غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«دولت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دولت» در غزلیات حافظ شیرازی
چشم بد دور کز آن تفرقه ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درویشان است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت
که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
چو زر عزیز وجود است نظم من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دولت از مرغ همایون طلب و سایه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نوسفرم بازآید
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآید
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی کردم دعا و صبح صادق می دمید
سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
به یمن دولت منصور شاهی
علم شد حافظ اندر نظم اشعار
خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم
یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام
و از خدا دولت این غم به دعا خواسته ام
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
دورم به صورت از در دولتسرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب می زدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم
ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم
در لباس فقر کار اهل دولت می کنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمی کنم
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر دولتخواهم
چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
نمی کند دل من میل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می شکند گدای تو
ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی
مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت
و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می رویی
سعدی شیرازی
«دولت» در غزلیات سعدی شیرازی
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی بازنیاید به دست
غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
آخر نگهی به سوی ما کن
کاین دولت حسن را زکاتست
دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم
ور نسازد می بباید ساختن با خوی دوست
هر که را با ماه رویی سرخوشست
دولتی دارد که پایانیش نیست
قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل
ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست
دولت آنست که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد
شاید که زمین حله بپوشد که چو سعدی
پیرانه سرش دولت روی تو جوان کرد
گر آن مراد شبی در کنار ما باشد
زهی سعادت و دولت که یار ما باشد
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
مشتاق را که سر برود در وفای یار
آن روز روز دولت و روز ظفر بود
دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر می شود
بخت بازآید از آن در که یکی چون درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
دولت جان پرورست صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
منم یا رب در این دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش گلی بر بار می بینم
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
داعی دولت به هر مقام که هستیم
وین گوی سعادتست و دولت
تا با که درافکنی به میدان
گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمدست دولت نخجیر او
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمی فرمایی
گر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهایی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت
که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری
زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی
غایت کام و دولتست آن که به خدمتت رسید
بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
هر سلطنت که خواهی می کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی
دانی کدام دولت در وصف می نیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می کنی
مولوی
«دولت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق كان عشق زد این فالها
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم كه دولتش پاینده با
رخ بر رخ شكر بنه لذت بگیر و بو بده
در دولت شكر بجه از تلخی جور فنا
ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامكرمت
كس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
با این چنین تابانیت دانی چرا منكر شدند
كاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگها
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
صد كه حمایل كاه را صد درد دردی خوار را
رقصی كنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان آن شاه جان افزای ما
ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت در دولت مولای ما
ما كاهلانیم و تویی صد حج و صد پیكار ما
ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما
ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ كه طور تویی خسته به منقار مرا
سوی دل ما بنگر كز هوس دیدن تو
دولت آن جا كه در او حسن تو بگشاد قبا
هیچ مترس ز آتشم زانك من آبم و خوشم
جانب دولت آمدی صدر تراست مرحبا
شب قدر است جسم تو كز او یابند دولتها
مه بدرست روح تو كز او بشكافت ظلمتها
دهان پرپست میخواهی مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
كه جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین كز جمله دولتها كدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر
كه مطلوب همه جانها كند از جان طلب ما را
ای میر نمیبینی این مملكت جان را
این روضه دولت را این تخت و سعادت را
صد چشم شود حیران در تابش این دولت
تو گوش مكش این سو هر كور عصایی را
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
نی زیر و زبر كردن زیر و زبری را
چون دولت بیشمار را دیدی
بسپار بدو دم شماری را
آوه كه بكرد بازگونه
آن دولت وصل پوستین را
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا
دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا
زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا
چون لب اقبال دولت تو گزیدی باك نیست
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا
ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را
ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما
از كرمت من به ناز مینگرم در بقا
كی بفریبد شها دولت فانی مرا
امید وصل بود تا رگیش میجنبد
كه یافت دولت وصلت هزار دست جدا
كاهلانیم و تویی حج ما پیكار ما
خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما
به حق آن سرای دولت بخش
بنمایم ز دور بام تو را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه كن آن دولت پاینده را
چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی
رقصی كه شاخ دولت سبز و ترست امشب
از نیست برآوردی ما را جگری تشنه
بردوختهای ما را بر چشمه این دولت
بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت
در پیش بود دولت امروز لاجرم
میجست و میطپید دل بنده روزهاست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مركب دولت بران نوبت وصل آن ماست
فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر
كه آدمی و پری در ره تو بیسر و پاست
نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شدست
عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
خواب چون دید دولت بیدار
همچو گنجشك از عقاب گریخت
سبط كه سرشان بشكستی به ظلم
بعد توشان دولت و پاداریست
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش كالصبر مفتاح الفرج
چون نور بیرون این بود پس او كه دولت بین بود
یا رب چه باتمكین بود یا رب چه رخشان میرود
دولت خاكیان نگر كز ملكند پاكتر
پرورش این چنین بود كز بر شاه ما رسد
هست شد آن عدم كه او دولت هستها بود
مست شد آن خرد كه او یاد خمار میكند
دو كاشانهست در عالم یكی دولت یكی محنت
به ذات حق كه آن عاشق از این هر دو به درباشد
با غره دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
چنین برمستیزید ز دولت مگریزید
چه امكان گریزست كه در دام كمندید
همان یار بیاید در دولت بگشاید
كه آن یار كلیدست شما جمله كلندید
یك حمله دیگر بنه خواب بسوزیم
زیرا كه چنین دولت بیدار درآمد
بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز
نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد
در دولت و در عزت آن شاه نكوكار
این لشگر بشكسته چه منصور برآمد
در حلقه این شكستگان گردید
كان دولت و بخت در شكست آمد
دارد هنر و هزار دولت
افسوس كه آن دگر ندارد
در دولت تو سیه گلیمی
گر سود كند زیان ندارد
ساقیا این معجبان آب و گل را مست كن
تا بداند هر یكی كو از چه دولت دور بود
روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود
شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد
شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما
جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد
وانگه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار
تا یكی را خود از آنها دولتی باشد شود
ز پس ظلم رسیده همه امید بریده
مثل دولت تابان دل بیدار برآمد
چونك سرزیر شود توبه كند بازآید
نیك و بد نیك شود دولت تو سلطان باد
نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
سایه دولت او بر همگان تابان باد
دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را
گسترد سایه دولت چو همایی برسد
ای بس ایمان كه شود كفر چو با او نبود
ای بسی كفر كه از دولتش ایمان باشد
خاك بر سر همه را دامن این دولت گیر
چو بر این خاك نشستی همه آن تو بود
عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید
دولتی هست حریفان سر دولت خارید
بس زبان كز صفت آن لب او كند شود
چون سنان نظر از دولت او تیز كنید
