غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«وصل» در غزلستان
حافظ شیرازی
«وصل» در غزلیات حافظ شیرازی
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست
حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد
بس غرقه حال وصل کآخر
هم بر سر حال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
حافظ دوام وصل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
بهای وصل تو گر جان بود خریدارم
که جنس خوب مبصر به هر چه دید خرید
به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می سراید باز
خیال حوصله بحر می پزد هیهات
چه هاست در سر این قطره محال اندیش
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده ست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
شرمم از خرقه آلوده خود می آید
که بر او وصله به صد شعبده پیراسته ام
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم و انتظار وقت فرصت می کنم
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم
چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
به گدایی ز در میکده زادی طلبیم
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
با خاک آستانه این در به سر بریم
سایه طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه میمون همایی بکنیم
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بی گاه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی
به وصل دوست گرت دست می دهد یک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری
حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سعدی شیرازی
«وصل» در غزلیات سعدی شیرازی
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بی حاصلست خوردن مستسقی آب را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست
سعدی تو نه مرد وصل اویی
تا لاف زنی و قرب جویی
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخرزمانست
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کان جا قدر جان هست
امید وصل مدار و خیال دوست مبند
گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست
هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد
شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست
سعدی چو امید وصل باقیست
اندیشه جان و بیم سر نیست
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست
گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش
دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست
بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل
زاغ بانگی می کنم چون بلبل آواییم نیست
روز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست
قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل
ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست
مژده از من ستان به شادی وصل
گر بمیرم به درد هجرانت
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت
تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
ما را نمی برازد با وصلت آشنایی
مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت
ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل
عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد
سعدیا صاف وصل اگر ندهند
ما و دردی کشان مجلس درد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آنست که سودای محالی دارد
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بی مایه زبون باشد هر چند که بستیزد
هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود
خار بردارم اگر دست به خرما نرسد
سعدیا کنگره وصل بلندست و هر آنک
پای بر سر ننهد دست وی آن جا نرسد
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصل شد
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
نادر گرفت دامن سودای وصلشان
دستی که عاقبت نه به دندان گزیده اند
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
تو همچو کعبه عزیز اوفتاده ای در اصل
که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید
خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا
ز گلستان جمالش نصیب خار آید
فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند
بهار وصل ندانم که کی به بار آید
پس از تحمل سختی امید وصل مراست
که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید
گر فراقت نکشد جان به وصلت بدهم
تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید
یکره المحبوب وصلی انتهی عما نهی
یرسم المنظور قتلی ارتضی فیما امر
راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست
آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر
گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من
وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست
هنوز مستم از آن جام آشنایی باز
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
چون میسر شدی ای در ز دریا برتر
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
من خرقه فکنده ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
مرا تا پای می پوید طریق وصل می جوید
بهل تا عقل می گوید زهی سودای بی حاصل
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام
کجا روم که بمیرم بر آستان امید
اگر به دامن وصلت نمی رسد دستم
من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا
اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم
درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم
روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل
عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم
هر که بینی به جسم و جان زندست
من به امید وصل جانانم
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دانم
طمع وصل تو می دارم و اندیشه هجر
دیگر از هر چه جهانم نه امیدست و نه بیم
ای ز وصلت خانه ها دارالشفا
وی ز هجرت بیت ها بیت الحزن
هر کس که به جان آرزوی وصل تو دارد
دشوار برآید که محقر ثمنست آن
به ناز وصل پروردن یکی را
خطا کردی به تیغ هجر خستن
چنانت دوست می دارم که وصلم دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
کسی که قیمت ایام وصل نشناسد
ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
جفای عشق تو چندان که می برد سعدی
خیال وصل تو از سر نمی کند بیرون
دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد
از بوستان وصل شمالی نیافته
باید که سری در نظرش هیچ نیرزد
آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی
الی العداه وصلتم و تصحبونهم
و فی ودادکم قد هجرت احبابی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی
طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی
نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم
به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی
نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن
چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی
سعدی به وصل دوست چو دستت نمی رسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری
ز وصل او چو کناری طمع نمی دارم
کناره کردم و راضی شدم به دیداری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
می رو که خوش نسیمی می دم که خوش عبیری
جامه ای پهنتر از کارگه امکانی
لقمه ای بیشتر از حوصله ادراکی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم
ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می رسانی نه به قتل می رهانی
ای که پای رفتنت کندست و راه وصل تند
بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی
مولوی
«وصل» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو
عیسی علامتها ز تو وصل قیامت وار را
هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود
خنبك زنان بر نیستی دستك زنان اندر نما
العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا كای ماه رویان الصلا
شكوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد
كه بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را
زبان صدق و برق رو برات ممنان آمد
كه جانم واصل وصلست و هشته بیثباتی را
اغانی جمله فرع شوق وصلیست
برابر نیست فرع و اصل اصلا
آوه كه بكرد بازگونه
آن دولت وصل پوستین را
ذكرست كمند وصل محبوب
خاموش كه جوش كرد سودا
از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی این دل آواره را
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صد هزاران سر سر جان شنیدستی دلا
بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما
چون عصای موسی بود آن وصل اكنون مار شد
ای وصال موسی وش اندرربا این مار را
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بی تو چه كار آیدم رنج اوانی مرا
امید وصل بود تا رگیش میجنبد
كه یافت دولت وصلت هزار دست جدا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
نگفتمت كه چنان كن كه آن به این كشدا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست
چرا شكوفه وصلش شكفته است ملا
ز سوز شوق دل من همیزند عللا
كه بوك دررسدش از جناب وصل صلا
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تك زندان جوع و رخص و غلا
لیك ز جایش ببرم تا شود
وصلت او ظاهر وقت جلا
هله ای روز چه روزی تو كه عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
نور الله زمانا حازنا الوصل امانا
و سقی الله مكانا بحبیب التقینا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم
شادی آنك ماهت بر روزنست امشب
ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری زان كس كه نیست غایب
كف میزن و زین میدان تو منشاء هر بانگی
كاین بانگ دو كف نبود بیفرقت و بیوصلت
چنین كس را سماع و دف چه باید
سماع از بهر وصل دلستانست
عاشق به جهان چه غصه دارد
تا جام شراب وصل برجاست
گفتمش آخر پی یك وصل چندین هجر چیست
گفت آری من قصابم گردران با گردنست
وصل خواهی با كسان بنشین كه ایشان واصلند
وصل از آن كس خواه باری كو به معنی واصلست
بس كن ار چه كه اراجیف بشیر وصل است
وصل همچون شكر ناگه بشنیده خوش است
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توم دست بر سرست
مكری بكرد بنده و مكری بكرد وصل
از مكر توبه كردم مكارم آرزوست
بعد از چهار سال نشستیم دو به دو
یك ره به كوی وصل تو دوچارم آرزوست
با داردار وعده وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
آمد موج الست كشتی قالب ببست
باز چو كشتی شكست نوبت وصل و لقاست
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مركب دولت بران نوبت وصل آن ماست
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
در عشق مكرآموز تو بس ساده دل عیار شد
یكی خوبی شكرریزی چو باده رقص انگیزی
یكی مستی خوش آمیزی كه وصلش جاودان باشد
شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او
شب قبر از شب قدرش كرامات و مدد بیند
چون مردم دیوانه ویران كنم این خانه
آن وصل بدین هجران یعنی بنمی ارزد
عاشق كه به صد تهمت بدنام شود این سو
چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند
ما بنده آن شب كه به لشكرگه وصلش
در غارت شكر همه ما را حشر افتاد
نثرنا فی ربیع الوصل بالورد
حنانینا فنعم الزوج و الفرد
ور زان كه نیاز پیش آری
صد وصلت و صد عناق خیزد
باغی كه حیات گشت وصلش
خوشتر ز بهار و چار فصلش
گر لاف زدیم ما ز وصلش
آخر نه به روی آن پری بود
تعظیم و مواصلت دو ضدند
در فسحت وصل آن هبا بود
در بیابان غم از دوری دارالملك وصل
چند غم بردار بودستم كه غم بر دار بود
گوش بنهادم كه تا خود التماس وصل كیست
دیدمش كاندر پی زاری زبان را برگشود
غم چون دزد كه در دل همه شب دارد منزل
به كف شحنه وصلش به سر دار برآمد
دو هزار جان و دیده ز فزع عنان كشیده
چو صلای وصل آید گه ترك تاز گردد
در وصل چون ببستی و به لامكان نشستی
ز كجا رسد گشایش چو دری فراز گردد
به چه روز وصل دلبر همه خاك میشود زر
اگر آن جمال و منظر فر كیمیا ندارد
گر شدم خاك ره عشق مرا خرد مبین
آنك كوبد در وصل تو كجا باشد خرد
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نكرد
چون ره خانه ندانید كه زاده وصلید
چون سره و قلب ندانید كز این بازارید
ماه عید روز وصلش خواستم
از شب هجران براتم میدهد
در فراقند و همه منتظرند
كز كجا وصل و لقا میآید
دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار
یاد آورد ز وصل و سوی یار میرود
آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود
اینك سپاه وصل به زنهار میرسد
گر عید وصل تست منم خود غلام عید
بهر تست خدمت و سجده و سلام عید
ای شاد آن زمان كه درآید وصال تو
تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید
جام شراب وصل تو پر كن ز فضل خود
تا كام جان روا شود از جام و كام عید
صدق نگر بینفاق وصل نگر بیفراق
طاق طرنبین و طاق طاق شوم كان رسید
كنار خاك ز اشكم چو لعل و گوهر پر شد
اگر به وصل گشاید دمی كنار چه باشد
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو كری
ز بعد گفتن آری مگو چرا كه نشاید
به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت
بهانه را نپذیرم بهانهها مدهید
به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر
از این دو حال مشوش بگو كدام برید
كرانه كرد دلم از نبیذ و از ساقی
چو وصل او بگشاید كنار بازآید
ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری
به باغ جنت وصلش چرا توانی كرد
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
غم و اندیشه را گردن بریدند
كه آمد دور وصل و لطف و ایثار
این وصل به از هزار خوابست
از خواب مكن تو یاد زنهار
ور میخواهی كه زنده گردیم
ما را به نسیم وصل بسپار
زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون میكنم
سوی وصلت پر خود را میكنم این الفرار
بیتهای این غزل گر شد دراز از وصلها
پرده دیگر شد ولی معنی همانست ای پسر
اختران را شب وصلست و نثارست و نثار
چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار
رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یك یك موی من جانی دگر
چون شاخ یك درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شدهای دست از آن بدار
آید هر دم رسول از طرف شهر یار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
عشق تو كان دولت ابدست
لیك وصل جمال تو كانتر
دل من جامهها را میدراند
كه روز وصل دلدارست امروز
تو مخالفت همیكش تو موافقت همیكن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
دندان عیش كند شد از هجر ترش روی
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز
كنش زنده وگر نكنی مسیحا را تو نایب كن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل كش
ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر
در وصل بكوش آخر ای صبح وصالت خوش
در وصل تو میجوید وز شرم نمیگوید
كامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش
عاشق حسن خودی لیك تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
شكر كه موسی برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود كه رساند به اصل دل دارش
دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
الی تبریز یستسعی و فی تبریز یستفتش
چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
فراش من لهیب النار من تحت الفتی یفرش
كل عقل بوصلكم مدهش
كل خد ببینكم مخدش
ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز
تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف
تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام كی بگذارم طواف
به آبگینه این دل نظر كن از سر لطف
كه می طلب كند از وصل تو به جان او سنگ
در نمازش چو خروسم سبك و وقت شناس
نه چو زاغم كه بود نعره او وصل گسل
میان لشكر هجران كه تیغ در تیغست
سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال
اسكت یا صاح كفی واعف عفا الله عفا
هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل وصل
سنه الوصل قصیر عجل معتجل
سنه الهجر طویل و مدید و ممل
چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم در این احسان همیگردم
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی
پس آن دلبر دگر باشد من بیدل دگر باشم
از باغ جمال تو یك بند گیاهم من
وز خلعت وصل تو یك پاره كلهوارم
بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است
بر بوی گل وصلت خاری است كه می خارم
من خامم و بریانم خندنده و گریانم
حیران كن و حیرانم در وصلم و مهجورم
روزه چون روزت كند روشن دل و صافی روان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
چه كمی درآید آخر به شرابخانه تو
اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم
از بهار وصل بر بیمار دی
مغفرت را روح پرور می كنم
من ز وصلت چون به هجران می روم
در بیابان مغیلان می روم
روز باران است و ما جو می كنیم
بر امید وصل دستی می زنیم
قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم
نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم
و ان ذقتموا ما ذقتموه بحقها
و لا مشرب العشاق یوما وصلتم
منزلگه ما خاك نی گر تن بریزد باك نی
اندیشهام افلاك نی ای وصل تو كیوان من
یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان
در قطع و وصل وحدتت تا بسكلد زنار من
چون منزل ما خاك نیست گر تن بریزد باك نیست
اندیشهام افلاك نیست ای وصل تو كیوان من
عجب باشد كه روزی من بگیرم جام وصل او
شوم مست و همیگویم كه من خمار شمس الدین
ایا ای دل تو آن جایی كه نوشت باد وصل او
ولیكن زحمتش كم ده مكن آزار شمس الدین
چو جمله راههای وصل را بست
رخان عاشقان را زار می بین
در پی آن می كه خوردم از پیاله وصل تو
این چنین زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان
ای ببسته خوابها امشب بیا
خواب ما را بین چو وصلت بینشان
زندگیام وصل تو مرگم فراق
بینظیرم كردهای اندر دو فن
ای خدا این وصل را هجران مكن
سرخوشان عشق را نالان مكن
گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن
اكنون در آب وصلم با یار تا به گردن
والله به ذات پاكش نه چرخ گشت خاكش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن
اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
كه تا ز خنده وصلش گشاده گشت دهن
نفی شدی در طلب وصل من
عمر ابد گیر ز اثبات من
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران
ابشر ثم ابشر یا متمن
اقترب الوصل و افنی المحن
صبر همیگفت كه من مژده ده وصلم از او
شكر همیگفت كه من صاحب انبارم از او
وصل كنی درخت را حالت او بدل شود
چون نشود مها بدل جان و دل از وصال تو
مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود كه نیك اندر جواری تو
كنار وصل دربودی یكی چندی تو ای دیده
كنار از اشك پر كن تو چو از شه بركناری تو
زبان و جان من با وصل او رفت
به شرح خاك تبریزم زبان كو
جاء اوان وصلنا یلحقنا باصلنا
شممنا عبیره فانتهضوا لتیقنوا
الیوم من الوصل نسیم و سعود
الیوم اری الحب علی العهد فعودوا
یا قلب ابشرك به وصل و رحیق
ما فاتك من دهرك الیوم یعود
یا حب حنا نیك تجلیت بوصل
الروح فدا روحك بالروح تجود
یا رجلا حصیده مجبنه و مبخله
لیس یلذك الهوی لیس لفیك حوصله
غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله
وصل و هجران صلح كرده كفر ایمان یك شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
به بوی وصل دو دیده خراب و مست شدهست
چگونه باشد یا رب وصال در دیده
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
كز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسهها كه دل دهد بر خاك پای آشتی
سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی
دلبر و دل جمع شدند لیك نباشند دوی
زینه لوصله الحقه باصله
نوره بنوره ایقظه من الكری
تا كه نثار كردهای از گل وصل بر سرم
بر كف پای كوششم خار نكرد خاریی
قرابه دل ز اشكستن شدی ایمن اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را
تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدحها بر مثال آن
كه اندر جنگ سلطانی قدح تیر خدنگستی
اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
مرا بیحله وصلت بدین عوری روا داری
شود شبهای تاریك فراق آن صنم روشن
بگوید وصل خوش نكته به گوش هجر یك رازی
الا ای كان ربانی شمس الدین تبریزی
رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی
هر آن چشمی كه گریان است در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یكتا زفت انعامی
الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی
روان كن كشتی وصلت برای پیر كنعانی
الا ای طوق وصل او كه در گردن همیزیبی
چو قمری ناله میدارم كه در گردن نمیآیی
وصلش به میان آید از لطف و كرم لیكن
كفو كمر وصلش ای كاش میانستی
تو آبی و من جویم جز وصل تو كی جویم
رونق نبود جو را چون آب بنگشایی
معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف
تا تو ننهی در كلمه فایده زایی
سرشته وصل یزدان كوه طور است
در آن كان تاب نارد یك زمانی
صلا كاین مغزها امروز پر شد
ز بوی وصل جانی جان سپاری
همه جان در شكر دارند از وصل
كه هر یك گفت ما را نیست ثانی
تو جانا بیوصالش در چه كاری
به دست خویش بیوصلش چه داری
اگر سنگت ببیند بر تو گرید
كه از وصل چه كس گشتی تو عاری
به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاك را اكنون تو عاری
چنان مغرور و سركش گشته بودی
زمان وصل یعنی یار غاری
از آن میها ز وصلش مست بودی
نك آمد مر تو را دور خماری
ز لطف و حلم او بودهست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
ای وصل تو آب زندگانی
تدبیر خلاص ما تو دانی
من خود چه كسم كه وصل جویم
از لطف توم همیكشانی
چون باشد در خمار هجران
آن روح كه یافت وصل و مستی
ای وصل تو اصل شادمانی
كان صورتهاست وین معانی
چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم
طلبیدم نشنیدم كه چه بد نام جدایی
همه در بخت شكفته همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته كه خدایا تو كجایی
چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم
طلبیدم نشنیدم كه چه بد نام جدایی
تو بر آن وصل خدایی تو بر آن روح بقایی
مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل شراب صمدی پیمودی
رو به مریخ بگو كه بنگر وصلت دل
تا كه خنجر بنهی هیچ سری را نبری
با چنین زفتی چگونه كم زنی
با چنین وصلت به واصل كی رسی
ای باد شاخهها را در رقص اندرآور
بر یاد آن كه روزی بر وصل میوزیدی
این را به چپ كشاند و آن را به راست آرد
این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد
و آن سوی هجر باشد مكری است این دغایی
مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی
عقل از امید وصل چو مجنون روان شود
در عشق میرود به امید زیارتی
زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل
گر زوترك نرانی ناچار بشكنی
باری چو بشكنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشكنی
هین كز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه چه شستهای
غلام ساعت نومیدیم كه آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شیشهای حلبی
به دست هجر تو زارم تو نیز میدانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز میدانی
ای دل اندر اصول وصل گریز
كه بسی در فراق جان كندی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلكم من افق مشید
اقبلت علی وصلی، راحلت لهجرانی
این القدم الاول؟ اینالنظر الثانی
طلب منی بشیرالوصل یوما
قباء الروح انزعت قبایی
فتبریز و شمسالدین قصدی
انادیهم، خدونی اوصلونی
لا تبح قتلی بالصد وصل
و اجرنی، انا صید الحرم
قد طلعالبدر علینا، قد وصلالوصل الینا
یا فتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
بسكمالهجر فعودوا، فی طلبالوصل سعود
امتنعالوصل بشح، اجتنبواالشح، وجودوا
اموت بهجر، و احیی بوصل
فهذاك سكری، وذاك خماری
لكم دینكم خوان، ولی دین برو
وگر نی بوصل آ، اگر واصلی
جانا فرود آ، از بام بالا
وانعم بوصل، فالبیت خالی
گفتم كه: « بكشی تو بیگنه را »
گفتا: « كذا هوالوصل غالی »
سكرالقوم فاسكتوا طربالروح فانصتوا
وصلوا لا تعربدوا طلبا للتغلب
وصلت فانی ننماید بقا
زن نشود حامله از سعتری
كم رد علی بات وصل
كم عنه رجعت قد دعانی
الوصل سال سیلا مجنون صار لیلی
لیل غدا نهارا كن هكذا حبیبی
فذا ربیع وصل و نوبة التلاقی
و نعمة احاطت جمیعة الانام
فوصلكم مدید صلوا بلا انقطاع
و نزلكم مزید كلوا بلا غرام
تجود بوصل مشرق باهر نری
به جملة حاجاتنا و المسائل
لیالی الفراق! فكم ذاالجوی؟!
ربی الوصل! ما حان ان تهتدی؟!
«وصل» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز شراب وصل دائم شب ما
این فصل بهار نیست فصلی دگر است
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
آن را که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست
در وصل جمالش گل خندان منست
در هجر خیالش دل و ایمان منست
گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست
ور طعنهی عشقت شنوم ننگی نیست
با وصل خوشت میزنم و میگیرم
وصلی که در او فراق را رنگی نیست
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست
ور در هجری دوزخ با داغ اینست
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است
تا خود به وصال تو که را دسترس است
کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب
تا پیش از اجل مرا به فریاد رسد
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ از این قفس بپرواز آید
از آب حیات دوست بیمار نماند
در گلبن وصل دوست یک خار نماند
جان باز که وصل او به دستان ندهند
شیر از قدح شرع به مستان ندهند
در عشق توام وفا قرین میباید
وصل تو گمانست و یقین میباید
در عشق توم وفا قرین میباید
وصل تو گمانست، یقین میباید
کس از خم چوگان تو گوئی نبرد
وز وصل تو ره به جستجوئی نبرد
هر لحظه میی به جان سرمست دهد
تا جان و دلم به وصل پیوست دهد
تا هر دم ما حوصلهی عشق رود
در هر دم ما عشق بیابد دم خود
گویند سخن ز وصل و هجران آخر
چیزیکه جدا نگشت چون پیوندد
چون دید رخ زرد من آن شهره نگار
گفتا که دگر به وصلم امید مدار
و آنگه که نوای وصل آهنگ کند
ای بخت بد بیا و آهنگ آموز
دل بر سر تو بدل نجوید هرگز
جز وصل تو هیچ گل نبوید هرگز
زین روز شبان کجا برد بو شب و روز
خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز
نی جنگ و مصافست و مصافست مصاف
وصل است و زفافست زفافست زفاف
حاشاک تملنی و یوشیک تعل
ان لم یکن الوابل بالوصل فطل
من صورت وصل میتراشم شب و روز
با خاطر چون تیشه مگر نجارم
او از سر لطف گفت درمان تو چیست
گفتم وصلت گفت بر این درمانم
گه در طلب وصل مشوش باشیم
گاه از تعب هجر در آتش باشیم
گفتی که به وصل با تو همدم باشم
گو با که کجا شرم نداری همدم
ای گرسنهی وصل تو سیران جهان
لرزان ز فراق تو دلیران جهان
دل گفت به گاه وصل با یار مرا
نبود ز نظاره هیچ پروای سخن
ای در طلب گرهگشائی مرده
در وصل بزاده وز جدائی مرده
فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده
از مردن تن چراغ دل زنده شده
از رنج و ملال ما چه فریاد کنی
آن به که به شکر وصل را شاد کنی
از ما چه گریزی و چرا داد کنی
زان ترس که وصل را بسی یاد کنی
این نیست ره وصل که پنداشتهای
این نیست جهان جان که بگذاشتهای
تا درد نیابی تو به درمان نرسی
تا جان ندهی به وصل جانان نرسی
مادام که در راه هوا و هوسی
از کعبهی وصل هردمی باز پسی