غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«سحر» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سحر» در غزلیات حافظ شیرازی
به خدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه ات سحر مبین است
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است
بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گریه سحری و نیاز نیم شبیست
سحر کرشمه چشمت به خواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
چشم تو ز بهر دلربایی
در کردن سحر ذوفنون باد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه ها کرد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
می خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ما را به بو در کار می آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار
سحر که مرغ درآید به نغمه داوود
آن چشم جادوانه عابدفریب بین
کش کاروان سحر ز دنباله می رود
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی آید
به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بی دل کنم علاج دماغ
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
یعنی غلام شاهم و سوگند می خورم
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر می گرفت دامن چشم
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم
کس ندیده ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می بینم
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
خوشم آمد که سحر خسرو خاور می گفت
با همه پادشهی بنده تورانشاهم
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
می سرایم به شب و وقت سحر می مویم
با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
ز کفر زلف تو هر حلقه ای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه ای و بیماری
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
سحرگه ره روی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت
بر در میکده ای با دف و نی ترسایی
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می گویی
سعدی شیرازی
«سحر» در غزلیات سعدی شیرازی
هر سحر از عشق دمی می زنم
روز دگر می شنوم برملا
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می کشد
کز بوستان باد سحر خوش می دهد پیغام را
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزاتست
به دلارام بگو ای نفس باد سحر
کار ما همچو سحر با نفسی افتادست
شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسی که به زندان عشق دربندست
گل نیز در آن هفته دهن باز نمی کرد
و امروز نسیم سحرش پرده دریدست
تو که در خواب بوده ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحرست
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی قرار منست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست
نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت
می نپنداشتم که روز شود
تا بدیدم سحر که پایان داشت
به دم سرد سحرگاهی من بازنشست
هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت
وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید
کارش مدام با غم و آه سحر فتاد
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی به دست دعا دامن سحر گیرد
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی خبر باشد
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شب ها رود که گویی هرگز سحر نباشد
صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا
لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد
سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ
کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده اند
سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
کو را به سر کشته هجران گذری بود
شب تا سحر می نغنوم و اندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
پیوند روح می کند این باد مشک بیز
هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش
سحرست کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
دوش آن غم دل که می نهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می خواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
انتبه قبل السحر یا ذالمنام
نوبت عشرت بزن پیش آر جام
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب به سحر می برند و روز به شام
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سحرم
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
چشمان دلبرت به نظر سحر می کنند
من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
شبی دانم که در زندان هجران
سحرگاهم به گوش آید خطابی
صبر بلبل شنیده ای هرگز
چون بخندد شکوفه سحری
به فلک می رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری
رفتنی داری و سحری می کنی
کاندر آن عاجز بماند سامری
سحر سخنم در همه آفاق ببردند
لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی
روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر
گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی
چشمان تو سحر اولین اند
تو فتنه آخرالزمانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
عمریست تا به یاد تو شب روز می کنم
تو خفته ای که گوش به آه سحر کنی
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز می کنی
آورده ز غمزه سحر در چشم
درداده ز فتنه تاب در موی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
خیام نیشابوری
«سحر» در رباعیات خیام نیشابوری
هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
آه سحری ز سینه خماری
از ناله بوسعید و ادهم خوشتر
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر باده لعل کن بلورین ساغر
وقت سحر است خیز ای مایه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
مولوی
«سحر» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
بانك شعیب و نالهاش وان اشك همچون ژالهاش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده
آن گنده پیر كابلی صد سحر كردت از دغا
باد شمالی میوزد كز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شكر
آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا
عارف گوینده بگو تا كه دعای تو كنم
چونك خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا
دوش همیگشتم من تا به سحر ناله كنان
بدرك بالصبح بدا هیج نومیو نفی
خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر
كیست خبر چیست خبر روزشماری صنما
شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا
عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را
سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را
آخر بشنید آن مه آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را كه براندازد او بستر و بالین را
ای مشعله آورده دل را به سحر برده
جان را برسان در دل دل را مستان تنها
چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر كشته
امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا
سوز دل شاهانه خورشید بباید
تا سرمه كشد چشم عروس سحری را
كه باقی غزل را تو بگویی
به رشك آری تو سحر سامری را
سحر تو نمود بره را گرگ
بنموده ز گندمی جوی را
منشور بقا نموده سحرت
طومار خیال منطوی را
پر باد هدایتست ریشش
از سحر تو جاهل غوی را
سوفسطاییم كرد سحرت
ای ترك نموده هندوی را
از سحر تو احولست دیده
در دیده نهادهای دوی را
اگر آن میی كه خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی كه قیامتست حقا
آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را وان كان سحرها را
گر ذرهها نهانند خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را
كجاست كان شه ما نیست لیك آن باشد
كه چشم بند كند سحرهاش بینا را
نذر تو كن حكم تو كن حاكمی
بر شب و بر روز و سحر ای خدا
اگر چشمم بخسبد تا سحرگه
ز چشم خود شوم بیزار امشب
دست مرا بست شب از كسب و كار
تا به سحر دست من و پای شب
ابر رحمت هر سحر گر میببارد آن ز تست
وین دل گریان من جز كودك گهواره نیست
هله ای آنك بخوردی سحری باده كه نوشت
هله پیش آ كه بگویم سخن راز به گوشت
سحر ار چند كه تاریست حساب روزست
هر كه را روی سوی شمس بود چون سحرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنك
توشه راه تو خون دل و آه سحرست
و آنك جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنك ما را غمش از جای ببردهست كجاست
ای بسا خشك لبا كز گره سحر كسی
در ارس بیخبر از آب چو دولاب شدست
چشم بند ار نبدی كه گرو شمع شدی
كفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست
مگرش دل سحری دید بدان سان كه وی است
كه از آن دیدنش امروز بدین سان شده است
اشك دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ كسی را ز دلم خود خبری مینشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
زهره عشق هر سحر بر در ما چه میكند
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میكند
جان سپهست و من علم جان سحرست و من شبم
این دل آفتاب من هر سحری چه میشود
هزاران سیمبر بینی گشاییده بر او سینه
چو آن عنبرفشان قصه نسیم آن سحر گوید
خنك جانی كه بر بامش همی چوبك زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بیعدد بیند
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
رو بر در دل بنشین كان دلبر پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد
یاران سحر خیزان تا صبح كی دریابد
تا ذره صفت ما را كی زیر و زبر یابد
یا موسی آتش جو كرد به درختی رو
آید كه برد آتش صد صبح و سحر یابد
جانها است برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی كو وقت سحر سازد
ای شاد سحرگاهی كان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست كمر سازد
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
بر چرخ سحرگاه یكی ماه عیان شد
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
وقت سحرست هین بخسبید
زیرا شب ما سحر ندارد
اینك آن مرغان كه ایشان بیضهها زرین كنند
كره تند فلك را هر سحرگه زین كنند
عیسی و موسی كه باشد چاوشان درگهش
جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق میزند
دل نمییارست نامش گفتن و در بسته ماند
تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو نمود
چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعره مستان كه ز گلزار برآمد
مبر امید كه عمرم بشد و یار نیامد
بگه آید وی و بیگه نه همه در سحر آید
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد
بگذر از باغ جهان یك سحر ای رشك بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
ز احتراقات و ز تربیع و نحوست برهند
اگر او را سحری گوشه چادر گیرند
بس كن و صید مكن آنك نیرزد به شكار
كه خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد
پیش او ذره صفت هر سحری رقص كنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست
تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد
بگذر از باغ جهان یك سحر ای رشك بهار
تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد
هر سحر همچون سحرگه بیحجاب
آفتاب حسن در آغوش باد
از مسلمان و جهود و ترسا
هر سحر بانگ دعا میآید
این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان
لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد
دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر میرود
سحر خدا آفرید در دل هر كس پدید
كیسه جوزا برید همچو سها میرود
گفتم جادو كسی سست بخندید و گفت
سحر اثر كی كند ذكر خدا میرود
گفتم آری ولیك سحر تو سر خداست
سحر خوشت هم تك حكم قضا میرود
بسا سحر كه درآید به صومعه ممن
كه من ستاره سعدم ز من بجو مقصود
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همیخواند هر سحر اوراد
شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی
دلم سحور تو خواهد سحر چه سود كند
شبست لیلی و روزست در پیش مجنون
كه نور عقل سحر را به جعد خویش كشد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
سحر این دل من ز سودا چه میشد
از آن برق رخسار و سیما چه میشد
همچو سحر پرده شب را بدر
كاین همه محجوب دو صد پردهاند
كوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان تا شب شود همچون سحر
خواهم یكی گویندهای آب حیاتی زندهای
كتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
در خار لیكن همچو گل در حبس ولیكن همچو مل
در آب و گل لیكن چو دل در شب ولیكن چو سحر
ای عشق خونم خوردهای صبر و قرارم بردهای
از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
دی سحری بر گذری گفت مرا یار
شیفته و بیخبری چند از این كار
گاو سیه شب را قربان سحر كردند
مذن پی این گوید كالله هو الاكبر
گیرم همه شب پاس نداری و نزاری
خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر بر
دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود
گردشی از گردش او در دل هر بیقرار
چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود
ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار
اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی
شب من روز شدستی زده رایت به سحر بر
سر فروكن به سحر كز سر بازار نظر
طبله كالبد آوردهام آخر بنگر
چونك سحرست نتانیم مگر یك حیله
برویم از كف او نزد خداوند كبار
چون همه از كف او عاجز و مسكین گشتند
جمله گفتند كه سحرست فن این طرار
زاهدانش آهها پنهان كنند
خلوتی جویند در وقت سحر
كم كن این ناله كه كس واقف نیست
ز آه عشاق سحر را چه خبر
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی بگاه سحر
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمك
كه هر سحر من و تو گشتهایم از او مسرور
هر سحری سر نهدت آفتاب
گوید بپذیر غلامی دگر
سر كتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
خواهم یكی گویندهای مستی خرابی زندهای
كتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر
شببوا لی بنفخه یسكر نفخه السحر
سر كتیم لفظه سیف جسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اكراه اختیارآمیز
خوش سحری كه روی او باشد آفتاب ما
شاد شبی كه باشد او بر سر كوی دل عسس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز كند دهان خود دركشدش به یك نفس
تا به سحر بپایمش همچو شكر بخایمش
بند قبا گشایمش بند كمر بگیرمش
تبریز بگو آخر با غمزه شمس الدین
كای فتنه جادویان ای سحر حلالت خوش
هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش
با زهره درآ گویان در حلقه مستانش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
كه درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
همه شب سجده كنان میرود و وقت سحر
روش بخشد كه بمیرد مه چرخ از حسدش
چو شیرگیر شد این دل یكی سحر ز میش
سزد كه زخم كشد از فراق سگسارش
لاجرمش عشق كشد پیشكش
همچو محمد به سحرگه براق
سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینك
شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست
وز تابش خورشیدش همچون سحرست این دل
از این غم ار چه ترش روست مژدهها بشنو
كه گر شبی سحر آمد وگر خماری مل
كل شیء منكم عندی لذیذ طیب
منك طابت كل ارض ان ذا سحر حلال
ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری كنم
گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر سخره تكرار شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترك سحر چرا كنم
شب چو به خواب می رود گوش كشانش می كشم
چون به سحر دعا كند وقت دعاش می زنم
هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم
تا به چه شیوهها تو را من ز خدا بخواستم
چونك خیال تو سحر سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون خاصه كه خون فشان كنم
ای تو بداده در سحر از كف خویش بادهام
ناز رها كن ای صنم راست بگو كه دادهام
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
شرابی نی كه درریزی سحر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاده كوته دم
بنشین اگری عاشق تا صبحدم صادق
با من كه نمیآید تا صبح و سحر خوابم
فلك پیر دوتایی پر از سحر و دغایی
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم
آن شب كه دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو چو سیاره دوانم
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشكم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
زان صبح سعادت كه بتابید از آن سو
هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف كرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد
كالصلا بیچارگان ما عاشقان را چارهایم
ز سحر گر بگریزم تو یقین دان كه خفاشم
ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان كه ضریرم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
كه ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم
به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم
همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم
همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم
جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان
واسطه روز و شب خویش مثال سحریم
شمس تبریز كه نور سحر است
جز به نورش به سحر می نروم
وگر همای تو را هر سحر كه می آید
ز جان و دیده و دل حلقههای دام كنیم
سحر رسد ز ندای خروس روحانی
ظفر رسد ز صدای نقاره بهرام
شب چو باز و بط روز را بسوزد پر
چو در سحر به مناجات او به راز روم
به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم
تو جمله جانی و ما از تو نیم جان داریم
آمد سرمست سحر دلبرم
بیخود و بنشست به مجلس برم
مهمانیم كن ای پسر این پرده می زن تا سحر
این است لوت و پوت من باغ و رز و دینار من
دست پدر گیر ای پسر با او وفا كن تا سحر
كامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من
ای دل مرو در خون من در اشك چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر ای ابر شكربار من
واله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
خورده شكرها دل من بسته كمرها دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بیخبر
بی خبرت كجا هلد شعله آفتاب دین
چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این
كه سرگردان همیدارد تو را این دور و این دوران
ز چشم روز می ترسم كه چشمش سحرها دارد
ز زلف شام می ترسم كه شب فتنه است و آبستن
سحرگاهی دعا كردم كه جانم خاك پای او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
سحرگاهان دعا كردم كه این جان باد خاك او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
ناگاه سحرگاهی بیرخنه و بیراهی
آورد طبیب جان یك خمره پرافسنتین
گفتی كه به بستان بر من چاشت بیایید
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
یك شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شبها و سحرها به دعا جسته من
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بسته این جادوی سحاره مكن
سحر كردهست تو را دیو همیخوان قل اعوذ
چونك سرسبز شدی جمله گل و ریحان بین
از جمال و از كمال لطف فقر
تا سحرگه بودهام مدهوش من
روز است ای دو دیده در روزنم نظر كن
تو اصل آفتابی چون آمدی سحر كن
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر كن
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر كن
سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا
كه از برای خدا ره سوی سفر بگزین
یا من زارنی وقت السحر
یا من عشقه نور النظر
زهر بود شكر شود سنگ بود گهر شود
شام بود سحر شود از كرم خصال تو
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو
هر سحری چو ابر دی بارم اشك بر درت
پاك كنم به آستین اشك ز آستان تو
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان ایمن ز ملال تو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف این را هم با او به سحر برگو
دارد دو هزار سحر مطلق
وای ار آرد به ساحری رو
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا كو
و این طرفهتر كه چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو
نه گذشتهست در جهان نه شب و نی سحرگهان
كه دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو
یا سحرا منورا لیس عقیبه دجی
افلح كل منظر ذاك به مزین
لقد ملت خواطرنا بهم عجبا و ما العجب
سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز عنبر او
سحر الهوی مقعوده نار الجوی موقوده
ذانعمه مفقوده حرمان من لا یجهد
خفاش در تاریكیی در عشق ظلمتها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا كوفته
نور سحر بریخته زنگیكان گریخته
گر چه شب آفتاب را كرد نهان مصادره
به درگاه خدای حی قیوم
دعا كردن نكو باشد سحرگاه
چنین میزن دو دستك تا سحرگاه
كه در رقص است آن دلدار و دلخواه
احذر فامیرنا مغیر
كل سحر لدیه غاره
در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم
ز آنك چون نور سحر پرده درانیم همه
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
سحری بكن حلالی در چاه بابلم نه
ور سحر آن كس نیستی كو چشم بندی میكند
چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی
اندیشه و فرهنگها دارد ز عشقت رنگها
شب تا سحرگه چنگها ماه تو را حنانهای
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین كه خروس سحری مانده شد از ناله گری
قصه دراز است بلی آه ز مكر و دغلی
گر ننماید كرمش این شب ما را سحری
عارف گوینده اگر تا سحر صبر كنی
از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی
زیر قدم میسپرم هر سحری بادیهای
خون جگر میسپرم در طلب قافلهای
گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر
ولوله سحر نگر راست چو روز محشری
از تبریز شمس دین یك سحری طلوع كرد
ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهای
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
پرتو روی عشق دان آنك به هر سحرگهان
شمس كشید نیزهای صبح فراشت رایتی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام
ز آنك تو مكر دشمنان در حق من شنیدهای
سحر چرا حرام شد ز آنك به عهد حسن تو
حیف بود كه هر خسی لاف زند ز ساحری
سحرگه گفتم آن مه را كه ای من جسم و تو جانی
بدین حالم كه میبینی وزان نالم كه میدانی
یكی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق كانونی
الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو
چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمیآیی
شهد و شكرش گویم كان گهرش گویم
شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی
بار دگر آوردی زان می كه سحر خوردی
پر میدهیم گر نی این شیشه بنشكستی
گر شمس و قمر خواهی نك شمس و قمر باری
ور صبح و سحر خواهی نك صبح و سحر باری
از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینه آگاهی
از این هم درگذشتم چونی ای جان
كه این دم رستخیز سحرهایی
بدید این دل درون دل بهاری
سحرگه دید طرفه مرغزاری
ای داده تو چشم گلرخان را
مخموری و سحر و دلستانی
آن ز سحری تر نماید چون بگیری شاخ او
میبرد شاخش تو را با خواجه قارون تا ثری
شش جهت گوسالهای زرین و بانگش بانگ زر
گاوكان بر بانگ زر مستان سحر سامری
جان من چون سفره خود را دركشد از سحر او
گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی
سحرالعین چه باشد كه جهان خشك نماید
بر عام و بر عارف چو گلستان رضایی
سحری چون قمر آیی به خرابات درآیی
بت و بتخانه بسوزی دل و دلدار فریبی
به سحرگاه و مشارق كه شود تیره رخ مه
كی بود نیم چراغی كه كند نورفزایی
شب من نشان مویت سحرم نشان رویت
قمر از فلك درافتد چو نقاب برگشایی
تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی
به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد
تو چگونه دلستانی كه دم سحر نداری
سحر است خیز ساقی بكن آنچ خوی داری
سر خنب برگشای و برسان شراب ناری
اگر آن میی كه خوردی به سحر نبود گیرا
بستان میی كه یابی ز تفش ز خود رهایی
بس كن و سحر مكن اول خود را برهان
كه اسیر هوس جادویی و شعبدهای
این چه سحر است كه خلق از نظرش محرومند
یا چه ابر است بر آن ماه لقایی عجبی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت كند بر دل و جان چون عسسی
در دلت چیست عجب كه چو شكر میخندی
دوش شب با كی بدی كه چو سحر میخندی
سحری كرد ندایی عجب آن رشك پری
كه گریزید ز خود در چمن بیخبری
باش شبها بر من تا به سحر تا كه شبی
مه برآید برهی از ره و همراه غوی
گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی
گه به شب گشت كند بر دل و جان چون عسسی
قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شبها تا سحر بگریستی
هر سحرگه پیش قانونهای تو
سجده آرد دین پاك احمدی
لا تعجل به مرور و نوی
بدل اللیل بض السحر
از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده
زیرا كه بیدلان را وقت سحر كشیدی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
سحر حلال آمد بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
هر سحری مستمر منتظرم منتظر
زانك مرا بیشتر وقت سحر میكشی
ای گل تر راست گو بر چه دریدی قبا
ای مه لاغرشده بر چه سحر عاشقی
زانك وظیفهست هر سحر ز كف تو
دور بگردان كه آفتاب لقایی
تمام این تو بگو ای تمام در خوبی
كه بسته كرد مرا سكر باده سحری
به هر سحر كه درخشی خروس جان گوید
بیا كه جان و جهانی برو كه سلطانی
میان خار و گل این سینهها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت سحر را ببندی
چو خلاق بیچون فسون بر تو خواند
هرانچ بخوردی سحرگه بزایی
خار سیهی بد سوختنی
گردش گل تر باد سحری
چو سحر پرده میدرد تو پس پرده میروی
چو به شب پرده میكشد تو به شب پرده میدری
هر سحر مر ترا ندا آید
سو ما آ، كه داغ ما داری
به خدا دوش تا سحر همه شب
باده بیصرفه، صرف خوردستی
از مه من مست دو صد مشتری
غمزه او سحر دو صد سامری
یا من زارنی، وقتالسحر
یا من عشقه نور نظری
عشقت جملة اجزاء وجودی قمرا
عاینته سحرا من افق الالاء
«سحر» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای باد سحر خبر بده مر ما را
در ره دیدی آن دل آتشپا را
ای شب هردم که جانب ما نگری
بیروشنی سحر نبینی ما را
ای دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب
در فرقت آفتاب چون ماه مخسپ
این باد سحر محرم رازست مخسب
هنگام تفرع و نیاز است مخسب
خوش خسب که من تا به سحر خواهم گفت
فریاد ز نرگسان خواب آلودت
آنکس که بروی خواب او رشک پریست
آمد سحری و بر دل من نگریست
ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر
بنواز بر این صفت که تا روز خوش است
وانکس که ز چشم سحر مطلق میزد
بر خود ز غمت هزار گون دق میزد
ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زد
وز با نمکی راه نظر چشم تو زد
ارزانکه نخواهی که بنالم سحری
دریاب که هنگام عنایت برسید
چشم تو هزار سحر مطلق دارد
هر گوشه هزار جان معلق دارد
بنوازد آن رباب را تا به سحر
ور خواب آید گلوش را بفشارد
دل دوش در این عشق حریف ما بود
شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد
روی تو ره گنبد از رق میزد
میآید گرگ نزد ما وقت سحر
هم فقربه میرباید و هم لاغر
احوال دلم هر سحر از باد بپرس
تا شاد شوی از من ناشاد بپرس
بر یاد تو کاس و طاس تا وقت سحر
میخوردم و میزدم همی دوش خروش
از چشم تو سحر مطلق آموختهام
وز عشق تو شمع روحافروختهام
در ده پرده بهر سحر ساغر جان
ای تو پدر جان من و مادر جان
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی اگر یابی روی
ای باد سحر تو از سر نیکوئی
شاید که حکایتم به آن مه گوئی
آن سلسلهی سحر ترا، آن شاید
کش میگزی و میکنی و میخایی
رقصان شده سر سبز مثال شجری
یا حاجب خورشید بسان سحری
شبخیزتر از تو من ندیدم سحری
پرذوقتر از تو من ندیدم شکری
من دوش به کاسهی رباب سحری
مینالیدم ترانهی کاسهگری
فردوسی
«سحر» در شاهنامه فردوسی
سحرگه بدان دشت توران شویم
ز نخچیر و از تاختن نغنویم
سحرگه چو از خواب برخاستند
بران آرزو رفتن آراستند
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاووس کی
سحر گه سواری بیامد چو گرد
سخنهای پیران همه یاد کرد
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنی پهلوی
سحرگه خروش آمد از کرنای
هم از کوس و رویین و هندی درای