غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«بلبل» در غزلستان
حافظ شیرازی
«بلبل» در غزلیات حافظ شیرازی
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه ها کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار بازآید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
ای گل بشکر آن که تویی پادشاه حسن
با بلبلان بی دل شیدا مکن غرور
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می سراید باز
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست
بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بی دل کنم علاج دماغ
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخرالدواء الکی
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می داری
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی
می گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
می کردم اندر آن گل و بلبل تاملی
گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
آن را تفضلی نه و این را تبدلی
گوش بگشای که بلبل به فغان می گوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می خواند دوش درس مقامات معنوی
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می گویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
سعدی شیرازی
«بلبل» در غزلیات سعدی شیرازی
ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن ها
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
الحان بلبل از نفس دوستان توست
تو که در خواب بوده ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحرست
عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست
سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار
حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست
چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار
خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست
گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر
حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست
کاش باری باغ و بستان را که تحسین می کنند
بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست
ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست
نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست
نه تو را از من مسکین نه گل خندان را
خبر از مشغله بلبل سودایی هست
بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل
زاغ بانگی می کنم چون بلبل آواییم نیست
که نه تنها منم ربوده عشق
هر گلی بلبلی غزل خوان داشت
بلبلانیم یک نفس بگذار
تا بنالیم در گلستانت
محبت با کسی دارم کز او باخود نمی آیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد
دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین
بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی خبر باشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست
داند که چرا بلبل دیوانه همی باشد
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می خروشد
گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند
بلبل نتوانست که فریاد نخواند
آنان که ندانند پریشانی مشتاق
گویند که نالیدن بلبل به چه ماند
ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
گلبنان پیرایه بر خود کرده اند
بلبلان را در سماع آورده اند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
بلبلی بی دل نوایی می زند
بادپیمایی هوایی می زند
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند
که بپسندد از باغبانان گل
که از بانگ بلبل به سودا روند
ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار
کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
گرم حیات بماند نماند این غم و حسرت
و گر نمیرد بلبل درخت گل به بر آید
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله های زار آید
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
خواب از سر خفتگان به دربرد
بیداری بلبلان اسحار
هیچ بلبل نداند این دستان
هیچ مطرب ندارد این آواز
بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می خوان از قفس
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بی دل ننشیند خموش
تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند
چه التفات بود بر ادای منکر زاغ
به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم
نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل
خبر برید به بلبل که عهد می شکند گل
تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول
وفا و عهد مودت میان اهل ارادت
نه چون بقای شکوفست و عشقبازی بلبل
ناله بلبل به مستی خوشترست
ساتکینی ساتکینی ای غلام
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
بلبل باغ سرای صبح نشان می دهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام
چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل
همه خلق را خبر شد غم دل که می نهفتم
خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سحرم
بر گل روی تو چون بلبل مستم واله
به رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالست که من بلبل این بستانم
بلبل سماع بر گل بستان همی کند
من بر گل شقایق رخسار می کنم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم
چو لاله لال بکردی زبان تحسینم
بلبل بوستان حسن توام
چون نیفتد سخن در افواهم
گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی
ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم
همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشید
روی بنمود چو خفاش نهان گردیدیم
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
دلم دربند تنهایی بفرسود
چو بلبل در قفس روز بهاران
