غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«چشمه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«چشمه» در غزلیات حافظ شیرازی
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
ز دیده ام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن ملاح
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر این چشمه همان آب روان است که بود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
به شوق چشمه نوشت چه قطره ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
ساقی بیار آبی از چشمه خرابات
تا خرقه ها بشوییم از عجب خانقاهی
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
سعدی شیرازی
«چشمه» در غزلیات سعدی شیرازی
جانور از نطفه می کند شکر از نی
برگ تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
بازآی که از غم تو ما را
چشمی و هزار چشمه آبست
لب های تو خضر اگر بدیدی
گفتی لب چشمه حیاتست
چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب
گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست
هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده ای
کو را نشانی از دهن بی نشان توست
ای خضر حلالت نکنم چشمه حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیدست
گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشترست
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست
این تشنه که می میرد بر چشمه حیوانت
همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
ستیزه بردن با دوستان همین مثلست
که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد
ملک یا چشمه نوری پری یا لعبت حوری
که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی باشد
اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشم هات بنشاند
خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند
آب حیات در لب اینان به ظن من
کز لوله های چشمه کوثر مکیده اند
خار در پای گل از دور به حسرت دیدن
تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید
به انتظار تو آبی که می رود از چشم
به آب چشم نماند که چشمه می زاید
آتش آست و دود می رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج می زندش بر کنار
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
نمی شاید گرفتن چشمه چشم
که دریای درون می آورد جوش
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر
بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی
تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی
از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
تشنه تر آن که تو نزدیک دهانش باشی
خیام نیشابوری
«چشمه» در رباعیات خیام نیشابوری
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
مولوی
«چشمه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از كف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا
چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان
ره ندهد به ریسمان چونك ببیندش دوتا
با لب خشك گوید او قصه چشمه خضر
بر قد مرد میبرد درزی عشق او قبا
چشمه خضر و كوثری ز آب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشك دهان چرا چرا
به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست
كشاند دل بدان جانب به عشق چون كنب ما را
خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست
كز چشمه جان تازه كند او جگری را
ز چاه و آب چه رنجور گشتیم
روان كن چشمههای كوثری را
این چشمه آب زندگانیست
مشكی پر كن سقا از این جا
چون چشمه بجوش از دل سنگ
بشكن تو سبوی جسم و جان را
تن همیگوید به جان پرهیز كن از عشق او
جانش میگوید حذر از چشمه حیوان چرا
خاك تبریزست اندر رغبت لطف و صفا
چون صفای كوثر و چون چشمه حیوان ما
چشمه رواق می را نحل بگشا سوی عیش
تا ز چشمه میشود هر چشم و چارت ساقیا
شكر ایزد را كه جمله چشمه حیوانها
تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما
شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین
كش مكان تبریز شد آن چشمه رواق را
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا
ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشك شدهست آب از این سو بگشا
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
تا چشمها گشاید ز اشكوفه بوستان را
هر جا كه چشمه باشد باشد مقام پریان
بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا
این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست
ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه میدان پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند
صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا
ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم فردا
بر چشمه ضمیرت كرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
نگر به عیسی مریم كه از دوام سفر
چو آب چشمه حیوانست یحیی الموتی
از چشمه جان پر كرد شكم
كای تشنه بیا ای تشنه بیا
از بوی تو جان قانع نشود
ای چشمه جان ای چشم رضا
بگشا در بیا درآ كه مبا عیش بیشما
به حق چشم مست تو كه تویی چشمه وفا
ای كرمت شاه هزاران كرم
چشمه فرستی جگر خاره را
چشمه حیوان بگشا هر طرف
نقل كن آن قصه و افسانه را
از آن آبی كه چشمه خضر و الیاس
ندیدست و نبیند آن چنان آب
زهی سرچشمهای كز فر جوشش
بجوشد هر دمی از عین جان آب
از نیست برآوردی ما را جگری تشنه
بردوختهای ما را بر چشمه این دولت
گویم سخن شكرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت
چشمهای خواهم كه از وی جمله را افزایش است
دلبری خواهم كه از وی مرده را آسایش است
چون خیالت بر كه آید چشمهها گردد روان
خود گرفتم كاین دل ما جز كه و جز خاره نیست
شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست
جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
كتش چهره او چشمه گه حیوانست
چاره روپوشها هست چنین جوشها
چشمه این نوشها در سر و چشم شماست
به چشمهای كه در او آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم كه چشمه پرخونست
گوشه گرفتست و جهان مست اوست
او خضر و چشمه حیوان ماست
بنه سر گر نمیگنجی كه اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد كه سر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی كه آبی بر جگر دارد
مترسان دل مترسان دل ز سختیهای این منزل
كه آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند
آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی
از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد
موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد
گر چشمه بود دلكش دارد دهنت را خوش
لیكن همه گوهرها دریای عدن دارد
چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید
چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید
بس چشمه حیوان كه از آن حسن بجوشید
بس باده كز آن نادره در چشم و سر افتاد
زان جام شراب ارغوانی
زان چشمه آب زندگانی
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود
ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد
ور خضروار قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود
ور چو الیاس قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود
آه كه دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
مثل شدست كه انگور خور ز باغ مپرس
كه حق ز سنگ دو صد چشمه رضا سازد
هزار چشمه شیر و شكر روان شد از او
شكاف كرد و به طفلان گاهواره رسید
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
ادیم روی سهیلیم هر كجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر كجا بگشاد
ز راه غیرت گوید كه تا بپوشاند
رها كند سر چشمه حدیث پا گوید
نمیهلند كه مخلص بگویم اینها را
ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید
هزار چشمه حیوان چه در شمار آید
اگر از او لطف بیشمار بازآید
چون دلم از چشمه تو آب خورد
غرقه شد اندر تو و سیلم ربود
والله منت همه بر جان اوست
هر كه سوی چشمه حیوان شود
میگرید بیخبر ولیكن
صد چشمه شیر از او در اسرار
سوسمار از آب خوردن فارغست
مر ورا با چشمه و سقا چه كار
چشمه خضر تو را میخواند
كه سبو كش دو سه فرسنگ بیار
بر منبرست این دم مذكر مذكر
چون چشمه روانه مطهر مطهر
اندیشه میكنی كه رهی از زحیر و رنج
اندیشه كردن آمد سرچشمه زحیر
دلا از سنگ صد چشمه روان كن
كه احسان موفا داری امروز
حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه آب
ز اشك بنده ببینی به وقت رفتارش
بیا كه چشمه خورشید زیر سایه تست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام كی بگذارم طواف
ز سنگ چشمه روان كردهای و میگویی
بیا عطا بستان ای دل فسرده چو سنگ
مهم را لطف در لطفست از آنم بیقرار ای دل
دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی حلال
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونك زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
ای چشمه آگاهی شاگرد نمیخواهی
چه حیله كنم تا من خود را به تو دردوزم
چون جوی شد این چشم ز بیآبی آن جوی
تا عاقبت امر به سرچشمه رسیدیم
از چشمه بونواس مگر آب نخوردی
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم
چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و كوزه و ساغر بگیریم
كمینه چشمهاش چشمی است روشن
كه ما از نور او صد فر بگیریم
سبوی جسمم از چشمهات پرآب است
مكن ای سنگ دل مشكن سبویم
من ماهی چشمه حیاتم
من غرقه بحر شهد و شیرم
از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم
در درون ساغرش چشمه خوری را یافتم
تن ما را همه جان كن همه را گوهر كان كن
ز طرب چشمه روان كن به سوی باغ و بهارم
علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم
به لب چشمه حیوان بكشم پای بمیرم
چه حدیث است كجا مرگ بود عاشق را
این محالت كه در چشمه حیوان میرم
عاشقی چه بود كمال تشنگی
پس بیان چشمه حیوان كنم
یك دمم چشمه خورشید كند
یك دمی جمله شبستان كندم
در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
در شكر همچو چشمه و در صبر خارهایم
نگفتمت مرو آن جا كه آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
نگفتمت كه صفتهای زشت در تو نهند
كه گم كنی كه سرچشمه صفات منم
لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم
بهانه كرد كز این آب جامه می شویم
امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم
كمد به میرابی دل سرچشمه انهار من
زین سو بگردان یك نظر بر كوی ما كن رهگذر
برجوش اندر نیشكر ای چشمه حیوان من
صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حكمت حق صخره و خارا دل من
زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا
زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان
چه خنجر می كشی این جا تو گردن پیش خنجر نه
كه تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاك تغزیلا
حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبم
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین
وان دم كه تو را گوید والله ز تو بیزارم
آن آب خضر باشد از چشمه گه حیوان
از چشمه جان ره شد در خانه هر مسكین
ماننده كاریزی بیتیشه و بیمیتین
ز چشمه چشم پریان سر برآرند
چو ماه و زهره و خورشید و پروین
ای صد گل سرخ عاشق تو
بر چشمه و سبزه زار خندان
زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب
زعفران را گل كنم از چشمه حیوان من
یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من
بر كنار چشمه خفته در میان نسترن
تا بشكنی شكاری پهلوی چشمه ساری
ای شیر بیشه دل چنگال در جگر كن
هر سو كه خشك بینی تو چشمهای روان كن
هر جا كه سنگ بینی از عكس خود گهر كن
از تو كدو گریخت رسن بازیی گرفت
آن نیم كوزه كی رهد از چشمه معین
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
زمانه روشن و تاریك و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمه زمانه مكن
نور منی باش در این چشم من
چشم من و چشمه حیوان من
جوش برآورد و روان كرد آب
از شفقت چشمه حیوان من
آب روان داد ز چشمه حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
رقص از تو آموزد شجر پا با تو كوبد شاخ تر
مستی كند برگ و ثمر بر چشمه حیوان تو
راست بگو نهان مكن پشت به عاشقان مكن
چشمه كجاست تا كه من آب كشم سبو سبو
دلم جوشید و میخواهد كه صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نكیر است او
زین پنج حسن ظاهر و زین پنج حسن سر
ده چشمه گشاینده در این قاره ما كو
موسی كه در این خشك بیابان به عصایی
صد چشمه روان كرد از این خاره ما كو
چشمهها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
چشم دل پرك زن انوار تو انوار تو
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمههای آب كو
هله دلدار بخوان باقی این بر منكر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
چون سبوی تو در آن عشق و كشاكش بشكست
بر لب چشمه دهان مینه و خوش میكش از او
از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه
هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره
صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر
ای آب روان كرده از مرمر و از خاره
یا چشمه خضر است روان گشته بدین سو
یا ترك خوش ماست ز بلغار رسیده
كی بود آب كه دارد به لطافت صفت او
كه دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمه ای كه مایه دیدار آمده
چشمه شكر جوشان كنم اندر دل تنگ نیی
اندیشههای خوش نهم اندر دماغ و كلهای
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین
در گلشنی پر یاسمین بر چشمهای فوارهای
چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در
چون چشمهای بركرده سر بیمعدنی از خارهای
ور دو سه روز چشم را بند كنی باتقوا
چشمه چشم حس را بحر در عیان كنی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشك دیدهای جوشش خنب بادهای
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمیگردی
عصای عشق از خارا كند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا مكن زین بیش بقاری
