غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«رحمت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«رحمت» در غزلیات حافظ شیرازی
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
فتح آن در نظر رحمت درویشان است
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا می باش
لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش
می جست از سحاب امل رحمتی ولی
جز دیده اش معاینه بیرون نداد نم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
نوید داد که عام است فیض رحمت او
گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده
هر پاره از دل من و از غصه قصه ای
هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی
نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
سعدی شیرازی
«رحمت» در غزلیات سعدی شیرازی
هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوشست که امید رحمت فرداست
رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
از خدا آمده ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از رافت
ای که رحمت می نیاید بر منت
آفرین بر جان و رحمت بر تنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنست
رحمتی کن بر گدای خرمنت
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد
به دست رحمتم از خاک آستان بردار
که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
کآرام جان و انس دل و نور دیده اند
توانگرا در رحمت به روی درویشان
مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید
هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی
ندانم آیت رحمت به طالع که برآید
به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت
که رحمتی مگرش بر اسیر می آید
بوالعجب شوریده ام سهوم به رحمت درگذار
سهمگن درمانده ام جرمم به طاعت درپذیر
نه اگر همی نشینم نظری کند به رحمت
نه اگر همی گریزم دگری پناه دارم
رحمتی کن که به سر می گردم
شفقتی بر که به جان می سوزم
تو دردی نداری که دردت مباد
از آن رحمتت نیست بر درد من
خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار
خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری
زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی
دردمندی تمام خواهی کشت
یا به رحمت به کشته می نگری
دوستان معذور دارند از جوانمردی و رحمت
گر بنالد دردمندی یا بگرید بی قراری
آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می کنی
خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده
گر می کنی به رحمت در کشتگان نگاهی
خیام نیشابوری
«رحمت» در رباعیات خیام نیشابوری
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
مولوی
«رحمت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
غرقست جانم بر درت در بوی مشك و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ای چشم جان را توتیا آخر كجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما
مگر تو لوح محفوظی كه درس غیب از او گیرند
و یا گنجینه رحمت كز او پوشند خلعتها
چو زلف خود رسن سازد ز چههاشان براندازد
كشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرتها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی كه تو نهای حاضر گرفت آتش چنین بالا
تویی دریا منم ماهی چنان دارم كه میخواهی
بكن رحمت بكن شاهی كه از تو ماندهام تنها
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شكرافشان شد تا باد چنین بادا
هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی
درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را
رو جوامردی كن و رحمت فشان
من به رحمت بس جوامردم تو را
مبر وظیفه رحمت كه در فنا افتم
فغان برآورم آن جا كه داد داد مرا
رحمت تو مهره دهد مار را
خانه دهد عقرب جراره را
گیرم كه من نگویم آخر نمیرسد
اندر مشام رحمت بوی دل كباب
گفتم خدایا رحمتی كرام گیرد ساعتی
نی خون كس را ریختهست نی مال كس را بستدهست
خارم ز تو گل گشته و اجزا همه كل گشته
هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت
كان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست
لیكن پس در وهم تو ماننده فانهست
بزم سلطان است این جا هر كه سلطانی است نوش
خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شدست
ابر رحمت هر سحر گر میببارد آن ز تست
وین دل گریان من جز كودك گهواره نیست
نكند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نكند والده ما را ز پی كینه حجامت
چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شكرریز لقا سینه سینا چه خوشست
ای نیكبخت اگر تو نجویی بجویدت
جویندهای كه رحمت وی را شمار نیست
راند مرا رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
غیرت تو گفت برو راه نیست
رحمت تو گفت بیا هست هست
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
رحمت اوست كب و گل طالب دل همیشود
جذبه اوست كز بشر صوم و صلات میرسد
در زیر درخت او میناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
از رحمت شمس دین تبریز
هر سینه جدا جدا چه دارد
سالوس و حیل كنار گیرد
چون رحمت بیكنار باشد
هر چه ناسوتی ز ظلمت راهها را بسته بود
نور لاهوتی ز رحمت بستهها را میگشاد
موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد
هم نظر میكرد هر سو هم عنان را میكشید
چو نظر كنی به بالا سوی آسمان اعلا
دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد
شحنه عشق چو افشرد كسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
كفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد
رحمتش نامه فرستاد كه این جا بازآ
كه در آن تنگ قفص جان تو بسیار طپید
بی قراریش گشاید در رحمت آخر
بر در و سقف همیكوب پر اینست كلید
با این همه فراغت گر بحر را به ماهی
میلی بود به رحمت فضل كبیر باشد
ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت
ز استون رحمت او دولت منعش آمد
چون كعبه كه رود به در خانه ولی
این رحمت خدای به ارحام میرود
وان جمله چشمها شده حیران چشم تو
كه صد هزار رحمت بر چشمهات باد
آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد
گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمتست
كی بود آن دم كه رب ماند و فانی عباد
محنت ایوب را فاقه یعقوب را
چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید
پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان كس دهند كوست معود به قند
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
كه او به دام هوای چو تو شهی افتاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
كه او به دام هوای چو تو شهی افتاد
رحمتش آه عاشقان بشنید
آهشان را بس اعتبار نهاد
در تبریزست تو را دام دل
رحمت پیوسته در آن دام داد
رقص شما هر دو كلید بقاست
رحمت بسیار بر این رقص باد
از آدمی ادراك و نظر باشد مقصود
كای رحمت پیوسته به ادراك و نظر بر
اگر یك ذره رحمت هست بر من
مكن تأخیر تا هنگام دیگر
زانك آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است
شمس تبریزیش گویم یا جمال كردگار
بلك دریاییست عشق و موج رحمت میزند
ابر بفرستد به دوران و به نزدیكان گهر
رحمتی كن تو بر آن مرغ كه در دام افتاد
كه ندارد چو تو شاهنشه بیچون دگر
شربت رحمت تو بر همگان گردانست
تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر
ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را
من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر
معدن صبرست تن معدن شكر است دل
معدن خندهست شش معدن رحمت جگر
تو آن كسی كه همه مجرمان عالم را
به بحر رحمت غوطی دهی كنی مغفور
چو سرمهاش به من آری هزار رحمت نو
به جانت بادا تا قرنهای نامحصور
گفت كریمی سوی بر ما گذشت
كرد در این خانه به رحمت نظر
مادر اگر چه كه همه رحمتست
رحمت حق بین تو ز قهر پدر
بگذار كه میچرد ضعیفی
در روضه رحمتت محرر
تراشیدی ز رحمت نردبانی
كه عزم كوچ بالا داری امروز
رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
شب چیست نقاب روی مقصود
كای رحمت و آفرین بر آن روش
گر چه جان را نبود قوت این گستاخی
آنك جان از مدد رحمت جانان كشدش
چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد
وانگه چه رحمت آید از جان و از روانش
غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست
ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش
بنده عیب ناك را بمران
رحمت خویش را از او بمپوش
گفت اگر غرقه سركا شوم
كی هلدم رحمت بالا ترش
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت كل
كه هر چه خواهی میكن ولی ز ما مسكل
رحمت حق آب بود جز كه به پستی نرود
خاكی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم
به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره
مرا فریاد رس آخر كه در دریای آفاتم
یقین شد كه جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاكرستم
فراموشم مكن یا رب ز رحمت
اگر غیر تو را من یاد كردم
جز رحمت او نبایدم نقل
جز باده كه او دهد نخواهم
آفتاب رحمتش در خاك ما درتافتهست
ذرههای خاك خود را پیش او رقصان كنیم
چون گشاید لعل را او تا نثار در كند
گو كه در خورشید از رحمت دری را یافتم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
چاره رطل گران كن كه همه می زدهایم
سر ببندم بنهم سر كه من از دست شدم
رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم
همچو فرزند كه اندر بر مادر میرد
در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
بر بنده ناگهانی كردی نثار رحمت
جز لطف بیحد تو آن را سبب ندیدم
این موج رحمت است و عدو چون كف و خس است
ما ترك موج دل پی هر خس نمیكنیم
شرابخانه عالم شدهست سینه من
هزار رحمت بر سینه جوامردم
رحمتی آر و پادشاهی كن
كاین فراق تو بر نمیتابم
عاشق روی جان فزای توییم
رحمتی كن كه در هوای توییم
گر نكنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
هر جا تویی جنت بود جنت بود هر جا روی رحمت بود رحمت بود
چون سایهها در چاشتگه فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود
خاصه كنون از جوش او زان جوش بیروپوش او
رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مكرمت
در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من
سیر نمیشوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
هر كی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت
ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا كه همچنین
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
گر چه كثیف منزلم شد وطن تو این دلم
رحمت ممنی بود میل و محبت وطن
حرمت كن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین
رحمت كن و رحمت بینهاده چه به درویشان
ای كوی شما جنت وی خوی شما رحمت
خاصه كه در این ساعت هاده چه به درویشان
بیامیز اندكی ای كان رحمت
كه تا گردد رخ زرد تو رنگین
بسی گشتی در این گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
هر كه را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
هر كه را گفت آن مایی وارهید از ما و من
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
ناله من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین
یا روان كن آب رحمت آتش غم را بكش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
قدحی به دست برنه به كف شكرلبان ده
بنشان به آب رحمت به كرم غبار مستان
چشم دل داند چه دید از كحل او
نور و رحمت تا به هفتم آسمان
گفتی كمر به خدمت بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت بر گرد من كمر كن
من غرق ملك و نعمت سرمست لطف و رحمت
اندر كنار بختم و آن خوش كنار با من
این در رحمت كه گشادی مبند
ای در تو قبله هر ممتحن
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو
وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم درمان شو
از بهر ثواب و رحمت حق
ای عارف حق گزار برگو
لیك تو آب حیاتی همه خلقان ماهی
از كمال كرم و رحمت و احسان تو مرو
هابده چیزی به درویشان خویش
ای همیشه لطف و رحمت خوی تو
در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افكندم اصطفای تو
اگر چو چنگ بزارم از او شكایت نیست
كه همچو چنگم من بر كنار رحمت او
كف تو كف تو كف رحمت تو
لب تو لب تو لب شكر تو
این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
در چاره بداختران با روی چون ماه آمده
ای صورت روحانی وی رحمت ربانی
بر ممن و بر كافر از مات سلام الله
خدایا رحمت خود را به من ده
دریدی پیرهن تو پیرهن ده
پیش شمس الدین تبریزی برو كز رحمتش
مردگان كهنه بینی عاشق و مجنون شده
در آتش خشم پدر صد آب رحمت مینهی
و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی
یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت
برخواند اندر مكتبت از لوح محفوظ آیتی
رحمت به پستی میرسد اكسیر هستی میرسد
سلطان مستی میرسد با لشكر جرارهای
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهای داد زمانه دادهای
جمله ملوك راه دین جمله ملایك امین
سجده كنان كه ای صنم بهر خدای رحمتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
دیده همچو ابر من اشك روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباریی
لطف و عطا و رحمتت طبل وصال میزند
گر نكند وصال تو بار دگر بهانهای
زمان رقت و رحمت بنالید از برای او
شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری
بود كاین نالهها درهم شود آن درد را مرهم
درآرد آن پری رو را ز رحمت در كم آزاری
فضیحت شد كژی لیكن به زودی دامن لطفش
بر او هم رحمتی كرد و بپوشیدش به ستاری
چو این را فهم كردی تو سجودی بر سوی تبریز
كه تا او را بیابد جان ز رحمتهای یزدانی
دامی كه در او عنقا بیپر شود و بیپا
بیرحمت او صعوه زین دام كجا خستی
ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت
دستی صنما دستی میزن كه از این دستی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
كه بستان را كنی زندان نخسبی
وگر لب را به رحمت برگشایی
مفرح سوی بیماران فرستی
نشان رحمت و توقیع دولت
هم این جا و هم آن جا این عروسی
چه حیران و چه دشمن كام گشتم
تو رحمت كن خدایا ای افندی
همیترسم كه تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تو كان لعل و جان كهربایی
به رحمت برگ كاهی را ربودی
چه باشد ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری
ز خوبی روی مه را خیره كردی
به رحمت خود چنانتر از چنانی
بسی گشتی در این گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم كه چو تیغ پر ز كینی
ای خدایی كه مفرح بخش رنجوران تویی
در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت كنیم
شب همه رحمت رود سوی تو چون رحمان تویی
میگزیدی صادقان را تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا میریختی
ای كه آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
مینگنجم زین طرب در هیچ جا شاد آمدی
چون نگه كردم چه دیدم آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یاریی یارانهای
خنك آن دم كه به رحمت سر عشاق بخاری
خنك آن دم كه برآید ز خزان باد بهاری
ز پس مرگ برون پر خبر رحمت من بر
كه نگویند چو رفتی به عدم بازنیایی
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده در لبس گدایی
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده در دلق گدایی
آهوان را ز دمت خون جگر مشك شدهست
رحمت است آنك تو بر خون جگر میخندی
بر امید كرم و رحمت بخشایش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندی
از كمال رحمت و شاهنشهی
گنج آید جانب ویران بلی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان بلی
بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود پیشش سپر كشیدی
چشم ببند و بكن بار دگر رحمتی
بشكن سوگند را گر به خدا خوردهای
لابه كند گل رحمت حق را
بر ما دی را برنگماری
تو فضل و رحمت حقی كه هر كه در تو گریخت
قبول می كنیش با كژی و با خامی
اگر تو مینروی آن كرم تو را بكشد
چنین كند كرم و رحمت سلاطینی
به بر و بحر فتادست ولوله شادی
كه بحر رحمت پوشید قالب بشری
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
كه اندك اندك گستاخ كردشان هادی
من مست نعمت تو دانم ز رحمت تو
كز من به هر گنهی دل را تو برنكنی
چو بر روی من دید آثار مجنون
ز رحمت بیامد بر من نهانی
شمس تبریز رحمت صرفی
ز آن كه سر صفات رحمانی
رحمتكم محیطة، رافتكم بسیطة
سادتنا، تقبلو توبة كل عابد
«رحمت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از بسکه دل تو دام حیلت افراخت
خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد
از رحمت و فضل اوش امداد رسد
ای آنکه تو جان آسمانی و زمین
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد
از رحمت ایزدی کلیدی باید
تا قفل چنین واقعه را بگشاید
ای زهرهی عیش کف رحمت بگشای
کاین مطرب و کف و دف ز کار افتادند
نشنیدستی که آه دلسوختگان
بر حضرت رحمت گذرها دارد
زاده است مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
لب میگزدش عقل که گستاخ مرو
گرچه در رحمت است زحمت ببریم
من بندهی تو بندهی تو بندهی تو
من بندهی آن رحمت خندیدهی تو
آن رحمت را کجا فراموش کنم
کز گنج فراموش بیادم دادی
ای چون علم سپید در صحرائی
ای رحمت در رسیده از بالائی
بیخود باشی هزار رحمت بینی
با خود باشی هزار زحمت بینی