باد بهار و بوی گل متفقند سعدیا
چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان
بلبلان نیک زهره می دارند
با گل از دست باغبان گفتن
ای گل خوش بوی من یاد کنی بعد از این
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به
گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار
که نگویند سخن از سعدی شیرازی به
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبسته ست گویایی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
دگر با من مگوی ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
تو را چه بود که تا صبح می خروشیدی
صبر بلبل شنیده ای هرگز
چون بخندد شکوفه سحری
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری
عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری
در اشتیاق جمالش چنان همی نالم
چو بلبلی که بماند میان گلزاری
بگوی مطرب یاران بیار زمزمه ای
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی
چون سراییدن بلبل که خوش آید بر شاخ
لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
آن بودی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز می کنی
چون سعدی صد هزار بلبل
گلزار رخ تو را غزل گوی
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
خیام نیشابوری
«بلبل» در رباعیات خیام نیشابوری
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد
فریاد همی کند که می باید خورد
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
مولوی
«بلبل» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را كالیوه كن زان نغمههای جان فزا
گل كرد بلبل را ندا كای صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی تا كی زنی طال بقا
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا
بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت
این دم در میان بنه نیست كسی تویی و ما
نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه
ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را
تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری
تو سرده اسراری هم بیسر و بیپا را
رو در چمن و به روی گل بنگر
همدم شو بلبل بهاری را
بس كن ایرا بلبل عشقش نواها میزند
پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را
بلبلان را مست گردان مطربان را شیرگیر
تا كه درسازند با هم نغمه داوود را
در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما
به نظربخش نظر كن ز میش بلبله تر كن
سوی آن دور سفر كن چه كنی دور زمان را
جغد نهای بلبلی از چه در این منزلی
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا
فاخته با كو و كو آمد كان یار كو
كردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا
گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما
بلبلی مستی بكن هم ز بوتیمار ما
كو بلبل چمنها تا گفتمی سخنها
نگذشت بر دهانها یا دست هیچ كاتب
از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادره تكرار مرا یافت
گل صدبرگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار اینست
گل داند و بلبل معربد
رازی كه میان گلستان گفت
آن كس نه كه از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت
هر بلبل مست بر نهالی
ماننده راح روح افزاست
زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست
شاخ گل از بلبلان گویاترست
سرو رقصان گشته كاین بستان كیست
گویاترم ز بلبل اما ز رشك عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
طوطی گویا شدم چون شكرستانم اوست
بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست
از هوس عشق او باغ پر از بلبلست
وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
به حق غنچه و گلهای لعل روحانی
كه دام بلبل عقلست در گلستانت
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
بلبل نالنده به گلشن به دشت
طوطی گوینده شكرخا خوشست
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
برآمد بر شجر طوطی كه تا خطبه شكر گوید
به بلبل كرد اشارت گل كه تا اشعار برگوید
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر
كه گر چه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به كشف راز من بگرو
كه این عشقی كه من دارم چو تو بیزینهار آمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد
كان بلبل خوش لحن به تكرار درآمد
كه طاووس آن طرف پر میفشاند
كه بلبل آن طرف تكرار دارد
دلم صدپاره شد هر پاره نالان
كه از هر پاره بلبل میتوان كرد
خامش كن و در خمش تماشا كن
بلبل از گفت پای بست آمد
هر چند كه بلبلان گزینند
مرغان دگر خمش نشینند
خمش ای بلبل جانها كه غبارست زبانها
كه دل و جان سخنها نظر یار تو دارد
چو پرید سوی بامت ز تنم كبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل كه كبوترم نیامد
همه مرغان چمن هر طرفی میپرند
بلبل از واسطه گل ز چمن مینرود
خبرت هست كه بلبل ز سفر بازرسید
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد
آه كان طوطی دل بیشكرستان چه كند
آه كان بلبل جان بیگل و بستان چه كند
همه مرغان ز چمن هر طرفی میپرند
بلبل بیدل یك دم ز چمن مینرود
شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی
باش تا قوت تو از روضه رضوان آرند
بلبلان مست و مستان الست
بر امید گل به گلزار آمدند
بلبل دل تا ابد سرمست باد
طوطی جان هم شكرخاینده باد
بلبل نگر كه جانب گلزار میرود
گلگونه بین كه بر رخ گلنار میرود
این هدهد از سپاه سلیمان همیپرد
وین بلبل از نواحی گلزار میرسد
حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست
چون بلبلم جدایی گلزار میكشد
امسال بلبلان چه خبرها همیدهند
یا رب به طوطیان چه شكرها همیدهند
آن گل شیرین لقا شكر كند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان بدید
هزار بلبل مست و هزار عاشق بیدل
در آن مقام تحیر ز روی یار چه میشد
كسی كه جغدصفت شد در این جهان خراب
ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد
به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید
به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید
حدیث عشق شكرریز جان فزا گوید
به حق گلشن اقبال كاندر او مستی
چو گل خموش كه تا بلبلت ثنا گوید
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
هر مقامی كه رنگ آن گل نیست
بلبل جانها بنسراید
بلبل مسكین كه چهها میكشد
آه از آن گل كه چهها میكند
گوید بلبل كه گل آن شیوهها
بهر من بیسر و پا میكند
ذكر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانهست چرا میكند
عاشق از دست شد نیست شد و هست شد
بلبل جان مست شد سوی گلستان رسید
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش كن هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر
نداند گاو كردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
بیمی از شمس الحق تبریز مست گفتنم
طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار
دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی
چو بدان باغ رسیدی بدو اكنون به شجر بر
بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر
در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل كه شود مست ز گل فصل بهار
هزار فاخته جویان ما كه كو كوكو
هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش كن هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر
خود را مبین در من نگر كز جان شدستم بیاثر
مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار كش
وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش
بلبل آن را بستاید كه زبانش آموخت
گل از او جامه دراند كه برافروخت خدش
گه نشاط انگیز همچون گلشنش
گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوههاش یا رب تا با كیست آنش
گل نقل بلبلان و شكر نقل طوطیان
سبزهست و لاله زار و چمن كوری كلاغ
بلبلان ضمیر خود دگرند
نطق حس پیششان چو بانگ كلاغ
بس كه همراز بلبلان نبود
آنك بیرون بود ز باغ و ز راغ
خامش كن و شه را بین چون باز سپیدی تو
نی بلبل قوالی درمانده در این قالك
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
تو بلبل چمنی لیك می توانی شد
به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل
خامش كه بلبل باز را گفتا چه خامش كردهای
گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمردهام
ای عشق آخر چند من وصف تو گویم بیدهن
گه بلبلم گه گلبنم گه خضرم و گه اخضرم
چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی كنم
چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری كنم
ای بلبل آمد داد تو من بنده فریاد تو
تو شاد گل ما شاد تو كی شكر این احسان كنیم
بشنو ز گلشن رازها بیحرف و بیآوازها
برساخت بلبل سازها گر فهم آن دستان كنیم
گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر سخره تكرار شدم
باز در اسرار روم جانب آن یار روم
نعره بلبل شنوم در گل و گلزار روم
چون چنگ همیزارم چون بلبل گلزارم
چون مار همیپیچم چون بر سر گنجورم
نی خواجه بازارم نی بلبل گلزارم
ای خواجه تو نامم نه تا خویش بدان خوانم
چو گفتی بس بود خاموش كردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مثل بلبل مستم قفس خویش شكستم
سوی بالا بپریدم كه من از چرخ بلندم
پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم
كه نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم
همه بانگ زاغ آید به خرابههای بهمن
برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم
می رسد در گوش بانگ بلبلان
بوی باغ و یاسمن می آیدم
بلبل مستم و در باغ طرب
جز به سوی گل تر می نروم
رنگ شاخ گل او برگ من است
زانك من بلبل آن بستانم
زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمین گفتم
ناله بلبل بهار كنیم
تا بدان بلبلان شكار كنیم
مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی
ما شطه شیبنی غیبته الف هرم
كو بلبل شیرین فنم كو فاخته كوكوزنم
طاووس خوب چون صنم كو طوطیان كو طوطیان
بلبل رسد بربط زنان وان فاخته كوكوكنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان
هین كه خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد
بر كف همچو بحر نه بلبله عقار من
با بلبل بستانی همدست شدن دستی
با طوطی روحانی اندر شكر افتادن
نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمك می زند
كاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه كن
بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت
گر سماعت میل شد این بینوا را تازه كن
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع كرد و بگفت
بشكن شاخ نبات و دل ما را مشكن
آن میر مطربان كه ورا نام بلبل است
مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین
همچو تو جغدی كجا باغ ارم را سزد
بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من
طوطی جان تو را سركه نوا كی دهد
بلبل مست تو را شرط بود گلستان
بلی ز گلشن معنی است چشمها مخمور
ولیك نغمه بلبل خوش است در گلشن
بس كن از این شرح و خمش كن كه تا
بلبل جان خطبه كند بر فنن
در هر صبوحی بلبلان افغان كنان چون بیدلان
بر پردههای واصلان در روضه خضرای تو
خامش رها كن بلبلی در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
كی هلدم با خود كی میدهدم بر سر می
گل دهدم در مه دی بلبل گلزارم از او
بلبل مست تا به كی ناله كنی ز ماه دی
ذكر جفا بس است هی شكر كن از وفا بگو
آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران فریادكنان كوكو
ای بلبل و ای هزاردستان
برگو صفت بهار برگو
چه كند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را
تو ز بلبل فغان شنو كه وی است اختیار تو