به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
چرا بیگانهای از ما چو تو در اصل از مایی
یكی چشمه عجب بینی كه نزدیكش چو بنشینی
شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی
چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی
درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی كه تو داری
ولیكن عشق كی پنهان شود با شعله سینه
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
از عشق تو جان بردن وز ما چو شكر مردن
زهر از كف تو خوردن سرچشمه حیوانی
برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی
در خدمت خاك او عیشی و تماشایی
در آتش عشق او هر چشمه حیوانی
ما تشنه و هر جانب یك چشمه حیوانی
ما طامع و پیش و پس دریا كف وهابی
شش چشمه پیوسته میگردد شب بسته
زان سوش روان كرده آن فاتح ابوابی
گه دور بگردانی گاهی شكر افشانی
گه غوطه خوری عریان در چشمه ایوبی
ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی
یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری
در چشمه سوزن تو خواهی كه رود اشتر
ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به سرباری
ای چشمه خورشید كه جوشیدی از آن بحر
تا پرده ظلمات به انوار دریدی
گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی
این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی
بر چشمه دل گر نه پری خانه حسن است
ای جان سراسیمه پری دار چرایی
كه آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمه زندگی جوشید آبی
زین نوع كه مات كرد دلها را
آن چشمه زندگی كجا دیدی
از چشمه سلسبیل می خوردی
عشرت گه خاص اولیا دیدی
در هر حرفیش مستمع را
بگشاید چشمه معانی
آب حیوان بكش از چشمه به سوی دل خود
ز آنك در خلقت جان بر مثل كاریزی
خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد
آنك از چشمه او جوش كند دیده وری
ای كه تو چشمه حیوان و بهار چمنی
چو منی تو خود خود را كی بگوید چو منی
ای شه جاودانی وی مه آسمانی
چشمه زندگانی گلشن لامكانی
چون عصای عشق او بر دل بزد
صد هزاران چشمه بین از خارهای
پست و بالا عشق پر شد همچو بحر
چشمه چشمه جوش جوش سرمدی
ور نه غیرت خاك زد در چشم دل
چشمه چشمه سوی دریاهاستی
گر ز آنك زندگانی بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی از سنگ زندگانی
از چشم من بپرس چرا چشمه گشتهای
وز قد من بپرس كه از كی خمیدهای
ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمه كوثر اشارتی
چشمه بجوشد ز تو چون ارس از خارهای
نور بتابد ز تو گر چه سیه چردهای
چشمه آن آفتاب خواب نبیند فلك
چشمت از او روشنست تیزنظر عاشقی
رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان
كه تا چو چشمه خورشید روز نور فشانی
ولیك این همه محنت به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمه جاری
به هر دلی كه درآیی چو عشق بنشینی
بجوشد از تك دل چشمه چشمه شیرینی
به سوی مجلس خوبان بكش حریفان را
به خضر و چشمه حیوان بكن قلاوزی
زهی سعادت آن تشنگان كه بوی برند
به اصل چشمه آب خوش مصفایی
به برج آبی فرمود خاك را تر كن
به شكر آنك درون چشمه روان داری
دایهی هستیها، چشمهی مستیها
سرده مستانی، و افت سرهایی
ماهیان میطپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
«چشمه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
تا تن نبری دور زمانم کشته است
آن چشمهی آب حیوانم کشته است
درنه قدمی که چشمه حیوانست
میگرد چو چرخ تا مهت گرانست
در یک گندم هزار خرمن گنجد
صد عالم و در چشمهی سوزن گنجد
آن چشمه آبست چه آن آب حیات
آب حیوان نگردد آتش نشود
در میطلبی ز چشمه در بر ناید
جوینده در به قعر دریا باید
آن غم که نگنجد در افلاک و زمین
اندر دل چون چشمهی سوزن گنجد
یک چشمهی آب در درون خانه
به زان رودی که از برون میید
گر در طلبی ز چشمه در بر ناید
جویندهی در به قعر دریا باید
با آنکه درون سینه بیکام و زبان
سرچشمهی هر گفت توئی گویان باش
در چشمهی دل مهی بدیدیم به چشم
ز آن چشمه بسی آب کشیدیم به چشم
ز آن روز بگرد گرد آن چشمهی دل
مانندهی دل، همی دویدیم به چشم
ور با لب خشک عشق را خشک آریم
این چشمهی چشم همچو جو را چه کنیم
او در تن چون خیال من شد چو خیال
یعنی که ز چشمها کنون دورتریم
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
اندر ره تست لیکن انباشتهای
تا همچو خلیل اندر آتش نروی
چون خضر به سرچشمهی حیوان نرسی
فردوسی
«چشمه» در شاهنامه فردوسی
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهی شیر و ماء معین
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیرهگون
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن
شود روز چون چشمه روشن شود
جهان چون نگین بدخشان شود
