غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«سایه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«سایه» در غزلیات حافظ شیرازی
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
آن پریشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
می شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
دولت از مرغ همایون طلب و سایه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
گدایی در جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سایه این در به آفتاب رود
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
می رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
سایه افکند حالیا شب هجر
تا چه بازند شب روان خیال
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
در سایه تو ملک فراغت میسرم
بر من فتاد سایه خورشید سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می زنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
چون کائنات جمله به بوی تو زنده اند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
سایه طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه میمون همایی بکنیم
ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو
جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای بر آفتاب انداختی
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
سعدی شیرازی
«سایه» در غزلیات سعدی شیرازی
جمال دوست چندان سایه انداخت
که سعدی ناپدیدست از حقارت
برخیز که در سایه سروی بنشینیم
کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمنست
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست
دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سایه ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت
بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز
همخانه من باشی و همسایه نداند
پندارم آهوان تتارند مشک ریز
لیکن به زیر سایه طوبی چریده اند
پارس در سایه اقبال اتابک ایمن
لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
به رغم دشمنم ای دوست سایه ای به سر آور
که موش کور نخواهد که آفتاب برآید
همشیره جادوان بابل
همسایه لعبتان کشمیر
بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند
که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول
شب ها گذرد بر من از اندیشه رویت
تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
همسایه گو گواهی مستی و عاشقی
بر من مده که خویشتن اقرار می کنم
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق
تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری
چون همایم سایه ای بر سر فکن
تا در اقبالت شوم نیک اختری
هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت
که سایه ای به سر یار مهربان آری
چو سایه هیچ کست آدمی که هیچش نیست
مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
ای آفتاب روش و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی
خیام نیشابوری
«سایه» در رباعیات خیام نیشابوری
در سایه گل نشین که بسیار این گل
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
مولوی
«سایه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور
لا یتناهی و لن جت بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او
بی سببی قد جعل الله لكل سببا
سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو
نور كی دیدست كه او باشد از سایه جدا
سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب
تا چو بكاهد بكشد نور خدایش به خدا
نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایهای
چون به خم دو زلف تست مسكن و جای نفس ما
رو سایه سروش شو پیش و پس او میدو
گر چه چو درخت نو از بن بكند ما را
خورشید پناه آرد در سایه اقبالت
آری چه توان كردن آن سایه عنقا را
بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم
كان روی چو خورشید تو نبود دگری را
آن دم موسی ز دل برون كرد
همسایه و خویش و آشنا را
بگذار مرا كه خوش بخسپم
در سایهات ای درخت خرما
جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از كمال عشق او گشته روا
تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا
این همای دل كه خو كردست در سایه شما
جز میان شعله آذر مبادا بیشما
عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
كم مبادا سایه لطف تو از بالای ما
دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا
زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا
ناگهان بیضه شكافد مرغ معنی برپرد
تا هما از سایه آن مرغ گیرد فالها
سایه جسم لطیفش جان ما را جانهاست
یا رب آن سایه به ما واده برای طبعها
تو در آن سایه بنه سر كه شجر را كند اخضر
كه بدان جاست مجاری همگی امن و امان را
آنك خورشید بلا بر سر او تیغ زدست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا
چونك خورشید نمودی رخ خود
سجده دادیش چو سایه همه را
ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه الصلا
منم ز سایه او آفتاب عالمگیر
كه سلطنت رسد آن را كه یافت ظل هما
شمس تبریز ابرسوز شدست
سایهاش كم مباد از سر ما
نقل كنم ور نكنم سایه را
سایه من كی بود از من جدا
مرا در سایهات ای كعبه جان
به هر مسجد ز خورشیدست محراب
چو سایه كل فنا گردم ازیرا
جهان خورشید لشكركش گرفتست
چو خوبان سایههای طیر غیبند
به سوی غیب آ طیار اینست
فكندم خویش را چون سایه پیشت
فكندن پیشت افكند عظیمست
اگر سایه كند گردن درازی
رخ خورشید آن دم در نقابست
چگونه جان برد سایه ز خورشید
كه جان او به دست آفتابست
جوییست جهان و ما برونیم
بر جوی فتاده سایه ماست
كو شعشعههای قرص خورشید
هر سایه نشین ز سایه بان گفت
سوگند به سایه لطیفت
سوگند نمیخورم به ذاتت
تن چو سایه بر زمین و جان پاك عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
بر سر غنچه بسته كه نهان میخندد
سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایهها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست
بر دوست كار كرد كه این كار نازكست
چون باشد آن درخت كه برگش تو دادهای
چون باشد آن غریب كه همسایه هماست
یك لحظه سایه از سر ما دورتر مكن
دانستهای كه سایه عنقا مباركست
كبر و منی خلق حجاب تو میشود
در سایه بود از تو كسی كو منی نداشت
عاشق آن قند تو جان شكرخای ماست
سایه زلفین تو در دو جهان جای ماست
صلای چهره خورشید ما كه فردوسست
صلای سایه زلفین او كه جناتست
ماه ما شب برآمد و این خواب
همچو سایه ز آفتاب گریخت
وصف طلاق زن همسایه كرد
گفت به خاری زن خود هشت هشت
باشد ز بازیهای خوش بیذوق رود فرزین شود
در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه شد
ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
كز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان میرسد
گردش این سایه من سخره خورشید حق است
نی چو منجم كه دلش سخره استاره شود
ز سایه خود گریزانم كه نور از سایه پنهانست
قرارش از كجا باشد كسی كز سایه بگریزد
بود مه سایه را دایه به مه چون میرسد سایه
بگو ای مه نمیدانم تو را خانه كجا باشد
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
كه او سرمست عشق آن همای نام ور باشد
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
در سایه آن زلفی كو حلقه و خم دارد
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
ز سایه طرههای درهم او
ز هر همسایهای درهم نگردد
وجودی كه نرست از سایه خوش
پناه سایه عنقاش نبود
بر ما خورشید سایه اندازد
وان شمع مقیم این لگن گردد
گر سایه برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازكت نشان ماند
یا سایه خود بر او مینداز
كو خود چه كس است یا چه دارد
جمعیت جانهای خرم
در سایه آن دو زلف درهم
در عشق پدید شد سپاهی
در سایه چتر پادشاهی
همچون مه نو ز غم خمیدن
چون سایه به رو و سر دویدن
همچون مه بیپری پریدن
چون سایه به رو و سر دویدن
شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود
گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد
چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فكند
وانگهی عاشق در این دم مشك و عنبر بو كند
چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرم
همه جرمهای ایشان چله و نماز گردد
شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
كه كسی به سایه او چو بخفت مست خیزد
ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بیمر
پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد
ما چو خورشیدپرستان همه صحرا كوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند
تو كه در سایه مخلوقی و او دیواریست
ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند
نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
سایه دولت او بر همگان تابان باد
دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را
گسترد سایه دولت چو همایی برسد
سایه چون طلعت خورشید بدید
نكند سجده نخنبد چه كند
خالی مباد از سر خورشید سایهاش
تا روز را به دور حوادث سپر كنند
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد
عشق همایون پیست خطبه به نام ویست
از سر ما كم مباد سایه این كیقباد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفتهست
خراب و مست و لطیف و خوش و كش و آزاد
تنی كه تابش خورشید جان بر او آید
گمان مبر كه سر سایه هما دارد
چو پشت كرد به خورشید او نمازی نیست
از آنك سایه خود پیش و مقتدا دارد
همیرسد به گریبان آسمان دستش
كه او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد
چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه كار
چو رفت سایه سلطان حشر چه سود كند
ز آفتاب مزن گفت و گوی چون سایه
ز سایه ذره گریزد همه ضیا خواهد
به سایهها و به خورشید شمس تبریزی
كه بیمكان و زمان آفتاب و فی باشد
هما و سایهاش آن جا چو ظلمتی باشد
ز نور ظلمت غیر فنا چه سود كند
در آن فلك كه شعاعات آفتاب دلست
هزار سایه و ظل هما چه سود كند
همای سایه دولت چو شمس تبریزیست
نگر كه در دل آن شاه جا توانی كرد
خنك او را كه شد برهنه ز بود
وای آن را كه جست سایه بید
كی باشد آن در سفته من الحمدلله گفته من
مستطرب و خوش خفته من در سایههای آن شجر
خیز كه روز میرود فصل تموز میرود
رفت و هنوز میرود دیو ز سایه عمر
ای چشم كه پردردی در سایه او بنشین
زنهار در این حالت در چهره او بنگر
همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی
تا خانه یكی كردی ای خوش قمر انور
همایی بین كه سایه بر تو افكند
به زاغی كز كف تو جست منگر
در سایهات ای درخت طوبی
ما راست سعادت مكرر
چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود
ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار
سایه شادیست غم غم در پی شادی دود
ترك شادی كن كه این دو نسكلد از همدگر
سایه افكندست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمانست ای پسر
نه كه همسایه آن سایه احسان توام
تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر
باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار
پرده خوش آن بود كز پس آن پرده دار
با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار
یك دم ای ماه وش اسب و عنان را بكش
ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر
ولیك طالع خورشید و مه سفر باشد
كه تاز گردششان سایه شد سوار سفر
سایه یار به كه ذكر خدای
این چنین گفتست صدر كبار
در سایه دوست چون بود جان
همچون ماهی میان كوثر
موم و آتش چو گشت همسایه
نقش و رنگش فنا شود ناچار
در این خمخانه ما را میهمان كن
بدان همسایه كان جا داری امروز
بگستر بر سر ما سایه خود
كه خورشیدانه سیما داری امروز
چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست
به زیر سایه او میروم نشیب و فراز
دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه تویی
بر مثل سایه برو باز به برهان و مترس
سایه كه فانی كندش طلعت خورشید بقا
سایه مخوانش تو دگر عبرت ماكان و مترس
خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد
خورشید را چه نقصان گر سایه شد منكس
چون گوهری ناسفتهام فارغ ز خام و پختهام
در سایهات خوش خفتهام سرمست از آن افیون خوش
ای روز ز روی تو شب سایه موی تو
چون ماه برآ امشب ای طالع و فالت خوش
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمنست و زمهریرش
ای هما كز سایهات پر یافت كوه قاف نیز
ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش
سایهها را همه پنهان كن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش
آن كه چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مكش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش
ای درختی كه به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش
سایه تو پیش و پس جان مرا دسترس
سایه آن نخل بس باروری گو مباش
هر كی ترش بینیش دانك ز آتش گریخت
غوره كه در سایه ماند هست سر و پا ترش
از شرر آفتاب شیشه گردون نكفت
سایه بیسایهای دید دراشكست دوش
جهان سایه توست روش از تو دارد
ز نور تو باشد بقا و فنایش
مها از سر او چو تو سایه بردی
چه سود و چه راحت ز سایه همایش
بیا كه چشمه خورشید زیر سایه تست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه
روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق
بگرد مركبم بودی به زیر سایه آن شاه
هزاران شاه در خدمت به صفها در قطار ای دل
به درگاه خدا نالم كه سایه آفتابی را
به ما آرد كه دل را نیست بی او پود و تار ای دل
سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل
دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو
مرغ جانها را ببخشد كر و فرش پر و بال
در سایهات تا آمدم چون آفتابم بر فلك
تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونك زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم
كعبه هر نیك و بدم دایه باغ و چمنم
گر تو بدین كژ نگری كاسه زنی كوزه خوری
سایه عدل صمدم جز كه مناسب نتنم
تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو
چونك شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم
در پی آفتاب تو سایه بدم ضیاطلب
پاك چو سایه خوردیم چون كه ضیا بخواستم
من شاخ ترم اما بیباد كجا رقصم
من سایه آن سروم بیسرو كجا گردم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
كاندر پی او دایم من سیر قمر دارم
در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم
وز غرقه آن قلزم زخار رهیدیم
روی تو گلستان و لب تو شكرستان
در سایه این هر دو همه گلشكر آییم
در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاكی و ناپاك
اكنون به تو محویم نه پاك و نه پلیدیم
در نیرب شاهانه بدیدیم درختی
در سایه آن شسته و دروای دمشقیم
مرا سایه هما چندان نوازد
كه گویی سایه او شد من همایم
مقیم خانه ما شو چو سایه
كه ما خورشید را همسایگانیم
از خانه به باغ راه داریم
همسایه سرو و یاسمینیم
گر سایه من در این جهان است
غم نیست كه من در آن جهانم
همخانه گریخت از نفیرم
همسایه گریست از فغانم
ما سایه آن بتیم گویی
كز اصل وجود بت پرستیم
سایه بنماید و نباشد
ما نیز چو سایه نیست هستیم
همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می كنم گاهی به سر می ایستم
گه درازم گاه كوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
چونك در باغت به زیر سایه طوبیستم
گرم در كار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می كنم گاهی به سر می ایستم
گه درازم گاه كوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
چو منم سایه حسنت بكنم آنچ بكردی
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
شمس تبریز كه مشهورتر از خورشید است
من كه همسایه شمسم چو قمر مشهورم
من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم
لازمم نیست كه من راه پریشان بكشم
شمس تبریز كه آفاق از او شد پرنور
من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم
صد هزاران گل صدبرگ ز خاكم روید
چونك در سایه آن سرو گلستان میرم
من همایم سایه كردم بر سرت
تا كه افریدون و سلطانت كنم
سایه ساز ماست نور سایه سوز
زانك همچون مه به میزان توییم
سایه شخصم و اندازه او
قامتش چند بود چندانم
هر كی او سایه ندارد چو فلك
او بداند كه ز خورشیدانم
ای آب زندگانی با تو كجاست مردن
در سایه تو بالله جستم ز مرگ جستم
عمری است كز عطای تو من طبل می خورم
در سایه لوای كرم طبل می زنم
هر چند سایه كرم شاه حافظ است
در ره همان بهست كه با كاروان رویم
كجا روم به سر خویش كی دلی دارم
من و تن و دل من سایه شهنشاهم
فسرده ماند یخی كه به زیر سایه بود
ندید شعشعه آفتاب رخشانم
ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است
برای سایه نشینان چو خیمه برپایم
هر جا تویی جنت بود جنت بود هر جا روی رحمت بود رحمت بود
چون سایهها در چاشتگه فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود
گر سایه عاشق فتد بر كوه سنگین برجهد
نه چرخ صدقها زند تو منكری نك آزمون
خورشید اندر سایهاش افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین
در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر
درخورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین
ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سالها نشناخته تو خویش را از پیرهن
ای آفتابت دایهای ما در پیت چون سایهای
ای دایه بیالطاف تو ماندیم تنها نی مكن
گفت در آب و گل نهای سایه توست این طرف
برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونك تو سایه افكنی بر سرم ای همای من
در عجبی فتم كه این سایه كیست بر سرم
فضل توام ندا زند كان من است آن من
هر لطف كه بنمایی در سایه آن آیی
بسیار بیاساییهاده چه به درویشان
بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن
برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها كن
چه روزن كفتاب نو برآمد
كه سایه نیست آن جا قدر سوزن
سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایه خود نور او را هم ببین
از فلك آمد همایی بر سر من سایه كرد
من فغان كردم كه دور از پیش آن خوب ختن
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت
سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا شدن
ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ
چند چو سایه دوی در پی این دیگران
عشق چو باشد كم نشود جان
دور مبادا سایه جانان
ز سایه تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
در این جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین
تو سرو و گلی من سایه تو
من كشته تو تو حیدر من
دور مكن سایه خود از سرم
باز مكن سلسله از پای من
سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او
نور ز عكس روی او سایه ز عكس موی او
سایه كه باز میشود جمع و دراز میشود
هست ز آفتاب جان قوت جست و جوی او
سایه توست ای پسر هر چه برست ای پسر
سایه فكند ای پسر در دو جهان همای تو
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایه لطف جان تو
ور دو هزار سال تو در پی سایه میدوی
آخر كار بنگری تو سپسی و پیش او
سایه و نور بایدت هر دو به هم ز من شنو
سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا
چند گریختم نشد سایه من ز من جدا
سایه بود موكلم گر چه شوم چو تار مو
نیست جز آفتاب را قوت دفع سایهها
بیش كند كمش كند این تو ز آفتاب جو
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان ایمن ز ملال تو
صحبت ابرار و هم اشرار كان جا زحمت است
در حریم سایه آن مهتر اخیار كو
من همایم سایه كردم بر سرت از فضل خود
تا كه افریدون و سلطانت كنم نیكو شنو
لیك سایه آن صنم باید كه بر تو اوفتد
آن صنم كش مثل اندر جمله اصنام كو
آفتاب و فلك اندر كنف سایه توست
گر رود این فلك و اختر تابان تو مرو
چو سایه خسپم و كاهل مرا اگر جویی
به زیر سایه آن سرو پایدار بجو
ای طالع ما قرص مه تو
سایه گه ما موی خوش تو
كی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده
بیا سجده كنان چون سایهای دوست
كه بر منبر برآمد امشب آن ماه
جان عاشق لامكان و این بدن سایه الست
آفتاب جان به رقص و این بدن پا كوفته
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
كه به صورت مثل كون و مكانیم همه
در سایههای عشقت ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جانها تا عرش برپریده
كو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق
كز مستعینی میرهی در مستعانی میروی
چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
در دیده خاكش توتیا یا كحل نور سرمدی
ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل
نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی
آنك میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی
ز آنك عمارت ار بود سایه كند وجود را
سایه ز آفتاب او كی نگرد شرارتی
درختی بین بسی بابر نه خشكش بینی و نی تر
به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی
وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم
چو سایه در ركاب تو همیآیم به پنهانی
اندر پس دیواری در سایه خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا كاری
بگریز ز همسایه گر سایه نمیخواهی
در خود منگر زیرا در دیده خود مویی
ور طایر غیبی به تو بر سایه فكندی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی
واجب كند ای دوست كه آرم به صد اخلاص
در سایه زلف تو مناجات افندی
چون سایه فناییم به خورشید جمالت
ایمن شده از جمله آفات افندی
صد كاسه همسایه مظلوم شكستی
صد كیسه در این راه به حیلت ببریدی
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری
جز سایه خورشید رخش نیست امانی
خراباتی است در همسایه تو
كه از بوهای می خمار گشتی
سر دلها به زیر سایهات باد
كه دلها را در این مرعا شبانی
به زیر سایه اقبال خفتم
برون پنج حس راهم گشودی
چو سایه میدود جان در پی تو
گذشت از سایه جان در بیقراری
بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن
كه به از سرو نبود سایه بانی
به فر سایهات چون آفتابیم
همایی تو همایی تو همایی
تو خورشیدی و جانها سایه تو
نه چون خورشید گردون در زوالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایه لطف لایزالی
او سرو بلند و تو چو سایه
او باد شمال و تو غباری
از سوزش آفتاب محنت
در عشق چو سایه همایی
گه كوته و گه دراز گشتیم
با سایه صورت همایی
با سایه یار رو یكی شو
منمای ز خویشتن نشانی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی
صورت ما خانهها و روح ما مهمان در آن
نقش و جانها سایه تو جان آن مهمان تویی
صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری
وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایهای
آه كان سایه خدا گوهردلی پرمایهای
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهای
در هوای سایهای عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی
چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم
چو نشیند او نشستم به كرانه دكانی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه
چه كند دهان سایه تبعیت دهانی
پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
كه بكاهم و فزایم ز حراك سایه بانی
به ركوع سایه منگر به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی
ز حساب رست سایه كه به جان غیر جنبد
كه همیزند دو دستك كه كجاست سایه دانی
نرسی به باز پران پی سایهاش همیدو
به شكارگاه غیب آ بنگر شكار باری
تو چنان همایی ای جان كه به زیر سایه تو
به كف آورند زاغان همه خلقت همایی
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست
نه كه در سایه و در دولت این مولایی
صورت عشق تویی صورت ما سایه تو
یك دمم زشت كنی باز توام آرایی
در سرا چون سایه آمیز است نور
نور خواهی زین سرا بر بام آی
چون بخسبم زیر سایه نخل او
من شوم شیرینتر از خرما بلی
در سایه خدایی خسپند نیكبختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
بالاترك پر ای جان ای جان بنده فرمان
كه مه بود به بالا سایه بود به پستی
ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده
جانا چو سرو سركش از سایه سر كشیدی
از سایههای خرما شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما تو پختگی پذیری
هر شهر كو خراب شد و زیر او زبر
زان شد كه دور ماند ز سایه شهنشهی
سایه هماست فتنه شاهان و این هما
جویای شاه تا كه همایی بدیدهای
گر سایه چمن نبدی و فروغ او
من چون درخت بخت خسان بیاصولمی
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایههای همایی
مرادم آنك شود سایه و آفتاب یكی
كه تا ز عشق نمایم تمام خوش كامی
تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو
دو چشم در تو نهادهست و گشته هرجایی
كفیل قافیه عمر سایهاش بادا
ففی الحقیقه منه الدلیل و الحادی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
كه در باغ دولت گل و سرو مایی
برافكن برو سایهی از سعادت
كه مسجود قانی و جان همایی
اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی
زیر سایه درخت بخت آور
زود منزل كنی فرود آیی
ور تو خواهی كه بخت بگشاید
زیر هر سایه رخت نگشایی
اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی
باد جاوید بر مسلمانان
سایهات كفتاب اسلامی
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست
نه كه در سایه و در دولت این مولایی؟!
سایه بر بندگان فكن، كه تو مهتاب هر شبی
سخنی گو، خمش مكن، كه به غایت شكر لبی
«سایه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن سایهی تو جایگه و خانهی ما است
وان زلف تو بند دل دیوانهی ما است
اندر پس پردهها یکی دایهی ماست
ما آمده نیستیم این سایهی ماست
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست
توبه چکنم که توبهام سایهی تست
بار سر توبه جمله سرمایهی توست
از خواب چو سایه عقلها سر زیر است
فردا ز پگه بیا که امشب دیر است
ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است
پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست
مینال که آن ناله شنو همسایه است
مینال که بانک طفل مهر دایه است
اندر پس پردهها یکی دایهی ماست
ما آمده نیستیم این سایهی ماست
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید
آن ذره که او سایه نخواهد جانست
تا گوهر جان در این طبایع افتاد
همسایه شدند با وی این چار فساد
زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت
همسایهی بدخدای کس را ندهاد
دل با هوس تو زاد و بودی دارد
با سایهی تو گفت و شنودی دارد
تا داشتی آفتاب در سایهی زلف
جان بر صفت ذره معلق میزد
ز اول که مرا عشق نگارم بربود
همسایهی من ز نالهی من نغنود
ای ظل تو از سایهی طوبی خوشتر
ای رنج تو از راحت عقبی خوشتر
مائیم و دمی کوته و سودای دراز
در سایهی دل فکنده دو پای دراز
در سایهی زلف تو دمی میخسبم
تو نیز موافقت کنی وقت تو خوش
با سایهی خود ز خوی خود در جنگی
خود سایهی تست خصم تو، تنها باش
از بیم زوال آفتاب عشقت
حقا که من از سایهی خود میترسم
در خدمت تو چو سایه من پیش روم
تو شیری و من سیاه گوشم ای شاه
از سایهی عاشقان اگر دور شوی
بر تو زند آفتاب و رنجور شوی
پیش و پس عاشقان چو سایه میدر
تا چون مه و آفتاب پرنور شوی
عرش است نشیمن تو شرمت ناید
چون سایه مقیم خطهی خاک شوی
فردوسی
«سایه» در شاهنامه فردوسی
کسی کو شود زیر نخل بلند
همان سایه زو بازدارد گزند
توانم مگر پایهای ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن
ز گیتی پرستندهی فر و نصر
زید شاد در سایهی شاه عصر
چنین گفت کاین شهریار یمن
سر انجمن سرو سایه فکن
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت
شد آن سایهگستر نیازی درخت
نهاده ز هر چیز گنجی به جای
فگنده برو سایه پر همای
پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگر سایهای یافتی ز آفتاب
ابا خویشتن بر یکی پر من
خجسته بود سایهی فر من
چو بر شد به خورشید و شد سایهدار
به خاک اندر آمد سر مایهدار
گیاهی که گویمت با شیر و مشک
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بدو مال ازان پس یکی پر من
خجسته بود سایهی فر من
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ
نیارد برو سایه گسترد میغ
بر و بازوی شیر و هم زور پیل
وزو سایه گسترده بر چند میل
ز شبگیر تا سایه گسترد هور
همی این برآن آن برین کرد زور
چو شد نیزهها بر زمین سایهدار
شکست اندر آمد سوی مایهدار
جوانی به کردار تابنده ماه
نشسته بران تخت بر سایهگاه
چو دیدند مر پهلوان را به راه
پذیره شدندش ازان سایهگاه
بیامد دمان تا لب رودبار
نشستند در زیر آن سایهدار
هرانکس که در سایهی من پناه
نیابد ازو کم شود پایگاه
درستی و پستی مرا فر تست
روان و خرد سایهی پر تست
نماند آنگهی جایگاه سخن
خرامید زان سایهی سروبن
ابا دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایهی مهر او بغنوی
درخشیدن تیغهای بنفش
ازان سایهی کاویانی درفش
بران سایه بنشست مرد جوان
پر از درد پیچان و تیرهروان
درختی گشن سایه بر پیش آب
نهان گشته زو چشمهی آفتاب
در آیین پیشینیان منگرید
برین سایهی سروبن بگذرید
جهان ویژه کردنم به دین خدای
به کشور برافگنده سایهی همای
به زیر درختی که بد سایهدار
نهادش بدان جایگه نامدار
بران سایه بر اسپ و گردون بداشت
روان را به اندیشه اندر گماشت
به بخت تو از هر بد ایمن شوم
بدین سایهی مهر تو بغنوم
همان روز کز بهر کاوس شاه
بدی پرده و سایهی بارگاه
نبد جا تنش را همی بر دو تخت
تنی بود با سایه گستر درخت
پدر کشته و بند سایه نیا
به مغز اندرون خون بود کیمیا
بداند که ما تخت را مایهایم
جهاندار پیروز را سایهایم
بیاید بر آن سایه زیر درخت
ز گنجور می خواهد و تاج و تخت
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن سایه گستر دلاور درخت
جهان یکسر از رای وز فر تست
خنک آنک در سایهی پر تست
همی مشتری بارد از ابر اوی
بتازیم در سایهی فر اوی
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
همه شاد زان سرو سایه فگن
تو گفتی همی فره ایزدیست
برو سایهی رایت بخردیست
به ره هست چندانک باید به کار
درختان بارآور و سایهدار
فرود آمد از باره جایی نهفت
یله کرد و در سایهی کوه خفت
نمانم مگر سایهی خوشنواز
که باشد بروی زمین بر دراز
نباید که آن بوم ویران بود
که در سایهی شاه ایران بود
چو ویران بود بوم در بر من
نتابد درو سایهی فر من
بخفت اندران سایه بوزرجمهر
یکی چادر اندرکشیده به چهر
ز هامون بر مرغزاری رسید
درخت و گیا دید و هم سایه دید
وگر زیردستی شود مایه دار
همان شهریارش بود سایه دار
هم آنگه رسیدند نزدیک شاه
پیاده شدند اندران سایه گاه
کسی کو درین سایهی شاه شاد
نباشد ورا روشنایی مباد
که هم شاه وهم موبد وهم ردی
مگر بر زمین سایهی ایزدی
همیبود خسرو بران مرغزار
درخت بلند ازبرش سایه دار
به ایران که دید از بنه سایهام
وگر سایهی تاج و پیرایهام