غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«لعل» در غزلستان
حافظ شیرازی
«لعل» در غزلیات حافظ شیرازی
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
می کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه ات باید سفت
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
بداد لعل لبت بوسه ای به صد زاری
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
بر سینه ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد
دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد
بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
ایا پرلعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
لعلی از کان مروت برنیامد سال هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
ز چشمم لعل رمانی چو می خندند می بارند
ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایت ها بود
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
رنگ خون دل ما را که نهان می داری
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حیوان می رود هر دم ز اقلامم هنوز
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
سوی من لب چه می گزی که مگوی
لب لعلی گزیده ام که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان یار بخش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش
این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی کند تصدیق
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام
به شوق چشمه نوشت چه قطره ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل می کشم به روزن چشم
دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانه ها باور کنم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج ها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
ما عیب کس به مستی و رندی نمی کنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
آب و آتش به هم آمیخته ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده ای
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفه ای
آب خضر ز نوش لبانت کنایتی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک آت بشهاب قبس
محتسب نمی داند این قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
سعدی شیرازی
«لعل» در غزلیات سعدی شیرازی
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدست
وی باغ لطافت به رویت که گزیدست
مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست
زکات لعل لبت را بسی طلبکارند
میان این همه خواهندگان به من چه رسد
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد
خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر
شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده اند
ماست رویت یا ملک قندست لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان می کند
دهان غنچه بدرد نسیم باد صبا
لبان لعل تو وقتی که ابتسام کنند
نگویم می لعل شیرین گوار
که زهر از کف دست او نوش بود
حلاوتیست لب لعل آبدارش را
که در حدیث نیاید چو در حدیث آید
چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت
کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
لعلی چو لب شکرفشانت
در کلبه جوهری ندیدم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من
لبت به خون عزیزان که می خوری لعلست
تو خود بگوی که خون می خوری حلالست این
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو
چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو
عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی تو
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده
دلم گرد لب لعلت سکندروار می گردد
نگویی کآخر ای مسکین فراز آب حیوان آی
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی
در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی
شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح می کنی و نمک می پراکنی
نرخ گل و گلشکر شکسته
زان چهره خوب و لعل دلجوی
خیام نیشابوری
«لعل» در رباعیات خیام نیشابوری
می لعل مذابست و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقه خاک نهاد
جز باده لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
آن لعل در آبگینه ساده بیار
و آن محرم و مونس هر آزاده بیار
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر باده لعل کن بلورین ساغر
اینجا به می لعل بهشتی می ساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
با باده لعل باش و با سیم تنی
مولوی
«لعل» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای گل تو اینها دیدهای زان بر جهان خندیدهای
زان جامهها بدریدهای ای كربز لعلین قبا
یك پاره اخضر میشود یك پاره عبهر میشود
یك پاره گوهر میشود یك پاره لعل و كهربا
بنما تو لعل روشنت بر كوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگها
جویی عجایب كاندرون گه آب رانی گاه خون
گه بادههای لعل گون گه شیر و گه شهد شفا
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
بی ذوق آن جانی كه او در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی میكند با بوالعلی و بوالعلا
بد لعلها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذرهها
جوهریی و لعل كان جان مكان و لامكان
نادره زمانهای خلق كجا و تو كجا
چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زكاتی را
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را
تو كارم زان بر سیمین چو زر كن
تو لعلین كن رخ همچون زرم را
بیا ای آفتاب جمله خوبان
كه در لطف تو خندد لعل كانها
در لعل بتان شكر نهادی
بگشاده به طمع آن دهانها
لعلی به میان سنگ خارا
تا چند غلط دهی تو ما را
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یكی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا
دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا
زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا
از مقال گوهرین بحر بیپایان تو
لعل گشته سنگها و ملك گشته حالها
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
چون لب لعلش صلایی میدهد
گر نهای چون خاره و مرمر بیا
باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش میبدراند قبا
ربودهاند كلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهره ما را
ز عكسشان فلك سبز رنگ لعل شود
قیاس كن كه چگونه كنند دلها را
دل پرخون ببین تو ای ساقی
درده آن جام لعل چون خون را
لعل لبش داد كنون مر مرا
آنچ تو را لعل كند مر مرا
حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا
مرحبا بدر الدجی من لیله ادهشتنا
جسمی زجاجتی و محیاك قهوتی
یا كامل الملاحه و اللطف و العلا
دلم هر شب به دزدی و خیانت
ز لعل بار سلطان وش گرفتست
اگر چه خضر سیرآب حیاتست
به لعلت آرزومند عظیمست
آن یكی دست تو گیرد وان دگر پرسش كند
وان دگر از لعل و شكر پیش بازآرد زكات
آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر
لعل شد سنگی دگر كز لطف تو آواره نیست
ای بسا سنگ دلا كه حجرش لعل شدست
ای بسا غوره در این معصره دوشاب شدست
آفتاب رخش امروز زهی خوش كه بتافت
كه هزاران دل از او لعل بدخشان شده است
گر روشن است و بر تو زند برق روشنش
میدان كه كان لعل و عقیق است و معدنیست
بشنو نوای نای كز آن نفخه بانواست
دركش شراب لعل كه غم در كشاكش است
هر آن فریب كز اندیشه تو میزاید
هزار گوهر و لعلش بها و كابینست
برات عاشق نو كن رسید روز برات
زكات لعل ادا كن رسید وقت زكات
بدان حلاوت بیمر و تنگهای شكر
كه تعبیهست در آن لعل شكرافشانت
به كهربایی كاندر دو لعل تو درجست
كه گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گلهای لعل روحانی
كه دام بلبل عقلست در گلستانت
شراب لعل بیاورد شاه كاین ركنیست
خمش كه وقت جنون و نه وقت كشف غطاست
جان من جام عشق دلبر دید
لعل چون خون خویش گفت كههات
لعل لبی كو كه ز كان تو نیست
محتشمی كو كه گدای تو نیست
هر گهری كان ز خزینه خداست
در دو لب لعل تو آن هست هست
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
كز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان میرسد
لعلت شكرها كوفته چشمت ز رشك آموخته
جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار شد
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود
هم سنگ لعل كان شود هم جسم جمله جان شود
شه بچهای باید كو مشتری لعل بود
نادرهای باید كو بهر تو غمخواره شود
روی كسی سرخ نشد بیمدد لعل لبت
بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
چشم تو ناز میكند لعل تو داد میدهد
كشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
چشم كشید خنجری لعل نمود شكری
بو كه میان كش مكش هدیه به آشنا رسد
باخبران و زیركان گر چه شوند لعل كان
بی خبرند از این كز او بیخبری چه میشود
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و كان لعل و یاقوتند و در كان جان اركانند
چو برقی میجهد چیزی عجب آن دلستان باشد
از آن گوشه چه میتابد عجب آن لعل كان باشد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمیداند كه دلبر بردبار آمد
امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست
امروز قد سروت بالای دگر دارد
چون لعل لبش دیدی یك بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و كان یعنی بنمی ارزد
بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل
كز لعل لب یاری او لذت لب بیند
هر غوره ز خورشید شد انگور و شكر بست
وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد
از بهر دل تشنه و تسكین چنین خون
آن جام می لعل چو عناب درآمد
سنگین جانی كه با چنین لعل
سودای كلوخ و سنگ دارد
از تابش لعل او چه گویم
كز لعل و عقیق برتر آمد
از لعل لبش شراب نوشید
وز خنده او شكر بخایید
جسمها را جان كنند و جان جاویدان كنند
سنگها را كان لعل و كفرها را دین كنند
از لب لعلش چه كم شد گر لبش لطفی نمود
ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه شد
ای تو رنگ عافیت زیرا كه ماه از خاصیت
سنگها را لعل سازد میوه را رنگین كند
از كف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او
هر زمانی می خورید و هر زمانی خه كنید
به دو چشم نرگسینت به دو لعل شكرینت
به دو زلف عنبرینت كه كساد عنبر آمد
گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست
دل رنجور مرا چاره بهبود نكرد
نعل آنست كه بوسه گه او خاك بود
لعل آنست كه سوی می و پیمانه برد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست
تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد
گر بدین عاشق دلسوخته مسكینی
شكری زان لب چون لعل بدخشان آرند
رد او به از قبول دیگران
لعل و مروارید سنگش را مرید
از پی لعلش گهربارست چشم
این گهر را لعلش استاینده باد
سنگها از شرم لعلش آب شد
شرمها از شرم او شرمنده باد
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید
آن لعل را در آخر در جیب خویش یابی
بر جیب پاك جیبان نورش مر شش آمد
بركن تو جامهها و در آب حیات رو
تا پارههای خاك تو لعل و گهر دهد
كنار خاك ز اشكم چو لعل و گوهر پر شد
اگر به وصل گشاید دمی كنار چه باشد
شاهدان فنا شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
لعل عرشی تو چو رو بنمود
تن كی باشد كه سنگها جان شد
بهر خورشید كان چو منتظر است
سنگ را لعل آبدار كند
شاهدان فانی و شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
بوی می لعل بشارت دهد
كز پی من جام و كدو میرسد
ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر
پسته لعل برگشا تا نشود گران شكر
كی باشد كان بوسه بر لعل لبت یابم
وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر
دست بر لب مینهی یعنی كه صبر
با لب لعلت كجا ماند صبور
لعلیست بینهایت در روشنی به غایت
آن لعل بیبها را كانی و چیز دیگر
غوطی بخورد جان به تك بحر و شد گهر
این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار
بحر از این دم به جوش كوه از این لعل پوش
نوح از این در خروش روح از این شرمسار
قیمت روی چو زر چیست بگو لعل یار
قیمت اشك چو در چیست بگو آن نظر
شراب لعل كه گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
بیا كه در دل من رازهای پنهانست
شراب لعل بگردان و پردهای مگذار
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو كان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
چو لاله زار كن این دشت را به باده لعل
روا مدار كه موقوف داریم به بهار
كه لعل آن مه خاصیت زمرد داشت
از آن ببست از او اژدهای نفس به صبر
افغان ز یوسفی كه زلیخاش در مزاد
با تنگهای لعل خریدن گرفت باز
الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش
فرهاد هوای او رفتست به كه كندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش
لعلها را درخش او صیقل
سیم و زر را كفایتش صواغ
بیار باده لعلی كه در معادن روح
درافكند شررش صد هزار جوش و حریق
بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شكربار پنهانك
من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم
من خرقه كجا پوشم از صوفك و از شالك
كوه طور جانها سودای او سودای او
اندر آن كه بهر لعلش میجهد جان سنگ سنگ
ز دست تو شود آن سنگ لعل میدانم
به امتحان به كف آور به دست خود تو سنگ
ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر كف ما
خنجر شوی ساغر كنم ساغر شوی خنجر كنم
دكان خود ویران كنم دكان من سودای او
چون كان لعلی یافتم من چون دكانداری كنم
چو عنقا كوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن كه خبر یابد ز لعل یار عیارم
تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
كلند عشق در دستم به گرد كان همیگردم
چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی كم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار بگریزم
چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم
آن جا طرب انگیزتر از باده لعلیم
وین جا بد و رخ زردتر از شیشه زردیم
تا حضرت آن لعل كه در كون نگنجد
بر كوری هر سنگ دل شوم رسیدیم
جز از لب لعل جان ننوشم
غیر سر زلف او نگیرم
گر بپرسندت حكایت كن كه من بر جام لعل
عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم
چون گشاید لعل را او تا نثار در كند
گو كه در خورشید از رحمت دری را یافتم
سنگ بیقیمت كه صد خروار از او كس ننگرد
لعل گرداند چو خورشیدش درون كان صیام
لعل در كوه بود گوهر در قلزم تلخ
از پی لعل و گهر این بخورم آن بكشم
این نبودهست و نباشد كه من از طنز و گزاف
گهر از ره ببرم لعل بدخشان بكشم
شمس تبریز كه سرمایه لعل است و عقیق
ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم
بهر لعلش كوه و كانی می كنم
بهر آن گل بار خاری می كشم
گوهری را زیر مرمر می كشم
مرمری را لعل و گوهر می كنم
بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار
درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما اگر هستیم
درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا گو خشم گیر آن بوالحسن
سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم
لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین
دریای چشمم یك نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یك زمان لعل خوشت از كان من
گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم
تا كرمت بگویدم باز درآ به كان من
از غیب یكی لعلی در غار جهان آمد
وان لعل شده حیران در عزت كان من
گفتا كه شكار من جز شیر كجا باشد
جز لعل بدخشانی كی یافت نشان من
سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشكن
با لعل چو تو كانی غمگین نشود جانی
در گور و كفن ناید تا باشد جان در تن
ای كار دو چشم تو بیجرم و گنه كشتن
وی كار دو لعل تو حاجات روا كردن
بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن
اگر بوسه به جانی است فریضه است خریدن
برآ بر خرمن سیب و بكش پا
ز سیب لعل كن فرش و نهالین
معشوقه روح را بدیدن
لعل لب او به بوسه خستن
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن
رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش
زانك خوبان را ترش بودن بزیبد این بدان
از پس كوهی برآ و سنگها را لعل ساز
بار دیگر غورهها را پخته و انگور كن
خارها خندان شده بر گل بجسته برتری
سنگها تابان شده با لعل گوید ما و من
خارها خندان شده بر گل بجسته برتری
سنگها باجان شده با لعل گوید ما و من
خنك آن دم كه بیاری سوی من باده لعل
بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من
فقر را دیدم مثال كان لعل
تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من
از لعل می فروشت سرمست كن جهان را
بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن
بس كن كه بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا كن
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهای
جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان
لعل لب او كه دور از لب و دندان تو
خواند فسونهای عشق خواجه ببین این نشان
ای شده از لطف لب لعل تو
صیرفی زر دل چون سنگ من
من رام الی العلی عروجا
هذا سبب الیه یركن
ینشنا صفوته نشأه
طیبه السر ملیح العلن
ملكی است او را زفت و خوش هر گونه ای میبایدش
خواهی عقیق و لعل شو خواهی كلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا
با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
از می لعل پرگهر بیخبری و باخبر
در دل ما بزن شرر بر سر ما برآ بگو
لعل قبا سمر شدی چونك در آن كمر شدی
كشته زار در میان زان كمرم به جان تو
تا تو ز لعل بستهات تنگ شكر گشادهای
چون مگس شكسته پر بر شكرم به جان تو
دادهست ز كان تو لعل تو نشانیها
آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز كان گویم زهی رو
یكی بوسه قضاگردان جانت
از آن دو لعل شكربار از این سو
شد شیشه زرد همچو لاله
زان باده لعل احمری رو
بر باده لعل زد رخ من
تا چند نهد به زرگری رو
ای قند دو لعل تو خردسوز
وی تیر دو چشم تو جگرجو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
جانهای عاشقان چون سیلها غلطان شده
هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو
لب ببند و صفت لعل لب او كم كن
همه هیچند به پیش لب او هیچ مگو
خون گشت نام كوه كه نامش شدهست لعل
چون درفتاد در كه و كهسار شرم تو
اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او
وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب كمال
گذر ز طینت خود چون كنم به طینت او
چو در كان روم او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم بود گوهر او
از هیهی و هیهایشان وز لعل شكرخایشان
نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده
آمد به مكر آن لعل لب كفچه به كف آتش طلب
تا خود كه را سوزد عجب آن یار تنها آمده
داد جگر مصادره از خود لعل پارهها
جانب دیده پارهای رفت از آن مصادره
بجز نقاش را منگر كه نقش غم كند شادی
كه از اكسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
دلم آهن همیخاید از آن لعلین لبی كه او
كنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
و آن لعل چو بگشاید تا قند شكر خاید
از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته
از آتش رخسارت وز لعل شكربارت
در دی نبود سردی فی لطف امان الله
چون آخر كار لعل گردد
بیكار نبودهست خاره
صدقه از آن لعل كان بخش بر این پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
ور گنجهای لعل او یك گوشه بر پستی زدی
هر گوشه ویرانهای صد گنج قارون آمدی
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی كافری
