غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
غزلیات سعدی شیرازی
غزلستان
::
سعدی شیرازی
مشاهده برنامه «سعدی نامه» در فروشگاه اپل
اول دفتر به نام ایزد دانا
ای نفس خرم باد صبا
روی تو خوش می نماید آینه ما
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن آب را
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
تا بود بار غمت بر دل بی هوش مرا
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
ما را همه شب نمی برد خواب
ماه رویا روی خوب از من متاب
سرمست درآمد از خرابات
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
هر که خصم اندر او کمند انداخت
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
بنده وار آمدم به زنهارت
مپندار از لب شیرین عبارت
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
بی تو حرامست به خلوت نشست
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
دیر آمدی ای نگار سرمست
نشاید گفتن آن کس را دلی هست
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
خوش می رود این پسر که برخاست
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب ست
آن ماه دوهفته در نقابست
دیدار تو حل مشکلاتست
سرو چمن پیش اعتدال تو پستست
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
ای کاب زندگانی من در دهان توست
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
اتفاقم به سر کوی کسی افتادست
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست
شب فراق که داند که تا سحر چندست
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدست
از هر چه می رود سخن دوست خوشترست
این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست
عیب یاران و دوستان هنرست
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
فریاد من از فراق یارست
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست
ای که از سرو روان قد تو چالاکترست
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست
پای سرو بوستانی در گلست
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
شراب از دست خوبان سلسبیلست
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
بر من که صبوحی زده ام خرقه حرامست
امشب به راستی شب ما روز روشنست
این باد بهار بوستانست
این خط شریف از آن بنانست
چه رویست آن که پیش کاروانست
هزار سختی اگر بر من آید آسانست
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
ز من مپرس که در دست او دلت چونست
با همه مهر و با منش کینست
بخت جوان دارد آن که با تو قرینست
گر کسی سرو شنیدست که رفتست اینست
با خردمندی و خوبی پارسا و نیک خوست
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
سرمست درآمد از درم دوست
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
کس به چشم در نمی آید که گویم مثل اوست
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
صبح می خندد و من گریه کنان از غم دوست
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
تا دست ها کمر نکنی بر میان دوست
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
مرا خود با تو چیزی در میان هست
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
گر صبر دل از تو هست و گر نیست
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
جان ندارد هر که جانانیش نیست
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
روز وصلم قرار دیدن نیست
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
نه خود اندر زمین نظیر تو نیست
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
چو ابر زلف تو پیرامن قمر می گشت
خیال روی توام دوش در نظر می گشت
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
آن را که میسر نشود صبر و قناعت
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت
این که تو داری قیامتست نه قامت
ای که رحمت می نیاید بر منت
آفرین خدای بر جانت
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت
گر جان طلبی فدای جانت
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
جان من جان من فدای تو باد
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
پیش رویت قمر نمی تابد
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
نه آن شبست که کس در میان ما گنجد
حدیث عشق به طومار در نمی گنجد
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
طرفه می دارند یاران صبر من بر داغ و درد
هر که می با تو خورد عربده کرد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
که می رود به شفاعت که دوست بازآرد
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
هر آن ناظر که منظوری ندارد
آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می برد
هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد
کیست آن فتنه که با تیر و کمان می گذرد
کیست آن ماه منور که چنین می گذرد
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
باد آمد و بوی عنبر آورد
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
کدام چاره سگالم که با تو درگیرد
دلم دل از هوس یار بر نمی گیرد
کسی به عیب من از خویشتن نپردازد
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد
کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد
گر آن مراد شبی در کنار ما باشد
شورش بلبلان سحر باشد
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
تا حال منت خبر نباشد
چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
تو را نادیدن ما غم نباشد
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد
اگر سروی به بالای تو باشد
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی باشد
مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
امروز در فراق تو دیگر به شام شد
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
دوش بی روی تو آتش به سرم بر می شد
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
آن سرو که گویند به بالای تو ماند
کسی که روی تو دیدست حال من داند
دلم خیال تو را ره نمای می داند
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
حسن تو دایم بدین قرار نماند
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته اند
گلبنان پیرایه بر خود کرده اند
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند
کاروان می رود و بار سفر می بندند
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
آفتاب از کوه سر بر می زند
بلبلی بی دل نوایی می زند
توانگران که به جنب سرای درویشند
یار باید که هر چه یار کند
بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
میل بین کان سروبالا می کند
سرو بلند بین که چه رفتار می کند
زلف او بر رخ چو جولان می کند
یار با ما بی وفایی می کند
هر که بی او زندگانی می کند
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
این جا شکری هست که چندین مگسانند
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند
نشاید که خوبان به صحرا روند
به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند
اخترانی که به شب در نظر ما آیند
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
مرا راحت از زندگی دوش بود
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
هر که را باغچه ای هست به بستان نرود
در من این عیب قدیمست و به در می نرود
سروبالایی به صحرا می رود
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
آن که نقشی دیگرش جایی مصور می شود
هفته ای می رود از عمر و به ده روز کشید
چه سروست آن که بالا می نماید
نگفتم روزه بسیاری نپاید
به حسن دلبر من هیچ در نمی باید
بخت بازآید از آن در که یکی چون درآید
سروی چو تو می باید تا باغ بیاراید
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
که برگذشت که بوی عبیر می آید
آن نه عشقست که از دل به دهان می آید
تو را سریست که با ما فرو نمی آید
آنک از جنت فردوس یکی می آید
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر
آمد گه آن که بوی گلزار
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
دولت جان پرورست صحبت آموزگار
زنده کدامست بر هوشیار
شرطست جفا کشیدن از یار
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
به فلک می رسد از روی چو خورشید تو نور
پروانه نمی شکیبد از دور
آن کیست که می رود به نخجیر
از همه باشد به حقیقت گزیر
ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
ای به خلق از جهانیان ممتاز
متقلب درون جامه ناز
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
برآمد باد صبح و بوی نوروز
مبارکتر شب و خرمترین روز
پیوند روح می کند این باد مشک بیز
ساقی سیمتن چه خسبی خیز
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس
هر که بی دوست می برد خوابش
یاری به دست کن که به امید راحتش
آن که هلاک من همی خواهد و من سلامتش
خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
هر که نازک بود تن یارش
هر که نامهربان بود یارش
کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش
دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
رها نمی کند ایام در کنار منش
خوشست درد که باشد امید درمانش
زینهار از دهان خندانش
هر که هست التفات بر جانش
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
خطا کردی به قول دشمنان گوش
قیامت باشد آن قامت در آغوش
یکی را دست حسرت بر بناگوش
رفتی و نمی شوی فراموش
گر یکی از عشق برآرد خروش
دلی که دید که غایب شدست از این درویش
گردن افراشته ام بر فلک از طالع خویش
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم
ساقی بده آن شراب گلرنگ
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
بی دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من ایستاده ام اینک به خدمتت مشغول
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
رفیق مهربان و یار همدم
وقت ها یک دم برآسودی تنم
انتبه قبل السحر یا ذالمنام
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
روزگاریست که سودازده روی توام
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
من از آن روز که دربند توام آزادم
عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم
از در درآمدی و من از خود به درشدم
چنان در قید مهرت پای بندم
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
شکست عهد مودت نگار دلبندم
من با تو نه مرد پنجه بودم
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
دو هفته می گذرد کان مه دوهفته ندیدم
من چون تو به دلبری ندیدم
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
شب دراز به امید صبح بیدارم
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
منم این بی تو که پروای تماشا دارم
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
نه دسترسی به یار دارم
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
گر من ز محبتت بمیرم
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
از تو با مصلحت خویش نمی پردازم
نظر از مدعیان بر تو نمی اندازم
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
وه که در عشق چنان می سوزم
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
امروز مبارکست فالم
تا خبر دارم از او بی خبر از خویشتنم
چشم که بر تو می کنم چشم حسود می کنم
گر تیغ برکشد که محبان همی زنم
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
ای مرهم ریش و مونس جانم
بس که در منظر تو حیرانم
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
گر دست دهد هزار جانم
مرا تا نقره باشد می فشانم
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چون من به نفس خویشتن این کار می کنم
آن کس که از او صبر محالست و سکونم
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
منم یا رب در این دولت که روی یار می بینم
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
من از این جا به ملامت نروم
نه از چینم حکایت کن نه از روم
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
به تو مشغول و با تو همراهم
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
ما در خلوت به روی خلق ببستیم
ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
ما دل دوستان به جان بخریم
ما گدایان خیل سلطانیم
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
گر غصه روزگار گویم
بکن چندان که خواهی جور بر من
یا رب آن رویست یا برگ سمن
در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن
ای کودک خوبروی حیران
برخیز که می رود زمستان
خوشا و خرما وقت حبیبان
چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
فراق دوستانش باد و یاران
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
دیگر به کجا می رود این سرو خرامان
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن
چند بشاید به صبر دیده فرودوختن
گر متصور شدی با تو درآمیختن
نبایستی هم اول مهر بستن
خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن
سهل باشد به ترک جان گفتن
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
دست با سرو روان چون نرسد در گردن
میان باغ حرامست بی تو گردیدن
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
آخر نگهی به سوی ما کن
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
گواهی امینست بر درد من
ای روی تو راحت دل من
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من
نشان بخت بلندست و طالع میمون
بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این
ای چشم تو دلفریب و جادو
من از دست کمانداران ابرو
گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو
آن سرو ناز بین که چه خوش می رود به راه
پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
ای رخ چون آینه افروخته
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای
حناست آن که ناخن دلبند رشته ای
ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته
سرمست بتی لطیف ساده
ای یار جفاکرده پیوندبریده
می برزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی
تا کیم انتظار فرمایی
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
تو با این لطف طبع و دلربایی
تو پری زاده ندانم ز کجا می آیی
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
دریچه ای ز بهشتش به روی بگشایی
گرم راحت رسانی ور گزایی
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
همه چشمیم تا برون آیی
ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی
ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی
ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی
تو خون خلق بریزی و روی درتابی
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
که دست تشنه می گیرد به آبی
سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
تعالی الله چه رویست آن که گویی آفتابستی
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
یاد می داری که با من جنگ در سر داشتی
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
چون خراباتی نباشد زاهدی
ای باد بامدادی خوش می روی به شادی
دیدی که وفا به جا نیاوردی
مپرس از من که هیچم یاد کردی
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
ای که بر دوستان همی گذری
بخت آیینه ندارم که در او می نگری
جور بر من می پسندد دلبری
خانه صاحب نظران می بری
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
دانمت آستین چرا پیش جمال می بری
دیدم امروز بر زمین قمری
رفتی و همچنان به خیال من اندری
روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری
سرو بستانی تو یا مه یا پری
کس درنیامدست بدین خوبی از دری
گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری
گر کنم در سر وفات سری
هرگز این صورت کند صورتگری
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری
عمری به بوی یاری کردیم انتظاری
مرا دلیست گرفتار عشق دلداری
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
اگر به تحفه جانان هزار جان آری
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
هرگز نبود سرو به بالا که تو داری
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
این چه رفتارست کارامیدن از من می بری
تو در کمند نیفتاده ای و معذوری
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
هر سلطنت که خواهی می کن که دلپذیری
اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
همی زنم نفس سرد بر امید کسی
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی پوشی
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به قلم راست نیاید صفت مشتاقی
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
دل دیوانگیم هست و سر ناباکی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
سخت زیبا می روی یک بارگی
روی بپوش ای قمر خانگی
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
ترحم ذلتی یا ذا المعالی
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
زنده بی دوست خفته در وطنی
سروقدی میان انجمنی
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
ای سرو حدیقه معانی
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی
بنده ام گر به لطف می خوانی
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
جمعی که تو در میان ایشانی
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
نگویم آب و گلست آن وجود روحانی
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
سرو ایستاده به چو تو رفتار می کنی
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی
دیدار می نمایی و پرهیز می کنی
روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
امروز چنانی ای پری روی
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
گلست آن یاسمن یا ماه یا روی
مرحبا ای نسیم عنبربوی
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
سرو سیمینا به صحرا می روی
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
ای که به حسن قامتت سرو ندیده ام سهی
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
نشنیده ام که ماهی بر سر نهد کلاهی
ندانم از من خسته جگر چه می خواهی