غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«امید» در غزلستان
حافظ شیرازی
«امید» در غزلیات حافظ شیرازی
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
دل به امید روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
عشق می ورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید
که حلقه ای ز سر زلف یار بگشاید
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآید
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآید
به لب رسید مرا جان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همی برد قصه من به هر طرف
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
مرا امید وصال تو زنده می دارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
سری دارم چو حافظ مست لیکن
به لطف آن سری امیدوارم
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم
برآی ای آفتاب صبح امید
که در دست شب هجران اسیرم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
در گوشه امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده ایم
دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کند
بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
می بی غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری
تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا می داری
حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا می داری
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلای لیله القمر
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ
دارد هزار عیب و ندارد تفضلی
شده ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقه ایست نگارا در آن میان که تو دانی
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
امید هست که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
سعدی شیرازی
«امید» در غزلیات سعدی شیرازی
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
همچنان امید می دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوشست که امید رحمت فرداست
خوشست با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می رسد امید دواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبرست
ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند به سماع کلام دوست
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست
امید وصل مدار و خیال دوست مبند
گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست
سعدی چو امید وصل باقیست
اندیشه جان و بیم سر نیست
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی
که به پهلو نتوانی به سر خار برفت
عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد
جورت در امید به یک بار برگرفت
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود
اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصل شد
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که آویزند
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی می کند
خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود
امیدوار تو جمعی که روی بنمایی
اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید
گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف
امید هست که خارم ز پای هم به درآید
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی
چو بر امید وصالست خوشگوار آید
پس از تحمل سختی امید وصل مراست
که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید
گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه
تا ره روان غم را خار از قدم برآید
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی آید
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
اکنون که بی وفایی یارت درست شد
در دل شکن امید که پیمان شکست یار
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
خوشست درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آن که بمیریم در بیابانش
ز درد عشق تو امید رستگاری نیست
گریختن نتوانند بندگان به داغ
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال
شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره می زند مأمول
چندان که می بینم جفا امید می دارم وفا
چشمانت می گویند لا ابروت می گوید نعم
گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر
چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام
کجا روم که بمیرم بر آستان امید
اگر به دامن وصلت نمی رسد دستم
به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی
همه خاک های شیراز به دیدگان برفتم
زنده می کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
چه روزها به شب آورده ام در این امید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرم
شب دراز به امید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
هر که بینی به جسم و جان زندست
من به امید وصل جانانم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی دارم که مسکینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمی بینم
من از این جا به ملامت نروم
که من این جا به امیدی گروم
طمع وصل تو می دارم و اندیشه هجر
دیگر از هر چه جهانم نه امیدست و نه بیم
گر به خواری ز در خویش براند ما را
به امیدش بنشینیم و به درها نرویم
پایان فراق ناپدیدار
و امید نمی رسد به پایان
عاقل نکند شکایت از درد
مادام که هست امید درمان
چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال
که بوستان امیدم بخواست پژمردن
به جای خشک بمانند سروهای چمن
چو قامت تو ببینند در خرامیدن
خار تا کی لاله ای در باغ امیدم نشان
زخم تا کی مرهمی بر جان دردآگین من
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من
با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک
عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته ای
گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد
از بوستان وصل شمالی نیافته
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
این همه جلوه طاووس و خرامیدن او
بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
امیدم هست اگر عطشان نمیرد
که بازآید به جوی رفته آبی
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قد تفتش عین الحیوه فی الظلمات
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر
گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
به هش بازآمدی مجنون اگر مست شرابستی
مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد
مگر امید به بخشایش خداوندی
می خرامید و زیر لب می گفت
عاقل از فتنه می کند حذری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
این چه رفتارست کارامیدن از من می بری
هوشم از دل می ربایی عقلم از تن می بری
سعدی به جفا دست امید از تو ندارد
هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
همی زنم نفس سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سال ها نفسی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
در چکانیدی قلم بر نامه دلسوز من
گر امید صلح باری در جوابت دیدمی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
دفع غم دل نمی توان کرد
الا به امید شادمانی
امید از بخت می دارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی
به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
روی امید سعدی بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می کنی
خیام نیشابوری
«امید» در رباعیات خیام نیشابوری
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هم دانه امید به خرمن ماند
هم باغ و سرای بی تو و من ماند
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار امید عمر ما پودی کو
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
مولوی
«امید» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
هر كجا ویران بود آن جا امید گنج هست
گنج حق را مینجویی در دل ویران چرا
ناامیدانی كه از ایامها بفسردهاند
گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمعها
تخم امیدی كه كشتم از پی آن آفتاب
یك نظر بادا از او بر ما برای ینعها
با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار
این همه تأثیر خشم اوست تا وقت رضا
پس به علت دوست دارد دوست را
بر امید خلد و خوف نار را
گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانهام خلوت توست الصلا
امید وصل بود تا رگیش میجنبد
كه یافت دولت وصلت هزار دست جدا
عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته كس ناامید و غایب
چو مغز خشك شود تازه مغزیت بخشد
كه جمله مغز شوی ای امیدوار مخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب
ز بعد وقت نومیدی امیدیست
به زیر كوری اندر سینه دیدیست
دل پرامید كن و صیقلیش ده به صفا
كه دل پاك تو آیینه خورشید فرست
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توم دست بر سرست
جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
امام فاتحه خواند ملك كند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
بگشای به امیدی تو دیده جاویدی
تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید
بر هر چه امیدستت كی گیرد او دستت
بر شكل عصا آید وان مار دوسر باشد
ز پس ظلم رسیده همه امید بریده
مثل دولت تابان دل بیدار برآمد
مبر امید كه عمرم بشد و یار نیامد
بگه آید وی و بیگه نه همه در سحر آید
مرغ جان هر نفسی بال گشاید كه پرد
وز امید نظر دوست ز تن مینرود
ناامیدان كه فلك ساغر ایشان بشكست
چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند
مرغ جان از قفص قالب من سیر شدست
وز امید نظر دوست ز تن مینرود
حلقه حلقه عاشقان و بیدلان
بر امید بوی دلدار آمدند
بلبلان مست و مستان الست
بر امید گل به گلزار آمدند
گر چه جان از وی ندید الا جفا
از وفاها بر امید او رمید
برنشین ای عزم و منشین ای امید
كز رسولانش پیاپی شد نوید
بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را
كاین دم به رنگ دیگرم از بیم و از امید
تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید
درده شراب و واخرام از بیم و از امید
ز آبی كه آب كوثر اندر هوای اوست
كاندر هوای كوثرم از بیم و از امید
پیش آر جام آتش اندیشه سوز را
كاندیشههاست در سرم از بیم و از امید
در عین آتشم چو خلیلم فرست آب
كزر مثال بتگرم از بیم و از امید
كشتی نوح را كه ز طوفان امان ماست
بنما كه زیر لنگرم از بیم و از امید
كوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو
كز چشمها نهانترم از بیم و از امید
آن زر سرخ و نقد طرب را بده كه من
رخسارزرد چون زرم از بیم و از امید
در آفتاب روی خودم دار زانك من
مانند این غزل ترم از بیم و از امید
در حلقه ز آنچ دادی در حلق من بریز
كخر چو حلقه بر درم از بیم و از امید
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لیمان
كه آنچ رشك شهان شد گدا امید چه دارد
وگر نكردی قربان عنایت یزدان
امید هست كه ذبحش كند به خنجر عید
به كاهلی پر و بال امید میپوسد
چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید
بگرد بام تو گردان كبوتران سلام
كه بیپناه تو كس را نشاید آرامید
چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی
ز غیر تو به كجا باشدش امید مرید
عشق ایمن ولایتیست چنانك
ترس را نیست اندر او امید
ذره به ذره طمعها صف زده پیش خوان تو
سجده كنان و دم زنان بهر امید هر نفس
بر امید یار غار خلوتی
ثانی اثنین برو در غار باش
بر امید داد و ایثار بهار
مهرها میكار و در ایثار باش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شكاری وحوش
آب منست او نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
بگفت رو كه مرا پوستین چنان بگرفت
كه نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
ولیك از كرم بینظیر شمس الدین
كجاست خاك رهش را امید و مرجو سنگ
امیدست ای دل غمگین كه ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله همیكن داردار ای دل
زیرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام
چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست
نامه عهد دوست را بر سر دل نهادهام
شه من گفت هر مسكین كه عمرش نیست من عمرم
بدین وعده من مسكین امید از عمر بركندم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری می كشم
روز باران است و ما جو می كنیم
بر امید وصل دستی می زنیم
چرا شكفته نباشی چو برگ می لرزی
چه ناامیدی از ما كه را زیان كردیم
بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم
بر امید مسبب الاسباب
رهزن كاروان اسبابم
به خدا باز سپیدم كه به شاه است امیدم
سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه چو خادم
تلخ مكن امید من ای شكر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن كبود من
مسلم كن دل از هستی مسلم
امید نامسلم را رها كن
برخاست قیامت وصالش
تا كی به امید درنشستن
ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم اینك برآ بر طارم بالای من
دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی همیفشان
دگرباره چو مه كردیم خرمن
خرامیدیم بر كوری دشمن
هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو
هست امید شب روان یقظت روزهای تو
چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود
همه عذرت وفا بود كه سلام علیكم
تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین بنگر امید قابله
در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری مرجان من گرفته
گر چه غمت به خون من چابك و تیز میرود
هست امید جان كه تو در غم دل شكن رسی
ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف میبیزی
به امیدی كه بازآید از آن خوش شاه شاهینی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یكتا زفت انعامی
از باغ تو جان و تن پر كرده ز گل دامن
آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری
اندر حرم كعبه اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده وز ناز مكاری
دو دیده در عدم دوز و عجب بین
زهی اومیدها در ناامیدی
بیا امید بین كه نیك نبود
در این امید بیحد ناامیدی
در دیده ناامید هر دم
ای دیده دل چه مینمایی
در عشق تو پاشكستگانند
دارند امید پرگشایی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم
بر امید آنك بنمایی كه خود ایمان تویی
تو همه طمع بر آن نه كه در او نیست امیدت
كه ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد
كه زهی امید زفتی كه زند در خدایی
همه مال و دل بداده سر كیسه برگشاده
به امید كیسه تو كه خلاصه وفایی
همه را دكان شكسته ره خواب و خور ببسته
به امید آن نشسته كه ز گوشهای درآیی
به امید كس چه باشی كه تویی امید عالم
تو به گوش می چه باشی كه تویی می عطایی
بر امید كرم و رحمت بخشایش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندی
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار
ز آنك در خدمت نان چون تره ابلیسی
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو بهر زبانهای
میترسم از فراق دراز تو سنگ دل
تا نشكند سبوی امیدم ز آفتی
عقل از امید وصل چو مجنون روان شود
در عشق میرود به امید زیارتی
نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت
نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری
ببند از این سو دیده برو ره دزدیده
به غیب آرامیده به پر جان پریده
همگی امیدی شكری سپیدی
چو مرا بدیدی بكن آشنایی
تویی یار غارم امید تو دارم
كه سر را نخارم نگارا نرنجی
و آن كه نخرید دست میخاید
ناامید و فتاده و خواری
دل به اسباب این جهان به امید تو میرود
كه تو اسباب را همه بید خود مسببی
«امید» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
غم باد امید لیک بس بیمغز است
گر سر ننهد مغز برآریم او را
آنکس که امید یاری غم داده است
هان تا نخوری که او ترا دم داده است
این همدم اندرون که دم میدهدت
امید رسیدن به حرم میدهدت
هرچند فراق پشت امید شکست
هرچند جفا دو دوست آمال ببست
آن ذره که جز همدم خورشید نشد
بر نقد زد و سخرهی امید نشد
جانا گیرم که خونم آشامیدی
آخر به لب شهد تو بو میماند
مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید
زانروی اجل امید از من ببرید
ای دل سر آرزو به پای اندر بند
امید به فضل راهنمای اندر بند
از بوی تو رنگ و بوی مامید زدند
تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند
کی گفت که آن زندهی جاوید بمرد
کی گفت که آفتاب امید بمرد
چون دید رخ زرد من آن شهره نگار
گفتا که دگر به وصلم امید مدار
گویند که عشق بانگ و نامست دروغ
گویند امید عشق خامست دروغ
نومید مشو امید میدار ای دل
در غیب عجایب است بسیار ای دل
جانها همه غرقهاند در بحر مقیم
یک قطره از او امید و باقی همه بیم
ای ظلمت شب مانع خورشید مشو
ای ابر حجاب روز امید مشو
گر عاشق روی قیصر روم شوی
امید بود که حی قیوم شوی
گر هیچ نشانه نیست اندر وادی
بسیار امیدهاست در نومیدی
ای دل مبر امید که در روضهی جان
خرما دهی، ار نیز درخت بیدی
تا جان دارم غم تو خواهم خوردن
بسیار امیدهاست در نومیدی
فردوسی
«امید» در شاهنامه فردوسی
گرفتار زو دل شده ناامید
نوان لرز لرزان به کردار بید
خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید
که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود
بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید
جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیهموی گشته سپید
به گیتی مدارید چندین امید
نگر تا چه بد کرد با جمشید
نمایندهی شب به روز سپید
گشایندهی گنج پیش امید
سیه شد رخ و دیدگان شد سپید
که دیدن دگرگونه بودش امید
از آن خوبرخ شد دلش پرامید
به کین پسر داد دل را نوید
جهان را ازو دل به بیم و امید
تو گفتی مگر زنده شد جمشید
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی کرد گیتی به آیین و راه
چو فرزند را دید مویش سپید
ببود از جهان سر به سر ناامید
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشید چهر و برومند بود
امیدم به بخشایش تست بس
به چیزی دگر نیستم دسترس
به کشتی گذر کرد ترک سترگ
خرامید نزد پرستنده ترک
سپهبد خرامید تا گلستان
بر امید خورشید کابلستان
به دیار تو دادهایمش نوید
ز ما بازگشتست دل پرامید
به بخشایش امید و ترس از گناه
به فرمانها ژرف کردن نگاه
چنین گفت کز داور راد و پاک
دل ما پر امید و ترس است و باک
بدو باشد ایرانیان را امید
ازو پهلوان را خرام و نوید
فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت
به پیش سپهبد خرامید تفت
برو مرغ پران چو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امید دان
بخون گر شود لعل مویی سپید
شوند این دلیران همه ناامید
چو بیدار گشتم شدم پرامید
ازان تاج رخشان و باز سپید
پس از کردگار جهانآفرین
به تو دارد امید ایران زمین
چنین پاسخش داد دیو سپید
که از روزگاران مشو ناامید
نباید که ارژنگ و دیو سپید
به جان از تو دارند هرگز امید
مرا در غم خود گذاری همی
به یزدان چه امیدداری همی
به غار اندرون گاه دیو سپید
کزویند لشکر به بیم و امید
پزشکان به درمانش کردند امید
به خون دل و مغز دیو سپید
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
به چیزی که دادی دلم را امید
همی باز خواهد امیدم نوید
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید
دلت کرد باید ز جان ناامید
یکی نامهای بر حریر سپید
بدو اندرون چند بیم و امید
به مازندران دارد اکنون امید
چنین دادمش راستی را نوید
دژی بود کش خواندندی سپید
بران دژ بد ایرانیان را امید
سپهدار گودرز کشواد رفت
به نزدیک خسرو خرامید تفت
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
مرا خوار شد جنگ دیو سپید
ز مردی شد امروز دل ناامید
بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید
چرا مهر باید همی بر جهان
چو باید خرامید با همرهان
وزان جایگه شاه لشکر براند
به ایران خرامید و رستم بماند
دگر روز شبگیر سودابه رفت
بر شاه ایران خرامید تفت
به نزدیک خواهر خرامید زود
که آن جایگه کار ناساز بود
سیاووش را داد و کردش نوید
ز خوبی بدادش فراوان امید
پراندیشه از تخت زرین برفت
به سوی شبستان خرامید تفت
به خوبی بپرسید و کردش امید
بسی روز را داد نیزش نوید
هشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده دلی پرامید
به ایوان خرامید و بنشست شاد
کلاه کیانی به سر برنهاد
ز یزدان بران گونه دارم امید
که آید درود و خرام و نوید
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
بباشد امیدش به تو استوار
که خواهی بدن پیش او پایدار
سپهبد جزین کرد ما را امید
که بر من شب آرد به روز سپید
امیدستم از کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
به پیران نه زینگونه بودم امید
همی پند او باد بد من چو بید
به ایوان خرامید با او به هم
روانش ز بهر سیاوش دژم
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید
نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهانآفرین
چنان بد که روزی زواره برفت
به نخچیر گوران خرامید تفت
بمالید بر خاک ریش سپید
ز شاه جهاندار شد پرامید
بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
خداوند بهرام و کیوان و شید
ازویم نوید و بدویم امید
خرامیدم از پیش آن انجمن
بدین انجمن تا چه خواهی ز من
ازو بستد آن چار پیل سپید
شدند آن سپاه از جهان ناامید
چو سالار هشیار بشنید رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت
نماند آنگهی جایگاه سخن
خرامید زان سایهی سروبن
از ایوان به میدان خرامید شاه
بیاراستند از بر پیل گاه
چنین گفت کز داور داد و پاک
پر امید باشید و با ترس و باک
چو بشنید گشتاسپ با او برفت
به ایوان قیصر خرامید تفت
چو از چرخ بفروخت گردنده شید
جوانان بیداردل پر امید
وزان روی چون باد میرین برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
وزان جایگه شاد و خرم برفت
به سوی کتایون خرامید تفت
خود از پیش گاوان و گردون برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
وزانجا خرامید تا رزمگاه
فرود آورید آن گزیده سپاه
گرامی خرامید با خشم تیز
دل از کینهی کشتگان پر ستیز
خرامیده نیزه به چنگ اندرون
ز پیش پدر سر فگنده نگون
چو بستور پور زریر سوار
ز خیمه خرامید زی اسپدار
بپوشید جوشن بدو بر نشست
ز پنهان خرامید نیزه به دست
ازین سان خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته بپیمود راه
خرامید تا رزمگاه سپاه
نشسته بران خوب رنگ سیاه
خرامید تا پیش لشکر ز شاه
نگهبان مرز و نگهبان گاه
خرامید تازان به آوردگاه
به سه بهره کرد آن کیانی سپاه
خرامید بر گاه و باره ببست
به کاخ شهنشاهی اندر نشست
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وزانجا خرامید با چند گرد
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید
ز دور اژدها بانگ گردون شنید
خرامیدن اسپ جنگی بدید
چو بشنید گفتار او گرگسار
پرامید شد جانش از شهریار
شوم پیش او گر پذیرد نوید
به نیکی بود هرکسی را امید
وگر بازگرداندم ناامید
نباشد مرا روز با او سپید
بخاید ز من چنگ دیو سپید
بسی جاودان را کنم ناامید
تنش تیره بد موی و رویش سپید
چو دیدش دل سام شد ناامید
که کندی دل و مغز دیو سپید
که دارد به بازوی خویش این امید
بگویند کو با خرام و نوید
بیامد ورا کرد چندی امید
به کریاس گفت ای سرای امید
خنک روز کاندر تو بد جمشید
ستایش گرفتم به یزدان پاک
کزویست امید و زو بیم و باک
امید من آنست کاندر بهشت
دلافروز من بدرود هرچ کشت
امیدم نه این بود نزدیک تو
سزا این بد از جان تاریک تو
ترا شرم بادا ز ریش سپید
که فرزند کشتی ز بهر امید
به جامه بپوشید و آمد دمان
پرامید و شادان و روشنروان
خرامید داراب نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
مدارید ازین پس به گیتی امید
که شد روم ضحاک و ما جمشید
ز فرزند و خویشان شده ناامید
سیه شد جهان و دو دیده سپید
ز خویشان کسی نیست فریادرس
امیدم به پروردگارست و بس
گراینده باشد به یزدان پاک
بدو دارد امید و زو ترس و باک
نگردد پراگنده مویت سپید
ز گیتی سپیدی کند ناامید
چنین داد پاسخ که دارم امید
که گردد بدو تیره روزم سپید
پیامست از مرگ موی سپید
به بودن چه داری تو چندین امید
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
چو آواز بشنید قیصر برفت
به نزدیک مرغان خرامید تفت
ز گفتار او شاد شد اردشیر
به ایوان خرامید خود با وزیر
نگر تا به شاهی ندارد امید
بخوان روز و شب دفتر جمشید
چو آمد به نزدیک پردهسرای
خرامید نزدیک آن پاکرای
چنین است امیدم به یزدان پاک
که چون سر بیارم بدین تیرهخاک
تن هرکسی گشت لرزان چو بید
که گوپال و شمشیرشان بد امید
چو او گور و شیر دلاور بکشت
به ایوان خرامید تیغی به مشت
نه این بود چشم امیدم به شاه
که زین سان کند سوی کهتر نگاه
ترا با شهنشاه بهرام گور
خرامید باید ابی جنگ و شور
بدو هستم امید و هم زو هراس
وزو دارم از نیکویها سپاس
یکی بارهیی تیزرو بر نشست
به هامون خرامید بازی به دست
بگفت این و زان جایگه برنشست
به ایوان خرم خرامید مست
ز پیش شهنشاه موبد برفت
از آنجا به ویران خرامید تفت
گهر هرک بستاند از جمشید
به گیتی مبادش به نیکی امید
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند در جهان ناامید
نیایش کنان پیش خورشید شد
ز یزدان دلی پر ز امید شد
چو یک موی گردد به سر بر سپید
بباید گسستن ز شادی امید
همانگاه بیرون خرامید شیر
دلاور شده خورده از گور سیر
به میدان خرامید تا شهریار
مگر بر شما نوکند روزگار
بگفت این به بازارگان و برفت
سوی گاه شاهی خرامید تفت
شه هندوان باره را برنشست
به میدان خرامید چوگان به دست
بباید خرامید سوی قباد
مگر کان سخنها نگیرد بیاد
بدیشان چنین گفت مزدک که شاه
نماید شما را بامید راه
به دیوان بابک خرامید شاه
نهاده ز آهن به سر بر کلاه
خرامید یکیک به درگاه شاه
به سر برنهاده ز آهن کلاه
دگر کو ز نادیدنیها امید
چنان بگسلد دل چو از باد بید
یکی بدره با هر یکی یار کرد
به برگشتن امید بسیار کرد
فرستاده از پیش کودک برفت
برتخت کسری خرامید تفت
تنش لرز لرزان به کردار بید
دل از جان شیرین شده نا امید
چنین گفت کان کو به یزدان پاک
فزون دارد امید و هم بیم و باک
گرانمایه دستی بپوشید و رفت
بر گاه کسری خرامید تفت
ازین دو یکی نیز جاوید نیست
ببودن تو را راه امید نیست
که ای خوب رخ کیست انباز تو
برین کش خرامیدن و ناز تو
پرامید دارد دل نیک مرد
دل بدکمنش را پراز بیم و درد
فرستاده از پیش کسری برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
بپیرایه زرد وسرخ وسپید
مرا کردی از برگ گل ناامید
نبشتست بر پرنیان سپید
بدان باشد ایرانیان را امید
بنالید و سر سوی خورشید کرد
زیزدان دلش پرزامید کرد
چنین گفت کای روشن دادگر
درخت امید از تو آید ببر
چوپیدا شود چاک روز سپید
کنم دل زکار جهان ناامید
که از شاه ایران مشو ناامید
اگر تیره شد روز گردد سپید
بما بیش باید که دارد امید
سراسر به نیکی دهیدش نوید
نخستین کیومرث با جمشید
کزو بود گیتی ببیم وامید
بساسانیان تا ندارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید
بکردار بازارگانان برفت
بدرگاه خسرو خرامید تفت
همیخواندندیش بهرام چید
ببرید خسرو ز رومی امید
چو بر زد ز دریا درفش سپید
ستاره شد از تیرگی ناامید
نشست ازبرپشت پیل سپید
هم آوردش ازبخت شد ناامید
جفا پیشه برپیل تنها برفت
سوی قلب خسرو خرامید تفت
نخواهم درین کار یاری ز کس
امیدم به یزدان فریادرس
چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت
ز لشکر بیک سو خرامید تفت
خرامید بندوی نزدیک شاه
کهای تاج تو برتو راز چرخ ماه
جهان جوی بندوی ز آنجا برفت
میان دو لشکر خرامید تفت
ببود و برآسود و ز آنجا برفت
به نزدیک خاقان خرامید تفت
خرامید خندان و برخوان نشست
بشد نیز بند وی برسم بدست
که بهرام دادش به ایران امید
سخن گفتن من شود باد و بید
چو امید خاقان بدو تیره گشت
به بیچارگی سوی خاتون گذشت
چو آگاهی آمد به شاه بزرگ
که از بیشه بیرون خرامید گرگ
نبد خسروی برتر از جمشید
کزو بود گیتی به بیم وامید
دل او ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد
شما را بدو چیست اکنون امید
کجا همچو هنگام با دست و بید
یکی تیغ هندی و پیل سپید
جزین هرچ بودم به گیتی امید
مبخشای بر هر که رنجست زوی
اگر چند امید گنجست زوی
چو هوشنگ و طهمورث و جمشید
کزیشان بدی جای بیم وامید
چو زین گونه بر من سرآید جهان
همی تیره گردد امید مهان
نباید که دارد بدو کس امید
که او پودهتر باشد از پوده بید
هیونان و بالا وپیل سپید
همه گشته از جان تو ناامید
کجا آن همه بزم وساز شکار
کجا آن خرامیدن کارزار
بیک روی برنام یزدان پاک
کزویست امید و زو ترس وباک