نك نوبهار آمد كز او سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
ای كرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق
از بهر لعلش ای شفق بگذار كان را ساعتی
ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا
بر كف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم بارهای
نادره طوطی كه تویی كان شكر باطن تو
نادره بلبل كه تویی گلشنی و لعل خدی
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنك تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
تا نكنی كوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
انزله من العلی انشأه من الولا
املاه من الملا فهمه لمن دری
جان به مثال ذرهها رقص كنان در آفتاب
نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی
جان چو سنگ میدهد جان چو لعل میخرد
رقص كنان ترانه زن گشته كه خوش تجارتی
سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم
جوهر زر نمودمی گر نه درون كانمی
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
لعل و عقیق میكند در دل كان گداییی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
كه گنجی دارم اندر دل كند آهنگ بالایی
ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
چو كهها را شكافانید كانها را پدید آرد
ببینی لعل اندر لعل میتابد چو مهتابی
تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی
ز تابشهای خورشیدش مبر گو سنگ خاره ستی
از آن میهای لعل او ز پرده غیب رو دادی
حسن مستك شدی بیمی و بر احسن بخندیدی
ور آن لعل لبان او گهرها دادی از حكمت
شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی
بسی دلها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان
بسی طوطی كه آموزند از قندت شكرخایی
شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه
عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیكی
هر سنگ كه بگرفتی لعل و گهرش كردی
هر پشه كه پروردی صد همچو هما كردی
تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم
گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری
ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری
وز شورش زلف تو در هر طرفی سوری
با لعل تو كی جویم من ملك بدخشان را
چاه و رسن زلفت والله كه به از جاهی
هر خاك كه در دست گرفتی همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی كه گزیدی
در خانه خود یافتم از شاه نشانی
انگشتری لعل و كمر خاصه كانی
یك روز مرا بر لب خود میر نكردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نكردی
تو كان لعل و جان كهربایی
به رحمت برگ كاهی را ربودی
سقطهای چو شكر باز میگوی
كه تو از لعلها در میفشانی
به حق آن دو لعل قندبارش
كه شرح آن نگنجد در دهانی
تو خوش لعلی ولیكن زیر كانی
تو بس خوبی ولیكن در نقابی
ز وصف تلخ خود زهرا یكی وصف
به لعل شكر و زهرا تو دیدی
از لعل تو دل دری بدزدید
دزد است از آنش میفشاری
گفتا غلطی كه آن نیم من
ما بوالحسنیم و بوالعلا نی
گویم سخن لب تو یا نی
ای لعل لب تو را بها نی
ای لعل تو از كدام كانی
در حلقه درآ كه خوش نگینی
از لعل لبت بده زكاتی
ای ماه بگو كه از كجایی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای
كمترین پایه فراز چرخ پیروزی كنی
كودكی لعلین قبایی خوش لقایی شكری
سروقدی چشم شوخی چابكی برجستهای
چون ز پیش رشتهای در لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر از میان خارهای
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل كرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
دلبری كه سنگ خارا گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا تا شود هشیارهای
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
كه به هر جات بگیرد تو ندانی كه كجایی
چو تو لعل كان ندارد چو تو جان جهان ندارد
كه جهان كاهش است این و تو جان جان فزایی
ساقیا عقل كجا ماند یا شرم و ادب
زان می لعل چو بر مردم شرمنده زنی
نام او جان جانها یاد او لعل كانها
عشق او در روانها هم امان هم امانی
گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی
از كمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و كان افكندهای
آفتابی كو به كوه طور تافت
پاره گشت و لعل شد هر پارهای
سوی مستان با دو لعل می فروش
از برای باده دادن میروی
لعل گوید از میان كان تو را
سوی آن كوه و كمر شاد آمدی
انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما
تا نعرهها برآید از لعلهای كانی
چون میچشی ز لعل لب یار ناله چیست
بگذار تا كند گلهای زار آگهی
بزم و شراب لعل و خرابات و كافری
ملك قلندرست و قلندر از او بری
بیا و فكرت من كن كه فكرتت دادم
چو لعل میخری از كان من بخر باری
چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو كان لعل چرا جان و دل سپر نكنی
وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شكر نكنی
شراب لعل رسیدهست نیست انگوری
شكر نثار شد و نیست این شكر خوزی
بیا حیات همه ساقیان بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از كی داری كه لعلین قبایی
گل سرخ دیدم شدم زعفرانی
یكی لعل دیدم شدم زر كانی
هم شاه منی هم ماه منی
هم لعل منی هم كان منی
ایا سیدا شمس دینالعلا
فدیت لتبریزی المسعد
«لعل» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن لعل سخن که جان دهد مرجان را
بیرنگ چه رنگ بخشد او مرجان را
از بادهی لعل ناب شد گوهر ما
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
ای در سر زلف تو پریشانیها
واندر لب لعلت شکرافشانیها
ای لعل و عقیق و در و دریا و درست
فارغ از جای و پای بر جا و درست
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست
جام می لعل نوش کرده بنشست
چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد
چندانکه وثاق عقل را ویران کرد
بیزارم از آن لعل که پیروزه بود
بیزارم از آن عشق که سه روزه بود
دشنام که از لب تو مهوش باشد
چون لعل بود که اصلش آتش باشد
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند
تا خدمت لعل آبدار تو کند
زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند
در بردن جان بندگان رای زند
لعلیست که او شکر فروشی داند
وز عالم غیب باده نوشی داند
آن زلف سیاه و قد رعناش نگر
شیرینی آن لعل شکرخاش نگر
ای لعل لبت توانگری عمر دراز
یک هدیه از آن لعل به قوال انداز
بر لعل لبت هر آنکه انگشت نهاد
مندبس و زبانش از قفا بیرون کش
امشب که غم عشق مدامست مدام
جام و می لعل با قوامست قوام
بر یاد لبت لعل نگین میبوسم
آنم چو بدست نیست این میبوسم
گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت
روزی او را ز لعل تو چاره کنم
ای لعل لبت معدن شکر چیدن
وز چشم تو نور نامصور دیدن
با هر دو جهان چو رنگ باید بودن
بیزار ز لعل و سنگ باید بودن
جز بادهی لعل لامکان یاد مکن
آنرا بنگر از این و آن یاد مکن
مستم ز دو لعل شکرت ای مهرو
پستم ز قد صنوبرت ای مهرو
من بندهی آن دو لعل سیراب توام
عالم همه زانست به خونم تشنه
من بیلب لعل تو چنانم که مپرس
تو بیرخ زرد من ندانم چونی
خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای
خندان بدو لب لعل گزان آمدهای
چشمان خمار و روی رخشان داری
کان گوهر و لعل بدخشان داری
مه را لب لعل شکرافشان ز کجاست
در سرو کجاست جنبش روحانی
کز لعل و زمرد و زر و زیره توان
برساخت گلی ولی ندارد بوئی
خفتند حریفان همه چارهات اینست
کاندر می لعل و در سر خود پیچی
لعلی گردی چو گرد این کان گردی
جانی گردی چو گرد جانان گردی
فردوسی
«لعل» در شاهنامه فردوسی
بدین چاره تا آن لب لعل فام
کند آشنا با لب پور سام
ز شادی چنان شد دل زال سام
که رنگش سراپای شد لعل فام
دهستان و گرگان همه زیر نعل
بکوبید وز خون کنید آب لعل
درخشیدن تیغ الماس گون
شده لعل و آهار داده به خون
بخون گر شود لعل مویی سپید
شوند این دلیران همه ناامید
بکشتند چندان ز جنگآوران
که شد خاک لعل از کران تا کران
میان سپه دید سهراب را
چو می لعل کرده به خون آب را
سپردند اسپان همی خون به نعل
شده پای پیل از دل کشته لعل
همان من کشم کاویانی درفش
رخ لعل دشمن کنم چون بنفش
درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
چو رخ لعل گشت از می لعل فام
به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام
رخی لعل دیدند و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی
سراسر چنان گشت آوردگاه
که از جوش خون لعل شد روی ماه
برادر جهان بین من سی و هشت
که از خونشان لعل شد خاک دشت
به ریگ اندر افگند غلتان سرش
ز خون لعل شد دست و جنگی برش
سه جام می لعل فامش بداد
چو آهرمن از جام می گشت شاد
یکی جام پر بادهی مشک بوی
بدو داد تا لعل گرددش روی
سه جام می خسروانیش داد
ببد گرگسار از می لعل شاد
چو هنگامهی رفتن آمد فراز
ز می لعل شد رستم سرفراز
فرامرز کردش پیاده تباه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
گرفته بش و یال اسپ سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل
جهاندار برزد یکی باد سرد
پس آن لعل رخسارگان کرد زرد
می لعل پیش آور ای روزبه
چو شد سال گوینده بر شست و سه
می لعل پیش آور ای هاشمی
ز خمی که هرگز نگیرد کمی
همی آتش افروخت از نعل اوی
همی خون چکید از بر لعل اوی
دو پیکان به جای سرو در سرش
به خون اندرون لعل گشته برش
هماندر زمان لعل گشتش رخان
نمد سر برآورد و گشت استخوان
می لعل رخشان به جام بلور
چو شد خرم و شاد بهرام گور
همی پوست کند این ازآن آن ازین
ز خونشان شده لعل روی زمین
بدان گونه رفتم ز گلزریون
که شد لعلگون آب جیحون ز خون
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ
شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
همان لعل زرین چینی قبای
چو من پوشم این را تو ایدر مپای
بیامد بدان خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید