زنی لاف از وفاداری
برو به بحر وفا این وفا چه سود كند
دهان و دست به آب وفا كی میشوید
كه دم دمش می جان در دهان نمیآید
جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
چو تو عذر خواهی گنه و جفا را
چه كند جفاها كه وفا نباشد
چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بیوفا شدم
كه دل لالهها سیه ز غم ارغوان شود
گر چه خزان كرد جفاها بسی
بین كه بهاران چه وفا میكند
به چوگان وفا یك گوی زرین
در این میدان بغلطانید آخر
بر چنگ وفا و مهربانی
گر زخمه زنی بزن به هنجار
تا ذوق جفاش دید جانم
در عشق جفاست از وفا سیر
این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
كاین جهان بیوفا از تو جهانست ای پسر
بده آن باده به ما باده به ما اولیتر
هر چه خواهی بكنی لیك وفا اولیتر
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منكرت بگذارد نه بر سر اقرار
ولی چو جمله دهانم كدام را دوزی
نیم چو سوزن كو را بود یكی سوفار
كم جوی وفا عتاب كم كن
ای زنده كن هزار مضطر
دلا از سنگ صد چشمه روان كن
كه احسان موفا داری امروز
تا بو نبرد دماغ هر خام
بر دیگ وفا نهیم سرپوش
چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی
بعد از آن خواهی وفا كن خواه رو بیگانه باش
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره كش
شمع را تهدید كن كای شمع چون پروانه باش
نوح وقتیست كه عشق ابدی كشتی اوست
گر جهان زیر و زبر كرد به طوفان رسدش
صدغ الوفاء حقاء من فقدكم مشوش
وجه الولاء حقاء من عبرتی منقش
دعوه دل كردهای وعده وفا كن مباش
در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش
جفای او كه روان گریزپای مرا
حریف مرغ وفا كرد دانه و دامش
بس كن و در شهد و شكر غوطه خور
كت نهلد فضل موفا ترش
گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ
ای صفا و ای وفا در جور عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق
دل ز همه بركنم از بهر تو
بهر وفای تو ببندم نطاق
رقص كنان در خضر لطف تو
نوش كنان ساغر صدق و وفاق
روحك بحر الوفا لونك لمع الصفا
عمرك لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال
روحك بحر الوفا لونك لمع الصفا
عمرك لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال
تعال انك نوح و نحن فی الطوفان
اما سفینه نوح تعد للاهوال
الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو كشی
در دو جهان دیده بود هیچ كسی چون تو صنم
میل هواش می كنم طال بقاش می زنم
حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می زنم
چو تخته تخته بشكستند كشتیها در این طوفان
چه باشد زورق من خود كه من بیپا و بیدستم
هر آن روی كه پشت است به آخر همه زشت است
بر آن یار نكوروی وفادار بگردیم
چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر
بر چرخ وفا آید این ابر روانم
ولیك آن را كه طوفان بلا برد
فروشد گر چه من فریاد كردم
مگر از قعر طوفانش برآرم
چنانك نیست را ایجاد كردم
گهی گویی خلاف و بیوفایی
بلی تا تو چنینی من چنانم
چكم از ناودان من قطره قطره
چو طوفان من خراب صد سرایم
یك بارگی از وفا مشو دست
یك بار دگر ببین نیازم
عشوه دادستی كه من در بیوفایی نیستم
بس كن آخر بس كن آخر روستایی نیستم
به كمی چو ذرههایم من اگر گشاده پایم
چه كنم وفا ندارد به طلوع آفتابم
گر دكان و خانهام ویران شود
بر وفای لاله زاری می كشم
كشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بیدست و بیپا می رویم
هر جفاكش طالب روز وفاست
من جفاكش از وفا نشكیفتم
اندرفكن ز بانگ و خروش خوشت صدا
در ما كه در وفای تو چون كوه مرمریم
در وفا نیست كس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا كاین چون بود ای خواجه چون
