غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«گردن» در غزلستان
حافظ شیرازی
«گردن» در غزلیات حافظ شیرازی
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
نخست روز که دیدم رخ تو دل می گفت
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
تورانشه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حیله هندو ببین
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
سعدی شیرازی
«گردن» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی
چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت
دلشده پای بند گردن جان در کمند
زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردنست
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویشتن در گردنت
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار
از پیش تو راه رفتنم نیست
گردن به کمند به که مهجور
چون نرود در پی صاحب کمند
آهوی بیچاره به گردن اسیر
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
گردن افراشته ام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
مرغ جانم را به مشکین سلسله
طوق بر گردن نهادی چون حمام
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست
چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم
من بیچاره گردن به کمند
چه کنم گر به رکابش نروم
خلاف شرط یارانست سعدی
که برگردند روز تیرباران
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی
کجا تواند رفتن کمند در گردن
دست با سرو روان چون نرسد در گردن
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن
هیچ شک می نکنم کآهوی مشکین تتار
شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری
یا به خضاب و سرمه ای یا به عبیر و عنبری
عیب مسکینی مکن افتان و خیزان در پیت
کان نمی آید تو زنجیرش به گردن می بری
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی
خیام نیشابوری
«گردن» در رباعیات خیام نیشابوری
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
مولوی
«گردن» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری
كو را ز عشق آن سری مشغول كردند از قضا
فرعون و نمرودی بده انی انا الله میزده
اشكسته گردن آمده در یارب و در ربنا
در گردن افكنده دهل در گردك نسرین و گل
كامشب بود دف و دهل نیكوترین كالای ما
می ده گزافه ساقیا تا كم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را ما از كجا او از كجا
شاد همیباش و ترش آب بگردان و خمش
باز كن از گردن خر مشغله زنگله را
پیش به سجده میشدم پست خمیده چون شتر
خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا
بین كه چه خواهی كردنا بین كه چه خواهی كردنا
گردن دراز كردهای پنبه بخواهی خوردنا
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
برم تیغ و كفن پیشش چو قربانی نهم گردن
كه از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
چه پیش آمد جان را كه پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را كه بگوید كه تسلا
در گردن این فكنده آن دست
كان شاه من و حبیب و مولا
شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ كردی زین می گلوی ما را
به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردن لا را بیار الا را
ای طوق هوای تو اندر همه گردنها
ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب
تا روز دلبر ما اندر برست چون دل
دستش به مهر ما را در گردنست امشب
خصوصا حلقهای كاندر سماعند
همیگردند و كعبه در میانست
ز بس خونها كه او دارد به گردن
خرد را طوق بسكستهست هیهات
اگر سایه كند گردن درازی
رخ خورشید آن دم در نقابست
مده پند و مبر خونم به گردن
كه چشم دلبر كین دار مستست
هین كه گردن سست كردی كو كبابت كو شرابت
هین كه بس تاریك رویی ای گرفته آفتابت
گفتمش آخر پی یك وصل چندین هجر چیست
گفت آری من قصابم گردران با گردنست
من اگر پیدا نگویم بیصفت پیداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
در گردنش درآر دو دست و كنار گیر
برخور از آن كنار كه مرفوع گردنیست
قفا همیخور و اندرمكش كلا گردن
چنان گلو كه تو داری سزای صفع و قفاست
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
در دست پیچی پرچمش كالصبر مفتاح الفرج
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
زان بادهها كه عاشقان در مجلس دل میخورند
شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش كردنش
سخت شكست گردنش سخت صبور میرود
جان و تنم بخست او شیشه من شكست او
گردن من به بست او تا به چه كار میكشد
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
كه تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند
از آب حیات او آن كس كه كشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
بار دگر آن آب به دولاب درآمد
وان چرخه گردنده در اشتاب درآمد
اكنون بزند گردن غمهای جهان را
كاقبال تو چون حیدر كرار درآمد
بزن گردن املها را به باده
كز آن هر قطره خنجر میتوان كرد
ز هر حلقه از آن زلفین پربند
پر گردن كشان غل میتوان كرد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
درمدزد از وی گلو گر میكشد تا میكشد
جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب
از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود
رستم و حمزه فكنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق میزند
از میان دل صبوحی كفتابت تیغ زد
گردن جان را بزن گر چرخ را تمكین كند
شكرانند كه در معده نگردند ترش
شاكرانند و از آن یار چه برخوردارند
چون ستاره شب تاریك پی مه گردند
چو مه چارده رخسار منور گیرند
چون همه باز نظر از جز شه دوختهاند
گرد مردار نگردند نه ایشان خادند
آنك نقل و می او در ره صوفی نقدست
رسدش گر به نظر گردن فردا بزند
ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن
در مقامی كه عطاها و امان تو بود
باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد
هر روح تا به گردن در حوض كوثر آمد
درد به پستی نشست صاف ز دردی برست
گردن گرگان شكست یوسف كنعان رسید
تا نشود گردنی گردن كس غل ندید
تا نشود پا روان كس نشود پای بند
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سركش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
وگر به قعر چهی درروی برای گریز
چو دلو گردن از او بسته رسن باشد
غم و اندیشه را گردن بریدند
كه آمد دور وصل و لطف و ایثار
در درون این قفص تن در سر سودا گداخت
وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار
تا كه از زهد و تقزز سخن آغاز كند
سر و گردن بتراشد چو كدو یا چو خیار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
گردنك را پیش كردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
پیش این شاهد ما خوبان را
گردن بسته ز بلغار بیار
پس گردن ز چه رو میخاری
نك ظفر هست تو آهنگ بیار
آن كوی را نگر كه پرد زو مصورات
وان جوی را كز او شد گردنده چرخ پیر
تیغ زن ای آفتاب گردن شب را به تاب
ظلمت شبها ز چیست كوره خاك كدر
بتر ز گاوی كاین چرخ را نمیبینی
كه گردن تو ببستست از برای دوار
بزن از عشق گردنم بجوی مر مرا مخر
گفت من چیز دیگرم بجز این صورت بشر
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اكراه اختیارآمیز
هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد
كان ناخوشیها خورده بد در غیبت تو خون خوش
اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو
دور شو از خیر و شرش دور شو از نیك و بدش
چون بزند گردنم سجده كند گردنش
شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش
عقل كمالی كه او گردن شیران شكست
عاشق بیدست و پا گردن او بست دوش
چو عشق دست درآرد به گردنم چه كنم
كنار دركشمش همچنین میان سماع
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
گردن چو دوك گشت این حرف چون پناغ
كس به درازگردنی بر سر كوه كی رسد
ور چه كنند عف عفی غم نخوریم ما ز عف
گر چه درازگردناند تا سر كوه كی رسند
ور چه كه عف عفی كنند غم نخوریم ما ز عف
چار طبیعت چو چار گردن حمال دان
همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف
بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است مكن مجرم خود را تو بحل
عقل كل ار سری كند با دل چاكری كند
گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل
بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را
افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در كفم
تا گردن گردن كشان در پیش سلطان بشكنم
دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من
زانك من از بیشه جان حیدر كرار شدم
مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن
برای خوشه خرما به گرد خار می گردم
ببندم گردن غم را چو اشتر می كشم هر جا
بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم
مرا وامی است در گردن كه بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
زهی سرده كه گردن زد اجل را
كه تا دنیا نبیند هیچ ماتم
به گرد نقطه خوبی و مستی
به سر گردنده چون پرگار بودیم
علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف
حرفهای علم را بر گردن ابجد نهم
گر كسی منكر شود تو گردن او را ببند
می كشانش روسیه كه منكری را یافتم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زانك اندیشه چو زنبور بود من عورم
مرد غم در فرحش كه جبر الله عزاك
آن چنان تیغ چگونه نزند گردن غم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
گلبنان را جمله گردن می زنم
قصد شاخ تازه و تر می كنم
در جرم توبه كردن بودیم تا به گردن
از توبههای كرده این بار توبه كردم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو كجا گریزم
در تاج خسروان به حقارت نظر كنم
تا شوق روی توست مها طوق گردنم
آن زمانی كه نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم
طوق بر گردن كپی بستم
نام اعلا بر اسفلین گفتم
ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالار ده
تا كی جهی گردن بنه ور نی كشندت چون كمان
تا آب باشد پیشوا گردن بود این آسیا
تو بیخبر گویی كه بس كه آرد شد خروار من
گفتی كه جان بخشم تو را نی نی بگو بكشم تو را
تا زندهای باشم تو را چون شمع در گردن زدن
از قدم درشت او نرم شدهست گردنم
تا چه كشد دگر از او گردن نرمسار من
گردن آنك دست او دست حدث پرست او
تیره كند شراب ما تا بزنیم هین و هین
اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری
پس گردن چه می خاری چه می ترسی چو ترسایان
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش یكی طوقی است در گردن
چه خنجر می كشی این جا تو گردن پیش خنجر نه
كه تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن
تو از پس پرده دل ناگاه سری دركن
تا هر سر موی من گردند چو سرمستان
بی جا شو در وحدت در عین فنا جا كن
هر سر كه دوی دارد در گردن ترسا كن
ای حلقه زن این در در باز نتان كردن
زیرا كه تو هشیاری هر لحظه كشی گردن
گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
آن ساعد سیمین را در گردن ما افكن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسكن
نشاید از تو چندین جور كردن
نشاید خون مظلومان به گردن
چو پایت نیست تا از ما گریزی
بنه گردن رها كن سر كشیدن
بغلهایت بگیرم همچو پیران
چو طفلانت نهم گاهی به گردن
بنه سر چون قلم بر خط امرش
كه هر بیسر از او افراشت گردن
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
لاله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و كژگردن ز اندیشه گران
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشكند از طوق عشقش گردن گردن كشان
چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت
ترك كن سالوس را تو خویش را بر وی فكن
زهره زهره درید و ماه را گردن شكست
شد عطارد خشك و بارد با رخ رخشان من
ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن
ذكر فردا نسیه باشد نسیه را گردن بزن
چون نهد پا در دماغ سركشان روزگار
در زمان سجده كنان گردند همچون خادمان
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان
ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان
ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان
چو تویی آب حیاتی كی نماند باقی
چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن
غم نیارد گرد غمگین تو گشت
ور بگردد بایدش گردن زدن
چرخ گردنده تو را چون رام شد
مركب بیمركبی را رام كن
داد شمشیری به دست عشق و گفت
هرچ بینی غیر من گردن بزن
گفتم كه تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی
عار است هستی تو وین عار تا به گردن
گفتا كه سر قدم كن تا قعر عشق میرو
زیرا كه راست ناید این كار تا به گردن
عیاروار كم نه تو دام و حیله كم كن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست لیكن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
دامی است دام دنیا كز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
گفتا تو كم ز خاری كز انتظار گلها
در خاك بود نه مه آن خار تا به گردن
دامی است طرفهتر زین كز وی فتاده بینی
بیعقل تا به كعب و هشیار تا به گردن
گفتم كه خار چه بود كز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن
اكنون در آب وصلم با یار تا به گردن
بس كن ز گفتن آخر كان دم بود بریده
كز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن
گفتا به عشق رستی از عالم كشاكش
كان جا همیكشیدی بیگار تا به گردن
امروز سركشان را عشقت جلوه كردن
آورد بار دیگر یك یك ببسته گردن
شمع و فتیله بسته با گردن شكسته
میگفت نرم نرمك با ما كه همچنین كن
چون گوش تو نداشت ببستند گردنش
گوشش اگر بدی بكشیدیش خوش طنین
جانا به حق آن شب كان زلف جعد را
در گردنم درافكن و سرمست میكشان
نبود هر گردنی لایق شمشیر عشق
خون سگان كی خورد ضیغم خون خوار من
دشنه تیز ار خلیل بنهد بر گردنت
رو بمگردان كه آن شیوه شاهی است آن
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیك است
خدای دور بود از بر خدادوران
دلا دو دست برآور سبك به گردن عشق
اگر چه دارد او خون خلق در گردن
چو تشنهای دود استاخ بر لب دریا
نه موج تیغ برآرد ببردش گردن
فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله كن
گردن غم را بزند تیغ می
كاین بكشد كان حلاوت ز كین
بیار آن جام خوش دم را كه گردن میزند غم را
بیار آن یار محرم را كه خاك او است صد خاقان
برون كردند سرها سبزپوشان
پر از طوق و جواهر گوش و گردن
همه گردن كشان شیردل را
كشیده سوی خود بیاختیار او
چون فدا گردند جاویدان شوند
ز آنك اكسیر است جان را كان تو
گردن بكشد جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
هر كی تو گردنش زدی گشت درازگردن او
خرمن هر كی سوختی گشت بزرگ خرمن او
زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی
وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله
هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده
باده در آن جام فكن گردن اندیشه بزن
هین دل ما را مشكن ای دل و دلدار بده
صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
قمررویان گردونی بدیده عكس رخسارش
خجل گشته از آن خوبی پس گردن بخاریده
باریك كند گردن ایمن كند از مردن
تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه
چون اشتر مست است مرا جان ز پی تو
بر گردن اشتر تن من بسته قلاده
آن سلسله كو به دست دارد
بربندد گردن زمانه
حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط
اشترانشان زیر بار از راه اعضا كوفته
آن شه صلاح دین است كو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده
آن حلقههای زلفت حلق كه راست روزی
ای ما برون حلقه گردن دراز كرده
حیرانم اندر لطف تو كاین قهر چون سر میكشد
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
تا گردن شك میزند بر میر و بر بك میزند
بر عقل خنبك میزند یا بر فن مكارهای
سر نبرد هر آنك او سر كشد از هوای تو
ز آنك به گردن همه بستهتر از قلادهای
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بكن
باده خاص درفكن خاصبك خدا تویی
این خبر و مجادلی نیست نشان یك دلی
گردن این خبر بزن شحنه كبریا تویی
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر كردن ز دانایی به بینایی
چو طوافان گردونی همیگردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی كه بر آدم نمیگردی
بیا بنواز عاشق را كه تو جانی حقایق را
بزن گردن منافق را اگر از وی بیاشوبی
چه بالایی همیجوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی پلنگستی
چو گرد راه هین برجه هلا پا دار و گردن نه
كه مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی
بگه امروز زنجیری دگر در گردنم كردی
زهی طوق و زهی منصب كه هست آن سلسله داری
بدیدم عقل كل را من نهاده ذبح بر گردن
بگفتم پیش این پرفن چو اسماعیل چون رامی
كه با شیران مری كردن سگان را بشكند گردن
نه مكری ماند و نی فن و نه دورویی نه صدتایی
به هنگامی كه هر جانی به جانی جفت میگردند
بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی
منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله
مبارك صاحب وامی مبارك كردن وامی
الا ای طوق وصل او كه در گردن همیزیبی
چو قمری ناله میدارم كه در گردن نمیآیی
داریم سری كان سر بیتن بزید چون مه
گر گردن ما دارد در عشق تو باریكی
در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من ای خواجه چرا داری
هر لحظه كمندی نو در گردنت اندازد
روزی كه به جد گیرد گردن ز كی پیچانی
حق است سلیمان را در گردن هر مرغی
مرغان همه پریدند آن جا تو چه میپایی
چو اندیشه به جاسوسی اسرار
درون سینهها گردنده باشی
كبوترها سراسر باز گردند
كه افتاد این شكاران را شكاری
چنان در بحر مستی غرق گردند
كه دل در عشق خوبی خوش عذاری
به جان تو پس گردن نخاری
نگویی میروم عذری نیاری
تجلی كن كه تا سرمست گردند
كنند اجزای عالم مست شوری
هزاران جان نثار جان او باد
كه تا گردند جانها جاودانی
از نیست تو خویش هست كردی
وین گردن خود تو میفشاری
چون بدیدم در سرم سودای تو سودای تو
آمدی در گردنم آویختی آویختی
كف موسی كو كه تا گردد عصا آن اژدها
گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری
چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن كه سپهدار جلالی
چو فراق گشت سركش بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت كه تو صارم زمانی
برو ای عشق كه تا شحنه خوبان شدهای
توبه و توبه كنان را همه گردن زدهای
سره مردا چه پشیمان شدهای گردن نه
كه در این خوردن سیلی سره ابلیسی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب كنی
هین بیخ مرگ بركن زیرا كه نفخ صوری
گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی
میگرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی
آن چهره چو آتش در زیر زلف دلكش
گردن ببسته جان خوش در حلقههای دامی
ای نقد جان مگوی كه ایام بیننا
گردن مخار خواجه كه وامی است گردنی
ای نای همچو بلبل نالان آن گلی
گردن مخار كز گل بیخار آگهی
میزن و میخور چو شیر تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن كافر ابخازیی
وگر ز چنبر گردون برون كشی سر و گردن
ز خرگله برهیدی فرشتهای و ز ناسی
اگر نه جرعه آن می بریختی بر خاك
ستارگان ز چه رو گرد خاك گردندی
برآر نعره ارنی به طور موسی وار
بزن تو گردن كافر غزا بكن چو علی
چو طوق موهبت آمد شكست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
لگامها بكشیدند تا كه واگردند
نمود باز بدیشان فزودشان شادی
طوق گردن تویی و حلقه گوش
گردن و گوش را چه میخاری
بر خط من نقطهی دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
گر نه شكار غم دلدارمی
گردن شیر فلك افشارمی
«گردن» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از بادهی او بر کف جان بلبلههاست
در گردن دل ز زلف او سلسلههاست
چون بر سر پایند که با بیبرگی
نومید نگردند و ز پا میشینند
ناگاه به شربتی ترا مست کند
در گردن معشوق دگر دست کند
در حلقهی زلف او گرفتار بدیم
در گردن ما کمند دیگر آمد
از ذات و صفات خویش خالی گردند
وز لوح وجود اناالحق خوانند
هر روز بنو برآید آن دلبر عشق
در گردن ما درافکند دفتر عشق
گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم
در گردن او ز توبه زنجیر کنم
من گردانم مطرب گردان خواهم
من زهرهی گردنده چو کیوان خواهم
ای گلشن جان و دیدهی روشن من
کی بینمت آویخته بر گردن من
این بنده مراعات نداند کردن
زیرا که به گل رفته فرو تا گردن
بر گردن ما بهانهای خواهی بستن
وز دام و دوال ما نخواهی رستن
توبه کردم ز توبه کردن ای جان
نتوان ز قضا کشید گردن ای جان
گه من آرم دو دست در گردن او
گه او کشدم چو دلربایان گردن
عمریست که آفتاب و مه میگردند
روزان و شبان در آرزوی شب تو
چون روشنی روز در آی از در من
بین گردن من بسوی در کژ مانده
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی
وز تیغ فراق گردن خواب زدی
شمشیر اگر گردن جان ببریدی
بل احیاء بربهم که شنیدی
هرگز به مزاج خود یکی دم نزنی
تا از دم خویش گردن غم نزنی
فردوسی
«گردن» در شاهنامه فردوسی
گهرها یک اندر دگر ساخته
ز هرگونه گردن برافراخته
بدین نامه من دست بردم فراز
به نام شهنشاه گردنفراز
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز
ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز
چو باز و چو شاهین گردن فراز
چو دیوان بدیدند کردار او
کشیدند گردن ز گفتار او
به فر جهاندار بستش میان
به گردن برآورد گرز گران
بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
گشاد آن نگار جگر خسته راز
نهاده بدو گوش گردنفراز
بدو گفت کای شاه گردنکشان
به برگشتن کارت آمد نشان
دگر هفته مر بزم را کرد ساز
مهانی که بودند گردن فراز
جز از کهتری نیست آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی و گردان گردنکشان
یکی تیغ زد زود بر گردنش
بدو نیمه شد خسروانی تنش
چو آیند و پرسند گردنکشان
چه گویم ازین بچهی بدنشان
کند حلقه در گردن کنگره
شود شیر شاد از شکار بره
خداوند گردنده خورشید و ماه
روان را به نیکی نماینده راه
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردن کشان
به زین اندرون گرزهی گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر
چنین گفت پس شاه گردن فراز
کزین هر چه گفتید دارید راز
نگه کرد تا کیست زیشان سوار
عنان پیچ و گردنکش و نامدار
به آواز گفتند گردنکشان
که مردم نبیند کسی زین نشان
به گردنکشان گفت شاه جهان
که با او که جوید نبرد از مهان
به شادیش بر شادمانی فزود
برافراخت گردن به چرخ کبود
چو گفته شد از گفتنیها همه
به گردنکشان و به شاه رمه
ز گفتار شاه آمد اکنون نشان
فراز آمد آن روز گردنکشان
به گرد اندرون یافت کلباد را
به گردن برآورد پولاد را
بزد گردن خسرو تاجدار
تنش را بخاک اندر افگند خوار
ز مادر همه مرگ را زادهایم
برینیم و گردن ورا دادهایم
خریدار این جنگ و این تاختن
به خورشید گردن برافراختن
یکی مشت زد نیز بر گردنش
کزان مشت برگشت لرزان تنش
تهمتن بدیشان چنین گفت باز
که ای نامداران گردن فراز
چو رستم ورا دید بفشارد ران
بگردن برآورد گرز گران
بدو گفت رو نزد دیو سپید
چنان رو که بر چرخ گردنده شید
کنون گردن شاه مازندران
همه خرد بشکن بگرز گران
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
فگنده به گردنش در پالهنگ
نشانهای بند تو دارد تنم
به زیر کمند تو بد گردنم
به هشتم نشستند بر زین همه
جهانجوی و گردنکشان و رمه
بزد دست و برداشتش نره شیر
به گردن برآورد و افگند زیر
به نیک و به بد دادمان دستگاه
خداوند گردنده خورشید و ماه
مرا دید چون شاه مازندران
به گردن برآورده گرز گران
یکی نامداری ز مازندران
به گردن برآورده گرز گران
به جویان چنین گفت کای بد نشان
بیفگنده نامت ز گردنکشان
تهمتن فرو ماند اندر شگفت
سناندار نیزه به گردن گرفت
بزد گردن غم به شمشیر داد
نیامد همی بر دل از مرگ یاد
که ما شاه را چاکر و بندهایم
همه باژ را گردن افگندهایم
ز بس خود زرین و زرین سپر
به گردن برآورده رخشان تبر
چو در شاهه شد شاه گردنفراز
همه شهر بردند پیشش نماز
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگ مرا
چو شه برگراید ز بربر عنان
به گردن برآریم یکسر سنان
به کام تو شد روی گیتی همه
شبانی و گردنکشان چون رمه
چو برزین گردنکش تیغ زن
گرازه کجا بد سر انجمن
به راه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند
ز چنگ و بر و بازو و یال او
به گردن برآوردهی گوپال او
ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان
میان دلیران و گردنکشان
پدر گر شناسد که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنگشان
یکی خواهرش بود گرد و سوار
بداندیش و گردنکش و نامدار
شگفت آمدش سخت و خیره بماند
دلیران و گردنکشان را بخواند
وزان مشت بر گردن ژندهرزم
کزان پس نیامد به رزم و به بزم
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش
بدو گفت کز تو بپرسم همه
ز گردنکشان و ز شاه و رمه
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
چه گویند گردان و گردنکشان
چو زین سان شود نزد ایشان نشان
چنین داد پاسخ که دیدم ترا
ز گردنکشان برگزیدم ترا
جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
چو یک چند بگذشت و او شد بلند
سوی گردن شیر شد با کمند
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازندهی تاج و تخت و کلاه
سه روز و سه شب بود هم زین نشان
غمی شد سر و اسپ گردنکشان
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردن فراز
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بدو چشم گردنکشان
وزان پس بپیچید سوی دمور
گرفت آن بر و گردن او به زور
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
بدو گفت کای شاه گردن فراز
چه سازی کنون زود بگشای راز
سیاووش را دست بسته چو سنگ
فگندند در گردنش پالهنگ
وگر همچنانم بود بسته چنگ
نهاده به گردن درون پالهنگ
به گردنکشان خسرو آواز کرد
که ای نامداران روز نبرد
نگه کرد هومان بدید از کران
به گردن برآورد گرز گران
چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن چنگ گردون گردنده تیز
ز گردان ایران و گردنکشان
نیابد جز از گیو ازو کس نشان
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
زدی گیو بیدار دل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش
همه خسته و بسته گشتند باز
به نزدیک پیران گردن فراز
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
وزان جایگه شاد گشتند باز
فروزنده شد بخت گردن فراز
وزان جایگه شد سوی تخت باز
بر پهلوانان گردنفراز
ز گردان فراوان برون تاختند
نبرد وراگردن افراختند
چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان
سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان
که اندر جهان کینه را زین نشان
نبندد میان کس ز گردنکشان
وزان پس چنین گفت با سرکشان
که ای نامداران گردنکشان
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و در زخم شد ریز ریز
ز تو خشم گردنکشان دور باد
درین جنگ فرجام ما سور باد
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک
ز هرچ آفریدست او بینیاز
تو در پادشاهیش گردن فراز
که من جنگ را گردن افراخته
سوی رود شهد آمدم ساخته
ز مادر همه مرگ را زادهایم
بناکام گردن بدو دادهایم
ولیکن چنینست گردنده دهر
گهی نوش یابند ازو گاه زهر
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیوبند
وز آن جایگه پس بتابم عنان
بگردن برآرم ز دوده سنان
بریشان ببخشود خسرو بدرد
بگردان گردنکش آواز کرد
دلیران گردنکش از تازیان
بسیچیدهی جنگ شیر ژیان
بر و بوم و خویشانت آباد گشت
ز تیغ منت گردن آزاد گشت
برادرت هر دو سران سپاه
که همزمان برآرند گردن بماه
چو بازآمد از هر سوی رزمساز
چنین گفت با شاه گردن فراز
نیابیم بر چرخ گردنده راه
نه بر کار دادار خورشید و ماه
ز گردان گردنکشان سی هزار
فریبرز را داد جنگی سوار
ز بغداد و گردن فرازان کرخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ
عنانها یک اندر دگر ساخته
همه جنگ را گردن افراخته
نشسته همه خلخ و سرکشان
همی سرفرازان و گردنکشان
که آرایش چرخ گردنده اوست
ببزم اندرون ابر بخشنده اوست
نگارندهی چرخ گردنده اوست
فرایندهی فره بنده اوست
چو از چرخ بفروخت گردنده شید
جوانان بیداردل پر امید
چو آواز او آن دو گردنفراز
شنیدند و بردند پیشش نماز
بر قیصر آمد سپه تاخته
به پیروزی و گردن افراخته
بگویش که گر باژ ایران دهی
به فرمان گرایی و گردن نهی
ولیکن مرا شاه زانسان نواخت
که گردن به کژی نباید فراخت
زریر سپهبد سپه را بماند
به بهرام گردنکش و خود براند
ازیشان نیابی فزونی بها
کنمشان همه سر ز گردن جدا
بپیچید و نامه بکردش نشان
بدادش بدان هر دو گردنکشان
زده باد گردنت خسته میان
به خاک اندرون ریخته استخوان
چنین تا بدانستی آن گرگسار
که گردن نیازد ابا شهریار
چو بر گردن آرند رخشنده گرز
همی تابد از گرزشان فر و برز
چو کردند زنجیر در گردنش
بفرمود بسته به در بردنش
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد به گردن برش پالهنگ
به نام جهانآفرین کردگار
بینداخت بر گردن گرگسار
به بند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افگند لرزان تنش
ندارد همی روشناییش باز
ز درویش وز شاه گردن فراز
بدان کس که گردن نهد گنج خویش
ببخشد نیندیشد از رنج خویش
جهانجوی چون چشمها باز کرد
به گردان گردنکش آواز کرد
بینداخت زنجیر در گردنش
بران سان که نیرو ببرد از تنش
بدو اندرون تیغزن سیهزار
سواران گردنکش و نامدار
چو گفتند او تیغ هندی به مشت
دو گردنکش سادهدل را بکشت
بزرگان دژ پیش باز آمدند
خریدار و گردنفراز آمدند
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش یابیم ازو گاه زهر
ز بس نعره از هر سوی زین نشان
پر آواز شد گوش گردنکشان
اگر شاه پیروز بپسندد این
نهادیم بر چرخ گردنده زین
بران سان که هرکس که بیند ترا
ز گردنکشان برگزیند ترا
ازان سان که من گردن ژنده پیل
ببستم فگنده به دریای نیل
تو گردنکشان را کجا دیدهای
که آواز روباه بشنیدهای
دو گردن فرازیم پیر و جوان
خردمند و بیدار دو پهلوان
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد سیاه
چنو پهلوانی ز گردنکشان
ندادست دانا به گیتی نشان
بترسم که این کار گردد دراز
به زشتی میان دو گردن فراز
به خورشید ماهیش بریان شدی
ازو چرخ گردنده گریان نشدی
نژادی ازین نامورتر کراست
خردمند گردن نپیچد ز راست
بدان گفتم این تا بدانی همه
تو شاهی و گردنکشان چون رمه
کنون کارهایی که من کردهام
ز گردنکشان سر برآوردهام
اگر من نرفتی به مازندران
به گردن برآورده گرز گران
چو بشنید گردنکش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار
به آوردگه گردن افراختند
چپ و راست هر دو همی تاختند
به رستم چنین گفت کای بدنشان
چنین بود پیمان گردنکشان
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
بدو نیمه شد پیلپیکر تنش
بزد تیغ بر گردن اسپ خویش
سر بادپای اندرافگند پیش
که خواهد ز گردنکشان کین من
که گیرد دل و راه و آیین من
نجوید همی جز همه ناخوشی
به گفتار و کردار و گردنکشی
برون کرد پیکان شش از گردنش
نبد خسته گر بسته جایی تنش
چو آمد به نزدیک دریا فراز
فرود آمد آن مرغ گردنفراز
که تا من به گیتی کمر بستهام
بسی رزم گردنکشان جستهام
زواره فرامرز چو بیهشان
برفتند چندی ز گردنکشان
پس از روزگار منوچهر باز
نیامد چو تو نیز گردنفراز
که بنویس یک نامه نزدیک اوی
یکی سوی گردنکش کینهجوی
دلش باد شادان و تاجش بلند
به گردن بداندیش او را کمند
که از من پس از مرگ ماند نشان
ز گنج شهنشاه گردنکشان
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردنفراز
چو آیی به پیش تو آرم همه
تو شاهی و گردنکشانت رمه
که رستم فراز آورید آن به رنج
ز شاهان و گردنکشان یافت گنج
شما نیز یکسر چه گویید باز
هرانکس که هستید گردنفراز
چو داراب را دید با فر و برز
به گردن برآورده پولاد گرز
به پیروزی از رومیان گشت باز
به نزدیک سالار گردنفراز
یکی را ز گردنکشان مرز داد
سپه را همه چیز باارز داد
زن و کودک و مرد گردند اسیر
نماند برین بوم برنا و پیر
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
همی گردن اژدها بشکرد
ولیکن برین گونه ناساخته
بیایم دمان گردن افراخته
همه بودنیها بگوید به شاه
ز گردنده خورشید و رخشنده ماه
فرستاده آمد به درگه فراز
بگفتند با فور گردن فراز
ز دارا بدین سان شدستی دلیر
کزو گشته بد چرخ گردنده سیر
همه لشکر هند گشتند باز
همان ژنده پیلان گردن فراز
ببرید پی بر بر و گردنش
ز بالا به خاک اندر آمد تنش
بفرمای تا گردن قیدروش
ببرد دژآگاه جنگی ز دوش
چنین هم به بند اندرون با زنش
به شمشیر هندی بزن گردنش
وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و به آتش بسوزد تنم
ندانم کسی را ز گردنکشان
که از چهر او من ندارم نشان
نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
به چنگال او خاک شد بیدرنگ
جهانجوی چون دید بنواختشان
به خورشید گردن برافراختشان
چو آمد به لشکرگه خویش باز
برفتند گردان گردنفراز
چو دیدند گردنکشان زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان
بگویم کنون با بزرگان روم
که چون بازگردند زین مرز و بوم
جهاندار سالار او میر نصر
کزو شادمانست گردنده عصر
بدو گفت گردنکشان بر درند
هر آنکس کجا مهتر کشورند
رکیبش گران شد سبک شد عنان
به گردن برآورد رخشان سنان
چو بشنید گردن فراز اردشیر
سخنهای بایسته و دلپذیر
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش در انداخت بیسر تنش
بپیچید گردن ز جام نبید
که نوبت بدش جای مستی ندید
دگر بشکنی گردن آز را
نگویی به پیش زنان راز را
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا
به بی چیزی و بدخویی یازد اوی
ندارد خرد گردن افرازد اوی
همان تا بدارند باده به دست
بدان تا بخسپند و گردند مست
به دژخیم فرمود تا گردنش
زند به آتش اندر بسوزد تنش
بدیدند هرگونه بازآمدند
بر شاه گردنفراز آمدند
همی بستر از خاک جوید تنش
همان خنجر هندوی گردنش
چو گردنکشی کرد شاه رمه
که از خویشتن دید نیکی همه
به یزدان گرای و بدو کن پناه
خداوند گردنده خورشید ماه
به ایران همی هرکسی دست آخت
به شاهنشهی تیز گردن فراخت
به ایران زمین در ابا یوز و باز
چنانچون بود شاه گردنفراز
وگر زین که گفتم بتابید یال
گزینید گردنکشی را همال
بشد خسرو و برد پیشش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
وزان پس بفرمود کارآگهان
یکی تا بگردند گرد جهان
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش
بدین باغ بهرامشاه آمدست
نه گردنکشی با سپاه آمدست
سپه را ز سالار گردنکشان
جز از تازیانه نبودی نشان
ابا بازداران صد و شست باز
دو صد چرغ و شاهین گردنفراز
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
سپه را ز سالار گردنکشان
بجستند زان تازیانه نشان
بزد خنجری تیز بر گردنش
سر شیر نر کنده شد از تنش
سواران گردنکش اندر زمان
نکردند نامی به تیر و کمان
همان رنج ما بس گزیدست بهر
بیاییم و آزرده گردند شهر
کنون گردن گور گردد سبتر
دل شیر نر گیرد و رنگ ببر
ازیشان گزین کرد گردنکشان
کسی کو ز نخچیر دارد نشان
برفتند گردنکشان پیش اوی
ز بیگانه و آنک بد خویش اوی
به رزم اندرون او گرفتار شد
وزو چرخ گردنده بیزار شد
همه گردن سرکشان گشت نرم
زبان چرب و دلها پر از خون گرم
که ما شاه را یکسره بندهایم
همان باژ را گردن افگندهایم
خداوند گردنده چرخ بلند
خداوند ارمنده خاک نژند
کجا آن سواران گردنکشان
کزیشان نبینم به گیتی نشان
همه پاک در گردن پادشاست
که پیدا شود زو همه کژ و راست
به کردار شیرست آهنگ اوی
نپیچد کسی گردن از چنگ اوی
به تیغ و تبرزین بزد گردنش
به خاک اندر افگند بیجان تنش
نخست از جهانآفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد
چنین گفت یکسر بگردنکشان
که از پیش ترکان برین همنشان
همیگفت یک چند با خوشنواز
ازان شاه گردنکش و دیرساز
چو برخواند آن نامهی خوشنواز
پر از خشم شد شاه گردن فراز
جهاندیده از شهر شیراز بود
سپهبددل و گردنافراز بود
فرستادهای آمد از خوشنواز
به نزدیک سالار گردنفراز
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ
رسیدند پس یک به دیگر فراز
فرود آمدند آن دو گردنفراز
چو کردند عهد آن دو گردن فراز
در گنج زر و درم کرد باز
که این کار گردد به ما بر دراز
میان دو شهزاد گردنفراز
تو را بندگانند و سالار هست
که سایند بر چرخ گردنده دست
ازین داد و بیداد در گردنم
به فرجام روزی بپیچد تنم
چنین داد پاسخ که میکن بنش
که خونیست ناکرده بر گردنش
برین برنهادند و گشتند باز
بایوان بشد شاه گردنفراز
برانگیخت اسب و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش و تیغزن
بیاسود گردن ز بند زره
ز جوشن گشادند گردان گره
به روشن روان کار ایشان بساز
تویی درجهان شاه گردن فراز
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان
بگشتند گردنکشان یک زمان
فرستادگان یک به دیگر به راز
بگفتند کین شاه گردنفراز
دل من بدین آشتی شاد کن
ز فام خرد گردن آزاد کن
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر
یکی را ندیدم بدو رای ومهر
خردمند ودژخیم باز آمدند
بر شاه گردن فراز آمدند
چنین گفت کای مرد گردن فراز
چنین لشکری گشن وزین گونه ساز
بکام تو گردنده چرخ بلند
ز کردار بد دور و دور از گزند
طلایه چو گشت از لب کنده باز
بیامد بر شاه گردن فراز
همی رنگ شرم آید از گردنت
همی مشک بوید ز پیراهنت
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو
سواران و گردن فرازان نو
و دیگر سواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان
چوپیدا شد این راز گردنده دهر
خرد را ببخشید بر چاربهر
نه آیین شاهان بود زین نشان
نه آن سواران گردنکشان
تو را کرد سالار گردنکشان
شدی مهتر اندر زمین کشان
شنیدند گردنکشان این سخن
که بهرام جنگ آور افگند بن
بگردنکشان گفت یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید
فگندند ناگاه در گردنش
بیاویختند آن گرامی تنش
چنین است آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
بیاییم با تو به راه دراز
به نزدیک بهرام گردن فراز
فرستاد و گردنکشان را بخواند
برتخت شاهی به زانو نشاند
شنیدند گردنکشان این سخن
که آن نامور مهتر افکند بن
همه روم یکسر تو را کهترند
اگر چند گردنکش و مهترند
بدو گفت قیصر که بگشای راز
چه گفت آن خردمند گردن فراز
که پذرفت خسرو زیزدان پاک
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
چو خورشید گردنده بیرنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد
ز خورشید گردنده بر بگذرند
چوما را ز دانندگان نشمرند
چنین گفت کای زیردستان شاه
سزد گر بر آرید گردن بماه
چو خسرو بدید آن گزیده سپاه
سواران گردنکش ورزمخواه
نوشت اندران نامههای دراز
که این مهتر گرد گردن فراز
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
که تاسینه ببرید تیره تنش
چنان دان که هرکس که دارد فسوس
همو یابد از چرخ گردنده کوس
دوان اسپ با مرد گردن فراز
همیشد به لشکر گه خویش باز
بیامد ز گردنکشان ده هزار
همه جاثلیقان گرد و سوار
همان تیرباران گرفتند باز
برآشفت بهرام گردن فراز
گزین کرد گستهم ز ایران سوار
ده و چار گردنکش نامدار
ازین نامه کی بود نام ونشان
که گویی کنون پیش گردنکشان
بخندد برو هرک دارد خرد
کس اورا ز گردنکشان نشمرد
چو بر کام او گشت گردنده چرخ
ببخشید داراب گرد و صطرخ
به بهرام گردنکش آواز داد
که اکنون ز مردی چه داری بیاد
بزرگان چینی و گردنکشان
ز بهرام یل داشتندی نشان
همان چرخ گردندهی بی ستون
چرا نه به فرمان او در نه چون
زن چاره گر برد پیشش نماز
بدو گفت کای شاه گردن فراز
از آن پس شب و روز گردنده دهر
نشست و ببخشید بر چار بهر
نوشتی همه پاسخ نامه باز
بدادی بدان مرد گردن فراز
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شاهی و گردنکشی را سزی
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه
پدیدار کرده ز هر دستگاه
هم از هفت کشور برو بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان
ز پرویز ترسان بد آن بدنشان
ز درگاه او هم ز گردنکشان
به دشنام لب را گشایید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز
به شیروی گردنکش آواز داد
سبک پاسخش نامور باز داد
چو گردنده گردون به سر بر بگشت
شد آن شاه را سال بر سی و هشت
ببردیم بر دشمنان تاختن
نیارست کس گردن افراختن
همیتاختند به درگاه ما
نپیچید گردن کس از راه ما
چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر
فروزندهتر بد ز گردنده مهر
برفتند گردنکشان پیش او
ز گردان بیگانه و خویش او
که خون چنان خسروی ریختی
همیکوه در گردن آویختی
فرستاد پاسخ به شیروی باز
که ای تاجور شاه گردن فراز
مکافات یابی ز کرده کنون
برانم ز گردن تو را جوی خون
ببستش بران باره بر همچوسنگ
فگنده به گردن درون پالهنگ
همه کار گردنده چرخ این بود
ز پروردهی خویش پرکین بود
چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزو چند یابی تو بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و راستی
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
یکی تیغ باریک بر گردنش
پدید آمده چاک پیراهنش
دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش
خداوند گردنده بهرام وهور
خداوند پیل و خداوند مور
همانا شنیدند گردنکشان
خنیده شد اندر جهان این نشان
کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
بر انگشتری یزدگردست نام
به شمشیر بر من نگردند رام
بدین بد کنون گردن من بزن
بینداز در پیش این انجمن
ببرسام گفتند کاین را مبر
بباید زدن گردنش راتبر