جور او از دور دولت گوی برد
قندها از زهر قهرش بردمید
نه فلك مر عاشقان را بنده باد
دولت این عاشقان پاینده باد
تا ابد پستان جان پرشیر باد
مادر دولت طرب زاینده باد
باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
باز آرزوی جانها از راه جان درآمد
آخر تو برگ كاهی ما كهربای دولت
زین كاهدان بپری تا كهربا چه باشد
ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت
ز استون رحمت او دولت منعش آمد
هر جان كه میگریزد از فقر و نیستی
نحسی بود گریزان از دولت و سعود
بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد
دولت بشتافتهست چون نظرت تافتهست
تا كه بقا یافتهست عاشق كون و فساد
شاه كه در دولتش هر طرفی شاهدی
سینه گشاده به ما بهر امان آمدند
باغ ز سرما بكاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل میفروخت دیگ هوس میپزید
هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت
كه تا سعادت و دولت كه را به تخت برآرد
ز گرد چون و چرا پردهای فرود آورد
میان اختر دولت میان چشم حسود
شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن كه در میانه چه بود
هزار عاشق داری تو را به جان جویان
كه تا سعادت و دولت ز ما كه را خواهد
همای سایه دولت چو شمس تبریزیست
نگر كه در دل آن شاه جا توانی كرد
لوای دولت مخدوم شمس دین آمد
گروه بازصفت قصد آن جناب كنید
بر یمین و یسار او دولت
هم جنوبی و هم شمالی باد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فاد
ماه تو تابنده باد و دولت پاینده باد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فاد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
از پس دور قمر دولت بگشاد در
دلق برون كن ز سر خلعت سلطان رسید
چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار
ماییم معاشران دولت
هین بر كف ما نهید ساغر
چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان
در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر
از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان
جان ما اندر میان و شمس دین اندر كنار
بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت
كو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
شمس تبریز بگو دولت را
بپذیر اندك و بسیار بیار
ز خواب برجهی و روی یار را بینی
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس
كه باده جفت دماغست و یار جفت كنار
قرار دولت او خواه و از قرار مپرس
كه نیست از رخ او در دلم قرار قرار
عشق تو كان دولت ابدست
لیك وصل جمال تو كانتر
سوی چنان روم و چنان شام رو
تا ببری دولت را می دگر
تو غمز ما طلب كن خود رمزگو مباش
با آن كمان دولت كو درمپیچ توز
زهی شیرین كه میسوزم چو از شمعش برافروزم
زهی شادی امروزم ز دولتهای فردایش
آن دولت عالم را وان جنت خرم را
كز وی شكفد در جان گلزار بشوریدش
پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت
چون نشود شه چون نشود شه آنك تو باشی پشت و پناهش
دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار
چون بود آن كس كه دید دولت خندان خویش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص شكر كه وارست دوش
برآر بانگ و بگو هر كجا كه بیماریست
صلای صحت و دولت ز چشم بیمارش
بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
مینگنجد در دعا اقبال عشق
دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو
مرغ جانها را ببخشد كر و فرش پر و بال
رو رو كه صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانك من از لطف و كرم سوی تو آینده شدم
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دعای یك پدر نبود دعای صد نبی باشد
كز این سان دولتی گشتم بدین دولت رسیدستم
هزاران قرن می باید كه این دولت به پیش آید
كجا یابم دگربارش اگر این بار بگریزم
چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم
چو محنت جمله دولت گشت از چه ممتحن باشم
بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده
كز دولت نور تو مطلوب طلب دارم
می نالم از این علت اما به دو صد دولت
نفروشم یك ذره زین علت ناسورم
ماییم و حوالی گه آن خانه دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نكردیم
بر دلدل دل چون فكند دولت ما زین
بس گرد كه ما از ره اسرار برآریم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
او زیر پر همای دولت
گوید كه به خواب لانه دیدم
پژمرده شود هزار دولت
ما تازه و تر چو یاسمینیم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
دولت این بس كه به میدان توییم
من اگر پرغم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم
من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم
ای دولت مصور پیش من آر ساغر
زودم به ره مكن جان من سخت دیرخیزم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
پار دل پاره رفوی تو دید
بر طمع دولت پار آمدیم
كو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن
كو حملهها و مشت تو وان سرخ گشتن از جنون
امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها
در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من
هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم
همواره آنتر می شوم از دولت هموار من
ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین
میرد خزان همچو دد بر گور او كوبی لگد
نك صبح دولت می دمد ای پاسبان ای پاسبان
هم مونس زندان من هم دولت خندان من
والله كه صد چندان من بگذشته از بسیار من
كی وارهانی زین قشم كی وارهانی زین دشم
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو
صد خوان زرین می نهد هر شب دل خون خوار من
گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان
آن دم پای دار شد دولت پایدار جان
جان همه جانا ای دولت مولانا
جان را برهانیدی از ناز فلان الدین
در خواب شود غافل از این دولت بیدار
از پوست چه شیره بودت در فشریدن
ز دل خواهی شدن بر آسمانها
ز دل خواهد گل دولت دمیدن
چون باشد شهر شهریارا
بی دولت داد و عدل سلطان
هر روز ز جانبی برآیی
چون دولت بیقرار خندان
ور براندازد ز رویت باد دولت پردهای
از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه من
از یكی دستان او خورشید و مه را خفته كن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
دیده من در فراق دولت احیای او
در میان خندان شده در قدرت مولی است آن
عشق شمس حق و دین كان گوهر كانی است آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن
گر به ظاهر لشكر و اقبال و مخزن نیستش
رو به چشم جان نگر كان دولت جانی است آن
مژده مر كسوه بقا را كز پی عمر ابد
هستش از اقبال و دولتها طراز راستین
چو غلام توست دولت نكشد ز امر تو سر
به میان ما و دولت ملكا سفارتی كن
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
ای تو همای دولت پر برفشان سفر كن
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشكسته نردبان
آمد محمود باز بر در حجره ایاز
عشق گزین عشقباز دولت بسیار بین
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مكن
در چنین دولت و چنین میدان
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
چیست مراد سر ما ساغر مردافكن او
چیست مراد دل ما دولت پاینده او
وگر ردت كنند اینها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت كه شاه ناگریز است او
همه فخر و همه دولت برای شاه میزیبد
چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو
خسروان بر تخت دولت بین كه حسرت میخورند
در لقای عاشقان كشته بدنام او
چند پرسی مر مرا از وحشت و شبهای هجر
شب كجا ماند بگو در دولت ایام او
عشق عشرت پیشه ای كه دولتت پاینده باد
روز روزت عید تازه هر شبانگه سور نو
در سرای عصمت یزدان تویی
بخت و دولت روز و شب دربان تو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشك مدحت گوی تو
رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
آن كان دولتی كه نهان شد به نام بد
آن چیست كژ نشین و بگو راست آرزو
قیصر رومی كنون زنگیكان را شكست
تا به ابد چیره باد دولت خندان تو
چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد
سر هر كیسه كرم بگشاید كه انفقوا
این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
در چاره بداختران با روی چون ماه آمده
خواجه تو عارف بدهای نوبت دولت زدهای
كامل جان آمدهای دست به استاد مده
در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی
یك جان چه محل دارد در خدمت جانانه
تیر نظرت دیدم جان گفت زهی دولت
پرم چو كمان پرم من از كشش آن زه
این دولت تازه بیتو بادا
ای طلعت تو بیان نسیه
چون از این خانه برفتی سقف دولت درشكست
لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته
تیر دولتهای ما پیروز شد
تیر جست و مر كمان را شب شده
سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز
گوش رباب جانی برتافته شنیده
ای شه فارغ از آن باشد در لشكرت
نصرت بر میمنه دولت بر میسره
دو دیده را بگشا نور ذوالجلال ببین
ز فر دولت آن خوش خصال در دیده
بیباغ و رز انگور بین بیروز و بیشب نور بین
وین دولت منصور بین از داد حق بیداوری
ای دولت و بخت همه دزدیدهای رخت همه
چالاك رهزن آمدی با كاروان آمیختی
پیر از غمت هر جا فتی زان پیش كید آفتی
بنما كه بینم دولتی بس جاودان را ساعتی
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و كوكو شوی
شاهنشه یغماییی كز دولت یغمای تو
یاغی به شادی منتظر تا كی كنی تو غارتی
تا غایتی كز گوشهای دولت برآرد جوشهای
از دور گردی خاسته تابان شده یك رایتی
ای بلبل ار چه یافتی از دولت گل لحن خوش
زینهار فراموشت شود در انس كم گفتاریی
نعمت تن خام كند محنت تن رام كند
محنت دین تا نكشی دولت ایمان نبری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری
چونك صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین
مادر دولت بكند دختر جان را پدری
جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
دولت سنگ پارهای گر چه بیافت چارهای
در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری
بیا چون ما شو ای مه رو نه نعمت جو نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی شه و صاحب علم بودی
زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
پیاپی ساقی دولت روان كردی می خلت
كه تا ساغر شدی سرمست وز می دن بخندیدی
زهی كوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت
من این را بیخبر گفتم حریفا تو خبر داری
ایا دولت چو بگریزی و زین بیدل بپرهیزی
ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به آسانی
برو ای جان دولت جو چه خواهم كرد دولت را
من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی
ای دل بزن انگشتك بیزحمت لی و لك
در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی
صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد
پرگریه و غم باشد بیدولت خندانی
خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون
وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی
از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی
آن دلشده خاكی كز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلك زینی
بنشین كه در این مجلس لاغر نشود عیسی
برگو كه در این دولت تیره نشود رایی
عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ای روح بزن دستی در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی در وحدت یكتایی
كو همت شاهانه نه زان دایه دولت
زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی
همان اقبال و دولت بین كه دیدی
همان بخت همایون شو كه بودی
نشان رحمت و توقیع دولت
هم این جا و هم آن جا این عروسی
ولیكن مرغ دولت مژده آورد
كز آن اقبال میآید بهاری
دولت همه سوی نیستی بود
میجوید ابلهش ز هستی
گر خواب و قرار رفت غم نیست
دولت بر ماست چون تو هستی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او الا بلای بیخودی
ای مهی كاندر نكویی از صفت افزودهای
تا بسی درهای دولت بر فلك بگشودهای
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده در لبس گدایی
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده در دلق گدایی
چو غلام توست دولت كندت هزار خدمت
كه ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی
مددی كه نیم مستم بده آن قدح به دستم
كه به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی
هله عاشقان بشارت كه نماند این جدایی
برسد وصال دولت بكند خدا خدایی
شكری شكرفشان كن كه تو قند نوشقندی
بنواز نای دولت كه عظیم خوش نوایی
هر كی از ظلمت غم بر دل او بند بود
یابد از دولت او بندگشایی عجبی
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست
نه كه در سایه و در دولت این مولایی
هله ای باز كله بازده و پر بگشا
وقت آن شد كه بر آن دولت پاینده زنی
شاد و منصورند و بس بادولتند
فارسان لشكر از دیوانگی
از ره محنت به دولت میكشی
یا جزای زلت ما میكنی
شمس تبریزی سر این دولت است
در نهان او دولتی آمادهای
داوود را فریبی در دام ملك و دولت
و ایوب را دگرگون اندر بلا فریبی
شد ذره آفتابی از خوردن شرابی
در دولت تجلی از طعن لن ترانی
آمد ز نای دولت بار دگر نوایی
ای جان بزن تو دستی وی دل بكوب پایی
این داد كیست مفخر تبریز شمس دین
زان دولتی كه داد درختی ز دانهای
هر روز بامداد طلبكار ما تویی
ما خوابناك و دولت بیدار ما تویی
دولت شفاست مر همه را وز هوای او
دولت پیش دوان كه شفایی بدیدهای
دولاب دولتست ز تبریز شمس دین
درزن تو دستها و در این ره چه شستهای
كی بشود این وجود پاك ز بیگانگان
تا نرسد خلعتی دولت صدمردهای
نور دو عالم عشق قدیمی
دولت مرغان دام افندی
چه دولتی ز چه سودی چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی چه آفتی چه بلایی
پی نشانه دولت چو تیر راست شدی
بدان نشانه پریدی و زین كمان رفتی
بدان رخی بنگر كه كو نمك ز حق دارد
بود كه ناگه از آن رخ تو دولتی ببری
ز كان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی
منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی
مرید پیر شو ار دولت جوان داری
سجود كرد تو را آفتاب وقت غروب
ببرد دولت و پیروزیی به پیشانی
بیا كه دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا كه خلعت نو یافت از تو مشتاقی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
كه در باغ دولت گل و سرو مایی
بر سر آمد رواق دولت تو
ز آن كه تو صاف صاف انسانی
دولت كودكانه میجویند
دولت بیعثار بایستی
در مزیدم چو دولت منصور
چون مرا تو ابایزیدستی
دولت كودكانه میجویند
دولتی بیعثار بایستی
بر خط من نقطهی دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
یار سرور و دولتم، خواجهی هر سعادتم
لیك تو با همه جفا خوشتر ازین همه بدی
سلبالعشق فادی، حصلالیوم مرادی
بزن ای مطرب عارف، كه زهی دولت و شادی
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست
نه كه در سایه و در دولت این مولایی؟!
