غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«خموش» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خموش» در غزلیات حافظ شیرازی
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
خموش حافظ و این نکته های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است
اگر چه عرض هنر پیش یار بی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
خموش حافظ و از جور یار ناله مکن
تو را که گفت که در روی خوب حیران باش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مراد رسید ای محب خموش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
سعدی شیرازی
«خموش» در غزلیات سعدی شیرازی
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بی دل ننشیند خموش
سرو ایستاده به چو تو رفتار می کنی
طوطی خموش به چو تو گفتار می کنی
خیام نیشابوری
«خموش» در رباعیات خیام نیشابوری
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
مولوی
«خموش» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
خمش كن در خموشی جان كشد چون كهربا آن را
كه جانش مستعد باشد كشاكشهای بالا را
خمش كن در خموشی جان كشد چون كهربا آن را
كه جانش مستعد باشد كشاكشهای بالا را
خموشید خموشید كه تا فاش نگردید
كه اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
چون همیرفتی به سكته حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و میشد آن اقبالها
غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش
دل من تن زد و بنشست و بیفكند لوا
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
من هم خموش كردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت ریحان و لاله را
خموش كردم ای جان جان جان تو بگو
كه ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا
خموش باش كه گفتی بسی و كس نشنید
كه این دهل ز چه بامست و این بیان ز كجا
خموش باش كه تا شرح این همو گوید
كه آب و تاب همان به كه آید از بالا
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانعست فصیحان حرف پیما را
چو مرده زنده كنی پیر را جوان سازی
خموش كردم و مشغول میشوم به دعا
خموش باش كه گر حق نگویدش كه بده
چه جای نان ندهد هم به صد سنان حلوا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمیشكیبی مینال پیش او تنها
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
كه نفس ناطق كلی بگویدت افلا
خموش باش كه تا وحیهای حق شنوی
كه صد هزار حیاتست وحی گویا را
عرق جنسیت برادر جون قیامت میكند
خود تو بنگر من خموشم و هوا علم بالصواب
هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست
یكی بیار و عوض گیر صد هزار مخسب
خمش كن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست
خمش كردم خموشانه به من ده
كه دل را گفت پیوستهست هیهات
گر لب ز سلام تو خموش است
بس هم سخن است با نهایت
من غره به سست خنده او
ایمن گشتم كه او خموش است
همه آهنگ لقا كن خمش و صید رها كن
به خموشیت میسر شود این صید وحوشت
تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی
كشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت
هله خامش به خموشیت اسیران برهند
ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست
مینهد بر لب خود دست دل من كه خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریادست
بفزا شراب خامش و ما را خموش كن
كاندر درون نهفتن اشیاء مباركست
خموش باش مگو راز اگر خرد داری
ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش كن كه سخن شرط نیست وقت صلات
خموش باش كه پرست عالم خمشی
مكوب طبل مقالت كه گفت طبل تهیست
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینك ز خاموش نفیرید
خموشید خموشید خموشانه بنوشید
بپوشید بپوشید شما گنج نهانید
خموشید كه گفتار فروخورد شما را
خریدار چو طوطیست شما شكر و قندید
خموش از حرف زیرا مرد معنی
بگرد حرف لا و لم نگردد
دل با دل دوست در حنین باشد
گویای خموش همچنین باشد
خفتیم میانه خموشان
كز حد بردیم بانگ و فریاد
هین خمش كن در خموشی نعره میزن روح وار
تو كی دیدی زین خموشان كو به جان گویا نبود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیركسار خود
هله من خموش كردم برسان دعا و خدمت
چه كند كسی كه در كف بجز از دعا ندارد
من خموشم میوه نطق مرا
می بپالاید كه پالاینده باد
هین خموش و از خمول حق بترس
ممن اقبال مرعش چون بود
ای شمس حق تبریز در گفتنم كشیدی
روزی دو در خموشی دم دركشید باید
خامش كه در فصاحت عمر عزیز بردی
در روضه خموشان چندی چرید باید
این نفس مطمنه خموشی غذای اوست
وین نفس ناطقه سوی گفتار میرود
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود
دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو
آن سخن و لقمه جو كان به خموشان رسید
بانگ زدم من كه دل مست كجا میرود
گفت شهنشه خموش جانب ما میرود
خموش كن كه هجا را به خود كشد دل نادان
همیشه بود نظرهای كژنگر نه كنون شد
خموش باش كه آن كس كه بحر جانان دید
نشاید و نتواند كه گرد جو گردد
خموش كن به زبان مدحت و ثنا كم گوی
كه تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد
خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت
كه در ضمیر هدی دل رسد زبان نرسد
خموش باش كه این كودنان پست سخن
حشیشیاند و همین لحظه ژاژخات كنند
خموش باش كه گفتی از این سپیتر چیست
خسان سیاه گلیمند اگر چه یاسمنند
خموش باش كه گفتار بیزبان داری
كه تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود
خموش كن كه سخن را وطن دمشق دلست
مگو غریب ورا كش چنین وطن باشد
خموش باش كه كس باورت نخواهد كرد
كه مس بد نخورد آنچ كیمیا گوید
خموش كن خبر من صمت نجا بشنو
اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد
چو آینهست و ترازو خموش و گویا یار
ز من رمیده كه او خوی گفت و گو دارد
خموش باش و مگو ریگ را شمار مكن
شمار چون كنی آن را كه بیعدد باشد
به حق گلشن اقبال كاندر او مستی
چو گل خموش كه تا بلبلت ثنا گوید
خموش آینه منمای در ولایت زنگ
نما به قیصر رومش كه تا مرید شود
بیافت كوزه زرین و آب بیحد خورد
خموش باش كه تا ز آب هم شكم ندرید
اگر فقیری و ناگفته راز میشنوی
بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود
خمش كن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار
ور این نكنی خموش گردم
دانی چه كنم خموشی اندر
ماییم چو جان خموش و گویا
حیران شده در خموش دیگر
خموش باش كه این هم كشاكش قدرست
تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار
چو واعظان خضركسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
خموش اگر شمرم من عطا و بخششهاش
از آن شمار شود گیج و خیره روز شمار
میزندم نرگس چشمك خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
خموش كن ز بهانه كه حبهای نخرند
در این مقام ز تزویر و حیله طناز
ز آسمان شنوم من كه عاقبت محمود
خموش باش كه محمود گشت كار ایاز
بگفتمش مه روزهست و روز گفت خموش
كه نشكند می جان روزه و صیام مترس
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
توبه من درست نیست خموش
من بیتوبه را به كس مفروش
بس كن و چون ماهیان باش خموش اندر آب
تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف
سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینك
اشارت میكند جانم كه خامش كه مرنجانم
خموشم بنده فرمانم رها كردم بیان اینك
خامش كه بلبل باز را گفتا چه خامش كردهای
گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمردهام
ای دل خموش از قال او واقف نهای ز احوال او
بر رخ نداری خال او گر چون مهی ای جان عم
چند به دل بگفتهام خون بخور و خموش كن
دل كتفك همیزند كه تو خموش من كرم
ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا كه من با دوست لا و لم نمیدارم
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بیهوشم
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
چو ماهی وقت خاموشی خموشیم
به وقت گفت ماه بیغباریم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندر این فتنه خوشم من تو برو می باش سالم
هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم
زره جنگ بپوشم صف پیكار برآرم
چو بدیدم كه دهانم شد غماز نهانم
سخن فاش چه گویم كه ز مرموز خموشم
به ره عشق خیالش چو قلاووز من آمد
ز رهش گویم لیكن ز قلاووز خموشم
ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم
ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز خموشم
بزن آن پرده دوشین كه من امروز خموشم
ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم
منم آن باز كه مستم ز كله بسته شدستم
ز كله چشم فرازم ز كله دوز خموشم
ز نگار خوش پنهان ز یكی آتش پنهان
چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم
پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم
كه نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم
به زبان خموش كردم كه دل كباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل كباب گویم
تو خموش تا قرنفل بكند حكایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
هله خاموش كه سرمست خموش اولیتر
من فغان را چه كنم نی ز لبش مهجورم
یك زمانم بهل ای جان كه خموشانه خوش است
ما سخن گوی خموشیم كه چون میزانیم
نی خمش كن كه خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی كاشانه شویم
خموش باش كه گر نی ز خوف فتنه بدی
هزار پرده دریدی زبان من هر دم
خموش كردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم
خموش باش زمانی بساز با خمشی
كه تا برای سماع تو چنگ ساز كنم
خموش كی هلدم تشنگی این یاران
مگر كه از بر یاران به یار غار روم
خموش باش كه تا سر به سر زبان گردی
زبان نبود زبان تو ما زبان كردیم
بكش مرا كه چو كشتی به عشق زنده شدم
خموش كردم و مردم تمام گشت كلام
بیار ناطق كلی بگو تو باقی را
ز گفتنم برهان من خموش برهانم
دهان پر است و خموشم كه تا بگویی تو
كز آن لب شكرینت شكرفشان داریم
تو دهانم گرفتهای كه خموش
تو دهان گیر و من جهان گیرم
گفتم آنی بگفتهای خموش
در زبان نامدهست آن كه منم
رها كن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو
كه آن دلدار خو دارد به سوی تایبون رفتن
خموش از ذكر نی می باش یكتا
كه نی گوید كه یكتا را دو تا كن
خمش كن شد خموشی چون بلادر
بلادر گر ننوشی باش كودن
گفتی كه خموش من خموشم
گر زانك نیاریم به گفتن
خاكی بودم خموش و ساكن
مستم كردی به هست كردن
تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من
وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند نی
در خموشی كیمیا بین كیمیا را تازه كن
شمس تبریزی مرا دوش همیگفت خموش
چون تو را عشق لب ماست نگهدار زبان
هر سو از او خروشی او ساكن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران
ای دل خموش كن همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند كن
بیهوش شو چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا میكنی مكن
گویی خموش كن تو خموشم نمیهلی
هر موی را ز عشق زبان میكنی مكن
بس كن گستاخ مرو هین خموش
پیش شهنشاه نهان دان من
ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو
سوره هل اتی بخوان نكته لافتی بگو
پس از این جان كه دارمش به خموشی سپارمش
ز كجا خامشم هلد هوس جان سپار تو
به خموشی نهان شدن چو شكارم نتان شدن
كه شكار و شكاریان نجهند از شكار تو
بسی بهر قوافی برجهیدی
خموشی گیر و بیگفتار برجه
ای دل ز خود چو باخبری رو خموش كن
چون بیخبر مباش به اخبار آمده
خموش كردم از این پس كه از خموشی من
جدا شود حق و باطل چنانك دانه ز كاه
خموش باش سخن شرط نیست طالب را
كه او ز اشارت ابرو رسد به دنباله
یك نفسی خموش كن در خمشی خروش كن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
ای لب من خموش كن سوی اصول گوش كن
تا كند او به نطق خود نادره غمگساریی
چند خموش میكنم سوی سكوت میروم
هوش مرا به رغم من ناطق راز میكنی
مرا غیرت همیگوید خموش ار جانت میباید
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شكیبایی
نباشد خامشی او را از آن كان درد ساكن شد
چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری
خمش باشم بدان شرطی كه بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت نه ز آنك قابل پندی
آنها كه خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده تا كی
خامش كن و از راه خموشی به عدم رو
معدوم چو گشتی همگی حد و ثنایی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا كن
زیرا كه ز پستان سیه دیو چشیدی
ماییم ز عشق شمس تبریز
هم ناطق عشق هم خموشی
خاموش كنون كه در خموشی
از جمله خامشان گذشتی
همه اجزات خموشند ز تو اسرار نیوشند
همه روزی بخروشند كه بیا تا تو چه داری
به فلك برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
كه خدا تو را نگوید كه خموش لن ترانی
بس كن آخر توبه كردی از مقال
در خموشیهاست دخل آگهی
باش از در معانی در حلقه خموشان
در گوشها اگر چه چون گوشوار گشتی
خاموش و دركش این سر خوش خامشانه میخور
زیرا كه چون خموشی اسرار میكشانی
اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش
بس نعرهها شنیدم در زیر هر خموشی
این دم خموش كردهای و من خمش كنم
آنگه بیان كنم كه تو نطق و بیان شوی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو كردهای ستیزه به گفتار میكشی
دل موج میزند ز صفاتش ولی خموش
زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یكی
مرا چو دیك بجوشی مگو خمش چه خروشی
چه جای صبر و خموشی چه آفتی چه بلایی
یكان یكان بنماید هر آنچ كاشت خموش
كه حاملهست صدفها ز در ربانی
خموش آب نگهدار همچو مشك درست
ور از شكاف بریزی بدانك معیوبی
خموش باش مكش رنج گفت و گوی بخسب
كه در پناه چنان یار مهربان رفتی
خموش باش و همیتاز تا لب دریا
چو دم گسسته شوی گر ره دهان گیری
خموش زیر زبان ختم كن تو باقی را
كه هست بر تو موكل غیور لالایی
خموش كردم و بگریختم ز خود صد بار
كشان كشان تو مرا سوی گفت میآری
خموش باش و چو ماهی در آب رو پنهان
بهل تو دعوت عامان چو ز اهل عمانی
هلا خموش كه دیوان دف تو تر كردند
كانیس دفتری و طالب دواوینی
خموش باش اگر چه كه جمله سیمبران
به آب زر بنویسند هر چه گفتستی
خموش وصف دل اندر بیان نمیگنجد
اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری
تو خموش آخر كه رباب گشتی
كه به تن چو چوبی كه به دل چو مویی
تو چرا بكوشی جهت خموشی
كه جهان نماند تو اگر نگویی
خموشم ولیكن روا نیست جانا
كه از حال زارم نظر را ببندی
یا به صفاتی كه خموشان كنند
خامش و مخفی و خفا میروی
گر نكنی این همه خاموش باش
تا به خموشی همگی جان شوی
در عشق خوش است هم خموشی
یا معتمدی و یا شفایی
گفتم: « خموشی صعبست » گفتا:
یا ذاالمقال، صرذاالمعالی
«خموش» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از آرزوی لبش مرا جان بلب است
ایزد داند خموش کاین شب چه شب است
این نعره عاشقان ز شمع طرب است
شمع آمد و پروانه خموش این عجب است
چون دست به دامنش زدم گفت بهل
گفتم که خموش روز گیراگیر است
میخندد گل به بلبلان میگوید
خاموش شوید و در خموشان نگرید
در صحبت حق خموش میباید بود
بیچشم و زبان و گوش میباید بود
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بندهی آنم که خموشی داند
گفتم که تو بحر کرمی گفت خموش
در است چو سنگ رایگان نتوان کرد
نامش گویم و لیک دستوری نیست
من بندهی آنم که خموشی داند
بلبل گفتا به خون ما در بمجوش
سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش
نرمک نرمک مرا همی گفت بگوش
کین دیدنیست گفتنی نیست خموش
در جامه همی سوز و همی باش خموش
کاخر ز پس نیش بود روزی نوش
در خاموشی چرا شوی کند و ملول
خو کن به خموشی که اصولست اصول
خود کو خموشی آنکه خمش میخوانی
صد بانک و غریو است و پیامست و رسول
آن لحظه که ساکن و خموشم چو زمین
چون رعد به چرخ میرسد فریادم
بخروشیدم گفت خموشت خواهم
خاموش شدم گفت خروشت خواهم
چون گفت به گریه درشدم پس گفتا
وامیگویم خموش وامیگویم
لب بستم و صد نکته خموشت گفتم
در گوش دل عشوه فروشت گفتم
اکنون بگشا در وفا گفت خموش
دیوانه کسی رها کند در خانه
ز این هر دو اگر سخت نکوشی نرهی
از خلق وز خود جز به خموشی نرهی