غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«بزم» در غزلستان
حافظ شیرازی
«بزم» در غزلیات حافظ شیرازی
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند
یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
عرصه بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلام
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم
حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
گر از میانه بزم طرب کناره کنم
بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه ای بخشد به من
حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه این بزمگاه از او
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
کرده ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
سعدی شیرازی
«بزم» در غزلیات سعدی شیرازی
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده
بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین
گر باد به بستان برد از زلف تو بویی
چه شهرآشوبی ای دلبند خودرای
چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی
خیام نیشابوری
«بزم» در رباعیات خیام نیشابوری
بزمیست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
مولوی
«بزم» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مكن در بزم سلطان ساقیا
در پاكی بیمهر و كین در بزم عشق او نشین
در پرده منكر ببین آن پرده صدمسمار را
ز اول روز آمدی ساغر خسروی به كف
جانب بزم میكشی جان مرا كه الصلا
تصورهای روحانی خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی
ای شاه تو شاهی كن و آراسته كن بزم
ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا
دلا در بزم شاهنشاه دررو
پذیرا شو شراب احمری را
بزمیست نهان چنین حریفان را
جا نیست دگر شرابخواری را
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
جام چون طاووس پران كن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
كه بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
هر آن كو گشت بیخویش اندر این بزم
ز خویش و اقربا رستهست هیهات
بزم سلطان است این جا هر كه سلطانی است نوش
خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شدست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشتست این در و دیوار مست
نی در آن بزم كس از درد دلی سر بگرفت
نی در آن باغ و چمن پای كس از خار بخست
آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست
هندوی ساقی دل خویشم كه بزم ساخت
تا ترك غم نتازد كامروز طوی نیست
شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تكیه و بالین كه راست
باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست
گر چه غلط میدهد نیست غلط اوست اوست
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده كز بزم مستان میرسد
ایا درویش باتمكین سبك دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین كه ایشان جمله رندانند
بشارت می پرستان را كه كار افتاد مستان را
كه بزم روح گستردند و باده بیخمار آمد
بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاك خندان بین
كه یاغی رفت و از نصرت نسیم مشك بیز آمد
جانها است برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی كو وقت سحر سازد
چرا در بزم خلوت بیگرانان
دل ما عیش را از سر نگیرد
در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
میان باغ و گلزارم چه خوش بود
میا بیدف به گور من ای برادر
كه در بزم خدا غمگین نشاید
در مجلس و بزم شاه اعظم
آخر نه به روی آن پری بود
ای ز نوشانوش بزمت هوشها بیهوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بیدستار باد
بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت
باز آن باد صبا باده ده بستان شد
كمترین ساغر بزم خوش او شد كوثر
دل چون شیشه ما هم قدح ایشان باد
ای خدا از ساقیان بزم غیب
در دو عالم بانگ نوشانوش باد
گه چو صهبا بزم شادی مینهد
گه چو دریا درفشانی میكند
آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی
وان مطرب معانی اكنون به دم درآید
از خارخار این گر طبع آن طرف روند
بزم و سرای گلشن جای دگر كنند
هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت
گر در دو دست موسی یك چوب مار شد
چو پاك داشت شكم را رسید باده پاك
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
در بزم رضای تست نقلی
وز وی دل و چشم انبیا سیر
گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیك
چون در این بزم اندرآیی باشی این جا دور دور
ای گران جان یا سبك شو یا برو از بزم ما
یا مكن مانند خود از عیش ما را دور دور
روز بزمست نه روز رزمست
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
كامروز بزم عامست این را به عاشقان بر
جان تو مستست در بزم احد
تن میان خلق گو آحاد باش
مژده تو چو درفكند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
خوان و بزم هر دو عالم نزد بزم شمس دین
چون یكی كاسه پرآش و بر سر او یك رغیف
بگردان شراب ای صنم بیدرنگ
كه بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
ولی بزم روحست و ساقی غیب
ببویید بوی و نبینید رنگ
در آن بزم قدسند ابدال مست
نه قدسی كه افتد به دست فرنگ
چو از بزمش برون آید كمینه چاكرش سكران
ز ملك و ملك و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل
به بزم او چو مستان را كنار و لطفها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم كنار ای دل
ز خاك دست بداریم و بر سما پریم
ز كودكی بگریزیم سوی بزم رجال
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشكنم
هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد
چون كودكان قلعه بزم گوید ز قسام القسم
میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم
شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم
روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر
كه شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
نقل و باده چه كم آید چو در این بزم دریم
سرو و سوسن چه كم آید چو میان چمنیم
آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است
شادی و بزم و سور است با خود از آن نیایم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشهست نه ما باده می خریم
در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
در شكر همچو چشمه و در صبر خارهایم
بگیر ملك دو عالم كه مالك الملكیم
بیا به بزم كه شمشیر در میان كردیم
به ماه روزه جهودانه می مخور تو به شب
بیا به بزم محمد مدام نوش مدام
سر خم رحیق بگشایم
سرده بزم سرخوشان گردم
آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اكنون سبو
سجده كن و چیزی مگو كاین بزم سلطانی است این
این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این
سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این
باز بهار می كشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم می نهد تا شكند خمار من
بیا با ما به میدان تا ببینی
یكی بزم خوش پیدای پنهان
مگسها را ز غیرت ای برادر
از این بزم پر از شكر برون كن
هر جا كه می است بزم آن جاست
هر جا كه وی است نك گلستان
روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر
می كشان تا بزم خاص و تخت سلطان همچنین
بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف كیهان نازنین
هان كه خاقان بنهاده است شهانه بزمی
اندر این مزبله از بهر خدا طوی مكن
در بزم چون نیایم ساقیم میكشاند
چون شهرها نگیرم و آن شهریار با من
زهره كمین كنیزك بزم و شراب توست
دفع كسوف دل كن و مه را غلام كن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترك تاز مكن
بیند مریخ كه بزم است و عیش
خنجر و شمشیر كند در میان
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شكن
چو در بزم طرب باشی بخیلی كم كن ای ناشی
مبادا یار ز اوباشی كند با تو همین دستان
از آسمان آمد ندا كای بزمتان را ما فدا
طوبی لكم طوبی لكم طیبوا كراما و اشربوا
زان قدحی كه ساحران جان به فدا شدند از آن
چون كف موسی نبی بزم نهاد و كرد طو
چو در بزم آیم به وقت نشاط
بود ساقی و مطرب و ساغر او
ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا كوفته
سرها بریده بیعدد در رزم تو پا كوفته
اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی
كه شد عمری كه در غربت ز خان و مانی آواره
زهی بزم خداوندی زهی میهای شاهانه
زهی یغما كه میآرد شه قفجاق تركانه
در بزم چنان شاهی در نور چنان ماهی
خط در دو جهان دركش چه جای یكی خانه
یا ساقی دریادل ما بزم نهادهست
یا نقل و شكرهاست به قنطار رسیده
از برای صوفیان صاف بزم آراسته
وانگهانی صوفیان را الصلا آموخته
شادیا روزی كه آن معشوق جانهای لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی
در رزمگاه محنت كه آن نه و كه این نه
ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده
نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده
قند تو فرخنده بود خاصه كه در خنده بود
بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری
گوید گل كه بزم به گوید ابر گریه به
هیچ یكی ز یك دگر پند نكرده باوری
خیز دلا كشان كشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات كند گر چه چنین پیادهای
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش كش شاه طریق جادهای
بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه
ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری
در تك گور ممنان رقص كنان و كف زنان
مست به بزم لامكان خورده شراب ممنی
بیامد عید ای ساقی عنایت را نمیدانی
غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی
به بزمش جانهای ما ندانستی سر از پایان
اگر نه هجر بدمستش به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی سنگستی
به گوش زهره میگفتم كه گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان كن ببین سودای سر باری
خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند
قدح گردان كند در حین به قانونهای خماری
كه بگذار و سر میجو كز آن سر سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری
ای شادی آن شهری كش عشق بود سلطان
هر كوی بود بزمی هر خانه بود سوری
در بزم سرای شاه جانان
نظاره شاهدان جانی
آن عشق چو بزم و باده جان را
می نوشد و ممكن صلا نی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو كون
جام او بر خاك همچون ابر نیسانیستی
دركش آن معشوقه بدمست را در بزم ما
كو ز مكر و عشوهها گوییی كه دستانیستی
بنهای ساقی اسعد تو یكی بزم مخلد
كه خماری است جهان را ز می و بزم نباتی
زیركان را رخ تو مست از آن میدارد
تا در این بزم ندانند كه تو در چه فنی
تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم
بو نیز نیست اندك در بزم كیقبادی
چون دید شور ما را عطار آشكارا
بشكست طبلها را در بزم كبریایی
تو خود عزیز یاری پیوسته در كناری
در بزم شهریاری بیرون ز جان و جایی
شیشه دلی كه داری بربا ز سنگ جانان
باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی
در بزم بیهشی همه جانها مجردند
رقصان چو ذرهها خورشان نور و روشنی
بزم و شراب لعل و خرابات و كافری
ملك قلندرست و قلندر از او بری
عیش معظم جام دمادم
بزم دو عالم طوی افندی
به من نگر كه در این بزم كمترین عامم
ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی
چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نكنی
بیامدیم دگربار سوی آن بزمی
كه شد ز نقل خوشش كام نیشكرخایی
ای دل سرمست، كجا میپری؟
بزم تو كو؟ باده كجا میخوری؟
صفهای پری رویان، در بزم سلیمانی
با نغمهی داودی، مرغ خوش الحانی
«بزم» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از تاب تو نی یار و عدو میماند
در بزم تو نی رطل سبو میماند
از عشق تو برقی بزمین افتادست
این دود به آسمان از آن میخیزد
بزم ما را بیمی خمار مدار
ما را نفسی بیخودت ای یار مدار
سرمست شراب بزم شاهنشاهم
امشب همه آنست که من میخواهم
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنهی بزم و بادهجویم کردی
فردوسی
«بزم» در شاهنامه فردوسی
به بزم اندرون آسمان سخاست
به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست
دگر هفته مر بزم را کرد ساز
مهانی که بودند گردن فراز
به روزی کجا جشن شاهان بدی
وزان پیشتر بزمگاهان بدی
یکی بزمگاهست گفتی به جای
ز شیپور و نالیدن کره نای
ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تخت است و شادی و بزم
گه بزم دریا دو دست منست
دم آتش از بر نشست منست
به رزم اندرون شیر پایندهای
به بزم اندرون شید تابندهای
سوی تخت پیروزه باز آمدند
گشاده دل و بزم ساز آمدند
به رزم اندرون زهر تریاک سوز
به بزم اندرون ماه گیتی فروز
همش برز باشد همش شاخ و یال
به رزم و به بزمش نباشد همال
نبیند چو تو نیز گردان سپهر
به رزم و به بزم و به رای و به چهر
یکی بزم سام آنگهی ساز کرد
سه روز اندران بزم بگماز کرد
بیاراست جشنی که خورشید و ماه
نظاره شدند اندران بزمگاه
ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامهی بزم نیست
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهادیم یکسر به بزم
سپاهی بیامد ز بربر به رزم
که برخاست از لشکر شاه بزم
بزرگان ایران بدان بزمگاه
شدند انجمن نامور یک سپاه
بدو گفت کاووس کامروز بزم
گزینیم و فردا بسازیم رزم
به سهراب گفتند شد ژندهرزم
سرآمد برو روز پیگار و بزم
که گر کم شد از تخت من ژندهرزم
نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته به یک دست او ژندهرزم
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزمگاه
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم
نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
وزان مشت بر گردن ژندهرزم
کزان پس نیامد به رزم و به بزم
بپرسید سهراب تا ژندهرزم
کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدنش افگنده خوار
برآسوده از بزم و از کارزار
کنون رفته باشد به زابلستان
که هنگام بزمست در گلستان
یکی سخت سوگند خوردم به بزم
بدان شب کجا کشته شد ژندهرزم
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دگرگاه شاهان و آیین بار
دگر بزم و رزم و می و میگسار
شبستان همه پیشباز آمدند
پر از شادی و بزم ساز آمدند
دل شاه کاووس ازان تنگ شد
که از بزم رایش سوی جنگ شد
بفرمود کز نامداران هزار
بخوانید وز بزم سازید کار
کسی کاشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود پیش رفتن برزم
تو با خوبرویان برآمیختی
به بزم اندر از رزم بگریختی
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
بدان کس که بودند بر بزمگاه
چو در بزم بودی بهاران بدی
به رزم افسر نامداران بدی
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من می و جام و بزم
بزرگی و فر و بلندی و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد
کنون گر به رزماند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من
ببودند یک هفته با می بدست
بیاراسته بزمگاه و نشست
اگر لشکر آید نترسم ز رزم
برزم اندرون کرگس آرم ببزم
دو هفته بران گونه بودند شاد
ز اکوان وز بزم کردند یاد
که روشن شدی زو همه بزمگاه
بیاور که ما را کنونست گاه
بپرسش که چون آمدی ایدرا
نیایی بدین بزمگاه اندرا
بنه پیشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و می آغاز کن
بدین بزمگه بر ندیدیم کس
ترا دیدم ای سرو آزاده بس
همه بزمگه بوی و رنگ بهار
کمر بسته بر پیش سالاربار
بمردان ز هر گونه کار آیدا
گهی بزم و گه کارزار آیدا
شوم بزمگه را ببینم ز دور
که ترکان همی چون بسیچند سور
بگنجور گفت آن کلاه بزر
که در بزمگه بر نهادم بسر
که در بزم دریاش خواند سپهر
برزم اندرون شیر خورشید چهر
که در بزم گیتی بدو روشنست
برزم اندرون کوه در جوشنست
که آرایش چرخ گردنده اوست
ببزم اندرون ابر بخشنده اوست
سپاه و دل و گنج و دستور هست
همان رزم وبزم و می و سور هست
چه دینار در پیش بزمش چه خاک
ز بخشش ندارد دلش هیچ باک
ببزم اندرون گنج پیدا کند
چو رزم آیدش رنج بینا کند
ازان خانهی بزم برخاستند
ز هرگونهیی گفتن آراستند
یکی بزمگاهی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
بران گونه بنواخت او را به بزم
تو گفتی که نشنید پیغام رزم
به مردان بخندد همی روز رزم
هم از جامهی می به هنگام بزم
به بزم و به رزم و به روز شکار
جهانبین ندیدست چون او سوار
از اندیشهی دل نیامدش خواب
به رزم و به بزمش گرفته شتاب
نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد
ابی بزم بنشست با باد سرد
سواری شود نیک و پیروز رزم
سرانجمنها به رزم و به بزم
اگرچه نپیوست جز اندکی
ز رزم و ز بزم از هزاران یکی
چه دینار بر چشم او بر چه خاک
به رزم و به بزم اندرش نیست باک
گه بزم زر و گه رزم تیغ
ز خواهنده هرگز ندارد دریغ
که اورا ببستم بران بزمگاه
به گفتار بدخواه و او بیگناه
به هر سو که بودی به رزم و به بزم
پر از درد و نفرین بدی بر گرزم
چنین گفت کاین هدیههای گرزم
منش پست بادش به بزم و به رزم
بیاراست خرم یکی بزمگاه
به سر بر نظاره بران جشنگاه
یکی بزم سازم به هر کشوری
که باشد بران کشور اندر سری
مرا خوار کردی به گفت گرزم
که جام خورش خواستی روز بزم
به زاول شدی بلخ بگذاشتی
همه رزم را بزم پنداشتی
چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار
به رزم و به بزم و به رای و شکار
یکی بزم جوید یکی رزم و کین
نگه کن که تا کیست با آفرین
ازان پس که ما را به گفت گرزم
ببستم پدر دور کردم ز بزم
تو امروز می خور که فردا به رزم
بپیچی و یادت نیاید ز بزم
بران گونه رفتند هر دو به رزم
تو گفتی که اندر جهان نیست بزم
کجا شد به رزم اندرون ساز تو
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو
بیاموزش آرایش کارزار
نشستنگه بزم و دشت شکار
همی آزمودش به یک چندگاه
به بزم و به رزم و به نخجیرگاه
به میدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفندیار
ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار
ز دادش جهان شد چو خرم بهار
همه رزم و بزمست و رای و سخن
گذشته بسی روزگار کهن
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
که فرجام این رزم بزم آوریم
مبادا که دل سوی رزم آوریم
دل من به جوش آید از نام و ننگ
به هنگام بزم اندر آیم به جنگ
به فرمان او کرد کاری که کرد
ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد
ز خانه بدان بزمگاه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند
چو پروردهی شهریاران بود
به بزم افسر نامداران بود
به بزم و به رزم و به خون ریختن
به هر جای با دشمن آویختن
فرستاده شاهش به نزدیک فور
گهی رزم گفتی گهی بزم و سور
همان نیز بزم آمدت رزم کید
بر آنی که شاهانت گشتند صید
به تندی نجستیم رزم ترا
گراینده گشتیم بزم ترا
بدو گفت کای زادهی فیلقوس
همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
گر آیم مرا با شما نیست رزم
به دل آشتی دارم و رای بزم
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
کنون پادشاه جهان را ستای
به رزم و به بزم و به دانش گرای
که شیر ژیانست هنگام رزم
به ناهید ماند همی روز بزم
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه
چرا برد باید همی با سپاه
چو آسوده گردید یکسر به بزم
که زود آید اندیشهی روز رزم
ز می خوردن و بخشش و کار بزم
سپه جستن و کوشش روز رزم
یکی بزمگه ساخت با مهتران
نشستند هرجای رامشگران
دو بازی بهم در نباید زدن
می و بزم و نخچیر و بیرون شدن
به رزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست
به بزم اندرون آسمان وفاست
دگر آنک او بزمون خرد
بکوشد بمه ردی و گرد آورد
چو بازارگانان به بزم آمدم
نه با کوس و لشکر به رزم آمدم
بجز بزم و میدان نبودیش کار
وگر بخشش و کوشش کارزار
چنان بد که یک روز در بزمگاه
همی بود بر پای در پیش شاه
ز یزدان همی خواستند آنک رزم
مگر باز گردد به شادی و بزم
کسی را ندارم ز مردان به مرد
به رزم و به بزم و به هر کارکرد
یکی بزمگه ساخت چون نوبهار
بیاراست ایوان گوهرنگار
یکی گم شده نام فرشیدورد
نه در بزمگاه و نه اندر نبرد
همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندر آید به یال
به رزم و به بزم و به رای و به خوان
جز او را جهاندار گیتی مخوان
برینگونه یک چند گیتی بخورد
به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد
برینگونه یک چند گیتی بخورد
به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد
سر رزمجویان به رزم اندرست
ترا دل به بازی و بزم اندرست
سیوم روز بزم ردان ساختند
نویسنده را پیش بنشاختند
یکی رزم جوید سپاه آورد
دگر بزم و زرین کلاه آورد
خرامان بران بزمگاه آمدند
به شادی همه نزد شاه آمدند
چو از دشت نخچیر باز آمدند
خجسته پی و بزمساز آمدند
به بزم و برزم و به پرهیز وداد
چنو کس ندارد ز شاهان به یاد
شهنشاه چون بزم آراستی
و گر به رسم موبدی خواستی
همی بزم جویی مرا نیست رزم
نه خرد کسی رزم هرگز به بزم
چو بشنید ز ایرانیان شهریار
ز بزم وز پرخاش وز کارزار
کسی را نبد گرد رزم آرزوی
به بزم و بناز اندرون کرده خوی
شما را بر آسایش و بزمگاه
گران شد چنینتان سر از رزمگاه
که شد شاه با لشکر از بهر رزم
شما کهتری را مسازید بزم
ببودند یک ماه نزدیک شاه
به ایوان بزم و به نخچیرگاه
شکارست کار شهنشاه و رزم
می و شادی و بخشش و داد و بزم
همان بزمش آید همان رزمگاه
برخشنده روز و شبان سیاه
اگر بزم جوید همی گر نبرد
جهانبخش را این بود کار کرد
بدو گفت شاهان پیشین ز بزم
نبردند جان را باندازه رزم
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آیین بزم
ستون سپاهی بهنگام رزم
چوشمع درخشنده هنگام بزم
به زهراب شمشیر در بزمگاه
بکوشش توانمش کردن تباه
بپوشید رومی زره رزم را
ز بهر تبه کردن بزم را
بخوان و شکار و ببزم و به می
به نزدیک خاقان بدی نیک پی
برآن گونه برگاشتمشان ز رزم
که نه رزم بینند زان پس نه بزم
شتر بود پیش اندرون پانصد
همه کرده آن بزم را نامزد
کجا آن همه بزم وساز شکار
کجا آن خرامیدن کارزار
کجا آن همه بخشش روز بزم
کجا آن همه کوشش روز رزم
هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود
به سه روز شاه جهان را ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم