غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«شوق» در غزلستان
حافظ شیرازی
«شوق» در غزلیات حافظ شیرازی
معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گیرد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین
غافل مشو که کار تو از ناله می رود
صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود
ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
دل کز طواف کعبه کویت وقوف یافت
از شوق آن حریم ندارد سر حجاز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
ای که در کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی کران فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر می خورم ز خوان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
به شوق چشمه نوشت چه قطره ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح
نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
اگر ز خون دلم بوی شوق می آید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
بسا که گفته ام از شوق با دو دیده خود
ایا منازل سلمی فاین سلماک
از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می ام نیست به کس پروایی
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
سعدی شیرازی
«شوق» در غزلیات سعدی شیرازی
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
دست طلب داشتن ز دامن معشوق
پیش کسی گو کش اختیار به دستست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
جان می روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده ام هنوز که نزلی محقرست
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر درست
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوه سخنش همچنان ترست
شوق را بر صبر قوت غالبست
عقل را با عشق دعوی باطلست
نسبت عاشق به غفلت می کنند
وان که معشوقی ندارد غافلست
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که می رود متعلق به دامنست
خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر
آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست
به بنده ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر
هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست
با خویشتن همی برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست
هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد
شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست
اندرونم ز شوق می سوزد
ور ننالیدمی چه درمان داشت
ز شوق روی تو اندر سر قلم سودا
فتاد و چون من سودازده به سر می گشت
دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سایه ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت
دل شوریده ما عالم اندیشه ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت
رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا می بینم از نهانت
چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست
که سعی دشمن خون خوار در نمی گنجد
مرا که گفت دل از یار مهربان بردار
به اعتماد صبوری که شوق نگذارد
حرام باد بر آن کس نشست با معشوق
که از سر همه برخاستن نمی یارد
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم به صلح بازآرد
دریغ پای که بر خاک می نهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را
که پنهان شوق مذکوری ندارد
بیا که گر به گریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست در خطر باشد
دل می برد به دعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمه ای را کز دل خبر نباشد
می خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
مرغان قفس را المی باشد و شوقی
کن مرغ نداند که گرفتار نباشد
هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می گذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
عقل روا می نداشت گفتن اسرار عشق
قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می گذراند
خرما دور وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند
گر خاک پای دوست خداوند شوق را
در دیدگان کشند جلای بصر بود
هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست
مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود
در من این عیب قدیمست و به در می نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می نرود
جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب
گویی ابریست که از پیش قمر می نرود
آب شوق از چشم سعدی می رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می آید سخن تر می شود
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمی آید
آن نه عشقست که از دل به دهان می آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می آید
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می آید
نه راه شدن نه روی بودن
معشوقه ملول و ما گرفتار
چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی
همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خویش
دور به آخر رسید و عمر به پایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانعست و نه حائل
چنان تصور معشوق در خیال منست
که دیگرم متصور نمی شود معقول
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبتست بگویید قاتل و مقتول
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
چو می ندیدمت از شوق بی خبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بی خبرم
عجب که بیخ محبت نمی دهد بارم
که بر وی این همه باران شوق می بارم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
پیرهن می بدرم دم به دم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو
نعره شوق می زنم تا رمقیست در تنم
به چه کار آید این بقیت جان
که به معشوق برنیفشانم
زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده تا اکنون
لب معشوق می بوسم رخ دلدار می بینم
توبه گویندم از اندیشه معشوق بکن
هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم
شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
گر به شمشیر می زند معشوق
گو بزن جان من که ما سپریم
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
چون نروم که بیخودم شوق همی برد کشان
شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وان آستین فشانان
چند به شب در سماع جامه دریدن ز شوق
روز دگر بامداد پاره بر او دوختن
داعیه شوق نیست رفتن و بازآمدن
قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن
کمال شوق ندارند عاشقان صبور
که احتمال ندارد بر آتش افسردن
مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه ست
سر هلاک نداری مگرد پیرامون
گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین
کشته معشوق را درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو
شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق
شب روز می کنند و تو در خواب صبحگاه
منم جانا و جانی بر لب از شوق
بده گر بوسه ای داری بهایی
ای هر تنی از مهر تو افتاده به کنجی
وی هر دلی از شوق تو آواره به سویی
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی
از کف ندهم دامن معشوقه زیبا
هل تا برود نام من ای یار به زشتی
چرا ما با تو ای معشوق طناز
به صلحیم و تو با ما در نبردی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
صبر دیدیم در مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست
تا کجا بودی که جانم تازه می گردد به بوی
خیام نیشابوری
«شوق» در رباعیات خیام نیشابوری
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود
ما با می و معشوقه از آنیم مدام
باشد که به حشرمان چنان انگیزند
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودن
مولوی
«شوق» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد
من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا
والله كه این دم صوفیان بستند از شادی میان
در غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ما
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
ایا معشوق هر قدسی چو میدانی چه میپرسی
كه سر عرش و صد كرسی ز تو ظاهر شود پیدا
عجب بختی كه رو بنمود ناگاهان هزاران شكر
ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
كفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را
اغانی جمله فرع شوق وصلیست
برابر نیست فرع و اصل اصلا
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی كوه طور رفتم حبذا لی حبذا
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا كشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
شهر تبریزست آنك از شوق او مستی بود
گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را
چون سمندر در میان آتشش باشد مقام
هر كه دارد در دل و جان این چنین شوق و ولا
پر در پر بافته رشك احد گرد رخش
جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا
از ما سلام بادا بر ركن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر دریا گویا
ز سوز شوق دل من همیزند عللا
كه بوك دررسدش از جناب وصل صلا
در دلم خون شوق میجوشد
منتظر بوی جوش جام تو را
شوقنی ذوقنی ادركنی اضحكنی
افقرنی اشكرنی صاحب جود و علا
من لیس له عین یستبصر عن غیب
فلیأت علی شوق فی خدمه مولانا
جان چیست فقر و حاجت جان بخش كیست جز تو
ای قبله حوایج معشوقه مطالب
كه دید ای عاشقان شهری كه شهر نیكبختانست
كه آن جا كم رسد عاشق و معشوق فراوانست
نباشد این چنین شهری ولی باری كم از شهری
كه در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
كه این سو عاشقان باری چو عود كهنه میسوزد
وان معشوق نادرتر كز او آتش فروزانست
بس زبان حكمت اندر شوق سرش گوش شد
زانك مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
میزند پهلو كه وقت عقد و كابین كردنست
تا تو مشتاقی بدان كاین اشتیاق تو بتی است
چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست
در ره معشوق ما ترسندگان را كار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
سر او را كف معشوق بمالیده خوش است
تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست
چه عجب لاغری از آتش معشوقه زفت
خامش سخن چه باید آن جا كه عشق آید
كمتر ز زر نباشی معشوق بیزبانست
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربهست و مدیحم چه لاغرست
تا كی كنار گیری معشوق مرده را
جان را كنار گیر كه او را كنار نیست
اگر عالم شكر گیرد دلش نالان چو نی باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شكر باشد
امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
سغراق معانی را بر معده خالی زن
معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند
در خانه نشسته بت عیار كی دارد
معشوق قمرروی شكربار كی دارد
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شمایید
ای قوم به حج رفته كجایید كجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
كه با معشوق پنهان یار باشد
اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
گیاهی باش سبز از آب شوقش
میندیش از خری كو ژاژ خاید
گر میان عاشق و معشوق كاری رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد
جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق میزند
احمدش گوید كه واشوقا لقا اخواننا
در هوای عشق او صدیق صدق میزند
همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند
دل ندارند و عجب این كه همه دلشادند
واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود
فرقیی مشكل چون عاشق و معشوق نبود
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
ناكشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت كشید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش كنار وقت كناران رسید
زهی سلیم كه معشوق او به خانه اوست
به سوی خانه نیاید گزاف میپوید
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید
عجایبند درختانش بكر و آبستن
چو مریمی كه نه معشوقه و نه شو دارد
اگر چه عاشقی و عشق بهترین كار است
بدانك بیرخ معشوق ما حرام بود
چرا جان نكارد به درگاه معشوق
عجب عشق خود اصطفایی ندارد
ز معشوق اعظم به هر جان خرم
به پستی چه آمد به بالا چه میشد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
برد معشوق ناز و عاشق درد
رخ معشوق زرد لایق نیست
سرخی و فربهی عاشق سرد
چونك معشوق ناز آغازید
ناز كش عاشقا مگیر نبرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
نیمهای خنده بود و نیمی درد
عاشقانی كه باخبر میرند
پیش معشوق چون شكر میرند
دیده را كحل شمس تبریزی
جز به معشوق لامكان نبرد
من زاری عاشقان چه گویم
ای معشوقان ز عشق تو زار
عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار
گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار
هر مخنث از كجا و ناز معشوق از كجا
طفلك نوزاد را با باده حمرا چه كار
هر چه غیر خیال معشوقست
خار عشقست اگر بود گلزار
مطربا نام بر ز معشوقی
كز دل ما ببرد صبر و قرار
یا شوق این العافیه كی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی كدر
منه تحمر و جنه المعشوق
منه تصفر و جنه الاحرار
یا شوق این العافیه كی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی كدر
عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما
دست بنه بر سر ما دست مكش دست مكش
گر ایمان آورد جانی به غیر كافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر كفر و ایمانش
ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
كه آمد این دو رنگ خوش از آن بیرنگ جان اینك
تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی ز رشك این و آن اینك
ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن
چون نقطهای در جیم تن چون روشنی بر جام دل
به سودای چنان بختی كه معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشك رقم میكشد بر صحف خط و خال
دمی رسید كه هر شوق از او رسد به مشوق
شهی رسید كز او طوق می شود هر غل
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد و العناد تعال
بیلطف و دلداری تو یا رب چه می لرزد دلم
در شوق خاك پای تو یا رب چه می گردد سرم
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
زیرا كه كبر عاشقان خیزد ز الله اكبرم
مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همیخواهد
وگر نی رغم شب كوران عیان همچون قمر باشم
چنان در نیستی غرقم كه معشوقم همیگوید
بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمیدارم
بس بیسر و پا عشقی كه عاشق و معشوقم
هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم
گفتی كه جدا ماندهای از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانیم
معشوق درختی است كه ما از بر اوییم
از ما بر او دور شود هیچ نمانیم
معشوق همیشود نهان از من
هر چند علامت نشان گویم
ای خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان كنیم
در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او می ساختیم
در تاج خسروان به حقارت نظر كنم
تا شوق روی توست مها طوق گردنم
چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
به مسجد فلك هفتمین نماز كنم
سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی كسب و دكان یغماجی تقوا و دین
ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سالها نشناخته تو خویش را از پیرهن
هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شكر
با صد هزاران كر و فر در خدمت معشوق من
چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی كردن
چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی كردن
از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین
شنیدم از دهان عشق می گفت
منم معشوقه زیبای مستان
دل معشوق سوزیده است بر من
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
معشوقه روح را بدیدن
لعل لب او به بوسه خستن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وز عشق تو گل دریده دامن
هر كش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان
رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش
زانك خوبان را ترش بودن بزیبد این بدان
شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن
تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین
ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام بر ما مقام كن
بانگ برآمد ز دل و جان من
كه ز معشوقه پنهان من
رویه المعشوق یوما فی مقام موحش
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
معشوق را جویان شود دكان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده
از صدر جنان آمد در صف نعال تو
دریای دل از مدحت میغرد و میجوشد
لیكن لب خود بستم از شوق مقال تو
تو جام عشق را بستان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
و این طرفهتر كه چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو
هزار بار سبو را به سنگ بشكست او
شكست او خوشم آید ز شوق و ذوق رفو
هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده
عجایب غیر و لاغیری كه معشوق است با عاشق
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده
خمش كن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق
كه تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده
وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را
سر معشوقی مطلق در خلاء آموخته
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
شادیا روزی كه آن معشوق جانهای لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
چه جای مور سلیمان درید جامه شوق
مرا مگیر خدا زین مثالهای تباه
القوم معشوقون فی اوصافهم
و الحق عاشقهم علی افراده
ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر
ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی
رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین
عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری
جوشش شوق از كجا جنبش ذوق از كجا
لذت عمر در كمین رحم به زیر چادری
گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مكر و فن
روانها ذوفنون گشتی و هر یك فن بخندیدی
چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی
چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری
زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده
زهی عشاق دل داده زهی معشوق روحانی
مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید
كه مستم ره نمیدانم بدان معشوق زیبایی
ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت
پیش آر به من گوشت تا نشنود اغیاری
ای دیده عجایبها بنگر كه عجب این است
معشوق بر عاشق با وی نی و بیوی نی
بكری برمد از شو معشوق جهانش او
از جان عزیز خود بیگانه و صخابی
هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی
هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم زردی
گفتم ز كی داری این گفتا ز یكی شاهی
هم عاشق و معشوقی هم ناصر و منصوری
اندازه معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
نصیحت داد شمس الدین تبریز
كه چون معشوق ای عاشق ننازی
همه میل دل معشوق گشتی
به تسلیم و رضا و مرتضایی
جفایی كز بر معشوق آید
نثارش كن به شادی مرحبایی
میافشاری مرا چو انگور
معشوق نهای مرا بلایی
دركش آن معشوقه بدمست را در بزم ما
كو ز مكر و عشوهها گوییی كه دستانیستی
من ز نور پیر واله پیر در معشوق محو
او چو آیینه یكی رو من دوسر چون شانهای
در ره معشوق جان گر پا و پر كار آمدی
ذره ذره در طریقش باپر و باپاستی
خاك باشی خواهد آن معشوق ما ور نی از او
جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
بنگر كه در چه ذوقم تو چنین شكر چرایی
چون تیر عشق خستت معشوق كرد مستت
گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
نقشی كنی به صورت معشوق هر كسی
هر چند امیی تو به معنی منقشی
ذره به ذره كنار شوق گشادست
گر چه نگنجد نگار ما به كناری
چون به خلاصه رسید تا كه بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل
چو جولهست نداند طریق جنگ و سواری
چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد ازانك بدگهری
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
بیامدیم دگربار سوی معشوقی
كه میرسید به گوش از هواش هیهایی
به غیر ناز و جفا هر چه میكند معشوق
مباش ایمن كان فتنه است و طراری
اخلایی اخلایی، امانت دست من گیرید
كه مستم، ره نمیدانم، بدان معشوق زیبایی
معشوق غیر ما، نی، جز كه خون ما، نی
هم جان كند رئیسی، هم جان كند غلامی
العشق فنی، والشوق دنی
والخمر منی، والسكر حالی
و تقول لا تقطع كبدا رهین شوق
برجاك ما یرجی و یذوب بالبواری
ذاق القراش ذوقا والشمع ذاب شوقا
والدمع منه سارا كن هكذا حبیبی
هل عاشق تصدیم عشوقتین جمعا
اعشق فان فیه تخلیص كل غانی
نعم نار شوقی یكفی الوری
ایا واقد النار لا توقد
«شوق» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
هرگز نزید به کام عاشق معشوق
معشوق که بر مراد عاشق زید اوست
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
بر جزوم نشان معشوق منست
هر پارهی من زبان معشوق منست
چون چنگ منم در بر او تکیه زده
این نالهام از بنان معشوق منست
گر خیرهسری زنخ زند گو میزن
معشوق ازین لطیفتر امکان نیست
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست
اما دل و معشوق دو باشند خطاست
معشوق بهانه است و معبود خداست
هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست
سررشتهی آن ذوق کزو خیزد شوق
پیداست که هست آن ولی پیدا نیست
معشوق شرابخوار و بیسامانست
خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست
هر صورت کاید به از او امکان هست
چون بهتر از آن هست نه معشوق منست
از شوق تو بر مثال جانهای شریف
سوی ملک از کوی بشر بازآمد
معشوقهی ما خوش است بیخوش نشود
آن سر دارد که هیچ سرکش نشود
جانا تبش عشق به غایت برسید
از شوق تو کارم به شکایت برسید
ناگاه به شربتی ترا مست کند
در گردن معشوق دگر دست کند
پس ما می و معشوق به کف میداریم
چون عاقبت کار همین خواهد بود
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
معشوقه کسی باید کاندر لب گور
از باغ فلک هزار در بگشاید
معشوقه خانگی بکاری ناید
کو عشوه نماید و وفا ننماید
آن کس که ترا دیده بود ای دلبر
او چون نگرد بسوی معشوق دگر
ای دل بگذر ز عشق و معشوق و دیار
گر دیده وری ز هر سه بندی زنار
بسیار بخواندهام دستان و سمر
از عاشق و معشوق و غم و خون جگر
محرم چو شدی در حرم اجلالش
بینی به یقین جمال معشوقهی بکر
معشوقهی ما کران نگیرد هرگز
وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی
معشوق تو هم توئی یقین دان و مترس
میگردد این روی جهان رنگ به رنگ
وز پرده همی بیند معشوقهی شنگ
این لرزهی دلها همه از معشوقیست
کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ
عشق دگران بگردد از حال به حال
عشق من و معشوق مرا نیست زوال
از عشق تو من بلند قد میگردم
وز شوق تو من یکی به صد میگردم
ای عشق که هستی به یقین معشوقم
تو خالق مطلقی و من مخلوقم
دل بر دل او نهادم از شوق وصال
هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم
من پیر شدم پیر نه ز ایام شدم
از نازش معشوقه خودکام شدم
مهتاب بلند گشت و ما پست شدیم
معشوق به هوش آمد و ما مست شدیم
دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد
معشوق شگرفست برو ناز مکن
معشوق من از همه نهانست بدان
بیرون ز کمان هر گمانست بدان
تا بشناسد که عاشقان درچه غمند
عشقش ده شوقش ده و بسیارش ده
یا در رخ معشوق نهان میخندی
چیزیت بدو ماند از آن میخندی
دشمن چو شنیده مینگنجد از شوق
در پوست که دل ز دوست برداشتهای
گیرم که تو معشوق جهانی باشی
آری باشی، ولی زمانی باشی