غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«شمع» در غزلستان
حافظ شیرازی
«شمع» در غزلیات حافظ شیرازی
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
می خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
یاد باد آن که رخت شمع طرب می افروخت
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق
تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مراد رسید ای محب خموش
بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاسته ام
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
پروانه او گر رسدم در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
بر خود چو شمع خنده زنان گریه می کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل
لایق بندگی خواجه جلال الدینی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
سعدی شیرازی
«شمع» در غزلیات سعدی شیرازی
برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
آرزو می کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادی و سعادات
شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتابست
شمع فلک با هزار مشعل انجم
پیش وجودت چراغ باز نشستست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست
شب ها من و شمع می گدازیم
اینست که سوز من نهانست
چه رویست آن که پیش کاروانست
مگر شمعی به دست ساروانست
بر من که دلم چو شمع یکتاست
پیراهن غم چو شمع ده توست
سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه در به در می گشت
انصاف نباشد که من خسته رنجور
پروانه او باشم و او شمع جماعت
هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع می بینم که اشکش می رود بر روی زرد
هر که ز ذوقش درون سینه صفاییست
شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد
مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد
چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
شمع پیشت روشنایی نزد آتش می نماید
گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می فروشد
مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع می گرید و نظارگیان می خندند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی می کند
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود
گر بگریم چو شمع معذورم
کس نگوید در آتشم مگداز
شاهد بخوان و شمع بیفروز و می بنه
عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل
خلیانی نحو منظوری اقف
تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم
شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام
روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام
دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ
مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
شمع وش پیش رخ شاهد یار
دم به دم شعله زنان می سوزم
دلی چون شمع می باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی بینم که می سوزد به بالینم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به
شب فراق منه شمع پیش بالینم
چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار می بینم
عقل چون پروانه گردید و نیافت
چون تو شمعی در هزاران انجمن
پروانه بکشت خویشتن را
بر شمع چه لازمست تاوان
مردست که چون شمع سراپای وجودش
می سوزد و آتش نرسیدست به خامان
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن
زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق
شمع و شرابست و شید پیش تو نفروختن
هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست
باک ندارد به روز کشتن و آویختن
سوزناک افتاده چون پروانه ام در پای تو
خود نمی سوزد دلت چون شمع بر بالین من
مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه ست
سر هلاک نداری مگرد پیرامون
می برزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه
شمع من روز نیامد که شبم بفروزی
جان من وقت نیامد که به تن بازآیی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی
شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر
گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی
گر تو شاهد با میان آیی چو شمع
مبلغی پروانه ها گرد آوری
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غره غرا که تو داری
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
پرده برانداز شبی شمع وار
تا همه سوزیم به پروانگی
بیم آنست دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
روان روشن سعدی که شمع مجلس توست
به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی
خیام نیشابوری
«شمع» در رباعیات خیام نیشابوری
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
مولوی
«شمع» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
امروز ای شمع آن كنم بر نور تو جولان كنم
بر عشق جان افشان كنم چیزی بده درویش را
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شكر نعم
بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را
چون نور آن شمع چگل میدرنیابد جان و دل
كی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما
راست بگو شمع رخت دوش كجا بود كجا
دلبر بیكینه ما شمع دل سینه ما
در دو جهان در دو سرا كار تو داری صنما
برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را
خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را
یك شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مردهای ور زنده هم زنده شوی با ما
در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی
دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از پا
مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده
چون شمع فروزنده تا روز مشین از پا
چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر كشته
امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا
چو پروانهست خلق و روز چون شمع
كه از زیب خودش كردی تو زیبا
هر آن پروانه كه شمع تو را دید
شبش خوشتر ز روز آمد به سیما
همیپرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب ندارد هیچ پروا
چه خواهد كرد شمع لایزالی
فلك را وین دو شمع سرنگون را
چراغ و شمع عالم گر بمیرد
چو غم چون سنگ و آهن هست برجا
شمع دیدم گرد او پروانهها چون جمعها
شمع كی دیدم كه گردد گرد نورش شمعها
شمع را چون برفروزی اشك ریزد بر رخان
او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمعها
از میان شمع بینی برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری
هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی را
شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ كردی زین می گلوی ما را
ای در ما را زده شمع سرایی درآ
خانه دل آن توست خانه خدایی درآ
برو بدزد ز پروانه خوی جانبازی
كه آن تو را به سوی نور شمع دین كشدا
عجبتر اینك خلایق مثال پروانه
همیپرند و نبینی تو شمع دلها را
زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما
قاف تویی مسكن سیمرغ را
شمع تویی جان چو پروانه را
همره پروانه شود دلشده
گردد بر گرد سر شمعها
گر چه از شمع تو میسوخت چو پروانه دلم
گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب
در عشق حسد برند شاهان
زان روی كه عشق شمع دلهاست
شب خیز كنید ای حریفان
شمعست و شراب و یار تنهاست
شمس تبریزی چو جمع و شمعها پروانهاش
زانك اندر عین دل او را عیانی دیگرست
هر یكی با نازباز و هر یكی عاشق نواز
هر یكی شمع طراز و هر یكی صبح نجات
گریه شمع همه شب نه كه از درد سرست
چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
در كف عقل نهد شمع كه بستان و بیا
تا در من كه شفاخانه هر ممتحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه كنی
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست
چشم بند ار نبدی كه گرو شمع شدی
كفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست
ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول از این ترس چو سیماب شدست
شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه كردی عاقبت
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشكست
آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست
زان شمع بینظیر كه در لامكان بتافت
پروانه وار سوخته هموارم آرزوست
بد دوش بیتو تیره شب و روشنی نداشت
شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت
نقش وفا وی كند پشت به ما كی كند
پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست
عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست
ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخها چو شمع افروخته كان بیذق ما شاه شد
خامش كنم فرمان كنم وین شمع را پنهان كنم
شمعی كه اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میكنند
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند
سر زلفش همیگوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همیگوید كجا پروانه تا سوزد
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافكن خویش در آتش چو شمع او برافروزد
عجب قندیل جان باشد درفش كاویان باشد
عجب آن شمع جان باشد كه نورش بیكران باشد
چو من خود را نمییابم سخن را از كجا یابم
همان شمعی كه داد این را همو شمعم بگیراند
گر صورت شمع او اندر لگن غیرست
بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد
ایمان گودت پیش آ وان كفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی پس باشد
زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد
آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد
آن بنده آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
كان را كه گداز آمد او محرم راز آمد
چون شمع بسوزاند پروانه مسكین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع
چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید
از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چو این كهنه فكندید
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
كه او را صد هزار انوار باشد
میان ما چو شمعی نور میداد
كجا شد ای عجب بیما كجا شد
بر ما خورشید سایه اندازد
وان شمع مقیم این لگن گردد
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمعهای اختران را بیمحابا میكشد
شمع عشق افروز را یك بار دیگر اندرآر
كوری آن كس كه او از عشرت ما دور بود
آنك دیده هر شبش در سوختن مانند شمع
آنك هر صبحی كه آمد نالههای او شنید
صد هزارند ولیكن همه یك نور شوند
شمعها یك صفتند ار به عدد بسیارند
جان پروانه مسكین ز پی شعله شمع
تا نسوزد پر و بالش ز لگن مینرود
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند
شمع افروزان بنه در آفتاب
بنگرش چون محو آن انوار شد
نیست نور شمع هست آن نور شمع
هم نشد آثار و هم آثار شد
جان پروانه میان میبندد
شمع روشن به میان میآید
این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد
وین حكم بر سر ما چون تاج مفخر آمد
آن چشم نیك را نرسد هیچ چشم بد
كو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد
مه چون هلال بود سفر كرد آن طرف
بدری منور آمد و شمع دیار شد
روز فضیلت گرفت زانك یكی شمع داشت
هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد
زمینیان را شمعم سماییان را نور
فرشتگان را روحم ستارگان را بود
خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید
ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید
شمعها میزنند خورشیدند
تا كه ظلمات را شهید كنند
بس كن ایرا كه شمع این گفتار
جانب هر غلس نمیآید
آه در آن شمع منور چه بود
كتش زد در دل و دل را ربود
گفتم كی پیش قدت سرو نهالی
گفتم كی پیش رخت شمع فلك تار
آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
كز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر
چونك مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو
صد هزاران خم باده هر طرف جوشیده گیر
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
چونك شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت
تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار
همچو شمع نخل بندان كتشش در خود كشد
كاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در
شمعها میورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
جانب تبریز تاز جانب شمع طراز
شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر كه این بگیر و بیار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد
كه هیچ فرق نماند ز عود و كنده خار
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و كباب و نقل و بخور
الا ای شمع گریان گرم میسوز
خلاص شمع نزدیكست شد روز
خلاص شمعها شمعی برآمد
كه بر زنگی ظلمتهاست پیروز
گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش
جمله شب میگداز و جمله شب خوش میبسوز
اگر آتش است یارت تو برو در او همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع
گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز
غوغای روز بینی چون شمع مرده باش
چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز
سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی كه ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل كش
زهی شیرین كه میسوزم چو از شمعش برافروزم
زهی شادی امروزم ز دولتهای فردایش
مسلمانان كجا شد نامداری
كه میدیدم چو شمع اندر میانش
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره كش
شمع را تهدید كن كای شمع چون پروانه باش
متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پیش كشیدش
كه نور من شرح الله صدره شمعیست
كه در دو كون نگنجد فروغ انوارش
بیا بیا كه تویی جان جان جان سماع
هزار شمع منور به خاندان سماع
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شكستم پی آن شمع چگل
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین كنم
شمع و چراغ خانهام چون خانه را تاری كنم
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم
هاروتیی افروختی پس جادویش آموختی
ز آنم چنین می سوختی تا شمع تاریكی شوم
گفت كه تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراكنده شدم
لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان من كیم او را لگنم
به گرد شمع سمع تو دعاهاام همیگردد
از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم
تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من
كه از شمع ضمیر است آن كه نوری در جبین دارم
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم
چو شمعی ام كه بیگفتن نمایم نقش هر چیزی
مكن اندیشه كژمژ كه غماز رقم باشم
دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه نخستین را لگن باشم
اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اكنون
چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر لگن باشم
ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی
ویران دلم را بین ویران خراباتم
در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی كه زنی آتش در خرمن و انبارم
باری ز شكاف در برق رخ تو بینم
زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم
زان رنگ چه بیرنگم زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم
در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم هم جمع و پریشانم
ما آتش عشقیم كه در موم رسیدیم
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم
ز من چون شمع تا یك ذره باقی است
نخواهد بود جز آتش مقامم
پروانه من چو سوخت بر شمع
دیگر ز چه باشد احترازم
جز شمع و شكر مگوی چیزی
چیزی بمگو كه من ندانم
عاشق كه چو شمع می بسوزد
او را چو فتیله ناگزیریم
دود آتش كفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای كفر و ایمان می برم
سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان
بوده پروانه نپنداری كه اكنون تاختیم
چو تویی مشعله ما ز تو شمع فلكیم
چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم
گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
داغ پروانه ستم از شمع الست
خدمت شمع همان سلطان كنم
سر نهادم همچو شمع اندر لگن
سر نگر كاندر لگن می آیدم
روز تاریك است بیرویش مرا
من برای شمع روشن می روم
منم آن شمع كه در آتش خود
هر چه پروانه بود بسپارم
هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم
هر لحظه موت گوید من ناف مشك بیزم
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش می فرستم پریش می ستانم
پروانه را ز شمع تو هر روز مژدهای است
یعنی كه مات شو كه همیمات ضامنیم
جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو
گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام
بجز كه كور نخواهد كه من به هیچ سبب
به سوی ظلمت از آن شمع صدطراز روم
همه شب همچو شمع می سوزیم
ز آتشش جفت وز انگبین محروم
نور او شمعهای عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم
بر مثل شمعم من پاكباز
ریختم آن دخل كه اندوختم
ای شمع من بس روشنی بس روشنی در خانهام چون روزنی چون روزنی
تیر بلا چون دررسد چون دررسد هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی
زین شمعهای سرنگون زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون تا غیبها گردد عیان
هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله
كامشب جهان حامله زاید جهان جاودان
امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن
بس شمعها افروختی بیرون ز سقف آسمان
بس نقشها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن
تا جان بااندازهات بر جان بیاندازه زد
جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در لگن
بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
گفتی كه جان بخشم تو را نی نی بگو بكشم تو را
تا زندهای باشم تو را چون شمع در گردن زدن
بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من
گفتم درآ پرنور كن از شمع رخ اسرار من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع كشی دیده كنی در نظر و منظر من
كوری آنك گوید او بنده به حق كجا رسد
در كف هر یكی بنه شمع صفا كه همچنین
گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن
گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم
بر سر مام و باب زن جام و كباب بابزن
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
ز چشم آموز ای زیرك به هنگام سكون رفتن
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین
مثال شمع شد خونم در آتش
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن
بیا ای میر خوبان و برافروز
ز شمع روی خود سیمای مستان
بزد آتش به جان بنده شمعی
كز او شد موم جان سنگ و آهن
برو ای دل به سوی دلبر من
بدان خورشید شرق و شمع روشن
بیا اكنون اگر افسانه خواهی
درآ در پیش من چون شمع بنشین
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن
سرفرازی كار شمع و سرسپاری كار او
شرط باشد هر دو كارش هر كی شد شمع لگن
چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی
پر چو پروانه بدادی سر نهادی در لگن
چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است
شمع كی بدنام شد گر نور او بستد لگن
نام شمس الدین چو شمعی همچو پروانه بسوز
پیش آن چوگان نامش گوی جان را درفكن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
پر پروانه پی درك تف شمع بود
چونك آن یافت نخواهد پر و دریازیدن
شمس تبریز آفتابی آفتاب
شمع جان و شمعدان را برشكن
از نظر رفتی ز دل بیرون نهای
ز آنك تو شمعی و جان و دل لگن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را كور كن شادان مكن
شمع و فتیله بسته با گردن شكسته
میگفت نرم نرمك با ما كه همچنین كن
یك غزل آغاز كن بر صفت حاضران
ای رخ تو همچو شمع خیز درآ در میان
نور ده آن شمع را روح ده این جمع را
از دوزخ همچو شمع وز قدح همچو جان
عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا
شمع رخ او بس است در شب بیگاه من
ای شمع مستان وی سرو بستان
تا كی ز دستان آخر وفا كن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جانها لگن
شمع تویی شاهد تو باده تو
هم تو سهیلی و عقیق یمن
شمع تو پروانه جانم بسوخت
سر پی شكرانه نهم بر لگن
جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت
شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت جست و جو
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
شد كفر چو شمعهای ایمان
كورد به سوی كافری رو
ای وعده تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا كو
كعبه جانها نه آن كعبه كه چون آن جا رسی
در شب تاریك گویی شمع یا مهتاب كو
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شكر هیچ مگو
شمع بیدار نه در طشت زر است
به زمین در تو چو سیماب مرو
قبله جمعی شعله شمعی
قصه ایشان برگو برگو
بر آنم كز دل و دیده شوم بیزار یك باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
هزاران گل در این پستی به وعده شاد میخندد
هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره
تا شمع نمیگرید آن شعله نمیخندد
تا جسم نمیكاهد جان مینشود فربه
در دیده هزار شمع رخشان
وین دیده چو شمعدان خیره
ای رخ شاهانهات آورده جان پروانهای
صد هزاران شمع دل اندر لگن پا كوفته
چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی
چو در این حلقه نگینی مجه ای جان زمانه
چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی بشكن تو پای توبه
خواهی كه گرد شمعم پروانه روح باشد
زان آتشی كه داری بر شمع قابلم نه
جنبش پر ملكی مطلع بام فلكی
جمع صفا را نمكی شمع خدا را لگنی
شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد
نور به است از همه خاصه كه نور سرمدی
یكی سر نیست عاشق را كه ببریدی و آسودی
ببر هر دم سر این شمع فراشانهای ساقی
عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر
تو نور شمع میسازی كه اندر شمعدانستی
چه آسان میشود مشكل به نور پاك اهل دل
چنانك آهن شود مومی ز كف شمع داوودی
چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش
به پیش شمع علم او فضیحت گشته طراری
به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر
به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی
تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
یكی نیمه فروسوزی یكی نیمه فروریزی
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو درآید جان بیچونی
هر كو نمرد خندان تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی
شهد و شكرش گویم كان گهرش گویم
شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی
آن شمع كه میسوزد گویم ز چه میگرید
زیرا كه ز شیرینش در قهر جدا كردی
بفروز چنین شمعی در خانه همیگردان
باشد كه نهان باشد او از پس دیواری
در خانه همیگشتم در دست چنین شمعی
تا تیره شد این شمعم از تابش انواری
ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی
او را برسان روزی جان را و پذیرایی
زیبایی پروانه به اندازه شمع است
آخر نه كه پروانه این شمع منیری
شمعی است برافروخته وز عرش گذشته
پروانه او سینه دلهای فلاحی
وگر با آه راهی نیز رفتی
شهنشاهی و شمع ره روانی
در نیم شبی رسید شمعی
در قالب مرده رفت جانی
درده قدح شراب و چون شمع
بنشین به میانه چند خسبی
تاریكی غم تمام برخاست
چون شمع در این میان نهادی
خورشید به پیش نور آن شمع
یك ذره شود ز شرمساری
شمعی كه در آسمان نگنجد
از گوشه سینهای برآری
آن شمع چو شد طرب فزایی
پروانه دلان به رقص آیی
مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی
شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
ای نرفته از دل من اندرآ شاد آمدی
ای تو شمع شب فروزی مرحبا شاد آمدی
با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد درفتد مستانهای
شمع گویم یا نگاری دلبری جان پروری
محض روحی سروقدی كافری جانانهای
پیش شمع نور جان دل هست چون پروانهای
در شعاع شمع جانان دل گرفته خانهای
ای تو شمع نه فلك كز نه فلك بگذشتهای
تا چه سر است اینك تو اندر لگن پنهان شدی
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهنتری
در چنین شمعی نمیبینی كه از سلطان عشق
دم به دم در میرسد پروانه دیوانگی
من ز شمع عشق او نان پارهای میخواستم
گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
تو بر این شمع چه گردی چو از آن شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی كه ز نوری نه ز ناری
چه كشیمش چه كشیمش تو بیا تا كه كشیمش
كه چراغ خلق است این بر آن شمع سمایی
شمس تبریز نه شمعی است كه غایب گردد
شب چو شد روز چرا منتظر فردایی
شیر ز آتش برمد سخت و دل آتشكدهای است
جان پروانه بود بر شرر شمع جری
هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می
هم بهاری در میان ماه دی
چه باشد ای برادر یك شب اگر نخسپی
چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی
قهر است كار آتش گریهست پیشه شمع
از ما وفا و خدمت وز یار بیوفایی
آتش كه او نخندد خاكستر است و دودی
شمعی كه او نگرید چوبی بود عصایی
بریانههای فاخر سنبوسههای نادر
شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی
مه كو منور آمد دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر كن چون شمع این سرایی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی
از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی ای خوش كه میسرایی
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو بهر زبانهای
پروانه چون نسوزد چون شمع او بود
چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
شمعی است آفتاب و تو پروانهای به فعل
پروانه وار گرد چنین شمع میتنی
عاشق آن نور كیست جز دل نورانیی
فتنه آن شمع چیست جز تن پروانهای
خسرو تبریزیی شمس حق و دین كه او
شمع همه جمعهاست من شده پروانهای
درون روزن دل چون فتاد شعله شمع
بداند این دل شب رو كه بر سر بامی
غلط تو هم نتوانی نگاه داشت مرا
عجب ز شمع تو پروانه را نگه داری
نه كمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع
وگر كمی ز پر او چه باد پرانی
میان جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو شمع را تو در این جمع در نمیآری
مرا بپرس كه این شمع كیست شمس الدین
كه خاك تبریز از وی بیافت بیداری
این شمع و خانه منم این دام و دانه منم
زین دام بیخبری چون دانه میشمری
برو سوی جمعی چو در وحشتی
بیفروز شمعی چرا مغاسی
جان مایی و شمع مجلس ما
السلام علیك خوش هستی
شمس تبریز شمعیست كه غایب گردد
شب چو شد روز چرا منتظر فردایی؟!
یا سمعی و یا شمعی یا سكری و یا شكری
یا راحی و یا روحی من غیرك اغیاری
ذاق القراش ذوقا والشمع ذاب شوقا
والدمع منه سارا كن هكذا حبیبی
«شمع» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر
کو جمله به نمکزار خدا
آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا
وان نقش تو از آب منی نیست بیا
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
امشب ز تو صد شمع بخواهد افروخت
زنهار تو اندریم زنهار مخسب
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانهی ما است
این نعره عاشقان ز شمع طرب است
شمع آمد و پروانه خموش این عجب است
اینک شمعی که برتر از روز و شب است
بشتاب ای جان که شمع دل جان طلب است
گر مشعله جهانی و شمع بگیرد عالم
بیآهن و سنگ آن به بادی گرو است
شمعی به من آمد آتشی در من زد
آن شمع که آفتاب پروانهی اوست
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست
در دیده بد امروز میان دلهاست
این بودن من عاشق و نابود چراست
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست
با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد
با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد
گفتم که شوم شمع من پروانه
ای رو تو شمع روشنم گفت بمیر
گفتی که: بیا که باغ خندید و بهار
شمعست و شراب و شاهدان چو نگار
امروز منم مطربت ای شمع طراز
وز چرخ بود نثار و قوال انداز
بنمای بمن رخ ای شمع طراز
تا ناز کنم نه روزه دارم نه نماز
گر روشنی میطلبی همچون شمع
پروانه صفت تو خویشتن را در باز
معشوقهی ما کران نگیرد هرگز
وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز
ای کرده به پنج شمع روشن هر شش
ای اصل خوشی و هرچه داری همه خوش
گر فتنه شود کسی معافست معاف
بر شمع کند همیشه پروانه طواف
از چشم تو سحر مطلق آموختهام
وز عشق تو شمع روحافروختهام
چون شمع ز گریه آبرو میدارم
چون چنگ ز ناله با نوا میباشم
تا شمع تو افروخت پروانه شدم
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
ای روی تو کعبهی دل و قبلهی جان
چون شمع ز غم سوختم ای شعلهی جان
شمع ازلست عالم افروزی من
زان شاهد اعظم است پیروزی من
بیشاهد و شمع ازل چون باشم
آری چکنم چو این بود روزی من
پروانه فرستاد که من آن توام
صد شمع به نور شد ز پروانهی او
بیدار شدم ز خواب مستی دیدم
دلبر شده شمع مرده ساقی خفته
جام می و شمع و نقل و مطرب همه هست
ای کاش تو میبودی و اینها همه نی
ای داده مرا چو عشق خود بیداری
وین شمع میان این جهان تاری
شرطست چو آفتاب رخ بنماید
گر شمع نمیرد بکشندش حالی
ای شمع تو صوفی صفتی پنداری
کاین شش صفت از اهل صفا میداری
ای آنکه تو جان بنده را جان شدهای
در ظلمت کفر شمع ایمان شدهای
از سوزش روزه نور گردی چون شمع
وز ظلمت لقمه لقمهی خاک شوی
شمعی است دل مراد افروختنی
چاکیست ز هجر دوست بردوختنی
فردوسی
«شمع» در شاهنامه فردوسی
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاژورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
که ما را به گیتی ز پیوند خویش
سه شمعست روشن به دیدار پیش
جهان سر به سر گشت دریای قار
برافروخته شمع ازو صدهزار
به مازندران آتش افروختند
به هر جای شمعی همی سوختند
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
ابا چاکر و شمع و خیناگران
بیامد ورا دید مرده چنان
نهادند شمع و برآمد به تخت
همی بود لرزان بسان درخت
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
خروشید و شمعی برافروختند
برش عود و عنبر همی سوختند
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست
مرا گفت شمعت چباید همی
شب تیره خوبت بباید همی
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بیاورد شمع و بیامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
شب تیره میخواست از میگسار
ببردند شمع از بر جویبار
تو امشب بدین میزبان رای کن
بنه شمع و دریا دلآرای کن
به شمع آب دریا بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
بدو گفت چون تیره گردد هوا
فروزیدن شمع باشد روا
بفرمود تا شمع بفروختند
به هر سوی ایوان همی سوختند
دگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریک اندر شوم با سپاه
تو گویی که شمعست سیصدهزار
بیاویخته ز آسمان حصار
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت
که گشتیم با بخت بیدار جفت
بر مست شمعی همی سوختند
به زاریش در چرم خر دوختند
چو می خورده شد خواب را جای کرد
به بالین او شمع بر پای کرد
شب آمد گوان شمعی افروختند
به هر جای آتش همی سوختند
بدو داد شنگل سپینود را
چو سرو سهی شمع بیدود را
همان دخترت شمع خاور بود
سر بانوان را چو افسر بود
چو پیراهن شب بدرید روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
چوبرزد سر از کوه رخشنده روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
سرمهتران تیره از خیرگی
چوشمع جهان شد بخم اندرون
بیفشاند زلف شب تیره گون
ستون سپاهی بهنگام رزم
چوشمع درخشنده هنگام بزم
همه لشکرآتش برافروختند
بهر جای شمعی همیسوختند
نوشته شد آن شمع برداشتند
شب تیره باندیشه بگذاشتند
همیبود تاشمع گردان سپهر
دگرگونه ترشد به آیین و چهر
همیبود تا شمع رخشان بدید
به درگاه خاقان چینی دوید
به نامه چنین کار آسان مکن
مکن تیره این فر و شمع کهن
چو سازدندگان شمع ومیخواستند
همه کاخ ا ورا بیاراستند
هر آنگه که رفتی به می سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ
چو هشتاد در پیش و هشتاد پس
پس شمع یاران فریادرس