بویی همیآید مرا مانا كه باشد یار من
بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من
دست پدر گیر ای پسر با او وفا كن تا سحر
كامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من
داد می معرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
از تبریز شمس دین بوك مگر كرم كند
وز سر لطف برزند سر ز وفا كه همچنین
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا كمان مكن
جور كنی وفا بود درد دهی دوا بود
لایق تو كجا بود دیده جان و دید من
نی نی به از این باید با دوست وفا كردن
نی نی كم از این باید تقصیر و جفا كردن
تو نوح روزگاری و ما چو اهل كشتی
چو نوح رفت كشتی كجا رهد ز طوفان
بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است
وز همدگر آن جام وفا را بربودن
ای ساقی و دستگیر مستان
دل را ز وفای مست مستان
طوفان تو شهرها شكست است
یك ده چه زند میان طوفان
شادی ز میان غم برانگیز
در عالم بیوفا وفا كن
سرو سوسن را همیگوید زبان را برگشا
سنبله با لاله می گوید وفا را تازه كن
با جهان بیوفا ما آن كنیم
هرچ او كردهست با آن دیگران
گفتم بیا وفا كن وین ناز را رها كن
شاخی شكر سخا كن چه كم شود از آن كان
من رستمم و روحم طوفان قوم نوحم
سرمست آن صبوحم تو فتنه را مشوران
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر كن وفا كن
چون تو ندیدهست كس كس تویی ای جان و بس
نادره ای در جهان اسب وفا درجهان
او نگذارد كه خلق صلح كنند و وفا
تازه كند دم به دم كین تو و كین من
وفای توست یكی بحر دیگر خوش خوار
كه چارجوی بهشت است از تكش جوشان
ای شمع مستان وی سرو بستان
تا كی ز دستان آخر وفا كن
گشته است روان در جوی وفا
آب حیوان از كوثر من
پستان وفا كی كرد سیه
آن دایه جان آن مادر من
حسن داری وفاست لایق حسن
حسن را با وفا تو كابین كن
خون شدن خون خود فروخوردن
با سگان بر در وفا بودن
بگفتم ای دل خندان چرا دل كردهای سندان
ببین این اشك بیپایان طوافی كن بر این طوفان
عذیری منك یا مولا فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی فلا تشمت بی الشیطان
بلبل مست تا به كی ناله كنی ز ماه دی
ذكر جفا بس است هی شكر كن از وفا بگو
چیست غذای عشق تو این جگر كباب تو
چیست دل خراب من كارگه وفای تو
من كه ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بیوفا از جهت وفای تو
كه تا داند كه آنها بیوفااند
بداند قدر این بگزیده یار او
عمری تو و عمر بیوفا باشد
ما را به وفا چه میفریبی تو
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا كو
رنگ بیرنگی است از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار كو
هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا
جز سوی احمد بگزیده مختار مرو
ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست
در حلقه وفا بر دردی كشان تو
ای باقی و بقای تو بیروز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو
خاصه كسی كه عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
به خدا خوب ساقیی كه وفادار و باقیی
به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو
چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود
همه عذرت وفا بود كه سلام علیكم
هله طبل وفا بزن كه بیامد اوان تو
می چون ارغوان بده كه شكفت ارغوان تو
پر همایی بگشا در وفا
بر سر عشاق به پرواز نو
هر كی طرب رها كند پشت سوی وفا كند
بازكشاندش به خود با كرم مفتن او
جام وفا برداشته كار و دكان بگذاشته
و افسردگان بیمزه در كارها آویخته
بال و پری كه او تو را برد و اسیر دام كرد
بال و پری است عاریت روز وفات ریخته
آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد
چون بود كه طوفان شد ز استیزه كه با مه
یاران وفا را بین اخوان صفا را بین
در رقص كه بازآمد آن گنج به ویرانه
ای شادكن دلها اندر همه منزلها
در حسن و وفا فردی فی لطف امان الله
آن قطره بیوفا چه دیدهست
بحر گهر وفاست دیده
پرجفایانی كه ایشان با همه كافردلی
مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته
آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف
قفلهای بیوفایی با وفا آمیخته
این صدفهای دل ما با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
من دامنش كشیده كای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته
لا كقتول عاشق یقتلنا بشارق
حان وفاتنا و لا یمكننا بیانه
تخم وفاها كاشتم نقشی عجب بنگاشتم
بس پردهها برداشتم باشد كه با ما خو كنی
بنگر در این فریاد كن آخر وفا هم یاد كن
برتاب شاها داد كن این سو عنان را ساعتی
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی
بار تو ده شكسته را بارگه وفا تویی
روی متاب از وفا خاك مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهای
دست جفا گشادهای پای وفا كشیدهای
از بد و نیك مجرمان كند نشد وفای تو
ز آنك تو راست در كرم ثابتی و مهارتی
از ابلیسی جدا بودی سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی سقم او را كرم بودی
وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما
دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی
ز درمانها بری گشتم نخواهم درد را درمان
بمیرم در وفای تو كه تو درمان درمانی
خصوصا درد این مسكین كه عالم سوز طوفان است
زهی تلخی و ناكامی كه شیرین است از او كامی
بر آن پای گریزانت چه بربندم كه نگریزی
به جان بیوفا مانی چو یار ما گریزانی
مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی
چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی
صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی
ای خواجه سلام علیك از زحمت ما چونی
ای معدن زیبایی وی كان وفا چونی
در وقت جفا دل را صد تاج و كمر بخشی
در وقت جفا اینی تا وقت وفا چونی
سر را چه محل باشد در راه وفاداری
جان خود چه قدر باشد در دین جوانمردی
گفتم كه بجست آن مه از خانه چو عیاری
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
افند كلیمیرا از زحمت ما چونی
ای جان صفا چونی وی كان وفا چونی
گر جور و جفا این است پس گشت وفا كاسد
ای دل به جفای او جان باز چه میپایی
گفتا كه وفاجویان خوابی است كه میبینند
گفتم كه خیال خواب بیدار چه میجویی
با دوست وفا كن كه وفا وام الست است
ترسم كه بمیری و در این وام بمانی
جهان كشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
همیخواهم كه كشتیبان تو باشی
اگر بر عاشقان طوفان فرستی
نكونام و نكوروی و نكوفال
چو ماه و چرخ خضرا این عروسی
چو بینی مر مرا نادیده آری
چنین باشد وفا و آشنایی
سبك روحا گران كردی تو رو را
كه یعنی قصد دارم بیوفایی
چو اول هم تویی و آخر تویی هم
ز كی دانم وفا و بیوفایی
تو عاشق باش تا عاشق شناسی
وفا كن تا ببینی باوفایی
ز طوفان فناام واخریدی
كه هم نوحی و هم كشتی جودی
چو دریای عتاب تو بجوشد
برآید موج طوفان از تنوری
ز مهجوران نمیجویی نشانی
كجا رفت آن وفا و مهربانی
چه بودی گر بدانستی مهی را
شكسته اختری در بیوفایی
بیا ای غم كه تو بس باوفایی
كه ابر قطرههای اشكهایی
دیدی كه چه كرد یار ما دیدی
منصوبه یار باوفا دیدی
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا اگر جفا دیدی
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه میفریبی
اندیشه و غم چه پای دارد
با آن قدح وفا كه دادی
گر یار لطیف و باوفایی
ور از دل و جان از آن مایی
جز دشت عدم قرارگه نیست
چون نیست وجود را وفایی
