غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«بخت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«بخت» در غزلیات حافظ شیرازی
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بود همراز و هم زانوی فرخ
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
آن جوان بخت که می زد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
همی رویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله حسن بیارای که داماد آمد
هیچ رویی نشود آینه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
شد لشکر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
آن نافه مراد که می خواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه ات بیاراید
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی آید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
به روی ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلوده ایم ای بخت بیدار
به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان
گرم بود گله ای رازدار خود باشم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
شاه بیدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آیینه رخ چو مهیم
حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان
کو مژده ای ز مقدم عید وصال تو
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیده ای
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری
می ای دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
جلوه بخت تو دل می برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی
حافظ چو پادشاهت گه گاه می برد نام
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
سعدی شیرازی
«بخت» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را
به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد
که بخت راست فضیلت نه زور بازو را
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب
اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی
نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت
امشب شب خلوتست تا روز
ای طالع سعد و بخت فیروز
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیدست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
با همه مهر و با منش کینست
چه کنم حظ بخت من اینست
بخت جوان دارد آن که با تو قرینست
پیر نگردد که در بهشت برینست
دانی کدام خاک بر او رشک می برم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست
گر بزند بی گناه عادت بخت منست
ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست
بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست
دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست
کامران آن دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
ز بخت بی ره و آیین و پا و سر می زیست
ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور می گشت
بخت و رای و زور و زر بودم دریغ
کاندر این غم هر چهار از دست رفت
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی
مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بی مایه زبون باشد هر چند که بستیزد
هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد
همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد
مژه ای به خواب و بختی که به خواب درنباشد
باور از بخت ندارم که به صلح از در من
آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد
بخت پیروز که با ما به خصومت می بود
بامداد از در من صلح کنان بازآمد
بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز
همخانه من باشی و همسایه نداند
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود
بخت بازآید از آن در که یکی چون درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در
تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید
بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی
که هر دم از در او چون تویی فراز آید
گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من
وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
مبارکتر شب و خرمترین روز
به استقبالم آمد بخت پیروز
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه پادشه آن گاه فضای درویش
به دو چشم تو که شوریده تر از بخت منست
که به روی تو من آشفته تر از موی توام
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
کاین بخت نبود هیچ روزم
وین گل نشکفت هیچ سالم
چشم که بر تو می کنم چشم حسود می کنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دانم
نمی دانستم از بخت همایون
که سیمرغی فتد در آشیانم
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار می بینم
تویی یارا که خواب آلوده بر من تاختن کردی
منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می بینم
شادم به تو مرحبا و اهلا
ای بخت سعید مقبل من
عشق به تاراج داد رخت صبوری دل
می نکند بخت شور خیمه ز پهلوی من
نشان بخت بلندست و طالع میمون
علی الصباح نظر بر جمال روزافزون
من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم
نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی
بخت آیینه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می گذری
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی
امید از بخت می دارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می کنی
ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت
زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی
خیام نیشابوری
«بخت» در رباعیات خیام نیشابوری
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است
ور بر تن تو عمر لباسی چست است
مولوی
«بخت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا
هلا یاران كه بخت آمد گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را
خنك جانی كه خواری را به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی كه هست اندر نهایتها
زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر
كه مطلوب همه جانها كند از جان طلب ما را
عجب بختی كه رو بنمود ناگاهان هزاران شكر
ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نك موسی عمران شد تا باد چنین بادا
همه كس بخت گنج اندوز جوید
ولیكن عشق رنج اندوز ما را
عقل آمد و گفت من چه گویم
این بخت و سعادت سنی را
ور نه سكته بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود كردی بردریدی شالها
آن خیال جان فزای بخت ساز بینظیر
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
هیچ بختی در جهان رونق گرفت
كو نشد محبوس و بیمار قضا
چه نیكبخت كسی كه خدای خواند تو را
درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا
بر روی چون زر من ای بخت بوسه میده
كاین زر گازدیده در معدنست امشب
كه دید ای عاشقان شهری كه شهر نیكبختانست
كه آن جا كم رسد عاشق و معشوق فراوانست
ای مژده كه آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت كه آن طره طرار مرا یافت
زهی مجلس كه ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
كنون من خفتم و پاها كشیدم
چو دانستم كه بختم می كشیدست
مبر رنج ای برادر خواجه سختست
به وقت داد و بخشش شوربختست
زید خندان بمیرد نیز خندان
كه سوی بخت خندانش ایابست
در تك دوزخ نشستم ترك كردم بخت را
زانك ما را اشتهای جنت و ابرار نیست
خرج بیدخل خدایی است ز دنیا مطلب
هر كه را هست زهی بخت ندانم كه كه را است
ای نیكبخت اگر تو نجویی بجویدت
جویندهای كه رحمت وی را شمار نیست
رقاصتر درخت در این باغها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
ابروم میجهید و دل بنده میطپید
این مینمود رو كه چنین بخت در قفاست
بخت جوان یار ما دادن جان كار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شكافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او كه كمینه گداست
كدام صبح كه عشقت پیالهای آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
امروز خندانیم و خوش كان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او كه خورشید جهان باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
كه تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
در زیر درخت او میناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
آن بخت كه را باشد كید به لب جویی
تا آب خورد از جو خود عكس قمر یابد
شمشیر به كف عمر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل میزن كان ماه پدید آمد
در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد
كز بخت یكی ماه رخی خوب درافتاد
در حلقه این شكستگان گردید
كان دولت و بخت در شكست آمد
آن كس كه ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
آن كس كه ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار آمد
وان دیده بخت جاودانی
آخر نه به روی آن پری بود
آنك حامل شد عدم از آفرینش بخت نیك
ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید
شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما
جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد
نیكبختان در جهان بسیار آیند و روند
لیك بر درگاه شمس الدین نباید رد شود
دل من كار تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه نكوبخت درختی كه بر و بار تو دارد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را كار برآمد
رخت برد و بخت داد آنگه چه بخت
سیم برد و دامن پرزر شمرد
ای شاد آن زمانی كز بخت ناگهانی
جانت كنار گیرد تن بركنار ماند
چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری
دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار ماند
در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
ای پرتو خیال تو بوده امام عید
چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به كلی به خواب شد
لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید
هر طرفی كو رود بخت از آن سو رود
هیچ مگو هر طرف خواهد تا میرود
مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود
فلك به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود كند
اقبال پیشت سجده كنانست
ای بخت خندان خندان چه باشد
گر تو را بخت یار خواهد بود
عشق را با تو كار خواهد بود
بخت نقدست شمس تبریزی
او بسم غیر او ملی باد
هر كه بهر تو انتظار كند
بخت و اقبال را شكار كند
هر چه دهد عاشق از رخت و بخت
عاقبت آن جمله بدو میرسد
قسمت بختست برو بخت جو
بخت به از رخت بود المراد
بخت بقا یافت قبا گو برو
ذوق فنا دید چه جوید وجود
خوابناكی كه صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
خوابناكی كه صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
گر خواب شبم ببست آن شه
بخشید وصال و بخت بیدار
خود بخت تویی و زندگی تو
باقی نامی و لاف و آزار
ای بیتو حرام زندگانی
ای بیتو نگشته بخت بیدار
چون فنا خواهد شدن این ساحره دنیای دون
تخت و بخت و گنج و عالم را به من بخشیده گیر
بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت
كو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
همچو زر یك لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان ای پسر
سر برآر از مستی و بیدار شو
كار و بار و بخت بیدارش نگر
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نكوشاخ بختیار
بشنو از چپ و راست مژده سعادت تو راست
بخت صفا در صفاست تا تو توی اختیار
سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست
تو بخت بخت سفر دان و كار كار سفر
بخت و اقبال خاك پای تواند
هر چه میبایدت میسر گیر
حال شما دی همگان دیدهاند
كن فیكون كس نشود بخت ور
ور بشود بخت ور آخر چنین
كی شود او همچو فلك مشتهر
ای جان و بخت خندان در روی ما بخند
تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز
بت بیدار پرفن را كه بیداری ز بخت اوست
چنین خفته نیابیدش مگر بیدار جوییدش
بخت و روزی هر كسی اندر خراباتی روید
من كیم غمخوارگی را یافتم من آن خویش
برآ به كوه و بگو هر كجا كه خفته دلیست
صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش
ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن
كه آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق میزند از بخت من بر آن بو سنگ
چو از بزمش برون آید كمینه چاكرش سكران
ز ملك و ملك و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل
به سودای چنان بختی كه معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
هان ای طبیب عاشقان دستی فروكش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و كرسی بر برم
آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان كنیم
تا بخت در رو خفته را چون بخت سرواستان كنیم
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت كشیدم
بجز دیدار او بختی نجویم
به غیر كار او كاری نخواهم
می خرامد بخت ما كو هست نقد وقت ما
مشنو ای پخته از این پس وعدههای خام خام
خاتم ملك سلیمان است یا تاجی كه بخت
می نهد بر تارك سرهای مختاران صیام
به خدا شاخ درختی كه ندارد ز تو بختی
اگرش آب دهد یم شود او كنده هیزم
نه می خام ستانم نه ز كس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
مادرم بخت بده است و پدرم جود و كرم
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
خاك از او سبزه زاری چرخ از او بیقراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
بخت من زیر و زبر كرد غمش
چون فلك زیر و زبر می نروم
به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم
به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم
چو تویی شادی و عیدم چه نكوبخت و سعیدم
دل خود بر تو نهادم به خدا نیك نهادم
بلبل رسد بربط زنان وان فاخته كوكوكنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان
بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین
زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من
مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
زانك چو خر دور شود باشد عیسی بر من
گفت كه از سماعها حرمت و جاه كم شود
جاه تو را كه عشق او بخت من است و جاه من
كه بخت من چنان خفتهست كه بیداری ندارد رو
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین
گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی
نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین
چونك قبله شاه یابی قبله اقبال شو
چون دو دم خوردی ز جامش بخت را دمساز بین
تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حراره كهنه نوبخت بر اوتار زن
رقص كن در عشق جانم ای حریف مهربان
مطربا دف را بكوب و نیست بختت غیر از این
داند سبل ببردن هم مرده زنده كردن
هم تخت و بخت دادن هم بنده پروریدن
من غرق ملك و نعمت سرمست لطف و رحمت
اندر كنار بختم و آن خوش كنار با من
جانا بیار باده و بختم بلند كن
زان حلقههای زلف دلم را كمند كن
جانا بیار باده و بختم تمام كن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام كن
بخت مرا چو كلك نگون میكنی مكن
پشت مرا چو دال دوتا میكنی مكن
بر این لبم چو از آن بخت بوسهای برسید
شكر كساد شد از قند خوش زبانی من
از كف این نیكبخت میخورم همچون درخت
ور نه من سرسبز چون میروم مست و جوان
بخت نداشت دهریی منكر گشت بعث را
ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
ز مكر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
كشیده گوش هشیاران به مستی
زهی اقبال و بخت مستدام او
شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز
همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو
تاج و تختی كاندرون داری نهان ای نیكبخت
در گمان كیقباد و سنجر و سهراب كو
در سرای عصمت یزدان تویی
بخت و دولت روز و شب دربان تو
شاد بختی كه غم تو قوت او است
پهلوانی كو فتد پهلوی تو
این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
در چاره بداختران با روی چون ماه آمده
بدبخت و گران جانی كو بخت از او جوید
دربند بزرگی شد میسوزد چون خرده
خود گلشن بخت است این یا رب چه درخت است این
صد بلبل مست این جا هر لحظه كند لانه
چو پر كردند گوش ما ز پیغام
توشان صد چشم بخت شاه بین ده
مسلمانان سرم مست است از آن روز
زهی اقبال و بخت و جاه روزه
در سرای بخت رو یعنی كه تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
ملكان تاج زر از عشق ره ما بدهند
كه كمربخشتر از بخت جوانیم همه
بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر
كت بنده كمینم وآنگه تو ناز كرده
ای بخت و بامرادی كاندر صبوح شادی
آن جام كیقبادی تو داده ما بخورده
خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت
تا سركه نفروشی دگر پیشه كنی حلواگری
ای دولت و بخت همه دزدیدهای رخت همه
چالاك رهزن آمدی با كاروان آمیختی
خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد
بخت بداد خاك را تابش زر جعفری
وز رخ یوسفانهاش عقل شدی ز خانهاش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی
باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین
وین همگی درختها رسته شده ز دانهای
پیشتر آ تو ای پری از ترشی تویی بری
تاج و كمر عطا كنی بخت بلند میدهی
نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی
مكن آه و مخور حسرت كه بختم محتشم بودی
خنك آن كاروانی كان سلامت با وطن آید
غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی
زهی كوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت
من این را بیخبر گفتم حریفا تو خبر داری
مثال تیر مژگانت شدم من راست یك سانت
چرا ای چشم بخت من تو با من كژ چو ابرویی
آن شاه گل ما به كف خویش سرشتهست
آن همت و بختش ز كف شاه چشیدی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم پیروی پیر نكردی
هلا بشكن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شكستی
همان اقبال و دولت بین كه دیدی
همان بخت همایون شو كه بودی
به بخت و طالع ما ای افندی
سفر كردی از این جا ای افندی
كجا بختی كه اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
جهان پیر را گفتم جوان شو
ببین بخت جوان تا كی قدیدی
جوان بختا بزن دستی و میگو
شبابی یا شبابی یا شبابی
خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملك و بخت او همتا تو دیدی
ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری
چون كلام تو شنید از بخت نفس ناطقه
كرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الكنی
یك بلندی یافت بختم در هوای شمس دین
كز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی
هله ای روح مصور هله ای بخت مكرر
نه ز خاكی نه ز آبی نه از این چرخ اثیری
همه در بخت شكفته همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته كه خدایا تو كجایی
تو بخسپ خوش كه بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در كف كه شود عقیق كانی
خنك آن دلی كه در وی بنهاد بخت تختی
خنك آن سری كه در وی می ما نهاد كامی
ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
چو شنید نیكبختی ز تو سرسری سلامی
به خزینه خوب رختی ز قدیم نیكبختی
به نبات چون درختی به ثبات چون یقینی
ز تو بخت و جاه دارم دل تو نگاه دارم
صنما بر این قرارم هله تا تو شاد باشی
توریز بخت یارت به خدا كه راست گویی
كه میان شیرمردان چو ویی كدام داری
چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید
سرخر معده سگ رو كه همان را شایی
گر خطا گفتم و مقلوب و پراكنده مگیر
ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی
چون برم نام او را دررسد بخت خضرا
اسم شد پس مسما بیدوی بیتوانی
در سایه خدایی خسپند نیكبختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
بنگر بدین درختان چون جمع نیكبختان
شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد كز بخت در مزیدی
صد گونه رخت دارد صد تخت و بخت دارد
تختش ز رفعت آمد نی تخت آبنوسی
بی خواب و بیقراری شبهای تا به روز
خواب تو بخت بست كه بسته سعادتی
گر سایه چمن نبدی و فروغ او
من چون درخت بخت خسان بیاصولمی
بخت عظیمست آنك نقل ز جنت بری
خیر كثیرست آنك باده ز كوثر كشی
مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد
چشم بدت دور باد تا كه كنی لمتری
از اثر شمس دینست این تبش عشق تو
وز تبریزست این بخت كه پروردهای
چه آفتاب جمالی كه از مجره گشادی
درون روزن عالم چو روز بخت فتادی
دریغ دیده بختم به كحل خاك درش
ز بهر روشنی چشم یافتی نظری
برو دلا به سعادت به سوی عالم دل
به شكر آنك به اقبال و بخت پیوستی
خنك تو را و خنك جمله همرهان تو را
كه سعد اكبری و نیكبخت افتادی
بیا كه دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا كه خلعت نو یافت از تو مشتاقی
تویی شب فروزم تویی بخت و روزم
كه امشب بخندی و فردا نرنجی
چون نیست رختت چون نیست بختت
ز آن روی سختت ناید كیایی
ور تو خواهی كه بخت بگشاید
زیر هر سایه رخت نگشایی
زیر سایه درخت بخت آور
زود منزل كنی فرود آیی
رایت البخت یسجدنی اذاما
تكرم سیدی بالالبهاء
«بخت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
من بخت توام که هیچ خوابم نبرد
تو بخت منی که برنیائی از خواب
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز
این بینمکی ز شور بختی منست
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد
بدبخت چو خار تیز و سرکش باشد
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
بخت تو مپندار که پیروز بود
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد
زان سجده به بخت خویشتن میافتد
ما میخواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کرا بود کرا راه دهند
و آنگه که نوای وصل آهنگ کند
ای بخت بد بیا و آهنگ آموز
تو دولت و بخت همه ای در دو جهان
چون دولت و بخت دو جهان گردانباش
گر رنج دهد بجای بختش گیرم
ور بند نهد بجای رختش گیرم
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم
ور بخت شوی رخت بسویت نبرم
لیلم که نهاری نکند من چکنم
بختم که سواری نکند من چکنم
دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین
چون درد نباشدت از آن باش حزین
ای آتش بخت سوی گردون رفتی
وی آب حیات سوی جیحون رفتی
آموختیم جوانی اندر پیری
از بخت جوان صلای پیرآموزی
مانندهی گل ز اصل خندان زادی
وز طالع و بخت خویش شادی شادی
فردوسی
«بخت» در شاهنامه فردوسی
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
یکایک ازو بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد
برفت او و این نامه ناگفته ماند
چنان بخت بیدار او خفته ماند
سر بخت بدخواه با خشم اوی
چو دینار خوارست بر چشم اوی
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز درد و غم آزاد و پیروز بخت
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت
برآن آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و فرخ زمین
سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
دوتا میشدندی بر تخت او
از آن بر شده فره و بخت او
جهان شد برآن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک وزآن پایگاه
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او
بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت
چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد جهاندار نو
نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
چه اختر بد این از تو ای نیکبخت
چه باری ز شاخ کدامین درخت
چنین داد پاسخ فریدون که تخت
نماند به کس جاودانه نه بخت
منم پور آن نیکبخت آبتین
که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
که آید که گیرد سر تخت تو
چگونه فرو پژمرد بخت تو
کزان بخت هرگز نباشدت بهر
به من چون دهی کدخدایی شهر
بیار انجمن کن بر تخت من
چنان چون بود در خور بخت من
به دشنام زشت و به آواز سخت
شگفتی بشورید با شوربخت
بران گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیر خوان برد بیدار بخت
چنین روز روزت فزون باد بخت
بد اندیشگان را نگون باد بخت
به بخت جهاندار هر سه پسر
سه خسرو نژاد از در تاج زر
مگر همچنان گفتم آباد تخت
سپارم به سه دیدهی نیک بخت
سه فرزند بودیم زیبای تخت
یکی کهتر از ما برآمد به بخت
زمین گلشن از پایهی تخت تست
زمان روشن از مایهی بخت تست
هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت
همه راستی راست از بخت اوست
همه فر و زیبایی از تخت اوست
همه پشت پیلان ز پیروزه تخت
بیاراست سالار پیروز بخت
چو این کرده شد روز برگشت بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت
ازین پس به خیره مریزید خون
که بخت جفاپیشگان شد نگون
همم دین و هم فرهی ایزدیست
همم بخت نیکی و هم بخردیست
ترا پاک یزدان نگهدار باد
دلت شادمان بخت بیدار باد
که جویند تا اختر زال چیست
بران اختر از بخت سالار کیست
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی
رخش پژمرانندهی ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
بدانید هر پنج و آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید
بدو گردد آراسته تاج و تخت
ازان رفته نام و بدین مانده بخت
بدیدند و با خنده پیش آمدند
که دو دشمن از بخت خویش آمدند
فرستاده آمد دوان سوی زال
ابا بخت پیروز و فرخنده فال
خرد یافته موبد نیک بخت
به فرزند زد داستان درخت
که او دادت این خسروانی درخت
که هر روز نو بشکفاندش بخت
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
که آن را میان و کرانه نبود
همان بخت نوذر جوانه نبود
ازان سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب
چو آمد به بخت اندرون تیرگی
گرفتند ترکان برو چیرگی
همی بود شاپور تا کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
برفتند بیدار تا هیرمند
ابا تیغ و با گرز و بخت بلند
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی
ببد بخت ایرانیان کندرو
شد آن دادگستر جهاندار زو
همی گفت هرچند کز پهلوان
بود بخت بیدار و روشن روان
نزیبد بریشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه بیداربخت
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت
نشان داد موبد مرا در زمان
یکی شاه با فر و بخت جوان
هزیمت شد از وی سپاه قلون
به یکبارگی بخت بد را زبون
ازو خویشتن را نگهدار سخت
که مردی دلیرست و پیروز بخت
گر از تور بر ایرج نیکبخت
بد آمد پدید از پی تاج و تخت
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت
سرانجام تاب اندر آمد به بخت
چو بختی که بیآگهی بگذرد
پرستندهی او ندارد خرد
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ما را چه آمد به سر
چو تخت تو نشنید و افسر ندید
نه چون بخت تو چرخ گردان شنید
همه شاد و روشن به بخت تواند
برافراخته سر به تخت تواند
از ایشان فراوان تبه کرد نیز
نبود از بدبخت ماننده چیز
همه گنج تاراج و لشکر اسیر
جوان دولت و بخت برگشت پیر
کنون چشم شد تیره و تیره بخت
به خاک اندر آمد سر تاج و تخت
به نیروی یزدان پیروزگر
به بخت و به شمشیر تیز و هنر
مرا بخت ازین هر دو فرخترست
که پیل هژبر افگنم کهترست
بدو گفت رستم که چون رزم سخت
ببود و بیفروخت پیروز بخت
سر بخت گردان افراسیاب
بران رزمگاه اندر آمد بخواب
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو بشنید رستم بخندید سخت
بدو گفت با ماست پیروز بخت
ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد
بلندیش بر آسمان رفته گیر
سر بخت گردان همه خفته گیر
مگر بخت رخشنده بیدار نیست
وگرنه چنین کار دشوار نیست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همی بخت تو زین سخن نغنود
سخنهای چرب و دراز آوری
مگر بخت گم بوده بازآوری
کنون من به بخت رد افراسیاب
کنم دشت را همچو دریای آب
بدو گفت سهراب از آزادگان
سیه بخت گودرز کشوادگان
دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
مگر کاو ببخت تو بهتر شود
چو من پیش تخت تو کهتر شود
ستاره بران بچه آشفته دید
غمی گشت چون بخت او خفته دید
برفتند هر یک سوی تخت خویش
ژکان و شمارنده بر بخت خویش
کشیدند بدبخت زن را ز راه
به خواری ببردند نزدیک شاه
سپه بردی و جنگ را خواستی
که بخت و هنر داری و راستی
مبادا جز از بخت همراهتان
شده تیره دیدار بدخواهتان
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت
به فر جهاندار باتاج و تخت
به یزدان پناهید و زو جست بخت
بدان تا ببار آید آن نو درخت
همه کام دل باشد و تاج و تخت
نگون گشته بر بدسگال تو بخت
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
بدانست کش کار دشوار گشت
جهان تیره شد بخت او خوار گشت
بدیشان چنین گفت کز بخت بد
فراوان همی بر تنم بد رسد
شبستان او گشت زندان من
غمی شد دل و بخت خندان من
گزیدم بدان شوربختیم جنگ
مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت
چنین خود که یابد مگر نیکبخت
ولیکن به گیتی بجز تاج و تخت
چه جوید خردمند بیدار بخت
ترا ای جوان تندرستی و بخت
همیشه بماناد با تاج و تخت
اگر بخت باشد مرا نیکخواه
همانا دهد ره به پیوند شاه
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
بپروردیم چون پدر در کنار
همه شادی آورد بخت تو بار
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
ندانی همی چاره از مهر باز
بباید که بخت بد آید فراز
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان به خواب آوری
نهادند در کاخ زرین دو تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت
به فر و نژاد و به تاج و به تخت
به گرسیوز آید همی بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیرهبخت اندرآید به خواب
برو بر شمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افگند بن
نجوید همانا فرنگیس بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
یکی بد کند نیک پیش آیدش
جهان بنده و بخت خویش آیدش
فرامرز گفت ای گو شوربخت
منم بار آن خسروانی درخت
دل طوس بخشایش آورد سخت
بران نامبردار برگشته بخت
که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ
نیارم به بخت تو بر شاه ننگ
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد به خواب
خبر شد ز ترکان به افراسیاب
که بیدار بخت اندرآمد به خواب
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه خورشید بخت
تهمتن نشست از بر تخت اوی
به خاک اندر آمد سر بخت اوی
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
به پیرزو بخت جهان پهلوان
نیایم جز از شاد و روشن روان
یکی نامجوی و یکی شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
سپاس از جهاندار کاین رنج سخت
به شادی و خوبی سرآورد بخت
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز
ترا بردهد بخت آرام و ناز
سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها
مرا داد زینگونه سوگند سخت
بخوردم چو دیدم که برگشت بخت
فرستادهی بختیار و سوار
خردمند و بینادل و دوستدار
وزان جایگه شاد گشتند باز
فروزنده شد بخت گردن فراز
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندر آید به خواب
نباشد جز از کام افراسیاب
سر بخت ترکان برآید ز خواب
جهانجوی از این چار بد بینیاز
همش بخت سازنده بود از فراز
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت
چنانچون بود خسرو نیک بخت
بهر کار بخت تو پیروز باد
بباز آمدن باد پیروز و شاد
به بالای او شاد باشد درخت
چو بیندش بینادل و نیکبخت
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست
وزین بدتر از بخت پتیاره نیست
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت
چو بشنید هومان برآشفت سخت
چنین گفت با گیو بیدار بخت
ز دستور و گنجور و از تاج و تخت
ز کمی و بیشی و از ناز و بخت
ایا گم شده بخت آزادگان
که گم باد گودرز کشوادگان
همان نیز داماد او ریونیز
نبود از بد بخت مانند چیز
ترا بخت چون روی آهرمنست
بخان تو تا جاودان شیونست
زمین بندهی تاج و تخت تو باد
فلک مایهی فر و بخت تو باد
بانبوه رزمی بسازیم سخت
اگر یار باشد جهاندار و بخت
بهومان چنین گفت کای شوربخت
ز پالیز کین برنیامد درخت
بکوبند ما را بنعل ستور
شود آب این بخت بیدار شور
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت
وزان روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش چرخ و بخت
بپیران چنین گفت کای نیک بخت
بد افتاد ما را ازین کار سخت
چنین گفت رستم که با بخت تو
نترسد پرستندهی تخت تو
مگر چهرهی دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ بخواب
نیاید بدندانشان سنگ سخت
مگرمان بیکباره برگشت بخت
ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
برآمد ترا این چنین کار چند
بنیروی یزدان و بخت بلند
چو افراسیاب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادی نمود
که جاوید بادا سر و تخت اوی
بکام دلش گردش بخت اوی
یکی را همه بهره شهدست و قند
تن آسانی و ناز و بخت بلند
یکی آنک بر کشوری شاه بود
گه رزم با بخت همراه بود
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
چنین گفت موبد که این نیک بخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت
چنین داد پاسخ که ای نیکبخت
نپیچم سر از پتک وز کار سخت
چو من با تو خرسند باشم به بخت
تو افسر چرا جویی و تاج و تخت
چنین داد پاسخ که من تخت خویش
بدیدم به خواب اختر و بخت خویش
به فرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش بر درخت
هرانکس که باشند زیبای بخت
بخواهد که ماند بدو تاج و تخت
همی ریخت مغزش بران سنگ سخت
ز باره درآمد گو نیکبخت
بگویم که بر من چه آمد ز بخت
همی تخت جستم که گم گشت تخت
همه دوده را سر برافراختی
برین نیکبختی که تو ساختی
بزرگان ایران همه پیش تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
به ایران بماند بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت
زریر خجسته به گشتاسپ گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به پیری ورا بخت خندان شدست
پرستندهی پاک یزدان شدست
که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت
بدو نازد و لشگر و تاج و تخت
چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر
که هم فر او داشت و بخت پدر
به خورشید مانند با تاج و تخت
همی تابد از نیزهشان فر و بخت
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه کند آن سر تاجدار
سرانجام گردد برو تیرهبخت
بریده کندش آن نکو تاج و تخت
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
پذیرفتم اندرز آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر
خردمند گفت ای شه پهلوان
به دانندگی پیر و بختت جوان
مر او را برانجا ببستند سخت
ز تختش بیفگند و برگشت بخت
نشستنگه مردم نیکبخت
یکی باغ دیدم سراسر درخت
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب
بکشتند یکسر بران رزمگاه
به یکبارگی تیره شد بخت شاه
به آهنگران گفت کای شوربخت
ببندی و بسته ندانی گسخت
دلت گر چنین از پدر خیره گشت
نگر بخت این پادشا تیره گشت
که چون من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت
کنون با دلی شاد و پیروز بخت
به توران خرامیم با تاج و تخت
سپاهی همه خسته و کوفته
گریزان و بخت اندر آشوفته
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند
اگر بخت یکباره یاری کند
برو طبع من کامگاری کند
ازان پس بدو گفت کای تیرهبخت
رسانم ترا من به تاج و به تخت
بدو گفت کای مرد بدبخت خوار
که فردا چه پیش آورد روزگار
ندانی که فردا چه آیدت پیش
ببخشای بر بخت بیدار خویش
به دژخیم فرمود پس شهریار
که آرند بدبخت را بسته خوار
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
سر پیر جادو ببین از درخت
اگر باز گردی نباشد شگفت
ز بخت تو اندازه باید گرفت
ترا یار بود ایزد ای نیکبخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
چو نومید گردد ز یزدان کسی
ازو نیکبختی نیاید بسی
به بخت تو از هر بد ایمن شوم
بدین سایهی مهر تو بغنوم
ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت
همی برد پیش اندرون نیکبخت
به ترکان در دژ ببندید سخت
مگر یار باشد مرا نیکبخت
همی پاسبان برخروشید سخت
که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت
به چهره چو تاب اندر آورد بخت
بران نامداران ببد کار سخت
بماناد تا جاودان این درخت
ترا باد شادان دل و نیکبخت
بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت
دلش گشت خرم بدان نیکبخت
چو او بگذرد تاج و تختش تراست
بزرگی و شاهی و بختش تراست
چنین گفت کانکس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
شراعی بزد زود و بنهاد تخت
بران تخت بر شد گو نیکبخت
خنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند بیدار بخت ترا
همه ساله بخت تو پیروز باد
شبان سیه بر تو نوروز باد
که تا شاه گشتاسپ را داد تخت
میان بسته دارم به مردی و بخت
ز بند گران بردمش سوی تخت
شد ایران بدو شاد و او نیکبخت
گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت
نیابد همی سیری از تاج و تخت
کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر جای پیراهن بخت باش
مرا یار در جنگ یزدان بود
سر و کار با بخت خندان بود
کسی باشد از بخت پیروز و شاد
که باشد همیشه دلش پر ز داد
چنین گفت رستم به آواز سخت
که ای شاه شاداندل و نیکبخت
بدین گیتیش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
بدانم که بخت تو شد کندرو
که کین آورد هر زمان نو به نو
که نفرین برین تاج و این تخت باد
بدین کوشش بیش و این بخت باد
بدین گیتیش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندیاری تو از بهر تخت
به آواز گفت ای سر سرکشان
ز برگشتن بختت آمد نشان
پسر را به خون دادی از بهر تخت
که مه تخت بیناد چشمت مه بخت
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای
سزد گر فرستی کنون باز جای
ببستم برین گونه بدخواه بخت
بنالم ز بخت بد و سال سخت
ترا برنشانم بر تخت اوی
به خاک اندر آرم سر بخت اوی
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم
ز کار تو ویران شد آباد بوم
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت
بکند از بن این خسروانی درخت
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت
بیاورد جاماسپ را پیش تخت
چو بشنید ازو بهمن نیکبخت
نپذرفت پوزش برآشفت سخت
شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر
سر بخت روم اندرآمد به زیر
چو رفتند بیداردل رفته بود
نه بخت چنان پادشا خفته بود
به هر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود
همه مهتران زار و گریان شدند
ز بخت بد خویش بریان شدند
شکسته دل و گشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر
یکی با دگر گفت کین شوربخت
ازو دور شد افسر و تاج و تخت
به من مرگ نزدیکتر زانک تخت
به پردخت تخت و نگون گشت بخت
زمان و زمین بنده بد پیش من
چنین بود تا بخت بد خویش من
چو خواهید کز چرخ یابید بخت
ز من بدره و برده و تاج و تخت
چو پیروزگر فرهی دادمان
در بخت پیروز بگشادمان
ز چیزی به گیتی نیابد گزند
پرستنده مردی و بختی بلند
دگر شب بدان گونه دیدم که تخت
تهی ماندی از من ای نیکبخت
کسی را که او کرد پیروزبخت
بماند بدو کشور و تاج و تخت
ز پیروزی و بخت وز فرهی
ز دیهیم وز تخت شاهنشهی
که بر دست آن بندهبر کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
بدانگه که دار مرا یار خواست
دل و بخت با او ندیدیم راست
ز ما هرک او گشت پیروز بخت
بدو ماند این لشکر و تاج و تخت
نمانم بدو کشور و تاج و تخت
نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت
یکی تخت بودش به هفتاد لخت
ببستی گشایندهی نیکبخت
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با بخت همراه بود
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت
همه جای روشندل و نیکبخت
که ما را یکی کار پیش است سخت
بگوییم با شاه پیروزبخت
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
برو خوابنیده یکی شوربخت
چنین داد پاسخ بدو نیکبخت
که چندین پرستنده دارد درخت
چنین داد پاسخ که ای نیکبخت
همی گوید این برگ شاخ درخت
سخنگوی شد برگ دیگر درخت
دگر باره پرسید زان نیکبخت
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت
بپرسید چون بگذریم از درخت
شگفتی چه پیش آید ای نیکبخت
همی راند با رومیان نیکبخت
چو آمد به نزدیک گویا درخت
بداریم بر تو همین تاج و تخت
به چیزی گزندت نیاید ز بخت
ستارهشمر زان غمی گشت سخت
بپوشید بر خسرو نیکبخت
فرازآمد آن گردش بخت شوم
که ویران شود زین سپس مرز روم
که پیروز نامست و پیروزبخت
همی بگذرد تیر او بر درخت
پدر را بران گونه چون کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید
بپذرفت بدبخت را سرشبان
همی داشت با رنج روز و شبان
دل نامور مهتر نیکبخت
ز گفتار ایشان غمی گشت سخت
که بختش پس پشت او برنشست
ازین تاختن باد ماند به دست
برآنند کاندر صطخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر
به دینار او کس نکردی نگاه
ز نیکاختر و بخت وز داد شاه
چنان بد که این دختر نیکبخت
یکی سیب افگنده باد از درخت
همی گشت هر روز برترش بخت
یکی خویشتن را بیاراست سخت
چنین تیز تیر آمد از بام دژ
که از بخت کرمست آرام دژ
خروش آمد از پس که ای بخت کرم
که رخشنده بادا سر از تخت کرم
بسی خواسته کردم از بخت کرم
کنون آمدم شاد تا تخت کرم
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت او کار من گشت راست
سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت
بدان میزبانان بیدار بخت
وزان جایگه شد سوی طیسفون
سر بخت بدخواه کرده نگون
که اندر جهان داد گنج منست
جهان زنده از بخت و رنج منست
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر
ازان پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه پیروز بخت
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا ساز و خرم به تخت
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست
بدان تا کسی را که بیخانه بود
نبودش نوا بخت بیگانه بود
کند بر تو آسان همه کار سخت
ز رای دلفروز و پیروز بخت
همیشه بوی شاد و پیروزبخت
به تو شادمان کشور و تاج و تخت
توی خلعت ایزدی بخت را
کلاه و کمر بستن و تخت را
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن سواران پیروزبخت
بگفت این و تاریک شد بخت اوی
دریغ آن سر و افسر و تخت اوی
ز دیدار او تاج روشن شدست
ز بدها ورا بخت جوشن شدست
هوا روشن از بارور بخت اوی
زمین پایهی نامور تخت اوی
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نعم اندرون زفتی آردت و بوس
مزن بر کمآزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند
همان رشک شمشیر نادان بود
همیشه برو بخت خندان بود
چو برگشت بهرام را روز و بخت
به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
چو روزش فراز آمد و بخت شوم
شد آن ترگ پولاد بر سان موم
تو از جای بهرام و نرسی به بخت
سزاوار تاجی و زیبای تخت
همهساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت
که گشتیم با بخت بیدار جفت
همی گفت هرکس که این شوربخت
همی پوست خر جست و بگذاشت تخت
یکی خانهیی بود تاریک و تنگ
ببردند بدبخت را بیدرنگ
کجا شد که قیصر چنین چیره شد
ز بخت آب ایرانیان تیره شد
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی
نیاز آورد بخت تاریک اوی
بدو گفت شاپور کای نیکبخت
من این خانه بگزیدم از تاج و تخت
کنون ما نداریم پایاب اوی
نه پیچیم با بخت شاداب اوی
بگفت آنک در باغ شادی و بخت
شکفته شد آن خسروانی درخت
ز من بخت شاها خرد دور کرد
روانم بر دیو مزدور کرد
دگر هرچ ز ایران بریدی درخت
نبرد درخت گشن نیکبخت
مر او را دو دستور بد کشته بود
و دیگر کزو بخت برگشته بود
شما را جهانآفرین یار باد
همیشه سر بخت بیدار باد
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم
چو بخت شهنشاه بدرو شود
از ایدر سوی چشمهی سو شود
بپرسید تا شاید او تخت را
بزرگی و پیروزی و بخت را
نخواهند جز تو کسی تخت را
کله را و زیبایی بخت را
غمی گشت زان کار بهرام سخت
به خاک پدر گفت کای شوربخت
ز میراث بیزارم و تاج و تخت
ازان پس نشینم بر شوربخت
به موبد سپردند پس تاج و تخت
به هامون شد از شهر بیداربخت
جهانی نظاره بران تاج و تخت
که تا چون بود کار آن نیکبخت
ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت
ازو یافتم کافریدست بخت
که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد
برو آبکش آفرین خواند و گفت
که بیداردل باش و با بخت جفت
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیکبخت
نبودش دران کار افزار سخت
همی زار بگریست مامش ز بخت
به بالینت آمد شب تیرهبخت
به بار آمد آن سبز شاخ درخت
پس از رفتنت نام تو زنده باد
تو آباد و پیروز و بخت از تو شاد
پرستش کنم تاج و تخت ترا
همان فر و اورنگ و بخت ترا
همان یاره و طوق و هم تاج و تخت
کزان دختران را بود نیکبخت
بیامد بران گوزبن بر نشست
بیاید هماکنون به بختت به دست
خداوند گفت این سرای منست
همین بخت بد رهنمای منست
چه باشی به نزدیکی شوربخت
که بستر کند شب ز برگ درخت
چنین گفت کان شهریار اردشیر
که برنا شد از بخت او مرد پیر
بشد شاه و بنشست بر تخت اوی
شگفتی فروماند از بخت اوی
بگفتند با شاه چندی درشت
که بخت فروزانت بنمود پشت
به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج
ز کشور بگردانم این درد و رنج
همه مرز شد همچو دریای خون
سر بخت بیداد گشته نگون
به دست مناندر گرفتار شد
سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا گر جهاندار پیروز کرد
شب تیره بر بخت من روز کرد
به سالی دو بارست بار درخت
ز قنوج برنگذرد نیکبخت
سپینود گفت ای سزاوار تخت
بسازم اگر باشدم یار بخت
زبان شما را به سوگند سخت
ببندیم تا بازیابیم بخت
که یارد بدین گونه اندیشه کرد
مگر بخت را گوید از ره بگرد
برین نیز گر خواست یزدان بود
دل روشن از بخت خندان بود
برین نیکویها فزایش کنیم
سوی نیکبختی نمایش کنیم
چو دانا بود شاه پیروز بخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت
برفتند با رامش از پیش تخت
بزرگان و فرزانهی نیکبخت
هران را که ما تاج دادیم و تخت
ز یزدان شناسید وز داد و بخت
اگر بخت پیروز یاری دهد
مرا بر جهان کامگاری دهد
برآورد زان کنده هر کس که زیست
همان خاک بربخت ایشان گریست
ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت
که آن روز بگذاشت پیروزبخت
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به
ز دهقان بپرسید زان پس قباد
که ای نیکبخت از که داری نژاد
به کسری سپردم سزاوار تخت
پس از مرگ ما او بود نیکبخت
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
سخنگوی و بیدار و زیبای تخت
نگونبخت را زنده بردار کرد
سرمرد بیدین نگونسار کرد
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
بدانید و سرتاسر آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
همه شهر ازو پرگنهکار شد
سر بخت برگشته بیدار شد
نه افسر نه دیبای رومی نه تخت
چو از بندگان دید تاریک بخت
گشاده دلانرا بود بخت یار
انوشه کسی کو بود بردبار
همی روز روزش فزون بود بخت
بدو شادمان بد دل شاه سخت
زمین بنده تاج وتخت تو باد
فلک روشن از روی و بخت تو باد
میان مهان بخت بوزرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
یکی بی هنر خفته بر تخت بخت
همی گل فشاند برو بر درخت
کسی را کجا بخت انباز نیست
بدی در جهان بتر از آز نیست
که روی فلک بخت خندان تست
جهان روشن از تخت و میدان تست
ز شاه چغانی که با بخت نو
بیامد نشست از بر تخت نو
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت
که با فر و برزی و با رای و بخت
نمانم که کس تاج دارد نه تخت
نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت
خداوند تاجست و زیبای تخت
جهاندار و بیدار و پیروز بخت
هم از دانش و رای بوزرجمهر
ازان بخت سالار خورشید چهر
غمی شد فرستادهی هند سخت
بماند اندر آن کار هشیار بخت
ببردند یک سر همه پیش تخت
نگه کرد سالار خورشید بخت
چنان گشت کسری ز بوزرجمهر
که گفتی بدوبخت بنمود چهر
بپرسید ازو شاه پیروزبخت
ازان پیکر ومهره ومشک وتخت
چو آمد به نزدیکی تخت اوی
بدید آن سر و افسر و بخت اوی
بدو گفت کای شاه پیروزبخت
نگه کردم این مهره و مشک و تخت
بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر
ازان بخت بیدار و مهر سپهر
به خوبی همه بازی آمد به جای
به بخت بلند جهان کدخدای
پس آن نامه رای پیروزبخت
بیاورد و بنهاد در پیش تخت
برتخت آن شاه بیداربخت
بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت
نشسته همی دوجوان بر دو تخت
بگفت دو فرزانه نیکبخت
ز خردی نشایست گو بخت را
نه تاج و کمر بستن و تخت را
ازاندیشهای دور و ز تاج و تخت
نخواند تو را دانشی نیکبخت
به گفتار ایشان زن نیک بخت
بیفراخت تاج و بیاراست تخت
بدو مام گفتی که تخت آن تست
هنرمندی و رای و بخت آن تست
دل هرد وان شاد کردی به تخت
به گنج وسپاه وبنام و به بخت
نهاده بدند اندر ایوان دو تخت
نشسته به تخت آن دو پیروز بخت
بدین کارباخویشتن یارخواه
همه یاری ازبخت بیدار خواه
ز داد و ز فر و ز اورند شاه
وزان روشنی بخت وآن دستگاه
هرآنکس که او پوشش شاه یافت
ببخت و بتخت مهی راه یافت
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که ننمود هرگز بمابخت چهر
که همواره شاه جهان شاد باد
سخن دان و با بخت و با داد باد
ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت
همیشه جهاندار با تاج و تخت
بدانش بود شاه زیبای تخت
که داننده بادی و پیروزبخت
هنر جوی با دین و دانش گزین
چوخواهی که یابی ز بخت آفرین
بدان آرزو نیز پاسخ دهد
بدان پاسخش بخت فرخ نهد
نبخشد نباشد سزاوار تخت
زمان تا زمان تیره گرددش بخت
چنین گفت زان پس که زیبای تخت
کدامست وز کیست ناشاد بخت
چوفر و خرد دارد و دین و بخت
سزوار تاجست و زیبای تخت
چو فرزند ما برنشیند بتخت
دبیری ببایدش پیروزبخت
جهاندار آموزگار تو باد
خرد جوشن و بخت یار تو باد
بزرگی که بختش پراگنده گشت
به پیش یکی ناسزا بنده گشت
شنیدم که بر نامور تخت اوی
نشستی بیاراستی بخت اوی
بروهم کنون ساروان را بخواه
هیونان بختی برافگن به راه
هرآنکس که هست از شما نیکبخت
همه شاد باشید زین تاج وتخت
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی
که بختت ببر گشتن آورد روی
به موبد چنین گفت کاین تاج وتخت
نیابد مگر مردم نیک بخت
ز یزدان پذیرفتم این تخت نو
همین روشن و مایه وربخت نو
برفتند شاد از بر تخت او
بسی آفرین بود بر بخت او
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشین روان در جهان یادگار
پسر برنشست از بر تخت اوی
بپا اندر آمد سر وبخت اوی
الان شاه چون شهریاری کند
ورا مرد بدبخت یاری کند
که اندر جهان بود وتختش نبود
بزرگی و اورنگ وبختش نبود
ایا مرد بدبخت وبیدادگر
بنابودنیها گمانی مبر
چواسکندری باید اندر جهان
که تیره کند بخت شاهنشهان
تو را زندگانی نباید نه تخت
یکی دخمه یی بس که دوری زبخت
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژی مبر
پسر بیگمان از پدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت
اگر بخت گم شد کجا شد نژاد
نیاید ز گفتار بیداد داد
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
سرو کار با بخت پیروز ماست
چو بینیم چهر تو وبخت تو
سپاه وکلاه تو وتخت تو
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپا اندر آورد رایپدر
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروزبخت
تن آسان بدی شاد وپیروزبخت
چراکردی آهنگ این تاج وتخت
بدین کار پشت تو یزدان بود
هما و از توبخت خندان بود
چنین داد پاسخ که از بخت بد
سزد زین نشان هرچ بر ما رسد
کنون آنچ ما را به دل راز بود
بگفتیم چون بخت ناساز بود
اگرچه بدی بختشان دیر ساز
ز کهتر نبرداشتندی نیاز
زپور سیاوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای بدرگ شوربخت
که زیبا بود بخشش و بخت را
کلاه و کمر بستن وتخت را
کنون تخت ایران سزاوار تست
برین برگوا بخت بیدارتست
هم آن به که این برنشیند بتخت
که گردست و جنگاور و نیک بخت
بیامد یکی مرد پیروزبخت
نهاد اندر ایوان بهرام تخت
که بهرام شاهست و پیروزبخت
سزاوار تاج است و زیبای تخت
اگرچه شود بخت او دیرساز
شود بخت پیروز با خوشنواز
نماند به بهرام هم تاج وتخت
چه اندیشد این مردم نیک بخت
هرآنکس که او برنشیند بتخت
خرد باید و نامداری و بخت
یکی خامشی برگزین از میان
چوشد کندرو بخت ساسانیان
چو خواهی که داردت پیروزبخت
جهاندار و با لشکر و تاج و تخت
کرابخت خواهد شدن کندرو
سر نیزه که شود خار و خو
بخندی کنون زانک اوکشته شد
چنان دان که بخت تو برگشته شد
نشست ازبرپشت پیل سپید
هم آوردش ازبخت شد ناامید
بکوشید تا پشت پشت آورید
مگر بخت روشن به مشت آورید
خروشی برآورد کای بندگان
گنه کرده و بخت جویندگان
چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت و ارون من
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید مردی و بخت و هنر
چو آن نامه برخواند قیصر ز تخت
فرود آمد آن مرد بیداربخت
برآید ببخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود
یلان سینه راگفت یکسر سپاه
سپردم تو رابخت بیدارخواه
شماروی راسوی یزدان کنید
همه پشت بربخت خندان کنید
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت را روی زرد
پراگنده گشت آن سپاه سترگ
به بخت جهاندار شاه بزرگ
هممی هر زمانش فزون بود بخت
ازان تاجور خسروانی درخت
نشاید مگر دانش و تخت را
وگر در هنر بخشش و بخت را
به آرام شادست و پیروزبخت
بدین خسروانی نو آیین درخت
نکرد اندرین داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
که جاوید باد افسر و تخت اوی
ز خورشید تابندهتر بخت اوی
چنان بد که یک روز موبد ز تخت
بیامد به نزدیک آن نیک بخت
ز کار زمانه غمی گشت سخت
ازان برمنش کودک شور بخت
چو آمد به کیخسرو نیک بخت
فراوان بیفزود بالای تخت
بهم بر زدند آن سزاوار تخت
به هنگام آن شاه پیروزبخت
چوبر پای کردند تخت بلند
درخشنده شد روی بخت بلند
یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزان خیره شد مرد بیداربخت
جهاندیده آنگه ره اندر گرفت
که از بخت شاه این نباشد شگفت
ببینید تا از شما ریز کیست
که بر جان بدبخت باید گریست
به نوروز چون برنشستی به تخت
به نزدیک او موبد نیک بخت
که به فریفتش قیصر شوم بخت
به گنج و سلیح و به تاج و به تخت
که شاهی دگر برنشیند به تخت
کزین دور شد فرو آیین و بخت
گرین بخت پرویز گردد جوان
نماند به ایران یکی پهلوان
ز بر آسمان تو زرین بود
زمین آهنین بخت پرکین بود
چو از دودهام بخت روشن بگشت
غم آورد چون روشنایی گذشت
بخواهد شدن بخت زین دودمان
نماند درین تخمهی کس شادمان
من آگاه بودم که از بخت تو
ز کار درخشیدن تخت تو
نماند به فرزند من نیز تخت
بگردد ز تخت و سرآیدش بخت
که چون بخت بیدار گیرد نشیب
ز هر گونهیی دید باید نهیب
به زندان بکشتندشان بیگناه
بدانگه که برگشته شد بخت شاه
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کزین پس مبیناد شادی و بخت
چو یک ماه بگذشت بر تخت اوی
بخاک اندر آمد سر و بخت اوی
که برکس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت
که تامن شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
ندیده سرنیزهات بخت را
دلت آرزو کرد مر تخت را
زمانه نخواهیم بیتخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
شتروار زین هریکی ده هزار
هیونان بختی بیارند بار
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر
کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
سواران ماهوی شوریده بخت
به دیدند کان خسروانی درخت
چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم
که ایران نبد پش ازین خویش روم
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین
کزو تیره شد بخت ایران زمین