غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«گوهر» در غزلستان
حافظ شیرازی
«گوهر» در غزلیات حافظ شیرازی
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
یاد باد آن که به اصلاح شما می شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
چون می رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
دوستان عیب من بی دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می جویم
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر میل جست و جو داری
نصیحت گوش کن کاین در بسی به
از آن گوهر که در گنجینه داری
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می داری
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
سعدی شیرازی
«گوهر» در غزلیات سعدی شیرازی
وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر به دریا می برد
سعدی دل روشنت صدف وار
هر قطره که خورد گوهر آورد
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود
پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود
دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار
من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس
گر تو به حسن افسانه ای یا گوهر یک دانه ای
از ما چرا بیگانه ای ما نیز هم بد نیستیم
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه ای
همراه من مباش که غیرت برند خلق
در دست مفلسی چو ببینند گوهری
دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست
حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی
خیام نیشابوری
«گوهر» در رباعیات خیام نیشابوری
ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
مولوی
«گوهر» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
یك پاره اخضر میشود یك پاره عبهر میشود
یك پاره گوهر میشود یك پاره لعل و كهربا
گوهر كنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان كنی بیبهره را شاباش ای سلطان ما
بر خاك و دشت بینوا گوهرفشان كرد آسمان
زین بینوایی میكشند از عشق طراران ما
یك قطرهاش گوهر شود یك قطرهاش عبهر شود
وز مال و نعمت پر شود كفهای كف خاران ما
گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری
جان و جهان همیبری جان و جهان چرا چرا
بیا درده می احمر كه هم بحر است و هم گوهر
برهنه كن به یك ساغر حریف امتحانی را
ای شیخ نمیبینی این گوهر شیخی را
این شعشعه نو را این جاه و جلالت را
زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
خواهی كه ز معده و لب هر خام گریزی
پرگوهر و روتلخ همیباش چو دریا
بنشاند به ملكت ملكی بنده بد را
بخرید به گوهر كرمش بیگهری را
بدان دریادلی كز جوش و نوشش
به دست آورد گوهر گوهری را
به روی بحر خاشاكست اغانی
نیاید گوهری بر روی دریا
هر چند به صورت از زمینی
پس رشته گوهر یقینی
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا
سكه رخسار ما جز زر مبادا بیشما
در تك دریای دل گوهر مبادا بیشما
از مقال گوهرین بحر بیپایان تو
لعل گشته سنگها و ملك گشته حالها
زر و سیم و در و گوهر نه كه سنگیست مزور
ز پی سنگ كشیدن چو خری ساخته جان را
من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو
كه درآكند به گوهر دهن فاتحه خوان را
جهت گوهر فایق به تك بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه كنم پای دوان را
تا كه آب از عكس تو گوهر شود
تا كه آتش واهلد مر جنگ را
ای كف چون بحر گوهرداد تو
از كف پایم بكنده خارها
از بحر لامكان همه جانهای گوهری
كرده نثار گوهر و مرجان جانها
دریا به جوش از تو كه بیمثل گوهری
كهسار در خروش كه ای یار غار ما
گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم
اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر دریا گویا
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
پر از درست بحر لایزالی
درونش گوهر انسان كدامست
هلا در خواب كن اوباش تن را
كه گوهرهای جانی جمله سفتهست
خزینه دار گوهر بحر بدخوست
كه آب جو و چه تن جامه شویست
خاموش كه بحر اگر ترش روست
هم معدن گوهرست و دریاست
در یم صدفی قرار گیرد
كو را به درونه گوهری هست
بنده بحر محیطم كز محیطی برتر است
سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
زانك بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
گوهر آینه جان همه در ساده دلیست
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
این جهان و آن جهان یك گوهر است
در حقیقت كفر و دین و كیش نیست
چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلو شكست كان را زان كس كه پهلوانست
در خاك كی بود كه دلش گنج گوهر است
دلتنگ كی بود كه دلارام در كش است
جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
گوهر پاك از كجا عالم خاك از كجا
بر چه فرود آمدیت بار كنید این چه جاست
هر آن فریب كز اندیشه تو میزاید
هزار گوهر و لعلش بها و كابینست
چه گوهری تو كه كس را به كف بهای تو نیست
جهان چه دارد در كف كه آن عطای تو نیست
همیشه كشتی احمق غریق طوفانست
كه زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
از تو اگر سنگ رسد گوهرست
گر تو كنی جور به از صد وفاست
در تك این بحر چه خوش گوهری
كه مثل موج قراریم نیست
در بن دریا به تك آب تلخ
در طلب گوهر رعنا خوشست
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود
هم سنگ لعل كان شود هم جسم جمله جان شود
عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود
آن گوهری كو آب شد آب بر گوهر زند
تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی كان نگر
این نادره ایمان نگر كایمان در او گمراه شد
حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تك دریای گهر فارغم از گوهر خود
آب چه دانست كه او گوهر گوینده شود
خاك چه دانست كه او غمزه غمازه شود
چو او از هفتمین دریا به كوه قاف رو آرد
از آن دریا چه گوهرها كنار خاك درریزد
چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر
كه چون قندیل نورانی معلق ز آسمان باشد
دلی همچون صدف خواهم كه در جان گیرد آن گوهر
دل سنگین نمیخواهم كه پندار گهر دارد
در بحر عجایبها باشد بجز از گوهر
اما نه چو سلطانی كو بحر و درر سازد
آن را كه منم منصب معزول كجا گردد
آن خاره كه شد گوهر او خاره نخواهد شد
در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن
كز دست گران جانی انگشت همیخاید
چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی
چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید
گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا
زیرا كه در این حضرت جز ذره نمیشاید
گر چشمه بود دلكش دارد دهنت را خوش
لیكن همه گوهرها دریای عدن دارد
یك دسته گل كو اگر آن باغ بدیدیت
یك گوهر جان كو اگر از بحر خدایید
ز مستی من ترازو را شكستم
ترازو كان گوهر را نسنجد
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
كه آن گوهر در این دریا كجا شد
هر چند كز انبیا بلافید
از گوهر انبیا چه دارد
گر سنگ دلان زنندتان سنگ
با گوهر خویش یار غارید
گوهر آیینه كلست با او دم مزن
كو از این دم بشكند چون بشكند تاوان كند
عشق تو حیران كند دیدار تو خندان كند
زانك دریا آن كند زیرا كه گوهر این كند
نه چنان گوهر مرده كه نداند گهر خود
همه گویا همه جویا همگی جانور آید
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
عاشقان بر درت از اشك چو باران كارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند
آنك بحر تو چو خاشاك به یك سوش افكند
چو بجویند از او گوهر ایمان چه كند
گوهر از هر طرفی میتابد
پای كوبان سوی جان میآید
یك گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا
كف كرد و كف زمین شد وز دود او سما شد
آن سو كه میوهها را این پختگی رسیدست
آن سو كه سنگها را اوصاف گوهر آمد
تو گوهری نهفته در كاه گل گرفته
گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد
ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری
آن جا حدیث زر به خروار میرود
هر دل كه تشنهست به دریا همیبرند
وان را كه گوهرست گهرها همیدهند
گوهر مزاد كرد كه این را كی میخرد
كس را بها نبود همو خود ز خود خرید
شاه چو دریا خزینهاش همه گوهر
لیك شهم را خزینه دار نه این بود
كنار خاك ز اشكم چو لعل و گوهر پر شد
اگر به وصل گشاید دمی كنار چه باشد
سخن كه خیزد از جان ز جان حجاب كند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب كند
ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیك همچو صدف بیخبر ز گوهر عید
چو مهرها كه شود محو نطع آن گوهر
دغای عشق چو خانه قمار بازآید
ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر
زهی دریا كه آگندی ز گوهر
كه هر قطره نمود انبار دیگر
چونك ابر هجر تو ماه تو را پوشیده كرد
صد هزاران در و گوهر بر سرم باریده گیر
ای كه تو از اصل كان زر و گوهر بودهای
پس تو را از كیمیاهای جهان ننگست و عار
روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین
گوهر كان شمس دین و شمس دین لیل و نهار
خنك آن چشم كه گوهر ز خسی بشناسد
خنك آن قافلهای كه بودش دوست خفیر
دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر
شود آن سنبله خشك از او گوهربار
گوهرش اسرار و هر سویی از او
سالكی را سوی معنی راه بر
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود كرد اختیار
غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری
بیخبری زان گهر تا نشوی بیخبر
برج من آن سوترست دور ز خشك و ترست
نیك عجب گوهرست نیك پر از شور و شر
در ره عشاق او روی معصفر شناس
گوهر عشق اشك دان اطلس خون جگر
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یكی گوهر
شمس تبریز گوهر عشقست
گوهر عشق را تو خوار مدار
گوهر اشكم نگر از رشك عشق
وز صفا و موج آن دریا مپرس
دیده و گوش بشر دان كه همه پرگلست
از بصر پروحل گوهر منظر مپرس
چون گوهری ناسفتهام فارغ ز خام و پختهام
در سایهات خوش خفتهام سرمست از آن افیون خوش
جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری
این ننگ جانها را ز خود بیرون كن و بر دار كش
بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری
منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش
زهی گوهر كه دریا را به نور خویش پر دارد
مسلمانان مسلمانان در آن انوار جوییدش
چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا
چه باتابست آن گردون ز عكس بحر دربارش
الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش
میگو سخنش بسته در گوش دل آهسته
تا كفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش
گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی
ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش
هر كه در دیده عشاق شود مردمكی
آن نظر زود سوی گوهر انسان كشدش
ای درختی كه به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش
عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش
بترین مرگها بیعشقی است
بر چه میلرزد صدف بر گوهرش
در تك دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش
بگویمت كه چرا بحر موج در موجست
كیش به رقص درآورد نور گوهر عیش
گوهر چشم و دل رسول حقست
حلقه گوش ساز پیغامش
ای گوهر دریای دل چه جای جان چه جای دل
روشن ز تو شبهای دل خرم ز تو ایام دل
ای عاشقان ای عاشقان من خاك را گوهر كنم
وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر كنم
دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری كنم
ور سر نماند با كله من سر شوم جمله چو مه
زیرا كه بیحقه و صدف رخشانتر آید گوهرم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر كانی بدم كاین جا به دیدار آمدم
عالم این خاك و هوا گوهر كفر است و فنا
در دل كفر آمدهام تا كه به ایمان برسم
خیره كشی مكن بتا خیره مریز خون من
تنگ دلی مكن بتا درمشكن تو گوهرم
گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را
درون عز فلك دارم برون ذل زمین دارم
تو هر گوهر كه می بینی بجو دری دگر در روی
كه هر ذره همیگوید كه در باطن دفین دارم
تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من
كه از شمع ضمیر است آن كه نوری در جبین دارم
اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمیدارم
اندر جبل صالح كانی است ز گوهر
زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم
شوم شیرین ز لطف گوهر تو
اگر چون بحر تلخ و شور باشم
دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم
چون بحر اگر ترش كنم رو
پرگوهر و در بود كنارم
تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم ما چه دانیم
در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاكت همچو عمان می برم
بس صدفهای چو گوهر زیر سنگی كوفتیم
تا به سوی گنجهای در مكنون تاختیم
ساعتی می كرد بر ما شكر و گوهر نثار
ساعتی از شكر او ما مگس می راندیم
گه از آن كف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم
تن ما را همه جان كن همه را گوهر كان كن
ز طرب چشمه روان كن به سوی باغ و بهارم
لعل در كوه بود گوهر در قلزم تلخ
از پی لعل و گهر این بخورم آن بكشم
شهر ما از شه ما كان عقیق و گهر است
من ز گنجینه گوهر به حجر می نروم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدفها گوهرافشانت كنم
گوهری را زیر مرمر می كشم
مرمری را لعل و گوهر می كنم
بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار
درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم
امن دو عالم تویی گوهر آدم تویی
هین كه رسید از حبش بر سر كوی حشم
پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم
بیشتر آ گوهرا تا همه دریا رویم
شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
تاج تو را گوهریم اسپ تو را ما جویم
اگر ز جود كف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم
من پنهان در دل و دل هم نهان
زانك در این هر دو صدف گوهرم
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
بس سنگ و بس گوهر شدم بس ممن و كافر شدم
گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تكرار من
بیهوشی جانهاست این یا گوهر كانهاست این
یا سرو بستانهاست این یا صورت روح الامین
خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل
كز بیم او پشمین شود هر لحظه كوه آهنین
خوش می روی در جان من خوش می كنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
خری كه او را نیست بن می گوید ای خاك كهن
دامن گشا گوهرستان كی دیدهای امساك من
آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن كند
وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاك من
سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم
لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین
دریای چشمم یك نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یك زمان لعل خوشت از كان من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان
خاك شود گوهر از آن فخر كند مادر از این
گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من
نمودم سنگ خاكی را به عامه گوهر و مرجان
زهی دریای پرگوهر زهی افلاك پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
ایا پر كرده گوهرها جهان خاك را دامن
خیالت را نشانیها زر و گوهرفشانیها
كز او خندان شود دندان كز او گویا شود الكن
نمیآید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی
ولیكن تو روا داری بدین آن را فریبیدن
برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر
جهندهست این جهان بنگر جهانش كن جهانش كن
چه باشد سنگ بیقیمت چو خورشید اندر او تابد
كه از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن
درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر
او ننگ چرا دارد از در به در افتادن
بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش
دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان
مرا بحر صفا گفت كه كامی نرسد مفت
گر آن گوهر با توست صدف را هله بشكن
تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت
صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر كان
تو گوهر شو كه خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
ای خوش آوازی كه آوازت به هر دل می رسد
شرح كن این را كه گوهرهای آن دریاست این
عقل گوید گوهرم گوهر شكستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شكست و حیف هم بر سنگ ماست
حیف هم بر روح باشد گر شدش قربان بدن
خاك تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زانك در عزت به جای گوهر كانی است آن
صبر كن تا دررسد یك مژدهای زان مه لقا
صبر كن تا رو نماید ابر گوهردار من
عشق شمس حق و دین كان گوهر كانی است آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن
خانه شاه بزن نقب اگر نقب زنی
گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان باقیان را برشكن
چون زین قفص برستی در گلشن است مسكن
چون این صدف شكستی چون گوهر است مردن
گر بحر با تو كوشد در كین تو بجوشد
آتش كن آب او را در در و گوهرش زن
دامان پر ز گوهر كرد و نشست بر سر
وز رشك تلخ گشته دریا كه همچنین كن
آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش تو زیر او زبر كن
بیگفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
تا زود بر خزینه گوهر شوی امین
چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین
گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین
گوهر پیشین بنه تا كندت میر ده
كهنه ده و نو ستان دانه ده انبار بین
ای خضر راستین گوهر دریاست این
از تو در این آستین همچو فراویز من
ذره به ذره مشتریندت
گوهر خود را هین مده ارزان
جفای تلخ تو گوهر كند مرا ای جان
كه بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان
ز تو باده دادن ز من سجده كردن
ز من شكر كردن ز تو گوهرافشان
ای هفت دریا گوهر عطا كن
وین مسها را پركیمیا كن
اسحاق تویی من والد تو
كی بشكنمت ای گوهر من
بربند دهان غماز مشو
غماز بس است آن گوهر من
اگرت كار چون زر است نه گرو پیش گازر است
گرت امسال گوهر است نه تو از پار یاد كن
گوهر طاعت شد از آن كیمیا
زلت و انكار و جنایات من
نفس كل و عقل كل و آن دگر
بحر منی گوهر و غواص من
كفر من و گوهر ایمان من
جرم من و واعظ و قصاص من
جوشش دریای معلق مگر
از لمع گوهر گویای من
از جام رحیق او مست است عشیق او
پیغام عقیق او ای گوهر كان برگو
دادهست ز كان تو لعل تو نشانیها
آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو
جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او
همچو گوهر تافته از عین كان این است او
چون نظر كردم نكو من در صفای گوهرت
ماه رخ بنمود از سیمای تو سیمای تو
ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت كنم نیكو شنو
میرود شمس و قمر هر شب در گور غروب
میدهدشان فر نو شعشعه گوهر او
ای بمرده هر چه جان در پای او
هر چه گوهر غرقه در دریای او
ماهیانیم اندر آن دریا كه هست
روز روزش گوهر و مرجان نو
آخر چه بودهای و چه بودهست اصل تو
آخر چه گوهری و چه بودهست كان تو
تردامنم مبین كه از آن بحر تر شدم
گر گوهری ببین كه چه دریاست آرزو
از او مدزد بجز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
چو در كان روم او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم بود گوهر او
خوش گوهری كو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا كوفته
ای دلنواز و دلبری كاندرنگنجی در بری
ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده
عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا
جان وصف گهر گویا زینها همه گوهر به
ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر
وی بحر پر از گوهر از مات سلام الله
و آن لعل چو بگشاید تا قند شكر خاید
از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته
به عشق آنك فرشت گوهر آمد
چو موج قلزم زخار برجه
ای سراندازان همه در عشق تو پا كوفته
گوهر جان همچو موسی روی دریا كوفته
از پی آن جان جان جانها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان چون كیمیا آمیخته
دو كف به سوی دعا سوی بحر میرانی
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته
خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری
عیسی مست را زر كند ور زر بود گوهر كند
گوهر بود بهتر كند بهتر ز ماه و مشتری
پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان
صحن گلستان خاك بد فرشش ز گوهر ساختی
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
ای گوهری از كان من وی طالب فرمان من
آخر ببین احسان من باشد كه با ما خو كنی
ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین
مر خاكیان را گوهری مر ماهیان را راحتی
موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی كشتی كشد
چندین خلایق اندر او مر هر یكی را حالتی
تا نكنی كوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل كنی جان بر جانان نبری
ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر
بیش كنش نثار زر هست عزیز گوهری
مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود كند
شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری
ذره به ذره ای جهان جانب تو نظركنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهای
اهل هزار بحر و كف گوهر عشق را صدف
زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی
آتش عشق لامكان سوخته پاك جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری
آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری
دولت سنگ پارهای گر چه بیافت چارهای
در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری
این دل بیقرار را از قدحی قرار ده
وین صدف وجود را بخش صفای گوهری
سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم
جوهر زر نمودمی گر نه درون كانمی
گر ز فلك نهان بود در ظلمات كان بود
گوهر سنگ را بود با فلك آشناییی
تویی گوهر ز دست تو كه بجهد یا ز شست تو
همه مصرند مست تو ز كور و كر چه اندیشی
بر این صورت چه میچفسی ز بیمعنی چه میترسی
چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر چه اندیشی
زهی شمشیر پرگوهر كه نامش باده و ساغر
تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانهای ساقی
منال ای دست از این خنجر چو در كف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف آبستی
چو من دزدی بدم رهبر طمع كردم بدان گوهر
برآوردم یكی شكلی كه بیرون از گمانستی
وگر كشتی رخت من نگشتی غرقه دریا
فلك با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی
چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان
چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری
بر این صورت چه میچفسی ز بیمعنی چه میترسی
چو گوهر در بغل داری ز بیگوهر چه غم داری
یكی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو
كه قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی
بسی دلها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان
بسی طوطی كه آموزند از قندت شكرخایی
به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها كه میبیزی
چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی
بازآ كه در آن محبس قدر تو نداند كس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این كانی
صحراست پر از شكر دریاست پر از گوهر
یك جو نبری زین دو بیكوشش و اسبابی
خوش باش كز آن گوهر عالم همه شد چون زر
ماننده آن دلبر بنما كه كجا داری
و آن جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی به عیاری
در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد
چون گوهر كانی شد غیرت شده ستاری
جان پیشكشت چه بود خرما به سوی بصره
وز گوهر چون گویم چون غیرت عمانی
كو گوهر جان بودن كو حرف بپیمودن
كو سینه ره بینی كو دیده شه بینی
چیزی كه تو را باید افلاك همان زاید
گوهر چه كمت آید چون در تك دریایی
مردم ز تو شد ای جان هر مردمك دیده
بیتو چه بود دیدهای گوهر بینایی
در خاك میامیز كه تو گوهر پاكی
در سركه میامیز كه تو شكر و شیری
طوق ملكی این دم اگر گوهر پاكی
رد فلكی این دم اگر زشت و پلیدی
طوق ملكی این دم اگر گوهر پاكی
رد فلكی این دم اگر جان پلیدی
در آن گوهر نبودهست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آنها تو دیدی
نه آن گوهر كه از دریا برآمد
نه آن دریا كه آرامد زمانی
چون گوهر میبتافت بر خاكم
خاك تن من نمود مینایی
گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی
ای گوهر عشق از چه بحری
وی آتش عشق از چه درسی
از خرمن خویش ده زكاتم
زان خرمن گوهر نهانی
آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد
از زمین و آسمان و كوه و سنگ و گوهری
چون ز پیش رشتهای در لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر از میان خارهای
جان همیتابید از نور جلالت موج موج
ز آنك تو در بحر جان دریا و گوهر داشتی
آه كان سایه خدا گوهردلی پرمایهای
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهای
بی علاج و حیلهها گر سنگ باشی در زمان
گوهری گردی از آن جنسی كه تو نشمردهای
تویی گوهری كه محو است دو هزار بحر در تو
تویی بحر بیكرانه ز صفات كبریایی
هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است
گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی
هر روز خطبهای نو هر شام گردكی نو
هر دم نثار گوهر نی قبضه فلوسی
ای گوهر خدایی آیینه معانی
هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
دی عهد و توبه كردی امروز درشكستی
دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی
دی دامنش گرفتم كای گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان كامشب از آن مایی
زیرا كه قهر و لطف كز آن بحر دررسید
بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی
بر سنگ اشارتی است كه بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی
دریا بدیدهایم كه در وی گهر بود
دریا درون گوهر كی كرد باوری
جانم فدات یا رب ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد نه مشتری
ای جان تو در گزینش جانها چه میكنی
وی گوهری فزوده ز دریا چگونهای
بحری كه كمترین شبه را گوهری كند
حاشا از او كه لاف برآرد ز گوهری
ما همه یك گوهریم یك خرد و یك سریم
لیك دوبین گشتهایم زین فلك منحنی
تربیت آن پری چشم بشر باز كرد
یافته دیو و ملك گوهر جان زان پری
هزار جان مقدس هزار گوهر كانی
فدای جاه و جمالت كه روح بخش جهانی
برون ز دور زمانی مثال گوهر كانی
نشستهایم چو جانی اگر كشی و بداری
سری ز روزن دركن وثاق پرشكر كن
جهان پر از گوهر كن بیا ز ما باور كن
چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد ازانك بدگهری
روحها دریادان، جسمها كفها دان
تو بیا، ای آنك گوهر دریایی
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا كن، عطا كن، كه بحر عطایی
از این ساحل آب و گل درگذر
به گوهر سفر كن كه دریا تویی
درآشام یك جام دریا دلا
اگر ظاهر كند گوهر آدمی
اگر تو از دل و جان دوستداری
كسی كو گوهرش نبود بهایی
گهی آفتابی ز بالا بتابی
گهی ابرواری چو گوهر بتابی
زمین گوهرت را به جای چراغی
نهد پیش مهمان به شبهای تاری
«گوهر» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از بادهی لعل ناب شد گوهر ما
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
ای داده بنان گوهر ایمانی را
داده بجوی قلب یکی کانی را
ای دریا دل تو گوهر و مرجان را
درباز که راه نیست کم خرجان را
با عشق نشین که گوهر کان تو است
آنکس را جو که تا ابد آن تو است
دل در بر هر که هست از دلبر ماست
هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست
آزادهدلان زنده به جان دگرند
آن گوهر پاکشان زکانی دگر است
آن کان نبات و تنگ شکر نامد
وان آب حیات بحر گوهر نامد
بیبحر صفا گوهر ما سنگ آمد
بیجان جهان جان و جهان تنگ آمد
تا گوهر جان در این طبایع افتاد
همسایه شدند با وی این چار فساد
این گوهر قیمتی کسی را شاید
کز آب حیات تشنه بیرون آید
دست تو به جود طعنه بر میغ زند
در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند
این گوهر قیمتی کسی را شاید
کز آب حیات تشنه بیرون آید
امروز خوشم به جان تو فردا نیز
هم آبم و هم گوهرم و دریا نیز
گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز
ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز
چون گشت طلسم جسم آدم چالاک
با خاک درآمیخته شد گوهر پاک
ای سنبل پرتاب ز تو درتابم
ای گوهر کمیاب ترا کی یابم
گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت
روزی او را ز لعل تو چاره کنم
ور میخواهی که کان گوهر باشی
دل را بگشای و سینه را دریا کن
هیچی تو و هیچ را چنین گوهر
به زین نتوان نهاد در دیدهی تو
مقصود تو گوهر است بشتاب و بجو
زو جوش کنی کن بسوی گوهر زو
آن دم که رسی به گوهر ناسفته
سرها به هم آورده و سرها گفته
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمهی نانی نانی
چشمان خمار و روی رخشان داری
کان گوهر و لعل بدخشان داری
ور راه به سوی گوهر ما بودی
هر قطره ز جوش همچو دریا بودی
گر آنکه صدف را غم گوهر نبدی
بگشاده لب و عاشق و مضطر نبدی
گوهر چه بود به بحر او جز سنگی
گردون چه بود بر در او سرهنگی
چون سنگ زدم سبوی تو بشکستم
صد گوهر و صد بحر نیرزی چکنی
فردوسی
«گوهر» در شاهنامه فردوسی
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
از آغاز باید که دانی درست
سر مایهی گوهران از نخست
سرمایهی گوهران این چهار
برآورده بیرنج و بیروزگار
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
روان اندرو گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روز
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
به آتش ز آهن جدا کرد سنگ
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را روز نو خواندند
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
بران بیبها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرین عذار
همه زر و گوهر برآمیختند
به تاج سپهبد فرو ریختند
چو ناسفته گوهر سه دخترش بود
نبودش پسر دختر افسرش بود
همی گوهر و زعفران ریختند
همی مشک با می برآمیختند
ز گوهر یمن گشت افروخته
عماری یک اندردگر دوخته
بزرگان برو گوهر افشاندند
همی پاک توران شهش خواندند
که از گوهر بد نیاید مهی
مرا دل همی داد این آگهی
انوشه که کردید گوهر پدید
درود از شما خود بدین سان سزید
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همی تاج را گوهر اندر شاخت
ابر پشت پیلانش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر
چه با مهد زرین به دیبای چین
بگوهر بیاراسته همچنین
برو آفرین کرد بس شهریار
بسی دادش از گوهر شاهوار
گرین کودک از پاک پشت منست
نه از تخم بد گوهر آهرمنست
غلامان رومی به دیبای روم
همه گوهرش پیکر و زرش بوم
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند
یکی تاج با گوهر شاهوار
یکی طوق زرین زبرجد نگار
به دیبا و گوهر بیاراسته
بسان بهشتی پر از خواسته
که از گلستان یک زمان مگذرید
مگر با گل از باغ گوهر برید
درم خواست و دینار و گوهر ز گنج
گرانمایه دیبای زربفت پنج
نهادند دینار و گوهر به پیش
بپرسید رودابه از کم و بیش
ابا یاره و طوق و با گوشوار
ز دینار و گوهر چو باغ بهار
شده بام از آن گوهر تابناک
به جای گل سرخ یاقوت خاک
بدانست کز گوهر اژدهاست
و گر چند بر تازیان پادشاست
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هر چه از گوهر بد سزید
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآمیخته باشد از بن ستم
بیاوردمش افسر پرنگار
یکی حلقه پرگوهر شاهوار
بدو گفت ای شسته مغز از خرد
ز پرگوهران این کی اندر خورد
مرا سام یک زخم ازان خواندند
جهان زر و گوهر برافشاندند
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ابا طوق و با یاره و گوشوار
اگر ما گنهکار و بدگوهریم
بدین پادشاهی نه اندر خوریم
شما گرچه از گوهر دیگرید
همان تاج و اورنگ را در خورید
همه پیکرش گوهر آگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود
همه سام را آفرین خواندند
پس از جام گوهر برافشاندند
سر ماه با افسر نام دار
سر شاه با تاج گوهرنگار
بترسم ز آشوب بد گوهران
به ویژه ز گردان مازنداران
برو زر و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرین خواندند
غلامان و اسپان زرین ستام
پر از گوهر سرخ زرین دو جام
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
به شاهی نشست از برش کیقباد
همان تاج گوهر به سر برنهاد
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بران تاج نو
ابر کردگار آفرین خواندند
برو زر و گوهر برافشاندند
یکی تخت پیروزه و میشسار
یکی خسروی تاج گوهر نگار
به جای درم زر و گوهر دهیم
سپاسی ز گنجور بر سر نهیم
همه گوهر و زعفران ریختند
به دینار و عنبر برآمیختند
ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
سخن زین درازی چه باید کشید
هنر برتر از گوهر آمد پدید
فرستادمش زر و گوهر بسی
بر مادر او به دست کسی
که تندی مرا گوهرست و سرشت
چنان زیست باید که یزدان بکشت
سخن گفت ناگفته چون گوهرست
کجا نابسوده به سنگ اندرست
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
به سودابه فرمود تا پیش اوی
نثار آورد گوهر و مشک و بوی
بسی زر و گوهر برافشاندند
سراسر همه آفرین خواندند
ز دینار و از بدرههای درم
ز دیبای و از گوهر بیش و کم
بهشتم بفرمود تا تاج زر
ز گوهر درافشان کلاه و کمر
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
به گوهر بیاراسته روی و موی
بتان را به شاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود
گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ز گستردنی صد شتروار بار
درم نیز چندان که بودش به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
ز لشکر همی هر کسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ندانست کس گنج او را شمار
ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
به گوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
نوازندهی رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار
جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسیاب
شبان نیست از گوهر تو کسی
و زین داستان هست با من بسی
چو این گوهران را بجا آورد
دلاور شود پر و پا آورد
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید همی نام یاد
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست
ترا با هنر گوهرست و خرد
روانت همی از تو رامش برد
همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار
در گنج دینار و پرمایه تاج
همان گوهر و دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو به چنگ آمدش
بسی گوهر از گنج گنگ آمدش
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار
ازین تخمه از گوهر کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز یاقوت وز تاج گوهرنگار
ز گوهر که پرمایهتر یافتند
ببردند چندانک برتافتند
چنین گفت با گیو کای برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامهی گیو گوهر فشاند
یکی تاج با یاره و گوشوار
یکی طوق پر گوهر شاهوار
به زر و به گوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه
کسی کاو بود شهریار زمین
هنر باید و گوهر و فر و دین
ز گنجش زبرجد نثار آورید
بسی گوهر شاهوار آورید
به شاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
بیامد نشست از بر پیل شاه
نهاده بسر بر ز گوهر کلاه
بیاورد صد جامه دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زر بوم
یکی طوق پر گوهر شاهوار
فروهشته از تاج دو گوشوار
هم از خز و منسوج و هم پرنیان
یکی جام پر گوهر اندر میان
وزانجا بیامد به جای نشست
گرفته چنان جام گوهر به دست
هنر با نژادست و با گوهر است
سه چیزست و هر سه بهبنداندرست
پرستار و آن جامهی زرنگار
بیاورد با گوهر شاهوار
ازین هر سه گوهر بود مایهدار
که زیبا بود خلعت کردگار
می آورد و رامشگران را بخواند
همه شب همی زر و گوهر فشاند
تو دانی که او را بدی گوهرست
همان بدنژادست و افسونگرست
همو مرد جنگست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
بپرسیدی از گوهر و نام من
بدل دیگر آمد ترا کام من
بیاورد ده جام گوهر ز گنج
بزر بافته جامهی شاه پنج
بدان چشمه آمد کجا خفته بود
بران دیو بدگوهر آشفته بود
همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یارهی گیو گوهرنگار
ببرد سران گرازان بتیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ
ز هر گونه گوهر برو ریختند
همه یک بدیگر برآمیختند
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مرین رزمگه را کمر
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب
همه لشکر از گنج و دینار شاه
بسر بر نهادند گوهر کلاه
ز اسپان پرمایه و گوهران
ز دیبا و دینار وز افسران
درفش خجسته میان سپاه
ز گوهر درفشان بکردار ماه
بدان تیغزن دست گوهرفشان
ز گیتی نجوید همی جز نشان
بیاراست ایوان گوهرنگار
نهادند خوان و می خوشگوار
ز دینار وز گوهر شاهوار
بیاورد چندان کش آمد به کار
کتایون بیاندازه پیرایه داشت
ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت
یکی گوهری از میان برگزید
که چشم خردمند زان سان ندید
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس
هم از گوهر سلم دارد نژاد
پدر بر پدر نام دارد به یاد
بسی هدیه بگزید با آن ز گنج
ز یاقوت و گوهر همه پنجپنج
ز میرین به هر گوهری بگذرم
به تیغ و به گنج درم برترم
غلام و پرستار رومی هزار
یکی طوق پر گوهر شاهوار
چو بند روان بینی و رنج تن
به کانی که گوهر نیابی مکن
دو گوهر بد این با دو گوهر فروش
کنون شاه دارد به گفتار گوش
ببخشید گنجی بر اسفندیار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی
فروشندهام هم خریدار جوی
دگر پنج هرگونهیی گوهران
یکی تخت زرین و تاج سران
به پای اندرون کفش و در تن گلیم
به بار اندرون گوهر و زر و سیم
یکی طاس پر گوهر شاهوار
ز دینار چندی ز بهر نثار
صد از مشک و ز عنبر و گوهران
صد از تاج وز نامدار افسران
اگر زین نشان رای تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست
می آورد و رامشگران را بخواند
بسی زر و گوهر بریشان فشاند
بنه بر سرت افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
نمانم که بادی بتو بر وزد
بران سان که از گوهر من سزد
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
هنر بین و این نامور گوهرم
که از تخمهی سام کنداورم
که دستان بدگوهر دیوزاد
به گیتی فزونی ندارد نژاد
هم اورند از گوهر کیپشین
که کردی پدر بر پشین آفرین
لب مرد برنا پر از خنده شد
همی گوهر آن خنده را بنده شد
ازو نیستی گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
هزارانت گوهر دهم شاهوار
همان یارهی زر با گوشوار
ز کافور وز مشک وز عود تر
هم از عنبر و گوهر و سیم و زر
همه شهر با من بدین یاورند
جز آنکس که بددین و بدگوهرند
ازین پس نگوییم کو رستمست
نه زو مردی و گوهر ما کمست
مرابر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بدگوهر چارهجوی
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نیارد سر گوهر اندر مغاک
ز دینار وز گوهر نابسود
ز تخت وز گستردنی هرچ بود
ببستند بس گوهر شاهوار
به بازوی آن کودک شیرخوار
به زن گفت گازر که این نیک جفت
چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت
ببردند داراب را در کنار
نکردند جز گوهر و زر به بار
به شهری که بد نامور مهتری
فرستاد نزدیک او گوهری
که این گوهران را چه سازی کنون
که باشد بدین دانشت رهنمون
بدو داد دینار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود
شما را که باشم به گوهر کیم
به نزدیک گازر ز بهر چیم
ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار
سپهبد پذیرفت زو آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود
ز دینار گنجی فرو ریختند
می و مشک و گوهر برآمیختند
زن گازر و شوی و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خواری دژم
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق وز گوهر نابسود
همان سرخ گوهر بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق گوهرنگار
برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
چو بر تاج شاه آفرین خواندند
بران تخت بر گوهر افشاندند
ز زر خایهی ریخته صدهزار
ابا هر یکی گوهر شاهوار
چهل کرده مثقال هر خایهیی
همان نیز گوهر گرانمایهیی
ده استر همه بار دیبای روم
بسی پیکر از گوهر و زر بوم
به جام اندرون گوهر شاهوار
بتآرای با افسر و گوشوار
ابا برده و بدره و با نثار
دو صندوق پرگوهر شاهوار
شبی خفته بد ماه با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامهی زرنگار
بخندید از آیین او شهریار
یکی جام پرگوهر شاهوار
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار
همان یاره و تاج گوهرنگار
بیاراستندش به دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همان گوهر و جامهی نابرید
ز چیزی که شایستهتر برگزید
ببردند سیصد شتروار بار
همان جامه و گوهر شاهوار
به دانا سپردند و داننده گفت
که من گوهری دارم اندر نهفت
به کوه اندر آگند چیزی که بود
ز دینار وز گوهر نابسود
دو صد بارکش خواسته بر نهاد
صد افسر ز گوهر بران سر نهاد
بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
عقیق و زبرجد بروبر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار
ز ایوان شاهان سرش برترست
که ایوان تو معدن گوهرست
سر پایها چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها
ازو چارصد گوهر شاهوار
همان سرخ یاقوت بد زین شمار
یکی تاج بد کاندران شهر و مرز
کسی گوهرش را ندانست ارز
بپرسید خود گوهر از بهر چیست
کش از بهر بیشی بباید گریست
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هر گوهری بر سرش افسری
یکایک بسختیم و کردیم تل
اباگوهران هر یکی سی رطل
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود
پشیمانتر آنکس که خود برنداشت
ازان گوهر پربها سر بگاشت
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
بسی نفت و روغن برآمیختند
همی بر سر گوهران ریختند
فتاده فروغ ستاره در آب
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
یکی سرخ گوهر به جای چراغ
فروزان شده زو همه بوم و راغ
برو همگنان آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
به سنگ درم هر یکی شست من
ز زر و ز گوهر یکی کرگدن
نخستین بفرمود پنجاه تاج
به گوهر بیاگنده ده تخت عاج
همان افسر و گوهر و سیم و زر
که آورده بود او ز پیش پدر
دگر گفت ما چون تو باشیم زود
که بودی تو چون گوهر نابسود
سخن ماند اندر جهان یادگار
سخن بهتر از گوهر شاهوار
بپرسیدش از گوهر و از نژاد
شبان زو بترسید و پاسخ نداد
بگوید ز گوهر همه هرچ هست
چو دستم بگیری به پیمان به دست
بیاموختندش هنر هرچ بود
هنر نیز بر گوهرش بر فزود
که گلنار بد نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی
بیامد خرامان بر اردشیر
پر از گوهر و بوی مشک و عبیر
جهانجوی چون روی گلنار دید
همان گوهر و سرخ دینار دید
کنیزک در گنجها باز کرد
ز هر گوهری جستن آغاز کرد
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
ز دینار چندانک بودش به کار
بیامد به جایی که بودش نشست
بدان خانه بنهاد گوهر ز دست
از ایوان بیامد به کردار تیر
بیاورد گوهر بر اردشیر
به دو گوهر از هرکسی برتری
سزد بر تو شاهی و کنداوری
همه شهر بگرفت و او را بکشت
بسی گوهر و گنجش آمد به مشت
بسی گوهر از گنج بگزید نیز
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهرهی او ندید
به دستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
برو زر و گوهر بسی ریختند
زبر مشک و عنبر بسی بیختند
گر از گوهر مهرک نوشزاد
برآمیزد این تخمه با آن نژاد
بیفزایدش گنج و کاهدش رنج
تو شو کینهی این دو گوهر بسنج
بسی زر و گوهر به درویش داد
خردمند را خواسته بیش داد
به رزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند
به شاهی برو آفرین خواندند
همه مهتران گوهر افشاندند
بگویش که با تو ز یک گوهرم
هم از تخم نرسی کنداورم
ز دینار وز گوهران بار کرد
ازان سی شتر بار دینار کرد
ازین بار چیزی کش اندر خورست
همه گوهر و آلت لشکرست
درم بار کردند خروار شست
هم از گوهر و جامهی بر نشست
کجا نور و ظلمت بدو اندرست
ز هر گوهری گوهرش برترست
سرشت تن از چار گوهر بود
گذر زین چهارانش کمتر بود
ز گفتارشان شاد شد شهریار
ببخشیدشان گوهر شاهوار
رکابش دو زرین دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهر آگین بدی
اگر کند بودی گشاد برم
ازین زخم ننگی شدی گوهرم
ازین پس ترا هرچ آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز مادر نبیرهی شمیران شهم
ز هر گوهری با خرد همرهم
بزرگان برو گوهر افشاندند
بران تاج نو آفرین خواندند
وزان پس همه آفرین خواندند
همه بر سرش گوهر افشاندند
به اسپ و سنان و به خفتان جنگ
ز خود و ز هر گوهری رنگرنگ
ببخشید اگر چندشان بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز هر بدرهیی بر سرش افسری
که گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست
سخن بهتر از گوهر نامدار
چو بر جایگه بر برندش به کار
همه ماهروی و همه جعدموی
همه جامه گوهر مه مشک موی
فروشید گوهر به زر و به سیم
زن بیوه و کودکان یتیم
یکی بزمگه ساخت چون نوبهار
بیاراست ایوان گوهرنگار
به دوریش بخشیدی این گوهران
همان گاو گوهر کران تا کران
یکی خانهی گوهر آمد پدید
که چرخ فلک داشت آن را کلید
صد اشتر بد از بهر رامشگران
همه بر سران افسر از گوهران
برفتند هر سه به نزدیک شاه
نهادند بر سر ز گوهر کلاه
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
بشد شاه تا خان گوهر فروش
همین گوسفندان گوهرفروش
به دشت اندر آوردم از کوه دوش
شهنشاه بهرام بود آنک دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهی چنگ و نوش
به خروار با نامور گوهرست
همان زر و سیمست و هم زیورست
نثارش کن از گوهر شاهوار
سه یاقوت سرخ از در شهریار
اگر بشمری گوهر ماهیار
فزون آید از بدرهی شهریار
کجا باشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه و بر ما مپوش
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
من از جام می همچنانم که دوش
نتابد می این پیر گوهر فروش
نشنید بدان خان گوهر فروش
همه سوی گفتار دارید گوش
بشد آرزو تا به مشکوی شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
یکایک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد به جوش
کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
یکی تازیانه به زر تافته
به هرجای گوهر برو بافته
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک
چو بایست کردن همی در مغاک
چنین گفت گوینده کاندر زمین
ورا زر و گوهر فزونست زین
بگوید که بر کوی بر شهر جز
گر از گوهر و زر و دیبا و خز
بشد زان ده بینوا شهریار
بیامد به ایوان گوهرنگار
به لشکر یکی مرد بد شمر نام
خردمند و با گوهر و رای و کام
به زر و به گوهر بیاراستند
سر تخت آذر بپیراستند
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر
فزون گشت از اندیشهی تیزویر
برادرش را دید بر زیرگاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
همان کوه و دریای گوهر مراست
به من دارد اکنون جهان پشت راست
همه بوم ما را بدینسان برست
اگر زر و سیمست و گر گوهرست
چو گشتند مست از می خوشگوار
برفتند ز ایوان گوهرنگار
بیاراست ایوان گوهرنگار
ز قنوج هرکس که بد نامدار
بسی زر و گوهر به درویش داد
نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد
همه ویژه با گوهر و سیم و زر
یکی چتر هندی ز طاوس نر
ز زر افسری بر سر میگسار
به پای اندرون کفش گوهرنگار
ز دینار و ز گوهر شاهوار
ز تیغ و ز خود و کمر بیشمار
همی خواست تا گنجها بنگرد
زر و گوهر و جامهها بشمرد
بران تخت شاهیش بنشاندند
بسی زر و گوهر برافشاندند
اسیران وز خواسته هرچ بود
ز سیم و زر و گوهر نابسود
ز کسری چنان شاد شد شهریار
که شاخش همی گوهر آورد بار
به شاهی برو آفرین خواندند
به سر برش گوهر برافشاندند
تو گفتی بکان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند
بداندیش و بیکار و بدگوهرند
بدین زیردستی نه اندر خورند
وگر چون بباید نیاری به کار
همان سنگ وهم گوهر شاهوار
نشست اندر ایوان گوهرنگار
همی رای زد با می ومیگسار
یکی کاخ کرد اندران شهریار
بدو اندر ایوان گوهرنگار
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پرگوهر شاهوار
زنی بود هم گوهرش هوشمند
هنرمند و با دانش و بیگزند
گنهکار هم پیش یزدان تویی
که بد نام و بد گوهر و بد خویی
به گوهر مگر هم نژاده نیند
همان از گهر پاکزاده نیند
بدو گفت پس نامور شهریار
که بی بدره و گوهر شاهوار
دو یاره بهاگیر و دو گوشوار
یکی طوق پرگوهر شاهوار
درم بود و گوهر چپ و دست راست
جز از جامهی شاه چیزی نخواست
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت
چنان هم که دانای ایران بگفت
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
دوم نیم سفت و سیم نابسود
ببازو نگه کرد وگوهر بدید
کسی رابه نزدیک او برندید
همه موبدان آفرین خواندند
بدان دانشی گوهر افشاندند
چومرغ سیه بند بازوی بدید
سر در ز آن گوهران بردرید
ازان بند بازوی و مرغ سیاه
از اندیشه گوهر و خواب شاه
چوبدرید گوهر یکایک بخورد
همان در خوشاب و یاقوت زرد
چراجستی از برتری کمتری
ببد گوهر و ناسزا داوری
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند بدگوهر و دیر ساز
در و دشت گفتی که زرین شدست
کمرها ز گوهر چو پروین شدست
که امروز قیصر جوانست و نو
به گوهر بدین مرزها پیشرو
که خاقان نژادست و بد گوهرست
ببالا و دیدار چون مادرست
گرانمایگان را همه خواندند
بر آن تاج نو گوهر افشاندند
کرا گوهر تن بود با نژاد
نگوید سخن با کسی جز بداد
سخن گفتن موبدان گوهرست
مرا در دل اندیشه دیگرست
همی گوهر افشانی اندر سخن
تو داناتری هرچ باید بکن
مرا چون الان شاه خوانی همی
زگوهر بیک سوم دانی همی
همین یاره وطوق واین گوشوار
همین جامهی زر گوهرنگار
دلاور شدی تیز وبرترمنش
ز بد گوهر آمد تو را بدکنش
هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند باید تن شهریار
سپاه مرا خیره بفریفتی
زبد گوهر خویش نشکیفتی
دگر آنک بد گوهر افراسیاب
ز توران بدانگونه بگذاشت آب
همه رومیان آفرین خواندند
بپا اندرش گوهر افشاندند
بیاراست کاخی به دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
همه یک زبان آفرین خواندند
بران تخت زر گوهر افشاندند
جوانی و از گوهر پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان
چنین گفت کز آهنست آن سوار
همه خانه از گوهر شاهوار
همان قبله شان برترین گوهرست
که از آب و خاک و هوا برترست
بدینار وگوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز بداد
عماری بیاراست زرین چهار
جلیلش پر ازگوهر شاهوا ر
چهل مهد دیگر بد از آبنوس
ز گوهر درفشان چو چشم خروس
فرستاد هر کس که بد بردرش
ز گوهر نگار افسری بر سرش
ز زرینه و گوهر شاهوار
ز یاقوت وز جامهی زرنگار
همان یاره و طوق با گوشوار
سه تاج گرانمایه گوهرنگار
بپوشید پس جامهی شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار
صلیبی فرستاد گوهر نگار
یکی تخت پرگوهر شاهوار
به دستور فرمود پس شهریار
که آن جامهی روم گوهر نگار
چو خسرو فرود آمد از تخت بار
ابا جامهی روم گوهر نگار
ز زرین و سیمین گوهرنگار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز سیمین و زرین که آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ازو مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان ازو یافتی نام و کام
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز هرگونه یی آلت کار زار
همی شر کپی خورد دخترم
بگوییم و ننگی شود گوهرم
به بهرام برآفرین خواندند
بسی گوهر و زر برافشاندند
همیگفت بهرام بدگوهرست
از آهر من بد کنش بدترست
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاگند و دینار چون صد هزار
نخستین ز تن دست و پایش برید
بران سان که از گوهر او سزید
همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه برگوهر افشاندند
ز دینار وز گوهر شاهوار
کس آن را ندانست کردن شمار
چنین هم به مشکوی زرین من
چه در خانهی گوهر آگین من
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بد گوهری باید و نابکار
پدر بر پدر و پسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر
همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده
به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ
ز دیبای چینی صد و چل هزار
ازان چند زربفت گوهرنگار
یکی از برش سرخ دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
که او را به مشکوی زرین برند
سوی خانهی گوهر آگین برند
هرآن گوهری کش بهاخوار بود
کمابیش هفتاد دینار بود
دو تخت از بر تخت پرمایه بود
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود
ازین تابدان پایه بودی چهار
همه پایه زرین و گوهرنگار
بگوهر همه ریشهها بافته
زبر شوشهی زر برو تافته
بزرگان به رو گوهر افشاندند
که فرش بزرگش همیخواندند
ازان تختها چند زرین بدی
چه مایه ز زر گوهر آگین بدی
دهان و برش پر ز گوهر کنم
برین رود سازانش مهتر کنم
غلام و پرستنده از هر دری
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
به زر سرخ گوهر برو بافته
به زر اندرون رشتهها تافته
تو این گوهران از که دزدیدهای
گر از بنده خفته ببریدهای
سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زر و با کارکرد
چو آن گوهران زاد فرخ بدید
سوی شهریار نو اندر کشید
چنین گفت شیروی با باغبان
که گر زین خداوند گوهر نشان
مرآن گوهران را بها سی هزار
درم بد کسی را که بودی به کار
نگویی هم اکنون ببرم سرت
همان را که او باشد از گوهرت
ببردند هر دو به گوهر فروش
که این را بها کن بدانش بکوش
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مراداد و گفتا کز ایدر بپوی
برین مهر بر آفرین خوانمت
سزایی که گوهر برافشانمت
همان زر و گوهر برو بافته
سراسر یک اندر دگر تافته
که هرحقهیی را چو پنجه هزار
به دادی درم مرد گوهر شمار
شمارا به چیزی نبودی نیاز
ز دینار وز گوهر و یوز و باز
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
همان آلت و جامهی زرنگار
چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت
ز هر گوهری گنجها ماله گشت
کجا آن سرخود و زرین زره
ز گوهر فگنده گره بر گره
همان تشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهر آگین بدی
بران تخت شاهیش بنشاندند
بزرگان برو گوهر افشاندند
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به بد گوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو
که هر چند بر گوهر افسون کنی
به کوشی کزو رنگ بیرون کنی
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد
نباید که آن بد نژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید
پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
و گرنه هم اکنون ببرم سرت
نمانم کسی زنده از گوهرت
به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود
بد اندیشگان را همه برکشید
بدانسان که از گوهر او سزید
تو را گفته بد تخت زرین اوی
همان یارهی گوهر آگین اوی