خامش كن ای شیرین لقا رو مشك بربند ای سقا
زیرا نگنجد موجها اندر سبو و بلبله
خوش به میان صف درآ تنگ میا و دلگشا
هست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
كوه از او سبك شده مغز از او گران شده
روح سبوكشش شده عقل شكسته بلبله
خود گلشن بخت است این یا رب چه درخت است این
صد بلبل مست این جا هر لحظه كند لانه
صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترك جان
صد هزاران بلبل آن سو از چمن بگریخته
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل كل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوك آن جا ره بری
بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان كف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی كشی تری
خاموش كن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو
زان شاخ آبستن بگو پنهان مكن روشن بگو
ای بلبل ار چه یافتی از دولت گل لحن خوش
زینهار فراموشت شود در انس كم گفتاریی
نادره طوطی كه تویی كان شكر باطن تو
نادره بلبل كه تویی گلشنی و لعل خدی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی
بنال ای بلبل بیخود كه سوز دیگر آوردی
بدان دم نامه گل را نمیخوانی كه هر باری
خورشید چه غم دارد ار خشم كند گازر
خاموش كه بازآید بلبل به گلستانی
ای بلبل پوینده وی طوطی گوینده
گر قند و شكر خواهی نك قند و شكر باری
از شرم تو شاخ گل سر پیش درافكنده
وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری
ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان
وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی
نی بلبل خوش لحنی نی طوطی خوش رنگی
نی فاخته طوقی نی در چمن مایی
ریحان گوید به سبزه رازی
بلبل طلبد ز گل نوایی
گلزار نقاب میگشاید
بلبل بگرفت باز زاری
ای بلبل مست از فغانت
میآید بوی آشنایی
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند
جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی
بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن درخور احسان بلی
نغزرویان سوی زشتان كی روند
بلبل اندر گلبنان آید همی
مرغ مرگ اندیش را غم میدهی
بلبلان را مست و گویا میكنی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
طوطی غذا شدیم كه تو كان شكری
بلبل نوا شدیم كه گلزار ما تویی
ای نای همچو بلبل نالان آن گلی
گردن مخار كز گل بیخار آگهی
بلبل مرغان گفت به بستان
دام شما راییم شكاری
بدی تو بلبل مستی میانه جغدان
رسید بوی گلستان به گل ستان رفتی
به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو
مباش در قفصی و كناره بامی
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
كه هست بلبل او را غلام عنقایی
اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری
تو خار را همه گل بین چو بهر گل زاری
چه داند و چه شناسد نوای بلبل مست
كلاغ بهمنی و لك لك بیابانی
میان خار و گل این سینهها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
نهفته شد گل، و بلبل پرید از چمنم
بدرد خستهی خارم، تو نیز میدانی
دانی كه بر گل تو بلبل چه ناله كند
املی الهوی اسقا یوم النوی بدنی
در خانه بلبل داریم صلصل
كز سگ نیاید زیبانوایی
نك بلبل حر نك بلبله پر
برخیز سنقر تا چند پایی
بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه زار بایستی
گوش موشان خانه كی شنود
نعره بلبل گلستانی
بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه زار بایستی
گر نبدی رشك رخ چون گلشن
بلبل هر گلشن و گلزارمی
شو گوش خرد بركش، چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
«بلبل» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
یاری کن و یار باش ای یار مخسب
ای بلبل سرمست به گلزار مخسب
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
این جمله بهانه و همه مقصود اوست
از بادهی او بر کف جان بلبلههاست
در گردن دل ز زلف او سلسلههاست
چون بلبل مست داغ هجران دارد
مسکن شب و روز در گلستان دارد
میخندد گل به بلبلان میگوید
خاموش شوید و در خموشان نگرید
این حلقه چو باغست تو بلبل ما را
رقص بلبل میان باغ اولیتر
مرغان رفتند بر سلیمان بخروش
کاین بلبل را چرا نمیمالی گوش
بلبل گفتا به خون ما در بمجوش
سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش
بسیار بگفت بلبل و سود نداشت
تا بو که صباا به جان دهد زنهارش
ای بندهی سردی به زمستان چون زاغ
محروم ز بلبل و گلستان ز باغ
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ
آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ
اینست دلا قاعده در فصل بهار
در بانگ شود گربه و آنگه بلبل
از باد همه پیام او میشنوم
وز بلبل مست نام او میشنوم
از بلبل سرمست نوائی شنوم
وز باد سماع دلربائی شنوم
هم عاشق و هم بیدل و دلدار خودیم
هم مجلس و هم بلبل گلزار خودیم
ای بلبل مست بوستانی برگو
مستی سر و راحت جانی برگو
درهای گلستان و چمن را بگشای
چون بلبل مست ز آشنائی برگو
ای گل تو ز لطف گلستان میخندی
یا از دم عشق بلبلان میخندی
دی بلبلکی لطیفکی خوش گوئی
میگفت ترانهای کنار جوئی
فردوسی
«بلبل» در شاهنامه فردوسی
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
تو ای میگسار از می بابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی
زواره چو بلبل به کف برنهاد
هم از شاه کاووس کی کرد یاد
همان گوش از آوای او گشت سیر
همش لحن بلبل هم آوای شیر
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز بلبل همی خیره ماند
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالهی او ببالد همی
شب تیره بلبل نخسپد همی
گل از باد و باران بجنبد همی
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنی پهلوی
ز بلبل شنیدم یکی داستان
که برخواند از گفتهی باستان
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند
به هنگام آواز بلبل شدند