غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«اندیشه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«اندیشه» در غزلیات حافظ شیرازی
درویش نمی پرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشه تبه دانست
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
دوش می گفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی کنی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
سعدی شیرازی
«اندیشه» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست
بسیار در دل آمد از اندیشه ها و رفت
نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست
در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریدست
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کامست
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا خود غلام کیست که سعدی غلام اوست
دانند جهانیان که در عشق
اندیشه عقل معتبر نیست
سعدی چو امید وصل باقیست
اندیشه جان و بیم سر نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا
خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست
دل شوریده ما عالم اندیشه ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت
تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم
که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و به یانت
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر
نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد
طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آنست که سودای محالی دارد
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس
جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد
شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست
یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود
هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند می افتد مسخر می شود
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
یک دم نمی رود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول
اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت
فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام
شب ها گذرد بر من از اندیشه رویت
تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
عقل مسکین به چه اندیشه فرادست کنم
دل شیدا به چه تدبیر شکیبا دارم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
از آن شاهد که در اندیشه ماست
ندانم زاهدی در شهر معصوم
توبه گویندم از اندیشه معشوق بکن
هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم
طمع وصل تو می دارم و اندیشه هجر
دیگر از هر چه جهانم نه امیدست و نه بیم
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی
نه مرا حسرت جاست و نه اندیشه مال
همه اسباب مهیاست تو در می بایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده ست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی
غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود
به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی
ترک عمل بگفتم ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی
خیام نیشابوری
«اندیشه» در رباعیات خیام نیشابوری
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
مولوی
«اندیشه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن كرده روا
می ده گزافه ساقیا تا كم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را ما از كجا او از كجا
دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را
شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا
كاهل و ناداشت بدم كام درآورد مرا
طوطی اندیشه او همچو شكر خورد مرا
هر اندیشه كه میپوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما
ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه
بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را
خاموش كه سرمستم بربست كسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
میندیش میندیش كه اندیشه گریها
چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تریها
كه اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست
چرا باید حیلت پی لقمه بریها
ساقیا تو تیزتر رو این نمیبینی كه بس
میدود اندر عقب اندیشههای لنگ ما
در طرب اندیشهها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما
تن چو سنگ و آب او اندیشهها
سنگ گوید آب داند ماجرا
عقل تا تدبیر و اندیشه كند
رفته باشد عشق تا هفتم سما
عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق اندیشه صبح كاذب
جمله اندیشهها چو برگ بریخت
گرد بنشست بر همه اسباب
آن سواران تیزاندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب
سخن در پوست میگویم كه جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امكانست
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
كان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت
در بیشه شیران رو وز زخم میندیش
كاندیشه ترسیدن اشكال زنانهست
مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا كه یارست
كه پروانه نیندیشد ز آتش
كه جان عشق را اندیشه عارست
چو ز اندیشه به گفت آید چه گویم
كه خانه كنده و رسوای كویست
بر در اندیشه ترسان گشتهایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست آری هست نیست
چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم
هله ای سرده مستم برهانم به تمامت
گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیده بینا چه خوشست
ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان كیست
این همه لشكر اندیشه دل
ز سپاهان عدم یك علمست
تصویرهای ناخوش و اندیشه ركیك
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
اندیشه كن در این كه دلارام داورست
اندیشه را رها كن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه كه به نقش و نگار نیست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشه نو نوخوشی و نوغناست
هر آن فریب كز اندیشه تو میزاید
هزار گوهر و لعلش بها و كابینست
ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی
جمال یار و شراب مغانه را چه شدست
چونك هر اندیشه خیالی گزید
مجلس عشاق خیالش جداست
تابش اندیشه هر منكری
مقت خدا بیند اگر كور نیست
پرده اندیشه جز اندیشه نیست
ترك كن اندیشه كه مستور نیست
هر آن آتش كه میزاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی كه گل كاری نهالش گلستان باشد
چه زهره دارد اندیشه كه گرد شهر من گردد
كی قصد ملك من دارد چو او خاقان من باشد
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
و اندیشه كه این داند او نیز نمیشاید
شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش
جان تازه كند زیرا صحرای تو میآید
دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین
وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد
با غمزه غمازه آن یار وفادار
اندیشه این عالم غدار كی دارد
مرا همشیره است اندیشه تو
از این شیره بسی مل میتوان كرد
ای خمش چونی از این اندیشههای آتشین
میرسد اندیشهها با لشكر جرار خود
بامدادان اندر این اندیشه بودم ناگهان
عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد شاد
ز اندیشهها نخسپی ز اصحاب كهف باشی
نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد
گر ساعتی ببری ز اندیشهها چه باشد
غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد
اندیشه كن از آنها كاندیشههات دانند
كم جو وفا از اینها چون بیوفات كردند
پیش آر جام آتش اندیشه سوز را
كاندیشههاست در سرم از بیم و از امید
درده ز جام باده كه یسقون من رحیق
كاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
لشكر اندیشهها میرسد از بیشهها
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد
چو عنكبوت زدود لعاب اندیشه
دگر مباف كه پوسیده پود و تار بود
برو تو بازده اندیشه را بدو كه بداد
به شه نگر نه به اندیشه كان نثار بود
دلی كه نیست در اندیشه سال و جواب
وی آفتاب جهان شد بدو شتاب كنید
نام و ناموس و شرم و اندیشه
پیش جاروبشان غبار بود
هیچ كردی به خیر اندیشه
كه جزا از سپس نمیآید
نگذاشت شیر بیشهای از هست ما یك ریشهای
الا كه نیم اندیشهای در روز و شب هجران شمر
غم و اندیشه را گردن بریدند
كه آمد دور وصل و لطف و ایثار
مرا در دست اندیشه بمسپار
كه اندیشهست خون آشام دیگر
می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
محو كن اندیشهها را زان شراب چون شرر
در خرابات دلم اندیشههاست
در هم افتاده چو مستان ای پسر
اسرار آسمان را اندیشه و نهان را
احوال این و آن را دانی و چیز دیگر
اندیشه را رها كن اندر دلش مگیر
زیرا برهنهای تو و اندیشه زمهریر
اندیشه میكنی كه رهی از زحیر و رنج
اندیشه كردن آمد سرچشمه زحیر
ز اندیشهها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره كن ای سخره اثیر
مستی آمد ز راه بام دماغ
برو اندیشه و ره در گیر
دراشكن كشتی اندیشهها را
كه كفی همچو دریا داری امروز
ای غم و اندیشه رو باده و بای غمست
چونك بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش
اندیشهای كه آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پرزر كنم دهانش
ز اندیشه میگذارم تا خود چه حیله سازم
با او كه مكر و حیله تلقین كند الهش
اندیشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشك در جنگ
و آنك در اندیشه یك جو زر است
او خر پالان بود و پالهنگ
هر كی ز اندیشه دلارام ساخت
كشتی برساخت ز پشت نهنگ
در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم زیرا درون پردهام
آویختم اندیشه را كاندیشه هشیاری كند
ز اندیشه بیزاری كنم ز اندیشهها پژمردهام
دل را ز خود بركندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
زوبع اندیشه شدم صدفن و صدپیشه شدم
كار تو را دید دلم عاقبت از كار شدم
كمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه كن با خود چه بخشد گر بپیوندم
مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
ز عدل دوست قفلستم ز لطف او كلیدستم
چه شك ماند مرا در حشر چون صد ره در این محشر
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم
بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یك میشه
چه اندیشه كنم پیشه كه من ز اندیشه ده مستم
ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می گردم
چو شاخ بید اندیشه ز هر بادی اگر پیچد
چو بیخ سدره خضرا اصول متفق دارم
چو شمعی ام كه بیگفتن نمایم نقش هر چیزی
مكن اندیشه كژمژ كه غماز رقم باشم
از كان شكر جستن اندر شب آبستن
بگداخت در اندیشه مانند شكر خوابم
اندیشه پرنده زین سوخته پر گشته
كه من قفص تنگم كه جعفر طیارم
بس كن همه تلوینم در پیشه و اندیشه
یك لحظه چو پیروزه یك لحظه چو پیروزم
به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان
چو اندیشه بیشكوت و گفتار بگردیم
حكیمان خبیریم كه قاروره نگیریم
كه ما در تن رنجور چو اندیشه دویدیم
زین جان پر از وهم كژاندیشه گذشتیم
زین چرخ پر از مكر جگرخوار رهیدیم
وان روز كه چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
چنین اندیشهها را من كی باشم
تو جان مهربانی من چه دانم
زان ره خرد دقیقه بین را
اندیشه ابلهانه دیدم
اندیشه عیش بیحضورش
ترسم كه بدو رسد نخواهم
ای در اندیشه فرورفته كه آوه چون كنم
خود بگو من كدخدایم من خدایی نیستم
عشق را اندیشه نبود زانك اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی كه من اعمیستم
عشق را اندیشه نبود زانك اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی كه من اعمیستم
سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم
خبرم نیست كه چونم نظرم نیست كه چندم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زانك اندیشه چو زنبور بود من عورم
نیست غمگین و پراندیشه و بیهوشی جوی
تا من او را به می و رطل گران بفریبم
مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه كار
كه سزای سر صدریم و یا دربانیم
هین كه اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا كه از او ما به دو فرسنگ شویم
نقش و اندیشه من از دم توست
گویی الفاظ و عبارات توام
ز اندیشههای چاره دل بود پاره پاره
بیچارگی است چاره ناچار توبه كردم
منزلگه ما خاك نی گر تن بریزد باك نی
اندیشهام افلاك نی ای وصل تو كیوان من
من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم
می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان
یادت نمیآید كه او می كرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مكن اندیشه گلزار من
در وهم ناید ذات من اندیشهها شد مات من
جز احولی از احولی كی دم زند ز اشراك من
چون منزل ما خاك نیست گر تن بریزد باك نیست
اندیشهام افلاك نیست ای وصل تو كیوان من
دلم بدرید ز اندیشه شكسته گشته چون شیشه
كه عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن
هر اندیشه كه برجوشد روان گردد پی صیدی
نمكها را هوس چه بود نمكدان را فریبیدن
گر شرح كنم این را ترسم كه مقلد را
آید به خیال اندر اندیشه سرگردان
هر اندیشه كه در دل دفن كردی
یكایك بر تو برخواند خمش كن
ز هر اندیشه مرغی آفریند
در آن عالم بپراند خمش كن
بیا ای مونس جانهای مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
تو گویی این كجا باشد همان جا
كه اندیشه كجا گشتهست جویان
اندیشه چو دزد در دل افتاد
مستم كن و دزد را فنا كن
زاده از اندیشههای خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشههای زشت تو دیو كلان
سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین شده چندین جهان
لاله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و كژگردن ز اندیشه گران
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباكنان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسكنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشكرشان
نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر
صورت چرخ بدیدی هله اكنون جان بین
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند كن
مستان مسلمند ز اندیشهها و غم
آن كو نشد مسلم او را نژند كن
بس كن از اندیشه بس كو گودت هر نفس
كای عجب آن را چه شد اه چه كنم كو فلان
لباس فكرت و اندیشهها برون انداز
كه آفتاب نتابد مگر كه بر عوران
دركشد اندیشه گری دست خود
چونك برافشاند یار آستین
اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا كشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
ای خنك آن دل كه تویی غصه و اندیشه او
ای خنك آن ره كه تویی باج ستاننده او
به یك اندیشه حنظل را كنی بر من چو صد شكر
به یك اندیشه شكر را كنی چون زهر دشمن تو
تویی شكر تویی حنظل تویی اندیشه مبدل
تویی مور و سلیمان تو تویی خورشید و روزن تو
همچو اندیشه كه دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بینقط و بیمد و ادغام بگو
خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده
صد عقل و جان اندر پیش بیدست و بیپا آمده
ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد
آن كو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله
در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده
شب هم مكن اندیشهای زین زنگی پرزنگله
اندیشه جز زیبا مكن كو تار و پود صورت است
ز اندیشهای احسن تند هر صورتی احسن شده
باده در آن جام فكن گردن اندیشه بزن
هین دل ما را مشكن ای دل و دلدار بده
ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله
ز لطف او است هر چشمی كه مخمور است و سحاره
دلم شد جای اندیشه و یا دكان پرشیشه
بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ است یا خاره
برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بیخویشی
كه از هر كس همیپرسد عجب خود هست اندیشه
كه درد زه ازان دارد كه تا شه زادهای زاید
نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه
فلك از خوف دل كم زد دو دست خویش بر هم زد
كه از من كس نرست آخر چگونه رست اندیشه
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد
چو مریم از دو صد عیسی شدهست آبست اندیشه
چنین اندیشه را هر كس نهد دامی به پیش و پس
گمان دارد كه درگنجد به دام و شست اندیشه
به پیش جان درآمد دل كه اندر خود مكن منزل
گران جان دید مر جان را سبك برجست اندیشه
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون
از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه
چو هر نقشی كه میجوید ز اندیشه همیروید
تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه
رسید از عشق جاسوسش كه بسم الله زمین بوسش
در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه
جواهر جمله ساكن بد همه همچون اماكن بد
شكافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه
جهان كهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر
كه درد كهنه زان دارد كه نوزاد است اندیشه
خداوندا در این بیشه چه گم گشتهست اندیشه
تنی تن كجا ماند میان جان و جانانه
از شعله آن بیشه تابان شده اندیشه
تا قالب جان پیشه بیجا و مكان گشته
ای جان تو جانم را از خویش خبر كرده
اندیشه تو هر دم در بنده اثر كرده
ای نور روان كرده از پیه دو چشم ما
و اندیشه روان كرده از خون دل پاره
تا عشق كنار خویش بگشاد
اندیشه گریخت بر كناره
دل ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون
كه سبك دل شده زان رطل گرانیم همه
اندیشه كرد سیران در هجر و گشت سكران
صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده
چشمه شكر جوشان كنم اندر دل تنگ نیی
اندیشههای خوش نهم اندر دماغ و كلهای
اندیشه و فرهنگها دارد ز عشقت رنگها
شب تا سحرگه چنگها ماه تو را حنانهای
عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته
در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانهای
خاموش باش اندیشه كن كز لامكان آید سخن
با گفت كی پردازیی گر چشم تو آن جاستی
دكان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشهها گشتم بری
خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته
وگر زین خواب آشفته بجستی در نعم بودی
چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی
پی ملكی دگر افتد تو را اندیشه و زاری
وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی
خرد در كار عشق ما چرا بیدست و پایستی
وگر غولان اندیشه همه یك گوشه رفتندی
بیابانهای بیمایه پر از نوش و نوایستی
مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید كای سابق
ورای طور اندیشه حریفان را چه میپایی
مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست
كز این اندیشه دادم دل به دست موج دریایی
اندیشه مكن الا از خالق اندیشه
اندیشه جانان به كاندیشه نان بینی
با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی
ز اندیشه گره كم زن تا شرح جنان بینی
از ابجد اندیشه یا رب تو بشو لوحم
در مكتب درویشان خود ابجد و حطی نی
در هر ره و هر پیشه در لشكر اندیشه
هر چستی و هر سستی آید ز كمین یا نی
گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی
و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی
چه اندیشه كه میكردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی
نگارا تو در اندیشه درازی
بیاوردی كه با یاران نسازی
چو اندیشه به جاسوسی اسرار
درون سینهها گردنده باشی
چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی
فرورفتی به خود غمخواره گشتی
به روز و شب مرا اندیشه توست
كز این روز و شب خون خوار چونی
ز اندیشه دوست بو نبردی
ز اندیشه خود فزون نگشتی
ای داده دو قطره خون دل را
اندیشه و فكر و خرده دانی
اندیشه و غم چه پای دارد
با آن قدح وفا كه دادی
كنج زندان را به یك اندیشه بستان میكنی
رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی
داد عشاق ز اندازه جان بیرون است
تو در اندیشه و در وسوسه بیهدهای
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا
نی تهی گشت از آن یافت ز وی دمسازی
مرغ اندیشه كه اندر همه دلها بپری
به خدا كز دل و از دلبر ما بیاثری
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر بلی
پیش خورشید همان خفاشی
گر چه ز اندیشه چو بوتیماری
همه دلها چو در اندیشه توست
تو كجایی به چه اندیشه دری
تا تو خمش نكردی اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
كاندیشه كردهای كه از این پس وفا كنی
ساقی بیار باده سغراق ده منی
اندیشه را رها كن كاری است كردنی
ای دل دریاصفت موج تو ز اندیشههاست
هر دم كف میكنی بر چه گهر عاشقی
گر آن بدی كه تو اندیشه كردهای ز زحیر
بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی
سخن تو گو كه مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشهای و نی رایی
تو همچو عیسی و اندیشهها جهودانند
ز مكر و فعل جهودان بگو مرا چونی
بخر جان و دلرا ز اندیشها
كه بر جانها حاكم مطلقی
تو جان مایی، ماه سمایی
فارغ ز جمله اندیشهایی
كرم بریشم، اندیشه دارد
زیرا كه جوید صنعت نمایی
خواهی ز جنون بویی ببری
ز اندیشه و غم میباش بری
رخت اندیشه میكشی هرجا
بنگر آخر، جز او كرا داری؟
بر در حیرت، بكش اندیشه را
حاكم ارواح و شه مطلقی
بردر و بشكن غم و اندیشه را
حاكم و سلطان و شه مطلقی
اخلایی اخلایی،بشویید از دل من دست
كزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی
اخلایی اخلایی خبر جان را كه میدانم
كه تو بر راه اندیشه حریفان را همی پایی
كه از اندیشه بیزارم، بده می
مرا تا كی به اندیشه سپاری؟!
ز اندیشه شو پیاده، تا بر خوری ز باده
من راوق قدیم، مستكملالقوام
«اندیشه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
چون یاد کنی شبی تو شبهای مرا
اندیشه مکن بیادبیهای مرا
امروز چو هر روز خرابیم خراب
مگشا در اندیشه و برگیر رباب
اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب
کاندیشه ز روی مه حجابست حجاب
دل چون ماهست در دل اندیشه مدار
انداز تو اندیشه گری را در آب
اندیشه و غم را نبود هستی و تاب
آنجا که شرابست و ربابست و کباب
ای خواجه ترا غم جمال و جاهست
و اندیشهی باغ و راغ و خرمنگاهست
این شکل سفالین تنم جام دلست
و اندیشهی پختهام می خام دلست
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است
و اندیشه که میکنی عبوری دگر است
اندیشه در این واقعه سرگردانست
این واقعه نیست درد بیدرمانست
اندیشه مکن به عیب ایشان کایشان
زانبیش که اندیشه کنی میدانند
اندیشهی هشیار تو هشیار کشد
زارش کشد و بزاری زار کشد
هرگز حق صحبت قدیمت نبود
واندیشهی این سیه گلیمت نبود
اندیشهی دهرت ز چه بگداخت جگر
طبع تو مزاج دهر نشناخت مگر
ماهی بچهای عمر نداری بیآب
اندیشه مکن خویش در این جوی انداز
زان آتش آب گونه یک شعله برآر
در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز
تا باز چشد مرارت بیخوابی
و اندیشه کند به عقل ارجم ترحم
خون غم و اندیشه حلالست حلال
خواب و هوس خواب حرامست حرام
با این همه اندیشه کنانت باشم
تا حکم تو چیست آنچنانت باشم
یک دم که ز دیدار تو یک سو افتم
از وسوسه اندیشه به صد کو افتم
حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن
خوی بدو اندیشه تو دیگرگون کن
با زنگی زلف او در آنور مجوی
اندیشهی باریک چنین پیشه مکن
در بادهکشی تو خویش را ریشه مکن
وز باده و از ساده تو اندیشه مکن
در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان
اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود اندیشه نگنجد به میان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود اندیشه نگنجد به میان
اندیشه چو تیشه است گزافه مندیش
هان تا نزنی تو پای خود را تیشه
جانیست غذای او غم و اندیشه
جانی دگر است همچو شیر بیشه
صاحبنظران راست تحیر پیشه
مر کوران را تفکر و اندیشه
نی در غلطم تو با عروسان چمن
ز اندیشهی پوشیدهی من حیرانی
در بیخبری خبر نبودی چه بدی
و اندیشهی خیر و شر نبودی چه بدی
رو ای غم و اندیشه خطا میگوئی
از کان وفا چرا جفا میگوئی
فردوسی
«اندیشه» در شاهنامه فردوسی
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهی سخته کی گنجد اوی
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
بر اندیشهی شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین
بسی رنج برد اندران روزگار
به افسون و اندیشهی بیشمار
دگر پنجه اندیشهی جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
وزان پس یکی چارهای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
که اندیشهای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی
سرانجام رفتم سوی بیشهای
که کس را نه زان بیشه اندیشهای
کش اندیشهی گاه او آمدی
و گرش آرزو جاه او آمدی
دلش گشت غرقه به آزاندرون
به اندیشه بنشست با رهنمون
از ایران دلم خود به دو نیم بود
به اندیشه اندیشگان برفزود
ولیکن گر اندیشه گردد دراز
خرد با دل تو نشیند براز
هم این یک سخن قارن اندیشه کرد
که برگاشتش سلم روی از نبرد
مرا و ترا بندگی پیشه باد
ابا پیشهمان نیز اندیشه باد
چو شب تیره شد رای خواب آمدش
از اندیشهی دل شتاب آمدش
ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
بیامد پر اندیشه دستان سام
که تا چون زید تا بود نیک نام
شب آمد پر اندیشه بنشست زال
به نادیده برگشت بیخورد و هال
پر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
همیشه دلم در غم مهر اوست
شب و روزم اندیشهی چهر اوست
ز نخچیر کامد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
سرش گشت از اندیشهی دل گران
بخفت و نیاسوده گشت اندران
پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی
به آواز گفت از کجایی بگوی
بدو گفت سیندخت بنماییام
دل بسته ز اندیشه بگشاییام
چنین داد پاسخ به مهراب باز
که اندیشه اندر دلم شد دراز
اگر باشد این نیست کاری شگفت
که چندین بد اندیشه باید گرفت
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پر اندیشه دل پر ز گفتار سر
چو بشنید سیندخت بنشست پست
دل چارهجوی اندر اندیشه بست
پر اندیشه بنشست برسان مست
بکش کرده دست و سرافگنده پست
کز اندیشهی بد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ
برفت و بپیمود بالای شب
پر اندیشه دل پر ز گفتار لب
زمانی پر اندیشه شد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر
نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
به پیش پدر شد پراندیشه دل
که اندیشه دارد همی پیشه دل
به دست وی اندر یکی پشهام
وزان آفرینش پر اندیشهام
پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
ورین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشهی شاه دل بگسلم
چنین پاسخ آورد کاووس باز
کز اندیشهی تو نیم بینیاز
از اندیشه دل را بپرداختم
سخن آنچ دانستم انداختم
برت را به ببر بیان سخت کن
سر از خواب و اندیشه پردخت کن
که زنده شد از تو گو پیلتن
وگرنه پراندیشه بود از کفن
ازان رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت کابشخور این کجاست
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
بپیچید و اندیشه زو دورداشت
به مردی ز خورشید منشور داشت
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسپان پراندیشه گشت
بیاویخت از نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره
دل شاه ازان دیو بیراه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
پراندیشه شد جان آن پادشا
که تا چون شود بی پر اندر هوا
یک امشب به می شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل
تهمتن به گفتار او شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد
درستست و اکنون به زنهار اوست
پراندیشه جان از پی کار اوست
برین سان که گژدهم گوید همی
از اندیشه دل را بشوید همی
گزاینده کاری بد آمد به پیش
کز اندیشهی آن دلم گشت ریش
به هومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه از دل بباید سترد
دل رستم اندیشهای کرد بد
که کاووس را بیگمان بد رسد
به لشکرگه خویش تازید زود
که اندیشهی دل بدان گونه بود
به لشکر گه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی
وزان آبخور شد به جای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد
بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
چو اندیشهی گنج گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود
زمانی همی با دل اندیشه کرد
بکوشید تا دل بشوید ز گرد
مدار ایچ اندیشهی بد به دل
همه شادی آرای و غم برگسل
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد
بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن
نیمد همی بر دلش برگران
ز ناگاه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
وزین دختر شاه هاماوران
پر اندیشه گشتی به دیگر کران
پراندیشه از تخت زرین برفت
به سوی شبستان خرامید تفت
پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهی نیکپی
پراندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هرگونه را خواستار
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پرآواز و درد
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی
که هر چند فرزند هست ارجمند
دل شاه از اندیشه یابد گزند
نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
به رای و به اندیشهی نابکار
کجا بازگردد بد روزگار
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
وزین کار کاندیشه کردست شاه
بر آشوبد این نامور پیشگاه
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی
سیاوش بدو گفت کز کار تو
پراندیشه بودم ز گفتار تو
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان
همی داشت بر نیک و بد بر گمان
نفرمایم و خود نسازم به بد
به اندیشه دل را نیازم به بد
ز کار پدر دل پراندیشه کرد
ز ترکان و از روزگار نبرد
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز
مکن خیره اندیشهی دل دراز
گمان و دل و دانش و رای من
چنینست اندیشه بر جای من
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب
همه بردل اندیشه این بد نخست
که بیند دو چشمم ترا تندرست
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
بیامد بران تخت زر بر نشست
هشیوار جان اندر اندیشه بست
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود
خرد بود وز هر دری پیشه بود
گر ایدونک اندیشه زین کودک است
همانا که این درد و رنج اندک است
سپهدار پیران بدان شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
کز اندیشهی بد همه شب دلم
بپیچید وز غم همی بگسلم
از اندیشهی بد بپرداز دل
برافراز تاج و برفراز دل
کنون بودنی هرچ بایست بود
ندارد غم و رنج و اندیشه سود
پراندیشه بد تا به ایوان رسید
کزان رنج و مهرش چه آید پدید
از اندیشهی خرد و شاه سترگ
بیامد به ما بر زیانی بزرگ
به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نباید چنین کردن اندیشه پست
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راهجوی
چنان بد که روزی پراندیشه بود
به پیشش یکی بارور بیشه بود
بدو گفت کای شاه دل شاد دار
خرد را ز اندیشه آزاد دار
فرود آمد و اسپ را برگذاشت
بخفت و همی بر دل اندیشه داشت
که شاید که اندیشهی پهلوان
کنم آشکارا به روشن روان
بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد
یکی بر دل اندیشه آمدت یاد
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
چنین بود اندیشهی پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
بپرسید و زو ماند اندر شگفت
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
به یاران چنین گفت کاینت شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
غمی شد دل طوس و اندیشه کرد
که امروز اگر من بسازم نبرد
بدو گفت طوس ای گو نامدار
ازین گونه اندیشه در دل مدار
بزد اسپ و راند از میان گروه
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه
ستودن مر او را ندانم همی
از اندیشه جان برفشانم همی
همانگاه کردش سر از تن جدا
همه کام و اندیشه شد بینوار
سپاسی برین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی
ابا باده و رود و گردان بهم
بدان تا کند بر دل اندیشه کم
نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه
سوی شهر ایران یکی بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود
تو این گفتهها از من اندر پذیر
جوانم ولیکن باندیشه پیر
بیامد بنزدیک آن بیشه شد
دل کامجویش پر اندیشه شد
چو بشنید گفتار کاراگهان
پراندیشه بنشست شاه جهان
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی
پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی
سپه خواست کاندیشهی جنگ داشت
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
باندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود
بیامد پس لشکر افراسیاب
بر اندیشهی رزم بگذاشت آب
برفت و بر اندیشه بر بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت
ترا داد تخت و خود اندر گذشت
چو آمد به ایوان پسندیده مرد
ز هرگونه اندیشهها یاد کرد
چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد
دل رزمسازش پر اندیشه شد
چو بشنید میرین ز اهرن سخن
بپژمرد و اندیشه افگند بن
به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم
چه داری ز اندیشه دل را به غم
براندیش با این سخن با خرد
که اندیشه اندر سخن به خورد
شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت
تو گفتی که با درد و غم بود جفت
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشنروان
از اندیشهی دل نیامدش خواب
به رزم و به بزمش گرفته شتاب
نبردی به پیوند او کس گمان
پر اندیشه گشت این دل شادمان
بماندند زان کار گردان شگفت
سپه یکسر اندیشه اندر گرفت
بران سایه بر اسپ و گردون بداشت
روان را به اندیشه اندر گماشت
همی در دل اندیشه بفزایدش
همی تاج و تخت آرزو آیدش
دل شاه زان در پراندیشه شد
سرش را غم و درد هم پیشه شد
بد اندیشه و گردش روزگار
همی بر بدی بودش آموزگار
همی بود پیشش پرستارفش
پراندیشه و دست کرده به کش
ز دیده بیامد به درگاه رفت
زمانی به اندیشه بر زین بخفت
نشست از بر بارهی بادپای
پراندیشه از کوه شد باز جای
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد نامدار کهن
ازان جایگه رخش را برنشست
دل خسته را اندر اندیشه بست
چو رستم برفت از لب هیرمند
پراندیشه شد نامدار بلند
چو بسیار شد گفتها میخوریم
به می جان اندیشه را بشکریم
دل رستم از غم پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
چنین گفت پس با سرافراز مرد
که اندیشه روی مرا زرد کرد
به روی زمین یکسر اندیشه کرد
خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد
چگونه کنم ترس را از دلم
بدین سان کز اندیشهها بگسلم
چو بشنید دستان ز رستم سخن
پراندیشه شد جان مرد کهن
بخندید از گفت او زال زر
زمانی بجنبید ز اندیشه سر
چو بشنید رستم دلش شاد شد
از اندیشهی بستن آزاد شد
در اندیشهی مهتر کابلی
چنان بد کزو رستم زابلی
بگفتند و هر دو برابر شدند
به اندیشه از ماه برتر شدند
ز من جای مهرت بیاندیشه کن
ز گیتی سواری مرا پیشه کن
چو بشنید داراب خیره بماند
روان را به اندیشه اندر نشاند
خرامید داراب نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بدو گفت کای گازر پیشهدار
همیشه روان را به اندیشه دار
ازان بوی شد شاه ایران دژم
پراندیشه جان ابروان پر ز خم
ببینیم فرجام تا چون بود
که گردش ز اندیشه بیرون بود
یکی نامه بنویس نزدیک او
پراندیشه کن جان تاریک او
کس آن را گزارش ندانست کرد
پراندیشه شدشان دل و روی زرد
سکندر بدو ماند اندر شگفت
ز هر گونه اندیشهها برگرفت
سکندر بیامد ز نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
بجوییم و بر کوه خارا بریم
پر اندیشه و پر مدارا بریم
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشههای دراز
شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
سپه سوی آواز بنهاد گوش
پراندیشه شد هرکسی زان خروش
بیاندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست
سکندر بماند اندر ایشان شگفت
غمی گشت و اندیشهها برگرفت
ازان کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشهی جان گرفت
سکندر به نزدیک فغفور شد
از اندیشهی بد دلش دور شد
بیامد ز دهلیز تا پیش اوی
پراندیشه جان بداندیش اوی
به مردی و رادی و بخش و خرد
ز اندیشهی هر کسی بگذرد
چو بشنید فغفور چین این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
بران بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان
ازان بد که کردی میندیش نیز
از اندیشه درویش را بخش چیز
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
به اندیشه و رای دیگر شتافت
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
نهاده برو گوش پاسخسرای
به دیگر شباندر چو بابک بخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
بران مهتران آفرین گسترید
به دل در ز اندیشه کین گسترید
دل شاه ز اندیشه آزاد شد
سوی آذر رام خراد شد
پراندیشه شد نامجوی از سباک
دلش گشت زان پیر پر بیم و باک
جهاندیده بیدار دل بود پیر
بدانست اندیشهی اردشیر
چو بشنید زو اردشیر این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
هران بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود
چو آسوده گردید یکسر به بزم
که زود آید اندیشهی روز رزم
پراندیشهی رزم شد اردشیر
چو این داستان بشنوی یادگیر
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر
پراندیشه شد بر لب آبگیر
پراندیشه بود آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشید بر جایگاه
جهاندار زان لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان
پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست
گمان بد و نیک با هرکسیست
بدو ماند شاه جهان درشگفت
ازان کودک اندیشهها برگرفت
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به اندیشه توشه بدی
کنون گاه شادی و می خوردنست
نه هنگام اندیشهها کردنست
بدو بازده تا ببینم که چیست
مگرمان نباید به اندیشه زیست
فروماند زان کار گیتی شگفت
بخندید و اندیشه اندر گرفت
نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد
نه اندیشه از رای تو بگذرد
به دل نیز اندیشهی بد مدار
بداندیش را بد بود روزگار
بیامد پراندیشه ز آبادبوم
همی رفت زین سان سوی مرز روم
همه راز و اندیشه با او بگفت
همی داشت از هرکس اندر نهفت
یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
ببست اندر اندیشه دل را نخست
از آخر دو اسپ گرانمایه جست
به اندیشه دل را به جای آورید
خرد را بران رهنمای آورید
پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا چه سازد کنیزک پگاه
برانوش بنشست و اندیشه کرد
ز روم و ز آوردگاه نبرد
سه جام می خسروانی بخورد
پراندیشه شد سر سوی خواب کرد
مگر زان یکی دو گزین آیدم
هم اندیشهی آفرین آیدم
ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد
ز هر کشوری موبدان کرد گرد
پراندیشه باشید و یاری کنید
به مرگ پدر سوگواری کنید
ز منذر چو بشنید زانسان سخن
یکی روشن اندیشه افگند بن
جز از تو زبر داوری دیگرست
کز اندیشهی برتران برترست
چو بشنید بهرام ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
پراندیشه آن شب به ایوان بخفت
بخندید و آن راز با کس نگفت
بماند اندران شاه ایران شگفت
ز راز دل اندیشهها برگرفت
بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد
ز هر دو برآورد ناگاه کرد
همان از یک اندیشه آباد شد
دل شاه ایران ازین شاد شد
فروماند زان آسیابان شگفت
شب تیره اندیشه اندر گرفت
همه کار گیتی به اندازه به
دل شاه ز اندیشهها تازه به
چو بهرامشاه این سخنها شنود
پشیمانی آمدش ز اندیشه زود
پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد ورا نام زان مایهکار
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت
گر اندیشهی بد کنی بد رسد
چه باید به شاهان چنین گشت بد
ز خون ریختن دست گردان ببست
پراندیشه شد شاه یزدانپرست
چو شد کار توران زمین ساخته
دل شاه ز اندیشه پرداخته
کز اندیشه کژ و فرمان دیو
ببرد دل از راه گیهان خدیو
جز از بندگی پیشهی من مباد
جز از راست اندیشهی من مباد
چو نرسی بشد هفتهیی برگذشت
دل شاه ز اندیشه پردخته گشت
بدو گفت موبد که اندیشه کن
کز اندیشه بازیب گردد سخن
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر
فزون گشت از اندیشهی تیزویر
از اندیشهی دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
چو بشنید شاه آن پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
شگفتی بان بارگه بر بماند
دلش را به اندیشه اندر نشاند
به جای دگر مرگ من چون بود
که اندیشه ز اندازه بیرون بود
کس اندیشه زینگونه هرگز نکرد
به راه چنین رای هرگز مگرد
ز گفتار او گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد
که یارد بدین گونه اندیشه کرد
مگر بخت را گوید از ره بگرد
چه گویم تراکانک فرزند بود
به اندیشهی من خردمند بود
که کردار چون بود و اندیشه چون
که بودم بدین داستان رهنمون
فروماند زان کاخ شنگل شگفت
به می خوردن اندیشه اندر گرفت
چو دی رفت و فردا نیامد هنوز
نباشم ز اندیشه امروز کوز
بشد رای و اندیشهی کشت و ورز
به هر کشوری راست بیکار مرز
ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
چو دستور او برگرفت آن شمار
پراندیشه آمد بر شهریار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
ز دانش غم نارسیده نخورد
کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد
بگویم جهان جستن یزدگرد
برو خوار بود آنچ گفتم سخن
هم اندیشهی روزگار کهن
بدان پهلوان دل همی شاد کرد
روان را ز اندیشه آزاد کرد
وزان پس بدو راز بگشاد و گفت
که اندیشه از تو تخواهم نهفت
پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همیداشتم در نهان
همیراندم با دل خویش راز
چو اندیشه پیش خرد شد فراز
هر آنکس که اندیشهی بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
مخسبید ناایمن از شهریار
مدارید ز اندیشه دل نابکار
از اندیشهی دل کس آگاه نیست
به تنگی دل اندر مرا راه نیست
در و دشت یه کسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود
جهاندار بر داوران داورست
ز اندیشهی هر کسی برترست
بدین ارز تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشه خویش گشت
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست
چنین گفت کز خسرو دادگر
نپیچید باید به اندیشه سر
چنین داد پاسخ که اندر خرد
جز اندیشه چیزی نه اندر خورد
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت
پراندیشه دل را سوی چاره تافت
روانش ز اندیشه پر دود بود
که زروان بداندیش مهبود بود
به اندیشه بنشست با رایزن
بزرگان لشکر شدند انجمن
دلش زان سخنها بدو نیم شد
وز اندیشه مغزش پر از بیم شد
پراندیشه بنشست با رایزن
چنین گفت با نامدار انجمن
که ای بخردان روی این کارچیست
پراندیشه وخسته ز آزار کیست
به چهره همه دیو بودند و دد
به دل دور ز اندیشه نیک و بد
پراندیشه بنشست شاه جهان
ز گفتار بیدار کارآگهان
شگفت اندرو مرد جادو بماند
دلش را به اندیشه اندر نشاند
به شطرنج و اندیشهی هندوان
نگه کرد و بفزود رنج روان
خرد بادل روشن انباز کرد
به اندیشه بنهاد برتخت نرد
دل شاه ایران ازو خیره ماند
خرد را باندیشه اندر نشاند
بیاورد شطرنج بوزرجمهر
پراندیشه بنشست و بگشاد چهر
همانا زمانت فراز آمدست
کت اندیشههای دراز آمدست
ازاندیشهای دور و ز تاج و تخت
نخواند تو را دانشی نیکبخت
بدو گفت مادر که تندی مکن
براندیشه باید که رانی سخن
پر اندیشه فرزانه را پیش خواند
ز پاسخ فراوان سخنها براند
ببردند برزوی رانزد اوی
پراندیشه دل سرپرازگفت وگوی
از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ
که دوری تو از روزگار درنگ
ز اندیشه شد شاه را پشت راست
فرستاده و درج را پیش خواست
دلش تنگتر گشت و باریک شد
دوچمش ز اندیشه تاریک شد
ازان بند بازوی و مرغ سیاه
از اندیشه گوهر و خواب شاه
همیگفت کین راز گردان سپهر
بیارد باندیشه بوزرجمهر
دل وجان دستورباشد به رنج
ز اندیشهی کدخدایی و گنج
شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج
بفرمود تا جامه دستی ز گنج
هش و دانش و رای دستور ماست
زمین گنج و اندیشه گنجور ماست
چو بشنید بوزرجمهر این سخن
نگر تا چه اندیشه افگند بن
بنیروی یزدان که اندیشه داد
روان مرا راستی پیشه داد
پرستنده را دل پراندیشه گشت
بدان تا دگر بار بنهاد تشت
زمانی نباشد بدان شادمان
باندیشه دارد همیشه روان
چنین داد پاسخ که اندیشه نیست
دل شاه با چرخ گردان یکیست
چنین داد پاسخ که دانا سخن
ببخشید واندیشه افگند بن
بپرسید شادان دل شهریار
پر اندیشه بینم بدین روزگار
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ
شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
پیمبر باندیشه باریک بود
بیامد بشهری که نزدیک بود
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار
پراندیشهی مرگ شد شهریار
که آن زهرشد بر تنش کارگر
گر اندیشهی ما نیامد ببر
بهر کار درویش دارد دلم
نخواهم که اندیشه زو بگسلم
همه نامداران فرو ماندند
ز هر گونه اندیشهها راندند
چو بشنید گفتار او انجمن
پر اندیشه گشتند زان تن بتن
دل موبد موبدان تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
ز پیغام اوشد دلش پرشکن
پراندیشه شد مغزش از خویشتن
همیراند اندیشه برخوب و زشت
سوی چاره کشتن زردهشت
ازان ماند بهرام اندر شگفت
بپژمرد واندیشه اندر گرفت
سخن گفتن موبدان گوهرست
مرا در دل اندیشه دیگرست
به پیروزی اندر چنین کش شدی
وز اندیشه گنج سرکش شدی
تو را دل پراندیشه مهتریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست
زخشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن
کزین گفتن اندیشه من تباه
شود چون بگویند پیش سپاه
بباشد نگردد باندیشه باز
مبادا که آید بدشمن نیاز
همیبود تا خور شد اندر نهفت
بیامد پر اندیشه دل بخفت
نوشته شد آن شمع برداشتند
شب تیره باندیشه بگذاشتند
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت
ز بیگانه قیصر به پرداخت جای
پر اندیشه بنشست با رهنمای
ازیشان چوبشنید قیصر سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هر گونه اندیشه بر دل براند
به فرمود قیصر به نیرنگ ساز
که پیش آرد اندیشههای دراز
بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهتر نژاد
نباشد جزاندیشهی دوستان
فلک یارومهر ردان بوستان
باندیشه آمد به نزدیک شاه
ابا هدیه و نامه ونیک خواه
که این بی کرانه یکی لشکرند
ز اندیشه ما همیبگذرند
دل و جان خسرو پراندیشه بود
جهان پیش چشمش یکی بیشه بود
چوهنگام باشد بگویم تو را
زاندیشه بد بشویم تو را
چوبهرام آواز خسرو شنید
باندیشه آن جادوی را بدید
پی دشمن از بوم برداشتی
همه کار ز اندیشه بگذاشتی
پر اندیشه بد تا بایوان رسید
کلاهش ز شادی به کیوان رسید
همان نامه بنمود و برخواندند
بزرگان به اندیشه درماندند
چو این نامه آرند نزدیک تو
پر اندیشه کن رای تاریک تو
چو بشنید خاقان پر اندیشه شد
ورا در دل اندیشه چون بیشه شد
پراندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبا دل و زیرک و کاردان
که برد این ستون جهان را ز جا
براندیشهی بد که بد رهنما
ز کار تو اندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من براز
نخوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشهی خویش و پیوند اوی
به دستور پاکیزه یک روز گفت
که اندیشه تا کی بود در نهفت
ز گفتار او گردیه گشت سست
شداندیشهها بر دلش بر درست
نبودی نه اندیشه کردی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
پر اندیشه بد زان سخن شهریار
بران هفته کس را ندادند بار
ز روم و ز ایران پر اندیشهام
شب تیره اندیشه شد پیشهام
در اندیشهی دل نگنجد خدای
به هستی همو با شدت رهنمای
همه شهر زان کار غمگین شدند
پر اندیشه و درد و نفرین شدند
بیازردم از بهر آزارتان
پراندیشه گشتم ز تیمارتان
بدو گفت مرد وی کایدون کنم
ز مغز تو اندیشه بیرون کنم
به کار اندر اندیشه باید نخست
بدان تا شود ایمن و تن درست
هر آنکس که او سوی بالا نگاه
کند گردد اندیشه او تباه
چواین نامه آمد بنزد گراز
پر اندیشه شد کهتر دیوساز
ز اندیشه پاک دل رابشست
فراوان زهر گونهیی چاره جست
چو اندیشه روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت نزد گراز
چواین نامه آرند نزدیک تو
پراندیشه کن رای تاریک تو
برای و به دل ویژه با قیصرند
نهانی به اندیشه دیگرند
پر اندیشه شد نامدار از بهی
ندید اندر و هیچ فال بهی
همان زان سپاه پراگندگان
پر اندیشه و تیره دل بندگان
چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همیخوار بگذاشتیم
ایا پور کم روز و اندک خرد
روانت ز اندیشه رامش برد
زن و کودک و بوم ایرانیان
به اندیشهی بد منه در میان
از اندیشه او چو آگه شدیم
از ایران شب تیره بی ره شدیم
از اندیشهی او گناهم نبود
جز از جستن او شاه را هم نبود
به شیرین سپردم چو برخواندم
ز هر گونه اندیشهها را ندم
توانی مگر چارهیی ساختن
ز هرگونه اندیشه انداختن
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه نیک و بد نیستی
فرخ زاد گفت و جهانبان شنید
یکی دیگر اندیشه آمد پدید
شهنشاه گفت این سخن درخورست
مرا در دل اندیشهی دیگرست
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد دل من تباه
تو را زود یاد آید این روزگار
به پیچی ز اندیشهی نابکار
تو از بندهی بندگان کمتری
به اندیشهی دل مکن مهتری
همه شب ز اندیشه پر خون بدم
جهاندار داند که من چون بدم
چو بشنید بیژن از آن شادشد
ببالید وز اندیشه آزاد شد
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
فزون کردم اندیشهی درد و رنج