غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«صبا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«صبا» در غزلیات حافظ شیرازی
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره می زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش می شود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق های غنچه تو بر توست
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات
بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متصل مسا و صباح
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد
دل ضعیفم از آن می کشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه ها کرد
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ما را به بو در کار می آورد
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بی قرارانند
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی می داد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کان جا مجال بادوزانم نمی دهد
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمی آید
صبا بگو که چه ها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
دلم از دست بشد دوش چو حافظ می گفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
به دور لاله قدح گیر و بی ریا می باش
به بوی گل نفسی همدم صبا می باش
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
عزیز من که بجز باد نیست دمسازم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
با صبا افتان و خیزان می روم تا کوی دوست
و از رفیقان ره استمداد همت می کنم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
کس ندیده ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می بینم
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
رسید باد صبا غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه ای بخشد به من
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حیله هندو ببین
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
جان ها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو
ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر
سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
باد صبا ز عهد صبی یاد می دهد
جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن یار سفرکرده پیامی داری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
به بوی زلف و رخت می روند و می آیند
صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار می کشی
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
و هات شمسه کرم مطیب زاکی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی کنی
صد باد صبا این جا با سلسله می رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
سعدی شیرازی
«صبا» در غزلیات سعدی شیرازی
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای مرحبا
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
شب همه شب انتظار صبح رویی می رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب
نه چمن شکوفه ای رست چو روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست
آخر ای باد صبا بویی اگر می آری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طرب ست
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته ایم و دریغا که باد در چنگست
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست
بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست
سلیمانست گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روانست
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست
غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت
که را مجال سخن گفتنست به حضرت او
مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
درد دل پیش که گویم که بجز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
تا دگر باد صبایی به چمن بازآید
عمر می بینم و چون برق یمان می گذرد
تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد
هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد
گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت
سلطان صبا پرزر مصریش دهان کرد
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم نزدی سرو سهی بالا شد
به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی
نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد
آتشی دارم که می سوزد وجود
چون بر او باد صبایی می زند
بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع افکن تا بهشت از حور زیور برکند
دهان غنچه بدرد نسیم باد صبا
لبان لعل تو وقتی که ابتسام کنند
نسیم باد صبا بوی یار من دارد
چو باد خواهم از این پس به بوی او پیمود
بی تو گر باد صبا می زندم بر دل ریش
همچنانست که آتش که به حراق آید
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید
فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا
و التدانی فرصه ما نال الا من صبر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غم های دگر
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور
باران چون ستاره ام از دیدگان بریخت
رویی که صبح خیره شود در صباحتش
چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد
ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش
عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل
صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بی دل ننشیند خموش
مکنید دردمندان گله از شب جدایی
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم
کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد
گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم
ای نسیم صبا ز روضه انس
برگذر پیش از آن که درگذریم
پاره گرداند زلیخای صبا
صبحدم بر یوسف گل پیرهن
نشان بخت بلندست و طالع میمون
علی الصباح نظر بر جمال روزافزون
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه ای بساز از آن طره مشک بوی او
جهان شبست و تو خورشید عالم آرایی
صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی
صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی
نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلاله جعدت همی کند بازی
هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند
بوستانی که چو تو سرو روانش باشی
به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا
بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی
تا صبا می رود به بستان ها
چون تو سروی نیافت در چمنی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می روی به سلامت سلام من برسانی
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
خیام نیشابوری
«صبا» در رباعیات خیام نیشابوری
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
مولوی
«صبا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای دل قرار تو چه شد وان كار و بار تو چه شد
خوابت كه میبندد چنین اندر صباح و در مسا
این دانههای نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یك باران خوش موقوف یك باد صبا
باد شمالی میوزد كز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا
العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا
الفتح من تفاحكم و الحشر من اصباحكم
القلب من ارواحكم فی الدور تمثال الرحا
ای مطرب شیرین نفس هر لحظه میجنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا
مست شوند چشمها از سكرات چشم او
رقص كنان درختها پیش لطافت صبا
بوی سلام یار من لخلخه بهار من
باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان صبا
گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم
تازهتر از نرگس و گل وقت صباها
فرمود كه نور من ماننده مصباح است
مشكات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را
ای بانگ و نوایت تر وز باد صبا خوشتر
ما را تو بری از سر تا روز مشین از پا
ای سرخ صباغت علمدار
بگشا پر و بال جعفری را
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جمله شان و شد هبا
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
كز كرم بر می فشانی باده موعود را
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
ای صوفیان عشق بدرید خرقهها
صد جامه ضرب كرد گل از لذت صبا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما
جغد نهای بلبلی از چه در این منزلی
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا
شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود
ابر حریف گیاه صبر حریف صبا
یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
دست زنان چون چنار رقص كنان چون صبا
سبكتری تو از آن دم كه میرسد ز صبا
ز دم زدن نشود سیر و مانده كس جانا
كه گر آن ریگ نیستی نامدی باز چون صبا
شب نرفتی دوان دوان به لب قلزم صفا
ای صبا تو برو بگو از من
از كرم بحر در مكنون را
فالق اصباحی و رب الفلق
باز كنی صد در و گویی درآ
حداء الحادی صباحا بهواكم فاتینا
صدنا عنكم ظباء حسدونا فابینا
جاء من تبریز سربال نسیج بالهوی
اكتست روحی صباحا انزعت سربالها
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش
تو را كه رغبت لوت و غم عشاست بخسب
دهد آن كان ملاحت قدحی وقت صباحت
به از آن صد قدح می كه بخوردی شب دوشت
مگر از چهره او باد صبا پرده ربود
كه هزاران قمر غیب درخشان شده است
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز كه با ما خوشكست
دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد
باران نباتها را در باغ امتحانست
رقاصتر درخت در این باغها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت
بده ز شرق نشانها كه این دمت چو صباست
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
ای مبارك ز تو صبوح و صباح
ای مظفر فر از تو قلب و جناح
وانمودی هر آنچ میگویند
مذنان صبح فالق الاصباح
یا راهبا انظر الی مصباح
متشعشعا و استغن عن اصباح
درختان بین كه چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی كه گلشن بیقرار آمد
صلا گفت صلا گفت كنون فالق اصباح
سبك روح كند راح اگر سست و گرانید
آن باد وبا گشت شما را فسرانید
یا باد صبا گشت به هر جا كه درآیید
مه و خورشید نظر شد كه از او خاك چو زر شد
به كرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
مه و خورشید نظر شد كه از او خاك چو زر شد
به كرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
ز صبا همیرسیدم خبری كه میپزیدم
ز غمت كنون دل من خبر از صبا ندارد
بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت
باز آن باد صبا باده ده بستان شد
آنك سرمست نباشد برمد از مردم
تا نگویند كز او بوی صبا میآید
باد صبا میوزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهرست لیك صبا را كه دید
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچه صبی باد صبا میوزد
گاه ز پستان ابر شیر كرم میدهد
گه به گلستان جان همچو صبا میرود
چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد
به جانشان خبر از وعده صبا مدهید
زهی صباح مبارك زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما ركوع و سجود
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همیخواند هر سحر اوراد
اگر صبا شكند یك دو شاخ اندر باغ
نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد
چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف
كه او طراوت آب و دم صبا دارد
عجب نباشد اگر مردهای بجوید جان
و یا گیاه بپژمردهای صبا خواهد
مرا وصال تو باید صبا چه سود كند
چو من زمین تو گشتم سما چه سود كند
سمنی نخندد شجری نرقصد
چمنی نبوید چو صبا نباشد
خوابناكی كه صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
خوابناكی كه صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر
جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم ماحضر
ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار
عنبر و مشك ختن از چین به قسطنطین بیار
ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شبست قدری
نه چو قدر عامیانه كه شبی بود مقدر
یك فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنجهای چو صبی را نه صبا اولیتر
پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا
تا ز سیمین بر او گردد كارم همه زر
تیز تیزش بنگر ای باد صبا
چشم و دل را پر كن از خوبی و فر
وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی
درافكنی به وجود و عدم شرار و شرور
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمك
كه هر سحر من و تو گشتهایم از او مسرور
فقل انا صببنا الماء صبا
و نحن الماء لا ماء و لا نار
لیلتی مدت یداها امسكت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
صد هزاران بنا و یك بنا
رنگ جامه هزار و یك صباغ
در تبریزست دلم ای صبا
خدمت ما را برسان بیدرنگ
لاح صباحی طیب حالی
جاء ربیعی هب شمالی
لقاء وجهك فی الهم فالق الاصباح
سقا جودك فی الفقر منتهی الاقبال
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیكن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
هر صبح بر آن دو زلف مشكین
چون باد صبا گذار داریم
ای شكوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام
گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
كه سجل آسمان را به فر تو درنوردم
شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا
گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا
همه بر جیب گل و جعد سمن زار زنیم
نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا
چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم
دل زجاج آمد و نورت مصباح
من بیدل شده مشكات توام
فما مل من ذاق الصبابه و الهوی
و انكم ما ذقتم فمللتم
آن شاخ خشك است و سیههان ای صبا بر وی مزن
ای زندگی باغها وی رنگ بخش مرد و زن
هان ای صبای خوب خد اندر ركابت می رود
آب روان و سبزهها وز هر طرف وجه الحسن
تا كی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا كی خیال ماهتان جویم در آب چاه من
گوید نی تازه شوی بیحد و اندازه شوی
تازهتر از نرگس و گل پیش صبای دل من
سر وصال دوست را جز به صبا نگفتهام
تا به صفای سر خود گفت صبا كه همچنین
تو صد شكرستانی ترش چه كردی ابرو
سبكتر از صبایی چرا شوی گران جان
خوانها بر سر نسیم و كاسها بر كف صبا
با طبق پوشی كه پوشیدهست جز از اهل خوان
نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را نكردی گلفشان
گل جمال افروختهست و مرغ قول آموختهست
بی صبا جنبش ندارند هین صبا را تازه كن
خاك تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زانك در عزت به جای گوهر كانی است آن
ای صبا تبریز رو سجده ببر كان خاك پاك
خاك درگاه حیات انگیز ربانی است آن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن
سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا
كه از برای خدا ره سوی سفر بگزین
اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات
و الحیات فی الممات فی صبابات الحسان
این گفت و بشد چون باد صبا
شد اشك روان از منظر من
سكتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری
و ترجم ما كتمناه لاهل الحی حتی حین
ای صبا بادی كه داری در سر از یاری بگو
گر نگویی با كسی با عاشقان باری بگو
ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست
حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو
گاه چون مه تافته بر بامها
گاه چون باد صبا او كو به كو
ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان
عسل و می روان شود به چپ و راست جوی جو
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
تا شب همگان عریان با یار در آب جو
اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا
و من انواره انشقت علی الاحجار احداق
بادها را مختلف از مروحه تقدیر دان
از صبا معمور عالم با وبا ویران شده
وصل و هجران صلح كرده كفر ایمان یك شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
ایا دلی چو صبا ذوق صبحها دیده
ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده
ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ كنی
ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره دوی
به جان پاكت ای ساقی كه امشب ترك كن عاقی
كه جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
كند هنبازی طوطی صبا را از برای شه
كه او را نیست در پاكی و بیناییش هنبازی
گوید به تو هر گلشن هر نرگس و هر سوسن
كز زحمت و رنج ما ای باد صبا چونی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت
زیرا كه چو جان آیی بیرنگ صباواری
مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا
از عربده كوران وز زخم عصا چونی
شاباش زهی حال كه از حال رهیدیت
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
نفخت فیه جان بخشی است هر صبح
فراق فالق الاصباح تا كی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانه سلطان فرستی
صبایی كه بخندانی چمن را
اگر چه تشنگان را تو عذابی
ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما تو دیدی
برجه كه بهار زد صلایی
در باغ خرام چون صبایی
ای باد صبا به انتظارت
از بهر صبا و خود صبا نی
ای صبا جانم تو را چاكر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم كنی خاك كفش بخشاییی
چشمی كه مستتر كند از صد هزار می
چشمی لطیفتر ز صبایی بدیدهای
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا كی رسولمی
باد صبا سوی عشق این دو رسالت ببر
تا شوم از سعی تو پاك ز تردامنی
بگفتمش كه یكی نامهای به دست صبا
بدادمی عجب آورد گفت گستردی
ز انتظار رهیدی كه كی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی
كجاست خواب و كجا چشم و كو قرار دلی
كجا گذارد این فتنه صبر صباری
ز انتظار رهیدی كه كی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی
فالقالصباح، خالقالرواح
یا كریم الراح، ساعة السقاء
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
كه یابد نسیمش ز باد صبایی
یار سبك روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهای
یا ساقی اسقنی براح
عجل فقد استضا صباحی
وأسقیه كذا الیالصباح
یا معتمدی و یا شفایی
كل مساء و صباح یسكرناالعشق براح
قد یسالمحزن منا، التحق الحزن بصاح
انعم صباحا، واطلب رباحا
وابسط جناحا فالقصر عالی
«صبا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
اندر دل من رنگرز صباغست
کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است
صبح است و صبا مشک فشان میگذرد
دریاب که از کوی فلان میگذرد
مصباح زجاجه است جان عارف
پس شیشه بود زجاجه سندان نبود
باری دل من شاخ گلی را ماند
کش باد صبا بلطف میافشاند
ای باد صبا به کوی آن دلبر کش
احوال دلم بگوی اگر باشد خوش
گر باد صبا مرکب خود میخواهی
خاک قدم مرکب درویشان باش
بسیار بگفت بلبل و سود نداشت
تا بو که صباا به جان دهد زنهارش
چون رنگ بدزدید گل از رخسارش
آویخت صبا چو رهزنان بردارش
هر روز بیاید آن سپهدار سماع
چون باد صبا بسوی گلزار سماع
ای شاخ گلی که از صبا میرنجی
ور زانکه گلی تو پس چرا میرنجی
آخر نه صبا مشاطهی گل باشد
این طرفه که از لطف خدا میرنجی