هله خامش مگو صلا، تو كه داری بخور هلا
چو درین ظل دولتی ز چه رو در تقلبی؟!
«دولت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا
ای دولت و اقبال من و کار و کیا
امشب شب آن دولت بیپایانست
شب نیست عروسی خداجویانست
ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست
وز دولت تو کیست که او همچو منست
روزی که ترا ببینم آدینهی ماست
هر روز به دولتت به از دینهی ماست
گفتا که نه کس بود که در دولت من
از من همه عمر باشد آب رویت
شاهان همه خصم خویش بر دار کشند
زان دولت بیدار تو بیدار کشد
ایام وصال یار گوئی که نبود
وان دولت بیشمار گوئی که نبود
بس درمانها کان مدد درد شود
بس دولتها که روی از آن زرد شود
زنها مشو غره به بیباکی باز
زیرا که پری دارد از دولت باز
چون روبه من شدی تو از شیر مترس
چون دولت تو منم ز ادبیر مترس
تو دولت و بخت همه ای در دو جهان
چون دولت و بخت دو جهان گردانباش
چون بگذرد این سر که درین آب و گلست
در صبح وصال دولتش خندانیم
شب رفت و هنوز ما به خمار خودیم
در دولت تو همیشه سر کار خودیم
گفتم که به دولتی جهانرا بخورم
اقبال چو یاری نکند من چکنم
از کبر جهان سبال خود میمالید
از دولت دل سبلت او را کندیم
ای روز الست ملک و دولت رانده
وی بنده ترا چو قل هو الله خوانده
میرفت و همی گفت زهی سودائی
دولت بدر آمده است و در نگشائی
آن روز که دیوانه سر و سودائی
در سلسلهی دولتیان میآئی
صد دولت صاف را به یک جو نخری
گر یک دردی ز دست دردش خوردی
دی بود چنان دولت و جان افروزی
و امروز چنین آتش عالم سوزی
از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست
جز صبر که از صبر ندارم رنگی
فردوسی
«دولت» در شاهنامه فردوسی
برآمد برین کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
همه گنج تاراج و لشکر اسیر
جوان دولت و بخت برگشت پیر
همان سرخه نامور کشته شد
چنان دولت تیز برگشته شد
رخ شاه شد چون گل ارغوان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
که من کرم را دادم ارزیز گرم
شد آن دولت و رفتن تیز نرم
چو لختی برآمد برین روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
ورا نام کردند نوشین روان
که مهتر جوان بود و دولت جوان
بیاید بدرگاه نوشین روان
لب شاه خندان و دولت جوان
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش
فزونست و هم دولت و رای بیش
شبی خفته بد شاه نوشین روان
خردمند و بیدار و دولت جوان
بدو گفت کای شاه نوشینروان
تویی خفته بیدار و دولت جوان
که اوشاد باشد بنوشینروان
بدو دولت پیر گردد جوان
همیشه به دل شاد و روشن روان
همیشه خرد پیر و دولت جوان
چواز رای شاهان سرش سیر گشت
سر دولت روشنش زیر گشت