باجفا شو با كسی كو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
نی به بستان جمال او شكوفه تازهای
نی به پستان وفای آن سلیطه شیركی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او
قاف تا قاف از میش خود موج طوفانیستی
من گمانها داشتم اندر وفای لطف تو
لیك در وهمم نیامد این وفا شاد آمدی
شمس تبریزی جفا كردی و دانم این قدر
كز میان هر جفایی صد وفا آوردهای
چو مرا درد دوا شد چو مرا جور وفا شد
چو مرا ارض سما شد چه كنم طال بقایی
چو وفا نبود در گل چو رهی نیست سوی كل
همه بر توست توكل كه عمادی و عمیدی
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
خمش و آب فرورو سمك بحر وفایی
نه دو قطره آب بودی كه سفینهای و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی
می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی چو خداست جاودانی
شكر وفا بكاری سر روح را بخاری
ز زمانه عار داری به نهم فلك برآیی
هله عاشقان صادق مروید جز موافق
كه سعادتی است سابق ز درون باوفایی
همه مال و دل بداده سر كیسه برگشاده
به امید كیسه تو كه خلاصه وفایی
چو سگی چنین ز خود شد تو ببین كه شیر شرزه
چو وفا كند چه یابد ز رحیق آن اوانی
ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان
ز تو خود هزار چندان كه تو معدن وفایی
به وصال میبنالم كه چه بیوفا قرینی
به فراق میبزارم كه چه یار باوفایی
یك وفا میآر و میبر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی
باوفا یارا جفا آموختی
این جفا را از كجا آموختی
كو وفاهای لطیفت كز نخست
در شكار جان ما آموختی
هر كجا زشتی جفاكاری رسید
خوبیش دادی وفا آموختی
باوفاتر گشت یارم اندكی
خوش برآمد دی نگارم اندكی
چون سگ كهف آی در غار وفا
ای شكاری چون شكاری دیدهای
پیش شمس الدین تبریز آمدی
تا تجلیهاش مستوفاستی
قهر است كار آتش گریهست پیشه شمع
از ما وفا و خدمت وز یار بیوفایی
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا
گفت این حدیث خام است روی نكو كدام است
این رنگ و نقش دام است مكر است و بیوفایی
جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به كز خویشتن برآیی
بگذر ز خشك و از تر بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر آخر چه بیوفایی
بی زخمه هیچ چنگی آب و نوا ندارد
میكش تو زخمه زخمه گر چنگ بوالوفایی
تو خاك آن جفا شدهای وین گزاف نیست
در زیر این جفا تو وفایی بدیدهای
دی لطفها بكرد خیال تو گفتمش
كای باوفا و عهد ز من باوفاتری
دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما بری
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا كی رسولمی
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
كاندیشه كردهای كه از این پس وفا كنی
خواجه سلام علیك گنج وفا یافتی
دل به دلم نه كه تو گمشده را یافتی
یك نظری گر وفاست هم صدقات شماست
گر برسانی رواست شكر چنین توانگری
هم به منش ده مها مده به دگر كس
عهد و وفا كن كه شهریار وفایی
دمی به خاك درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو كون برگذری
خوشست تلخی دارو و سیلی استاد
غنیمتست ز یار وفا جفاكاری
بگو به عشق كه ای عشق خوش گلوگیری
گه جفا و وفا خوب و خوب كرداری
ایا كسی كه خوشی با وفا و صحبت خلق
بپرسمت ز وفاهای بیوفا چونی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی ببین بیوفایی
آوخ آوخ چو من وفاداری
در تمنای چون تو خون خواری
لطفهایی كه كرد چندین گاه
یاد آور اگر وفاداری
مر چنین دلربای پنهان را
واجب آمد وفای پنهانی
همره بیوفا همیلنگد
همره راهوار بایستی
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای كه تو سلطان وفا بودهای
مار اگر آب وفا یافتی
در دل آن بحر چو ماهیستی
