غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«دامن» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دامن» در غزلیات حافظ شیرازی
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه ها که دامن آخرزمان گرفت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند
با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیک نامی نیز می باید درید
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر می گرفت دامن چشم
در شان من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان دریده ای
دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری
چو گل به دامن از این باغ می بری حافظ
چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
بازآ که چشم بد ز رخت دفع می کند
ای تازه گل که دامن از این خار می کشی
که را رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
سعدی شیرازی
«دامن» در غزلیات سعدی شیرازی
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی خواهم غبار خویش را
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها
مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی بازنیاید به دست
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
دست طلب داشتن ز دامن معشوق
پیش کسی گو کش اختیار به دستست
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
نظر پاک مرا دشمن اگر طعنه زند
دامن دوست بحمدالله از آن پاکترست
تا گل روی تو در باغ لطافت بشکفت
پرده صبر من از دامن گل چاکترست
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته ایم و دریغا که باد در چنگست
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که می رود متعلق به دامنست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل
ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست
دیده در می فشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت
هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر
هنوز در تک و پوی غمی دگر می گشت
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت
وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم در قیامت دامنت
دست از دامنم نمی دارد
خاک شیراز و آب رکن آباد
گفت در راه دوست خاک مباش
نه که بر دامنش نشیند گرد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
مگر به درد دلی بازمانده ام یا رب
کدام دامن همت غبار من دارد
از دامن که تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی به دست دعا دامن سحر گیرد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد
دررست لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
عشقش حرام بادا بر یار سروبالا
تردامنی که جانش در آستین نباشد
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم
تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند
در حسرت آنم که سر و مال به یک بار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند
پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته اند
دامن کشان حسن دلاویز را چه غم
کآشفتگان عشق گریبان دریده اند
نادر گرفت دامن سودای وصلشان
دستی که عاقبت نه به دندان گزیده اند
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که آویزند
بار یاران بکش که دامن گل
آن برد کاحتمال خار کند
ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار
همچون طلسم پای خجالت به دامنند
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود
آن که در دامنش آویخته باشد خاری
هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
گر من از خار بترسم نبرم دامن گل
کام در کام نهنگست بباید طلبید
دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر
دست مجنون و دامن لیلی
روی محمود و خاک پای ایاز
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز
جهد کردیم تا نیالاید
به خرابات دامن پرهیز
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد
چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بربپوش
هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی
ما نمی داریم دست از دامن دلدار خویش
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می خواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
کجا روم که بمیرم بر آستان امید
اگر به دامن وصلت نمی رسد دستم
چنین که دست خیالت گرفت دامن من
چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم
می نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم
خاک نعلین تو ای دوست نمی یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه خار مغیلان بودم
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
گر چه لایق نبود دست من و دامن تو
هر کجا پای نهی فرق سر آن جا دارم
گر من ز محبتت بمیرم
دامن به قیامتت بگیرم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف می کند دوست به رغم دشمنم
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند مهر گرفته دامنم
دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم
برگیرم آستین برود تا به دامنم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
گویند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گریبانم
چه دامن های گل باشد در این باغ
اگر چیزی نگوید باغبانم
بکن چندان که خواهی جور بر من
که دستت بر نمی دارم ز دامن
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
گرم دشمن شوی ور دوست گیری
نخواهم دستت از دامن گسستن
مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشترست
تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن
گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار
همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین
دامن من به دست او روز قیامت اوفتد
عمر به نقد می رود در سر گفت و گوی او
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره می پویی
از کف ندهم دامن معشوقه زیبا
هل تا برود نام من ای یار به زشتی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی
گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری
عودست زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری
هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همی آید و صبح از شب تاری
باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان
باغبان را گو بیا گر گل به دامن می بری
دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست
حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر
بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی
خیام نیشابوری
«دامن» در رباعیات خیام نیشابوری
مهتاب بنور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
انصاف مرا ز غنچه خوش میآید
کو دامن خویشتن فراهم گیرد
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل
از دست منه جام می و دامن گل
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
مولوی
«دامن» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
ای كاشكی درخوابمی در خواب بنمودی لقا
گر تو كنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را كشی هم بر تو تنگ آید قبا
جباروار و زفت او دامن كشان میرفت او
تسخركنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن كشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من
دركش قدحی با من بگذار ملامت را
ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من
دركش قدحی با من بگذار ملامت را
چون در دل ما آیی تو دامن خود بركش
تا جامه نیالایی از خون جگر جانا
خاموش كه او خود بكشد عاشق خود را
تا چند كشی دامن هر بیهنری را
در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال
باورم آنگه كنی كه اجل آرد فنا
دامن هر خار پر از گل كند
عقل دهد كله دیوانه را
مرا سودای تو دامن گرفتهست
كه این سودا نه آن سودای پارست
كرم دامن پر از زر كرد و آورد
كه تا وا میخرد هر جا اسیریست
دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست
گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بیغرامت
چون بجهی از غضبش دامن حلمش بكشی
آتش سوزنده تو را لطف و كرم باره شود
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی
گردون به نثار او با دامن زر آمد
یك غمزه دیدار به از دامن دینار
دیدار چو باشد غم دینار كی دارد
یك حمله دیگر همه دامن بگشاییم
كز بهر نثار آن شه دربار درآمد
هین دامن عشق برگشایید
كز چرخ نهم نثار آمد
چون دامن در پیش دوانید
گر همچو سجاف بر كنارید
همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند
كه به گرد شیر آهو به صد احتراز گردد
ساقیا دست من و دامن تو مخمورم
تو بده داد دل من دگران بیدادند
گر پراكنده دلی دامن دل گیر كه دل
خیمه امن و امان بر سر غوغا بزند
خاك بر سر همه را دامن این دولت گیر
چو بر این خاك نشستی همه آن تو بود
دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید
نه كه پرورده و بسرشته آن گلزارید
گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید
دامن هر فقیری از كفش پرزر آید
رخت برد و بخت داد آنگه چه بخت
سیم برد و دامن پرزر شمرد
جمله دامنهای پرزر همچو كان
از برای تنگدستان میرسند
ناكشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت كشید
بگیر دامن لطفش كه ناگهان بگریزد
ولی مكش تو چو تیرش كه از كمان بگریزد
نشین به كشتی روح و بگیر دامن نوح
به بحر عشق كه هر لحظه جزر و مد باشد
چه صبر كردن و دامن ز فتنه بربودن
نشسته تا كه چه آید ز چرخ روزی چند
دامن جهد و جد را بگشا
كز فلك زر نثار خواهد بود
گرفتم دامنت از من كشیدی
چنین كردی و رفتی یاد میدار
بس كن و طبل مزن گفت برای غیرست
من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر
جانها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب
بگرفته دامن ازل محض مردوار
اشكهای بهار مشفق كو
تا ز گل پر كنند دامن خار
بگیر دامن اقبال شمس تبریزی
كه تا كمال تو یابد ز آستینش طراز
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماییم و دامن او بگرفته استوارش
باز سعادت رسید دامن ما را كشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
ای تن گرفته پای دل وی دل گرفته دامنت
دامن ز دل اندرمكش تا تن رسد بر بام دل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همیرویم به اصل و نهال گل
چو كودكان هله تا چند ما به عالم خاك
كنیم دامن خود پر ز خاك و سنگ و سفال
رو رو كه صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم
یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا
ای بیتو راحتها عنا ای بیتو صحتها سقم
اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
كه سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم
مستی تو و مستی من بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون دو هست و یكی هستم
جولاهه تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی كه تر از تار ندانم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
ما صحبت همدگر گزینیم
بر دامن همدگر نشینیم
سوی هر ابری كه او منكر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم
بكشد ز كبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم
شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشك
چونك من دامن مشكین تو پنهان بكشم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت كنم
من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن می روم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببینم كه چه دستان كندم
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شكسته دستم
خود دامنش نگیرد الا شكسته دستی
اكنون بلند گردم كز جور كرد پستم
همیشه دامن شادی كشیدمی سوی خویش
كشد كنون كف شادی به خویش دامانم
چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد
چه صوفیم كه به سودای دی و فردایم
آفتابا مكش ز ما دامن
نی كه بر دامن تو بنشستیم
خری كه او را نیست بن می گوید ای خاك كهن
دامن گشا گوهرستان كی دیدهای امساك من
من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان
من بكشم دامن تو دامن من هم تو كشان
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
ایا پر كرده گوهرها جهان خاك را دامن
گرفتم دامن جان را كه پوشیدهست تشریفی
كه آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وز عشق تو گل دریده دامن
دامن سیب كشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
دامن سیب كشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
شاه ما از خواب و بیداری برون
در میان جان ما دامن كشان
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری
یك دامنی از آن در در كار كور و كر كن
نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
درسوز نقشها را ای جان پاكدامن
دامن دل را كشید یار به یك گوشهای
گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت آسمان
گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب
بگه ز غیب بیایی كشان كشان دامن
مرا ز دست منه تا سماع گرم بود
بكش تو دامن خود از جهان تردامن
به سوی خرمن او رو كه سرسبزت كند ای جان
به زیر دامن او رو كه دفع تیغ و تیر است او
گریبانم دریدستم ز خود دامن كشیدستم
كه تا گیری گریبانم كشی از مهر دامن تو
در میان هفت دریا دامن تو خشك كو
در میان هفت دوزخ عنصر تو سرد كو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
جانهای عاشقان چون سیلها غلطان شده
دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی
تا چو مه از نور دامانت كنم نیكو شنو
تردامنم مبین كه از آن بحر تر شدم
گر گوهری ببین كه چه دریاست آرزو
دامن تو دل گرفت دامن دل تن گرفت
های از این كش مكشهای از این كار تو
پیش خودم همینشان بر سر من همیفشان
تا ز تو لاف میزنم كم بگرفت دامن او
اما در این راه از خوشی باید كه دامن بركشی
زیرا ز خون عاشقان آغشتهست این مرحله
هر ذرهای را محرم او هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن شده
در پنجه ماست دامن تو
ای دست در آستین كشیده
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
عاشقان چون اخترانش راه بالا كوفته
من دامنش كشیده كای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته
مه را نگر برآمده مهمان شب شده
دامن كشان ز عالم انوار آمده
گهی به بحر تحیر گهی به دامن كوه
كمر ببسته و در كوه كهربا دیده
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن كشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری
دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
دامن كشانم میكشد در بتكده عیارهای
من همچو دامن میدوم اندر پی خون خوارهای
هین بكشان هین بكشان دامن ما را به خوشان
ز آنك دلی كه تو بری راه پریشان نبری
چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت
كجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله كردستی و داد حسن دادستی
خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره
سلام شاه میآرند و جان دامن كشانستی
اگر دیدی تو ظلمتها ز قوتهای این لقمه
ز جور نفس تردامن گریبانهات پاره ستی
گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی
همه دراعههای حسن تا دامن بخندیدی
فلك هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن
اگر تو آستین زان سان برافشانی كه هر باری
در این دل موجها دارم سر غواص میخارم
ولی كو دامن فهمی سزاوار گهرباری
فضیحت شد كژی لیكن به زودی دامن لطفش
بر او هم رحمتی كرد و بپوشیدش به ستاری
بیا بخرام و دامن كش در آن دود و در آن آتش
كه میسوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
بدم دامن كشان تا تو ز من دامن كشیدستی
ز اشك خون همیریزم در این دامن نمیآیی
ور ز آنك خبر ندهی دانم كه كجاهایی
در دامن دریایی چون در و گهر رفتی
از باغ تو جان و تن پر كرده ز گل دامن
آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی
كی دامن و ریش تو به دست عسسستی
مده دامن به دستان حسودان
كه ایشان میكشندت سوی پستی
مرا چون ناف بر مستی بریدی
ز من چه ساقیا دامن كشیدی
خوری سوگند كه فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری
در جمله عالم الهی
وز دامن ماه تا به ماهی
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
دامن دانش گرفته زیر دندانها ولیك
كلبتین عشق نامانده در او دندانهای
سوی جانان برشدی دامن كشان دامن كشان
جانها را یك به یك بشناختی بشناختی
خنك آن دم كه درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی كه چه خواهی ز من ای مست نزاری
چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن
فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهدهای
ننگری هیچ غنی را و یكی عوری را
خوش گریبان كشی و گوشه دامن گیری
وز ورای عقل عشق خوبرو
میبه كف دامن كشان آید همی
الله الله كز نثار آستین
نفس بد را پاكدامن كردهای
دامن پرخاك و خاشاك زمین
پر شود از مشك و از عنبر بلی
آفتابی كفتاب از عكس او است
زیر دامن طرفه پنهان كردهای
خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد
آن به كه رقص آری دامن همیكشانی
دی دامنش گرفتم كای گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان كامشب از آن مایی
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفتهای
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
امروز دامن تو گرفتیم و میكشیم
تا كی بهانه گیری و تا كی دغا كنی
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
كان جان و دل رسید تو آوه چه شستهای
باد صبا سوی عشق این دو رسالت ببر
تا شوم از سعی تو پاك ز تردامنی
چو مهر عشق سلیمان به هر دو كون تو داری
مكش تو دامن خود را كه شرط نیست بیاری
غم تو دامن جانی كشید جانب كانی
به سوی گنج نهانی چه آفتی چه بلایی
چو دامن او گیرم عظیم باتوفیرم
چو انگبین و شیرم به پیش لطفش میرم
بگیر دامن عشقی كه دامنش گرمست
كه غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
نمایمت كه چگونهست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود از غبار جانوری
خدای داد دو دستت كه دامن من گیر
بداد عقل كه تا راه آسمان گیری
سبك به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
كه دامنم بگرفتهست و میكشد عشقی
چنانك گرسنه گیرد كنار كندوری
مرا یكدم چو ساقی كم دهد می
بگیرم دامن او را به زاری
«دامن» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
زان روی که دل بستهی آنزنجیر است
در دامن تو دست زدن تقدیر است
چون دست به دامنش زدم گفت بهل
گفتم که خموش روز گیراگیر است
گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست
ور طعنهی عشقت شنوم ننگی نیست
او دامن خود کشان و دل میگفتش
دامن برکش که خانهی پرخونست
آبی که از آن دامن خود میچیدم
اکنون جوشیده است و تا حلق رسید
این طرفه که یار در دامن گنجد
جان دو هزار تن در این تن گنجد
ای چشم بیا دامن خود در خون کش
وی روح برو قماش بر گردون کش
حاشا که شود سینهی عاشق غمناک
یا از جز عشق دامنش گردد چاک
برزن به سبوی صحبت نادان سنگ
بر دامن زیرکان عالم زن چنگ
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
تو دامن دوست را نه بگذار ای دل
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم
بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم
با قاصد دشمنان خود یاریم
ما دامن خود همیشه در خون داریم
ای شاد تنی که دامن دل گیرد
عبرت گیرد ز حالت معزولان
من در غم تو دامن دل چاک زدم
وانگاه مرا بستین میپرسی
من دست ز دامن تو کوته نکنم
گر همچو دفم هزار بر روی زنی
من با تو چنین سوخته خرمن تا کی
وز ما تو چنین کشیده دامن تا کی
از دست مده دامن دردی که تراست
کان درد به درمانت رساند روزی
فردوسی
«دامن» در شاهنامه فردوسی
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
بزرگان کدامند و دستور کیست
چه مایستشان گنج و گنجور کیست
اگر نیم ازین پیکر آید تنش
سرش ابر ساید زمین دامنش
سخن راند از تور و از سلم گفت
که کین زیر دامن نشاید نهفت
چو از دامن ابر چین کم شود
بیابان ز باران پر از نم شود
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز دامن نشد دور پیوند اوی
که گردان کدامند و جنگآوران
دلیران و کارآزموده سران
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
گر ایدونک زین روی جیحون کشد
همی دامن خویش در خون کشد
ز پیوستهی خون به نزدیک اوی
ببین تا کدامند صد نامجوی
ولیکن ترا آن سزاوارتر
که از دامن شاه جویی گهر
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از چشم در خون کشید
چو آید به پیکار کنداوران
بخوابمش بر دامن خواهران
بیامد چو پیش کنابد رسید
بران دامن کوه لشکر کشید
جهان سربسر گفتی آهرمنست
بدامن بر از آستین دشمنست
بسی آفرین کرد فرزند را
مران پاک دامن خردمند را
چنین داد پاسخ که پرسیدمش
نه بر دامن راستی دیدمش
میان صف دشمن اندر فتاد
پس از دامن کوه برخاست باد
ببندیم دامن یک اندر دگر
اگر خاک یابیم اگر بوم و بر
دگر داد دادن تن خویش را
نگه داشتن دامن خویش را
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
ستاره همی دامن اندرکشید
چو شب دامن روز اندر کشید
درفش خور آمد ز بالا پدید
ز سوراخ چون مار بیرون کشید
همی دامن خویش در خون کشید
ستاره همی دامن ماه جست
پدر بر پسر بر همی راه جست
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیدهای دامنم
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
شدست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش
زن پاکدامن بپرسنده گفت
که شویست و هم کودک اندر نهفت
بزرگ آنک او را بسی دشمنست
مرا دشمن و دوست بردامنست
چوشد دامن تیره شب تا پدید
همه رزمگه کشته و خسته دید
زمیدان چو بهرام بیرون کشید
همی دامن ازخشم در خون کشید
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
مگر برکشم دامن از تیره آب
بدیشان چنین گفت کاکنون سران
کدامند و مردان جنگاوران
بدو گفت دامن ز ایرانیان
نگه دار و مگشای بند ازمیان
ببینم که رومی سواران کیند
سپاهی کدامند و گردان کیند
پیاده شد آن مرد پرخاشخر
زره دامنش رابزد برکمر
چوشب دامن تیره اندر کشید
سپیده ز کوه سیه بر دمید
سوی گردیه نامهیی بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید
سبک دامن داد بر تافتی
گذشته بجستی و دریافتی
هر آنکس که او دفتر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
گر از دامن او درفشی کنند
تو را با سپاه از بنه برکنند