غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«عیش» در غزلستان
حافظ شیرازی
«عیش» در غزلیات حافظ شیرازی
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
مقام عیش میسر نمی شود بی رنج
بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل
بیار باده که عمریست تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آن چنان نمی بینم
آن که مدام شیشه ام از پی عیش داده است
شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان
در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد باده خوشگوار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
حبذا دجله بغداد و می ریحانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
نمی بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
سعدی شیرازی
«عیش» در غزلیات سعدی شیرازی
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمی شود ما را
آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیشست ولی تا ز برای که مهیاست
عیشست بر کنار سمن زار خواب صبح
نی در کنار یار سمن بوی خوشترست
روزی برود روان سعدی
کاین عیش نه عیش جاودانست
حیرت عشاق را عیب کند بی بصر
بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست
به بوی زلف تو با باد عیش ها دارم
اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست
جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ عیشست آن که بستانیش نیست
که می رود به شفاعت که دوست بازآرد
که عیش خلوت بی او کدورتی دارد
چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی
که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می رود
عیش ها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه می سوزد منور می شود
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی
که نه من غنوده ام دوش و نه مردم از نفیرم
اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت
که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم
بوستان خانه عیشست و چمن کوی نشاط
تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر
بی خبرست عاقل از لذت عیش بیهشان
گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد
از بوستان وصل شمالی نیافته
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی
فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد
جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
هر که را با دلستانی عیش می افتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری
عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی
عیش را بی تو عیش نتوان گفت
چه بود بی وجود روح تنی
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خنده شکرآمیز می کنی
خیام نیشابوری
«عیش» در رباعیات خیام نیشابوری
گرچه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد
با لاله رخی و گوشه بستانی
عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
مولوی
«عیش» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
امروز مهمان توام مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر كامروز عیش است الصلا
پیش آر نوشانوش را از بیخ بركن هوش را
آن عیش بیروپوش را از بند هستی برگشا
ای مطرب شیرین نفس هر لحظه میجنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا
هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد
جز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا كردی
نك سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر
پر كن ز می احمر سغراق و شرابی را
هر دل كه نلرزیدت و هر چشم كه نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا
جان سودا نعره زنها این بتان سیمبر
دل گود احسنت عیش خوب بیپایان ما
چشمه رواق می را نحل بگشا سوی عیش
تا ز چشمه میشود هر چشم و چارت ساقیا
تو شوی از دست بینی عیش خود را بر كنار
چون بگیرد در بر سیمین كنارت ساقیا
هیچ كس دزدیده روی عیش دید
كو نشد آونگ بر دار قضا
رفت دی روترش كشته شد آن عیش كش
عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
كه بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
هله ای كیا نفسی بیا
در عیش را سره برگشا
بگشا در بیا درآ كه مبا عیش بیشما
به حق چشم مست تو كه تویی چشمه وفا
چونك زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
فیما تری فیما تری یا من یری و لا یری
العیش فی اكنافنا و الموت فی اركاننا
یا مهملا معیشته فی محبه
اسكت كفی الا له معینا وكالیا
گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی
زین عیش همیمانی ای دوست مخسب امشب
بیا كامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست
گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چونك شد محمول جان را حاملست
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشكست
طبل وفا كوفتند راه سما روفتند
عیش شما نقد شد نسیه فردا كجاست
اندرآ عیش بیتو شادان نیست
كیست كو بنده تو از جان نیست
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل
هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد
شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش كردنش
سخت شكست گردنش سخت صبور میرود
و ان طفتم حوالینا و انتم نور عینانا
فلا تستیاسوا منان فان العیش احیاكم
آن كس كه تو را دارد از عیش چه كم دارد
وان كس كه تو را بیند ای ماه چه غم دارد
چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند
جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند
سقاهم ربهم برخوان و می نوش
كه هر دم عیش دیگر میتوان كرد
از آن باده كه پر و بال عیش است
ز هر جزوم كبوتر میتوان كرد
چرا در بزم خلوت بیگرانان
دل ما عیش را از سر نگیرد
در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
میان باغ و گلزارم چه خوش بود
این عشرت و عیش چون نماز آمد
وین دردی درد آبدست آمد
پیش از آن كاین نفس كل در آب و گل معمار شد
در خرابات حقایق عیش ما معمور بود
قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین كند
هین كه آمد دود غم تا خلق را غمگین كند
زین گذر كن كه رسیدست شهنشاه كرم
خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند
ما را از آن مفازه عیشیست تازه تازه
آن را كه تازه نبود او را قدید باید
ساقی بیرنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل كرد قاف عیش ممدد رسید
در چمن عیش خار از چه شكفتهست
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
ز روی پشت و پناهی كه پشتها همه رو شد
چو سال سال نشاطست و روز روز طرب
خنك مرا و كسی را كه عیش خو دارد
چو سال سال نشاطست و روز روز طرب
خنك مرا و كسی را كه عیش خو دارد
چو سال سال نشاطست و روز روز طرب
خنك مرا و كسی را كه عیش خو دارد
اگر دل از غم دنیا جدا توانی كرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی كرد
گل صدبرگ برگ عیش بساخت
روی سوی بنفشه زار نهاد
هر چه نسیهست مقبلان را عیش
پیش او نقد وقت و حالی باد
پای میكوب و عیش از سر گیر
به سر من مگو كه پایان شد
خامش و بشنو دهل خامشان
ایدك الله به عیش جدید
ایا نضاره عیشی بما تهیجنی
متی تقر عیونی و صاحبی مفقود
ان كان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما كفر
آخر تو كجا و ما كجاییم
ای بیتو حیات و عیش بیكار
ای گران جان یا سبك شو یا برو از بزم ما
یا مكن مانند خود از عیش ما را دور دور
بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت
كو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
بند و زندان خوش ای زنده دلان
خوش مرا عیشیست آن جا معتبر
میر شكار من كه مرا كردهای شكار
بیتو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار
مطربا عیش و نوش از سر گیر
یك دو ابریشمك فروتر گیر
عیش جهان گردد بر من حرام
بینم من بیت حرامی دگر
العیش حقا عیشكم و الموت حقا موتكم
و الدین و الدنیا لكم هذا جزاء من شكر
الدوله عیشیه و القهوه عرشیه
و المجلس منثور باللوز مع السكر
الرب هو الساقی و العیش به باقی
و السعد هو الراقی یا خایف لا تحذر
یا ساقی عشقنا تذكر
فالعیش بلا نداك ابتر
العیش حقاء عیشكم و الموت حقاء موتكم
و الدین و الدنیا لكم هذا جزاء من شكر
در این سرما سر ما داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز
در این سرما سر ما داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز
دندان عیش كند شد از هجر ترش روی
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز
ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش
همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش
سری برآر كه تا ما رویم بر سر عیش
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش
بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیك
به یك دو لعب فروماندهام به شش در عیش
بگویمت كه چرا چرخ میزند گردون
كیش به چرخ درآورد تاب اختر عیش
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
زهی خدا كه كند مرگ را پیمبر عیش
بگویمت كه چرا بحر موج در موجست
كیش به رقص درآورد نور گوهر عیش
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
بگویمت كه چرا خاك حور و ولدان زاد
كه داد بوی بهشتش نسیم عنبر عیش
بپرس عیش چه باشد برون شدن زین عیش
كه عیش صورت چون حلقه ایست بر در عیش
بگویمت كه چرا باد حرف حرف شدست
كه تا ورق ورق آیی سبك ز دفتر عیش
درون پرده ز ارواح عیش صورتهاست
ز عكس ایشان این پرده شد مصور عیش
بگویمت كه چرا شب تتق فروآویخت
كه گرد كست و عروسی بگیرد جا در عیش
وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم
كه خاك بر سر آن زر كه نیست درخور عیش
غلام ساقی خویشم شكار عشوه او
كه سكر لذت عیش است و باده نعم رفیق
تعال یا مدد العیش و السرور تعال
تعال یا فرج الهم فاتح الاقفال
شكری علی لذاتها صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری كنم
الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته
پختهست انگورم چرا من غوره افشاری كنم
هر كس كه خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم بادامها را روغنم
شكرنا نعمه المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی و هذا الكاس لا یهشم
پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم
تو تلخ مشو با من تا تنگ شكر گیرم
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم
از ملك جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم
امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم
اندیشه عیش بیحضورش
ترسم كه بدو رسد نخواهم
ما خرابیم و خرابات ز ما شوریدهست
گنج عیشیم اگر چند در این ویرانیم
عیش باقی شد مرا آن جا كه من
از برای عیش كردن می روم
مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش
پر كن از عیش گوش پر كن از می شكم
هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا
جز تو كه برداریم جز تو كه بنشانیم
آن عنان را بدین طرف برتاب
زفت كن پیل عیش را خرطوم
كس نداند خدای داند و بس
عیشهایی كه با نگار كنیم
عیش باقی است شمس تبریزی
مست جاوید شاه تبریزیم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
ایا ساكنیها من فضیله سیدی
لكم عیشه مرضیه و دوام
علی اهل نجد الثنا و سلام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو
كس می نداند حرف تو گویی كه سریانی است این
رو كه تو راست كر و فر مجلس عیش نه ز سر
زانك نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
بر ظاهر دریا كی بینی خورش ماهی
كان آب تتق آمد بر عیش كنان ای جان
عیشهاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
وز شما كان شكر باد این جهان ای عاشقان
سال سال ماست و طالع طالع زهرهست و ماه
ای دل این عیش و طرب حدی ندارد تن بزن
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یكی رنج دماغ و كندهای بر پای من
هر كسی را كاین غزل صحرا شود
عیش بیند زان سوی كون و مكان
عیش ما را مرگ باشد پرده دار
پرده پوش و مرگ را خندان مكن
چون سر رندان نداری وقت عیش
وعدهها اندر سر رندان مكن
نور چشم عاشقان آخر تویی
عیشها بر كوری ایشان مكن
خواهی درخت طوبی نك شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر كن
جانا بیار باده و بختم تمام كن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام كن
برجه و كاهل مباش در ره عیش و معاش
پیشكشی كن قماش رونق تجار بین
بیند مریخ كه بزم است و عیش
خنجر و شمشیر كند در میان
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شكن
الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستكثر
ادر كاستنا و اسكر فان العیش للسكران
شب عیش بود نی نقل و سمر
لا تسالنی زان چیز دیگر
لا عیش لخایف كیب
لا تبرح عندنا فتامن
شب فعل و دستان میكند او عیش پنهان میكند
نی چشم بندد چشم او كژ مینهد ابروی او
عیش ما نقد است وآنگه نقد نو
ذات ما كان است وآنگه كان نو
طیب الله عیشكم لا وحش الله منكم
حق آن خال شاهدت رو به ما آر ای عمو
ما اكثر ما قد خفض العیش به هجر
للعیش من الیوم نهوض و صعود
الیوم من العیش لقاء و شفا
الیوم من السكر ركوع و سجود
العشق من الكون حیات و لباب
و العیش سوی العشق قشور و جلود
الیس الصحو منزل كل هم
الیس العیش فی هم حرام
برجه طرب را ساز كن عیش و سماع آغاز كن
خوش نیست آن دف سرنگون نی بینوا آویخته
چو از مردان مدد یابی یكی عیش ابد یابی
سپاه بیعدد یابی به قهر نفس اماره
ای بیتو حیات تلخ گشته
ای بیتو چراغ عیش مرده
شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو
جان بهارم ز تو رسم خزانم مده
خیمه معیشت بركنی آتش به خیمه درزنی
گر از سر بامی كنی در سابقان نظارهای
ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معماریی
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی
عاشق او شو كه دهد ملكت عیش ابدی
او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود
در غلبات نور خود آه عظیم آیتی
جان مرا تو بنده كن عیش مرا تو زنده كن
مست كن و بیافرین بازنمای خالقی
همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی
اگر عاشق بدی آن كس كه دایم لوت خواره ستی
نتانم بد كم از باده ز ینبوع طرب زاده
صلای عیش میگوید به هر مخمور و خماری
كه رسم و قاعده غمها ز جان خلق بردارند
رسیده عمر ما آخر نهد از عیش آغازی
صلا مستان و بیخویشان صلا ای عیش اندیشان
صلا ای آنك میدانی كه تو خود عین ایشانی
در پرده خاك ای جان عیشی است به پنهانی
و اندر تتق غیبی صد یوسف كنعانی
در خدمت خاك او عیشی و تماشایی
در آتش عشق او هر چشمه حیوانی
ای روح چه میترسی روحی نه تن و نفسی
تن معدن ترس آمد تو عیش و تماشایی
شاباش زهی حال كه از حال رهیدیت
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
صلا ای صوفیان كامروز باری
سماع است و نشاط و عیش آری
صلا ای صوفیان كامروز باری
سماع است و وصال و عیش آری
صلا ای صوفیان كامروز باری
سماع است و شراب و عیش آری
یكتا عیشی است و عشرتی كز وی
جان عارف گرفت یكتایی
خورشید چو در كسوف آید
نی عیش بود نه شادمانی
پیر است عروس عیش دنیا
مرگش طلبی اگر ستانی
در مجلس دل درآ كه آن جا
عیش است و حریف آسمانی
ای خوشا عیشی كه باشد ای خوشا نظارهای
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پارهای
به طرب هزار چندان كه بوند عیش مندان
به میان باغ خندان مثل انار باشی
كسب عیش ابد آموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی كه جنان است روی
چرب و شیرین بخوردی عیش و عشرت بكردی
سوی عشق آی یك شب هم ببین میزبانی
ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی
شادی هر مسلمان كوری هر فسوسی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزلهست
در بیهشی است عیش و مقامات ایمنی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی
خود را به عیش خانه خوبان كشانیی
عیش معظم جام دمادم
بزم دو عالم طوی افندی
چه جامهها دردادی چه خرقهها دزدیدی
چه گوشها بگرفتی به عیش دان بكشیدی
چو جمع روزه گشادند خیك را بمبند
كه عیش را تو عروسی و هم تو دامادی
چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نكنی
بیا بگو كه چه باشد الست عیش ابد
ملنگ هین به تكلف كه سخت رهواری
و انت تلبس روحی مكرما حللا
بها اعیش و تكفیننی لتكفینی
ز كان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی
از این گذر كن كامروز تا به شب عیش است
خراب و مست دریدیم دلق زراقی
فلا عیش یا سادتی ما عداكم
بظعن و سیر ولا فی ثواء
این عیش باقی نبود گزافی
بی پر نپرد مرغ هوایی
لتری فیه خمورا، و نشاطا و سرورا
كه چنان عیش ندیدی تو از آن روز كه زادی
شب عیش بود بینقل و سمر
لاتسألنی زان چیز دگر
طیبالله عیشكم، لا اوحشالله من ابی
لست انسی احبتی، والجفا لیس مذهبی
اشبع طربا و رو عیشا
لا تخش ملامةالوشاة
ایا ملتقی العیش كم تبعدی
و یا فرقة الحسب كم تعتدی
«عیش» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
عالم بیتو غبار و گرد است بیا
این مجلس عیش بیتو سرد است بیا
عیش ابدی نوش کنید ای اصحاب
چون سبزه و گل نهید لب بر لب آب
ای زهرهی عیش کف رحمت بگشای
کاین مطرب و کف و دف ز کار افتادند
عقل و دل من چه عیشها میداند
گر یار دمی پیش خودم بنشاند
چون از رخ یار دور گشتم به بهار
با غم بچه کار آید و عیشم بچه کار
عیش خوش مفلسانه یک چشم زدن
از حشمت صد هزار قیصر خوشتر
ای روز نشاط روشنی وقت تو خوش
وی عالم عیش و ایمنی وقت تو خوش
قد صبحنا اللله به عیش و مدام
قد عیدنا العید و مام صیام