اخلایی اخلایی، مرا جانیست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی
الغصة والصحو جزاء لشحیح
والقهوة والسكر وفاق لسعید
حقست ترا كه بیوفایی
یا معتمدی و یا شفایی
بس كن گفتار رها كن، باز شهی قصد هوا كن
باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا كن
واركب خیل السخا، فهو حسان النهی
وادرس لوح الوفا وافهم ما یرقش
كیف هذاالجفا و انت وفا؟
كیف اردیتنی بنسیان
«وفا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
پنهانشدهای ز خلق مانند وفا
دیریست ندیدهایم رخسار ترا
آمد بر من چو در کفم زر پنداشت
چون دید که زر نیست وفا را بگذاشت
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست
چون غرقهی ما شدی همه لطف و وفاست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
تا مهر نگار باوفایم بگرفت
من بودم و او چو کیمیایم بگرفت
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست
خون باریدن بروز و شب کار منست
گویند وفای او چه لذت دارد
ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
آن را منگر که ذوفنون آید مرد
در عهد و وفا نگر که چون آید مرد
بگذار که ساغر وفا در شکند
چون شیشه شکست پای مستان بخلد
چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد
چندانکه وثاق عقل را ویران کرد
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
ای نرم دلانیکه وفا میکارید
بر خاک سیه در صفا میبارید
چون دیده برفت توتیای تو چه سود
چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود
جانم ز جفا خرم و خندان باشد
زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد
در عشق توام وفا قرین میباید
وصل تو گمانست و یقین میباید
در عشق توم وفا قرین میباید
وصل تو گمانست، یقین میباید
روز شادیست غم چرا باید خورد
امروز می از جام وفا باید خورد
معشوقه خانگی بکاری ناید
کو عشوه نماید و وفا ننماید
هر جا به جهان تخم وفا برکارند
آن تخم ز خرمنگه ما میآ رند
چون جمله یکید دو هوائی مکنید
فرمود وفا که بیوفائی مکنید
در خاک در وفای آن سیمین بر
میکار دل و دیده میندیش ز بر
در خاک ندا کردم خاکا زنهار
آن یار وفادار مرا نیکو دار
گویند که یار را وفا نیست دروغ
گویند پس از هجر لقا نیست دروغ
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق
با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق
یک چند میان خلق کردیم درنگ
ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ
گر عمر وفا کند جفاهای ترا
در دل دارم که تا قیامت بکشم
از ثور فلک شیر وفا میدوشم
هرچند که از پنجهی او بخروشم
از درد همیشه من دوا میبینم
در قهر و جفا لطف و وفا میبینم
بر بوی وفا دست زنانت باشم
در وقت جفا دست گرانت باشم
بیکار شدم ای غم عشقت کارم
در بیکاری تخم وفا میکارم
من کاستهی وفای آن مهرویم
گر خواهد و گر نخواهد آنمه رویم
آنکو طمع وفا برد بر شکران
بر خویش بزد عیب و نزد بر شکران
ای جور تو بهتر از وفای دگران
دشنام تو بهتر از ثنای دگران
چندین به تو بر مهر و وفا بستهی من
ای خوی تو آزردن پیوستهی من
گر نیست ترا به عقل رایی میزن
حاصل هر دم، دم وفائی میزن
طوفان بلا اگر بگیرد عالم
بر من بدو جو که مست باشم خفته
اکنون بگشا در وفا گفت خموش
دیوانه کسی رها کند در خانه
گر سر ز خط وفای من برداری
واقف نیم از ضمیر دل پنداری
رو ای غم و اندیشه خطا میگوئی
از کان وفا چرا جفا میگوئی
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری
آن یار وفادار کجا شد باری
فردوسی
«وفا» در شاهنامه فردوسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود
برین گفتهی من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا
زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست
چنین با پدر بیوفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
خنیده به گیتی به مهر و وفا
ز آهرمنی دور و دور از جفا
و دیگر فرنگیس را خواستی
به مهر و وفا دل بیاراستی
جهان را یکی شهریار آوری
درخت وفا را به بار آوری
چنین گفت کاین بددل و بیوفا
گرفتار شد در دم اژدها
زمانه چنان شد که بود از نخست
بب وفا روی خسرو بشست
نگر تا چه بد ساخت آن بیوفا
مر او را چه پیش آورید از جفا
وفا کرد با او بسوگندها
بخوبی بدادش بسی پندها
ز ترکان تو تنها ازان انجمن
شناسی بمهر و وفا خویشتن
بدان تا شوم ایمن از کار تو
برآرد درخت وفا بار تو
بیاراست لشکر بسان بهشت
بباغ وفا سرو کینه بکشت
وزان اختر فیلسوفان روم
شگفتی که آید بدان مرز و بوم
سخن گوید از فیلسوفان روم
ز آباد و ویران هر مرز و بوم
مرا زور دادی که از مرگ پیش
ازین بیوفا خواستم کین خویش
بدان تا که کین گو پیلتن
بخواهم ازان بیوفا انجمن
ازان پس همه فیلسوفان شهر
هرانکس که بودش ازان شهر بهر
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
نشستند پس فیلسوفان بهم
گرفتند قرطاس و قیر و قلم
تو گفتی که از فیلسوفان شهر
ز دانش مرا خود فزونست بهر
بفرمود تا فیلسوفان روم
یکی پیل کردند پیشش ز موم
بدارم وفای تو تا زندهام
روان را به مهر تو آگندهام
به جان یاد دارم وفای ترا
نجویم به چیزی جفای ترا
سپه را سراسر هم آنجا بماند
خود و فیلسوفان رومی براند
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
که بر ژرف دریا ترا نیست راه
سکندر بیامد نگه کرد کوه
بیاورد زان فیلسوفان گروه
وفا و خرد نیست نزدیک تو
پر از رنجم از رای تاریک تو
به جهرم چو نزدیک شد پادشا
نهان گشت زو مهرک بیوفا
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست
به بزم اندرون آسمان وفاست
تو از دانشی فیلسوفان روم
فراز آر چندی بران مرز و بوم
تو گرد بخردی خیز پیش من آی
خود و فیلسوفان پاکیزه رای
همه فیلسوفان بسیاردان
سخنگوی وز مردم کاردان
یکی مهر خوانند و دیگر وفا
خرد دور شد درد ماند و جفا
همه فیلسوفان ورا بندهاند
به دانایی او سرافگندهاند
وفادار باشیم تا جاودان
سخن بشنویم از لب بخردان
جفا برگزیدی به جای وفا
وفا را جفا کی پسندی سزا
دل پارسی باوفا کی بود
چو آری کند رای او نی بود
دو شاه دلارای یزدانپرست
وفا را بسودند بر دست دست
به شاه آنک تو کردی ای بیوفا
ببینی کنون زور تیغ جفا
چو گویی به سوگند پیمان کنم
که هرگز وفای تو را نشکنم
همی دانش آموخت و اندر گذشت
و زان فیلسوفان سرش برگذشت
خرد درجهان چون درخت وفاست
وزو بار جستن دل پادشاست
چو برگاه باشد سپهر وفاست
به آورد گه هم نهنگ بلاست
که با او چراکرد چندان جفا
ازان پس کزو دید مهر و وفا
وزان فیلسوفان رومی چهل
زبان برگشادند پر باد دل
که نزدیک او فیلسوفان بوند
بدان کوش تا یاوهیی نشنوند
مرا اندرین کار یاری کنید
برین بیوفا کامگاری کنید
فرستاد کس قیصر نامدار
برفتند زان فیلسوفان چهار
به قیصر چنین گفت پس رهنمای
که از فیلسوفان پاکیزه رای
وزان فیلسوفان رومی چهار
خردمند و با دانش ونامدار
ازان فیلسوفان رومی چهار
برفتند با هدیه وبا نثار
بیامد نیاطوس با رومیان
نشستند با فیلسوفان بخوان
همیگفتم ای خسرو انجمن
که شاخ وفا را تو از بن مکن
برفتیم با فیلسوفان بهم
بران تا نباشد کس از ما دژم
ببخشید بر فیلسوفان درم
ز دینار و هرگونهیی بیش وکم
چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا
وفا کردن او و از ما جفا
تو خود کی شناسی جفا از وفا
همه گرد بر گرد او بخردان
همش فیلسوفان و هم موبدان
چنین بیوفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
ولیکن بدان کاخترت بیوفاست
چه گوییم کامروز روز بلاست