دوم روز چون چشمهی آفتاب
بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر
سیه شد جهان چشمها خیره خیر
برین چشمه آبشخور میش نیست
همان غرم دشتی مرا خویش نیست
سوی چشمهی روشن آمد بر آب
چو سیراب شد کرد آهنگ خواب
بره بر یکی چشمه آمد پدید
چو میش سراور بدانجا رسید
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
یکی جام زرین برو پر نبید
نشست از بر چشمه فرخندهپی
یکی جام زر دید پر کرده می
سپه را ز غم چشمها تیره شد
مرا چشم در تیرگی خیره شد
نپرد ز پستان نخچیر شیر
شود آب در چشمهی خویش قیر
شود در جهان چشمهی آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
دل گیو خندان شد از زور خشم
که چون چشمه بودیش دریا به چشم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید
همی جای آرامش و خواب دید
یکی چشمهای دید تابان ز دور
یکی سرو بالا دل آرام پور
چو کیخسرو از چشمه او را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید
یکی لشکری ساخت افراسیاب
که تاریک شد چشمهی آفتاب
بیامد گرازان بران چشمه باز
دلش جنگ جویان بچنگ دراز
چو بگرفتش از آب روشن شتاب
به پیش آمدش چشمهی چون گلاب
برآسود و بگشاد بند میان
بر چشمه بنهاد ببر بیان
بدان چشمه آمد کجا خفته بود
بران دیو بدگوهر آشفته بود
گواهی دهد بر زمین خاک و آب
همان بر فلک چشمه آفتاب
درختی گشن سایه بر پیش آب
نهان گشته زو چشمهی آفتاب
ببد چشمهی روز چون سندروس
ز هر سو برآمد دم نای و کوس
فرود آمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور
چنان بردوانند باره بر آب
که تاری شود چشمهی آفتاب
بپوشیده شد چشمهی آفتاب
ز پیکانهاشان درفشان چو آب
یکی کوه پیش آمدش پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون
جهانجوی چون چشمها باز کرد
به گردان گردنکش آواز کرد
فرود آمد از بارگی چون سزید
ز بیشه لب چشمهیی برگزید
ندید از درخت اندرو آفتاب
به هر جای بر چشمهیی چون گلاب
چنین داد پاسخ کز ایدر ستور
نیابد مگر چشمهی آب شور
دگر چشمهی آبیابی چو زهر
کزان آب مرغ و ددان راست بهر
به یاد شهنشاه رستم بخورد
برآورد ازان چشمهی زرد گرد
بدو اندرون چشمه بود و درخت
به شادی نهادند هرجای تخت
چو با خستگی چشمها برگشاد
بدید آن بداندیش روی شغاد
یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ
وزو بر زبر برده ایوان و کاخ
همه دشت یکسر پر از آب و نم
ز خشکی لب چشمه گشت دژم
دگر چشمهیی دیدی از آب خشک
به گرد اندرش آبهای چو مشک
ز مردم زمین بود چون پر زاغ
سیه گشته و چشمها چون چراغ
خرد یافته مرد یزدانپرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست
ز فردوس دارد بران چشمه راه
بشوید برآن تن بریزد گناه
پس چشمهدر تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
فرود آمد و بامداد پگاه
به نزدیک آن چشمه شد بیسپاه
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمهی لاژورد
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
برو خوابنیده یکی شوربخت
خروش آمد از چشمهی آب شور
که ای آرزومند چندین مشور
همه خانه قندیلهای بلور
میان اندرون چشمهی آب شور
بباید بدین چشمه آمد فرود
که شد باره و مرد بیتار و پود
برآورد زان چشمه آتشکده
بدو تازه شد مهر و جشن سده
یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ
بدو اندرون چشمه و دشت و راغ
یکی چشمه بد بیکران اندروی
فراوان ازو رود بگشاد و جوی
یکی چشمهیی بود بر کوهسار
ز تخت اندرآمد میان حصار
دگر بوم میسان و رود فرات
پر از چشمه و چارپای و نبات
چو از باختر چشمه اندر کشید
شب آن چادر قار بر سر کشید
چو بخت شهنشاه بدرو شود
از ایدر سوی چشمهی سو شود
که من چشمهی سو نبینم به چشم
نه هنگام شادی نه هنگام خشم
ترا چاره اینست کز راه شهد
سوی چشمهی سو گرایی به مهد
چو نزدیکی چشمهی سو رسید
برون آمد از مهد و دریا بدید
چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد
بیامد بران چشمهی لاژورد
تذروان زرین و طاوس زر
همه سینه و چشمهاشان گهر
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
به چشمه درون آبها گشت شیر
درفشی بزد چشمهی آفتاب
سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
همان چشمهی عنبر و عود و مشک
دگر گنج کافور ناگشته خشک
سپهر اندران رزمگه خیره شد
ز گرد سپه چشمها تیره شد
چنین با بزرگان روشن روان
همیراند تا چشمهی نهروان
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم
شوی خیره زو بازگردی بخشم
همی چشمه گردد بیابان ز خون
مسیحا نبود اندرین رهنمون
شد آن شیر کپی به چشمه درون
به غلتید و برخاست و آمد برون
چو خسرو گشاده در باغ دید
همه چشمهی باغ پر ماغ دید
سدیگر کجا هفت چشمه گهر
همیخواندی نام او دادگر
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند