غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«اسرار» در غزلستان
حافظ شیرازی
«اسرار» در غزلیات حافظ شیرازی
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
بر آستانه میخانه هر که یافت رهی
ز فیض جام می اسرار خانقه دانست
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد
ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می باش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکر ز منقار
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار
نکته ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
سعدی شیرازی
«اسرار» در غزلیات سعدی شیرازی
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست
سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت
هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد
صد کاروان عالم اسرار بگذرد
همی گدازم و می سازم و شکیباییست
که پرده از سر اسرار بر نمی گیرد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد
ای دوست برآور دری از خلق به رویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
عقل روا می نداشت گفتن اسرار عشق
قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند
عشق پوشیده بود و صبر نماند
پرده برداشتم ز اسرارش
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم
خیام نیشابوری
«اسرار» در رباعیات خیام نیشابوری
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
از کوزهگری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
ایدل تو به اسرار معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی
مولوی
«اسرار» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
خامش كه این گفتار ما میپرد از اسرار ما
تا گوید او كه گفت او هرگز بننماید قفا
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
كان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
گفتا چو تو نوشیدهای در دیگ جان جوشیدهای
از جان و دل نوشش كنم ای باغ اسرار خدا
ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما
ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
آه كه آن صدر سرا میندهد بار مرا
مینكند محرم جان محرم اسرار مرا
بكن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همیداند زبان جمله مرغان را
تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری
تو سرده اسراری هم بیسر و بیپا را
اگر در سر بگردانی دل خود
نه دشمن بشنود اسرار ما را
تو جان عید و از روی تو جانا
هزاران عید در اسرار ما را
ای بگفته در دلم اسرارها
وی برای بنده پخته كارها
میشدی غافل ز اسرار قضا
زخم خوردی از سلحدار قضا
آری خدای نیست ولیكن خدای را
این سنتیست رفته در اسرار كبریا
سر بر گریبان درست صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب عاقبت كار را
یار ما دلدار ما عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما رونق بازار ما
گفت بشنو اولا شمهای ز اسرار ما
هر ستوری لاغری كی كشاند بار ما
از او پرس از او پرس اسرار ما
كز او بشنوی سر پنهان ما
فاش مكن فاش تو اسرار عرش
در سخنی زاده ز تحت الثری
یطالع فی شعشاع و جنه یوسف
حقائق اسرار یحیط بها خبرا
سلام علی قوم تنادی قلوبهم
بالسنه الاسرار شكرا له شكرا
برون كن خواب را از چشم اسرار
كه تا پیدا شود اسرار امشب
نامش ورقی بوده ملك ابد اندر وی
اسرار همه پاكان آن جا شفقی ماندهست
گفتم كه در انبوهی شهرم كی بیابد
آن كس كه در انبوهی اسرار مرا یافت
صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
كز ابر برآ ای مه تابان خرابات
خمش باش و در این حیرت فرورو
بهل اسرار را كاسرار اینست
به ظاهر بندگان را مینوازد
عجب با بنده در اسرار چونست
چرا این خاك همچون طشت خونست
كه چشم ساقی اسرار مستست
بس زبان حكمت اندر شوق سرش گوش شد
زانك مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاك مست اسرار مست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زانك این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
چو در اسرار درآیی كندت روح سقایی
به فلك غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت
دلبری و بیدلی اسرار ماست
كار كار ماست چون او یار ماست
طالبا بگذر از این اسرار خود
سر طالب پرده اسرار ماست
گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت تو است
گر نی به وقت آی كه اسرار نازكست
شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان
آنك در اسرار عشق همنفس مصطفاست
مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
دیویست در اسرار تو كز وی نگون شد كار تو
بربند این دم محكمش كالصبر مفتاح الفرج
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس
كس نشنود افسون كس چون واقف اسرار شد
جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری
ولیك از غیرت آن بازار در اسرار میماند
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زركوبان
كه او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد
خاموش كن و هر جا اسرار مكن پیدا
در جمع سبك روحان هم بولهبی باشد
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بیرون سبب باشد اسرار و عجایبها
محجوب بود چشمی كو جمله سبب بیند
ای قوم گمان برده كه آن مشعلهها مرد
آن مشعله زین روزن اسرار برآمد
شمس الحق تبریز رسیدست مگویید
كز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد
سلطان عرفناك بدش محرم اسرار
تا سر تجلی ازل جمله بیان كرد
شب رفت حریفان صبوحی به كجایید
كان مشعله از روزن اسرار برآمد
اشكم چو دهل گشته و دل حامل اسرار
چون نه مهه گشتست ندانی كه بزاید
او یار وفا نبود و از یار ببرد
آن ده دله را محرم اسرار مدارید
در خواب كنی سوختگان را ز می عشق
تا جز تو كسی محرم اسرار نماند
دلا سر سخت كن كم كن ملولی
ملول اسرار را محرم نگردد
صدای نای آن جا نكته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
سركشیم و سرخوشیم و یك دگر را میكشیم
این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد
تو كیی آنك ز خاكی تو و من سازی و گویی
نه چنان ساختمت من كه كس اسرار تو دارد
چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
كه چه خورشید عجایب كه ز اسرار برآمد
مشو ای دل تو دگرگون كه دل یار بداند
مكن اسرار نهانی كه وی اسرار بداند
هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی
كو بگوید همه اسرار گرش بفشارند
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد
هر كی جنس است بر این آتش عشاق نهید
هر چه نقدست به سرفتنه اسرار دهید
یا رب این بوی كه امروز به ما میآید
ز سراپرده اسرار خدا میآید
بی محابا ده تو ای ساقی مدام
هین كه جانها مست اسرار آمدند
هر كه را اسرار عشق اظهار شد
رفت یاری زانك محو یار شد
همچو من شد در هوای شمس دین
آنك او را در سر این اسرار شد
بر آستانه اسرار آسمان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
چو هر دو سر به هم آوردهاند در اسرار
هزار وسوسه افكندهاند در سر عید
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
دهان گشاید و اسرار كبریا گوید
ای نور رویت ای بوی كویت
اسرار ایمان ایمان چه باشد
جان عشق است شه صلاح الدین
كو ز اسرار كردگار بود
در دل عشاق چه آتش فكند
جانب اسرار چه پیغام داد
خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار
میگرید بیخبر ولیكن
صد چشمه شیر از او در اسرار
آن كسی دریابد این اسرار لطفت را كه او
بیوجود خود برآید محو فقر از عین كار
این نفس مست اویم روز دیگر بگویم
هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر
گوهرش اسرار و هر سویی از او
سالكی را سوی معنی راه بر
چند بینی صورت نقش جهان
بازگرد و سوی اسرارش نگر
ساقیا باده چون نار بیار
دفع غم را تو ز اسرار بیار
چونك جان محرم اسرارش نیست
از رهش اهل خبر را چه خبر
اسرار آسمان را و احوال این و آن را
از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر
اسرار آسمان را اندیشه و نهان را
احوال این و آن را دانی و چیز دیگر
وگر دهی تو به عادت دهش كه روپوشست
چه روی پوشی زان كوست عالم الاسرار
بیار جام حیاتی كه هم مزاج توست
كه مونس دل خستهست و محرم اسرار
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
شتاب كن كه تو را قدرتیست در اسرار
به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
كه پنج نوبت ما میزنند در اسرار
جمله خرابات خراب تواند
جمله اسرار ز توست آشكار
آفتابی برآمد از اسرار
جامه شویی كنیم صوفی وار
ان اثار تعجب اثار
ان الاسرار تستر الاسرار
بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری
منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش
بپرسیدم به كوی دل ز پیری من از آن دلبر
اشارت كرد آن پیرم كه در اسرار جوییدش
نشنوم من هیچ جز پیغام او
هر چه خواهی گفت گو اسرار باش
میا به پیش ز درش ببین كه میترسم
ز شعلهها كه بسوزی ز سوز اسرارش
وقت آمد كه بشنوید اسرار
میگشاید خدا شما را گوش
قلندر گر چه فارغ مینماید
ولیكن نیست در اسرار فارغ
گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
بیواسطه نگوید مر بنده را دروغ
بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانك
از آن اسرار عاشق كش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانك
هله بنشین تو بجنبان سر و میگوی بلی
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
باز در اسرار روم جانب آن یار روم
نعره بلبل شنوم در گل و گلزار روم
بگوید در چنان مستی نهان كن سر ز من رستی
مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم
مرا زین مردمان مشمر خیالی دان كه می گردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم
به گاه و بیگه عالم چه باشد پیش این قدرت
كه من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم
نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم
رها كن چونك سرمستم كه تا لافی بپرانم
مجنون ز غم لیلی چون توبه نكرد ای جان
صد لیلی و صد مجنون درجست در اسرارم
چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد
ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم
گر خویش منی یارا می بین كه چه بیخویشم
ز اسرار چه می پرسی چون شهره و اظهارم
حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد
وز تندی اسرارم حلاج زند دارم
بر دلدل دل چون فكند دولت ما زین
بس گرد كه ما از ره اسرار برآریم
چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست
اسرار همیگویم و اسرار ندانم
بیا ای طالب اسرار عالم
به من بنگر كه من اسرار گشتم
چرا چون جام شه زرین نباشیم
چو اندر مخزن اسرار بودیم
عجب نبود اگر ما را ندیدند
كه ما در مخزن اسرار بودیم
جز در بن چاه می ننالم من
اسرار غم تو بیمكان گویم
اسرار خیالها نه ماییم
هر سودا را نه ما پزانیم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
می كشانند سوی میمنه ما را به طناب
خیمه عشرت از این بار در اسرار زنیم
روز آن است كه تشریف بپوشد جانها
ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم
جان دهم زیر لگد چون انگور
تا طرب ساز شود اسرارم
اسرار تو خدای همیداند و بس است
ما از دغا و حیلت و مكار فارغیم
بیا به پیش كه تا سرمه نوت بكشم
كه چشم روشن باشی به فهم اسرارم
نجار گفت پس مرگ كاشكی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
شكم تهی شو و می نال همچو نی به نیاز
شكم تهی شو و اسرار گو به سان قلم
هین خمش كان مه رو وان مه نازك خو
سر بپوشد چون ما كاشف اسراریم
گفتی اسرار در میان آور
كو میان اندر این میان كه منم
بیا بیا دلدار من دلدار من درآ درآ در كار من در كار من
تویی تویی گلزار من گلزار من بگو بگو اسرار من اسرار من
خاصه كنون از جوش او زان جوش بیروپوش او
رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من
امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها
در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من
این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان
این نامه می پرد عیان تا كف اصحاب الیمین
او فارغ است از كار تو وز گندم و خروار تو
تا آب هست او می طپد چون چرخ در اسرار من
بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من
گفتم درآ پرنور كن از شمع رخ اسرار من
تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
نتاند كاسه سوراخ خود پیمانگی كردن
الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین
ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
و طرفی جنه الاسرار من انوار شمس الدین
بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم
یك دم كه از این سو آ یك دم كه قدح بستان
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین
در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید بردمد اسرار من
شرم ناید مر ورا از روی من شرم از كجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
با كسی دیگر زبان گردد همه
سر خود میگوید و اسرار من
باغ جهان سوخته باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من
سكوتی عند احرار غدا كشاف اسرار
وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین
الا فاسكت و كلمهم به صمت
فان الصمت للاسرار ابین
زهد همیگفت كه من واقف اسرارم از او
فقر همیگفت كه من بیدل و دستارم از او
گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو كو
گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند محرم اسرار تو كو
زان غمزه چون تیرش و ابروی كمان گیرش
اسرار سلحشوری با تیر و كمان برگو
به پیش این چنین دانای اسرار
كژی در دل نهان گویم زهی رو
به منقارش یكی پرنور نامه
نموده صد هزار اسرار از این سو
ز یاد عالم غدار بگذر
ز لطف عالم الاسرار برگو
ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو
نقشهایی دیدم از گلزار تو گلزار تو
سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت
تو چو نرگس بیزبان از چشم اسراری بگو
مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز
گل و گلزار مكن جانب هر خار مرو
مطربا اسرار ما را بازگو
قصههای جان فزا را بازگو
گر ز آنك در میانه نبودی سرخری
اسرار كشف كردی عیسیت مو به مو
در آن دو دیده مخمور و قلزم پرنور
درآ جواهر اسرار كردگار بجو
خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو
كه ندانی نهان آن كه بداند نهان تو
یار تو از سر فلك واقف است
پس چه بود پیش وی اسرار تو
اذا ما شت اسراری ادر كأسا من النار
فاسكرنی و سائلنی الی من انت مشتاق
صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته
بشنیدیی اسرار دل گر كم شدی این مشغله
كجا اسراربین آمد دمی كز كبر و كین آمد
حیاتی كز زمین آمد بود در بحر بیچاره
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
از گفتن اسرار دهان را تو ببسته
و آن در كه نمیگویم در سینه گشاده
اول دیت خون تو جامی است به دستش
دركش كه رحیق است ز اسرار رسیده
صلایی از خیال یار آمد
خیالانه تو هم ز اسرار برجه
ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را
بیرون نجستهای تو زین چرخه خمیده
اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا كه من با خویش آیم پارهای
اسرار این را مو به مو بیپرده و حرفی بگو
ای آنك حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه میترسی
قبا بشكاف ای گردون قیامت را چه میپایی
زهی اقبال درویشی زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم بودی
زهی بازار زركوبان زهی اسرار یعقوبان
كه جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو
تو نور نور اسراری تو روح روح را جانی
اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا
گر مكر كند دزدی ور راست رود جانی
آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری
هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی
آن شاه نشد لیك پی چشم بد این گو
گر شاه بشد مخزن اسرار چرایی
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله كارها بیكار گشتی
چه شد آن نكتهها و آن سخنها
چه شد عقلی كه در اسرار رفتی
چو اندیشه به جاسوسی اسرار
درون سینهها گردنده باشی
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
بگو در گوش شمس الدین تبریز
كه ای خورشید خوب اسرار چونی
ولیك اسرار خود با تو نگویند
نشاید گفت سر جز با سزایی
تو با سوگند كاری پختهای سر
كه بر اسرار پنهانی سواری
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
كه تبریز است دریای معانی
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
مكشوف ز كشف توست اسرار
زیرا كه كشوف هر كشوفی
گر من از اسرار عشقش نیك دانا بودمی
اندر آن یغما رفیق ترك یغما بودمی
همه اجزات خموشند ز تو اسرار نیوشند
همه روزی بخروشند كه بیا تا تو چه داری
به خدا از همگان فاشتری
گر چه در پیشگه اسراری
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا كه غرق غرقم از نكته مجازی
من هیكلی بدیدم اسرار عشق در وی
كردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
خاموش و دركش این سر خوش خامشانه میخور
زیرا كه چون خموشی اسرار میكشانی
منزل به منزل آن سو میشد چو سیل در جو
سجده كنان و جویان اسرار اولیایی
زان رنگ روی و سیما اسرار توست پیدا
كاندر كدام كویی چه یار میپسندی
دل را تمام بركن ای جان ز نیك نامی
تا یك به یك بدانی اسرار را تمامی
از گفت توبه كردم ای شه گواه باش
بی گفت و ناله عالم اسرار ما تویی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپرست و ز انكار آگهی
ای نای بس خوش است كز اسرار آگهی
كار او كند كه دارد از كار آگهی
هر نظری كو بدید روی تو را گشت
خواجه اسرار همچنانك تو دیدی
منزهی و درآمیختن عجب صفتی است
دریغ پرده اسرار درنوردندی
روانه باش به اسرار و می تماشا كن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری
به اهل پرده اسرارها ببر خبری
كه پردههای شما بردرید از قمری
كمر به خدمت دلها ببند چاكروار
كه برگشاید در تو طریق اسراری
از این جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش چو ابر سحابی
بل هم احیاء عند ربهم
بخورد یرزقون در اسراری
بس! كه گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی
وآتاهم منالاسرار فضلا
و نجاهم بها كل البلاء
خداوند خداوندان اسرار
همایان را همی بخشد همایی
زان رو كه ز هر خسیم خسته
اسرار تو ای مه خجسته
گویند كه: « در جفاست، اسرار »
باور كردم ز عشق آن یار
یا قهوة اجلالی، یا دافع بلبالی
ما جت هنا الا كی تكشف اسراری
و حرمهی اسرار جرت و لطایف
كنیت بها سرا و لست بقایل
«اسرار» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن دل که شد او قابل انوار خدا
پر باشد جان او ز اسرار خدا
مستند مجردان اسرار امشب
در پرده نشستهاند با یار امشب
امشب شب من بسی ضعیف و زار است
امشب شب پرداختن اسرار است
اسرار دلم جمله خیال یار است
ای شب بگذر زود که ما را کار است
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است
شب رو که شبت راهبر اسرار است
زیرا که نهان ز دیدهی اغیار است
جامی که بگیرم میش انوار بود
بینی که بگویم همه اسرار بود
درویش که اسرار جهان میبخشد
هردم ملکی به رایگان میبخشد
ز اینگونه که تو محرم اسرار نهای
میپنداری که دیگران نیز نیند
اسرار جهان چگونه پوشیده شود
بر خاطره آنکه با تو محرم باشد
گوش ما را بیدم اسرار مدار
چشم ما را بیرخ دلدار مدار
بر دل چو شکفته گشت اسرار غمش
ندهم به گل همه جهان خار غمش
اسرار حقیقت نشود حل به سال
نی نیز به درباختن حشمت و مال
اسرار ز دست دادمی نتوانم
وانرا بسزا گشاد می نتوانم
دوش آمده بود از سر لطفی یارم
شب را گفتم فاش مکن اسرارم
عشق از بنه بیبنست و بحریست عظیم
دریای معلق است و اسرار قدیم
گنجینهی اسرار الهی مائیم
بحر گهر نامتناهی مائیم
اسرار مرا نهانی اندر جان کن
احوال مرا ز خویش هم پنهان کن
با نامحرم حدیث اسرار مگو
با مردودان حکایت از یار مگو
گه در دل ما نشین چو اسرار و مرو
گه بر سر ما نشین چو دستار و مرو
اسرار شنو ز طوطی ربانی
طوطی بچهای زبان طوطی دانی
جاسوس دلی و پیک آن صحرائی
اسرار دلست هرچه میفرمائی
از ظلمت جهل و کفر رستم باری
چون دانستم که عالمالاسراری
گر گفتن اسرار تو امکان بودی
پست و بالا همه گلستان بودی
گر یک نفسی واقف اسرار شوی
جانبازی را به جان خریدار شوی