غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«هوس» در غزلستان
حافظ شیرازی
«هوس» در غزلیات حافظ شیرازی
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است
طمع خام بین که قصه فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانه ای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
در خیال این همه لعبت به هوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
مقیم بر سر راهش نشسته ام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار بازآید
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه ای می کند آن نرگس فتان که مپرس
حافظ که هوس می کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجرم ز آتش حرمان و هوس می جوشیم
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می ام ده که به پیری برسی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
سعدی شیرازی
«هوس» در غزلیات سعدی شیرازی
هیچ کس عیب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسی افتادست
چشمش به کرشمه گفت با من
در نرگس مست من چه آهوست
دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت
گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد
دلم دل از هوس یار بر نمی گیرد
طریق مردم هشیار بر نمی گیرد
هوس تو هیچ طبعی نپزد که سر نبازد
ز پی تو هیچ مرغی نپرد که پر نریزد
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب
هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد
در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست
مرغان دل بدین هوس از بر پریده اند
چنان به پای تو در مردن آرزومندم
که زندگانی خویشم چنان هوس نکند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله های زار آید
گر پند می خواهی بده ور بند می خواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بی کار گرفتار هوای دل خویش
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بی طبع عجب می مانم
جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی
تا به امروز مرا در سخن این سوز نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی
به هر چه درنگرم نقش روی او بینم
که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی
مولوی
«هوس» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را میگوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا
ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا
سوی دل ما بنگر كز هوس دیدن تو
دولت آن جا كه در او حسن تو بگشاد قبا
هر كسكی را هوسی قسم قضا و قدر است
عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد مرا
بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس
آب حیات جان تویی صورتها همه سقا
چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان
ره ندهد به ریسمان چونك ببیندش دوتا
مرا حلوا هوس كردست حلوا
میفكن وعده حلوا به فردا
ای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
ای هوسهای دلم باری بیا رویی نما
ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
كه فكند در دماغم هوسش هزار سودا
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
گه خاك در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
ز هوسها گذشتیی به جنون بسته گشتیی
نه جنونی ز خلط و خون كه طبیبش دهد دوا
یعلم الجهر نقش این آهوست
ناف مشكین او و مایخفی
ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم
تو را كه این هوس اندر جگر نخاست بخسب
زان شاه كه او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست
چو عقل كل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنونست
چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی
هوس كسب بیفتد ز دل مكسبه كوشت
چند باشد غم آنت كه ز غم جان ببرم
خود نباشد هوس آنك بدانی جان چیست
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنك او در پس غمزهست دل خست كجاست
بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است
بس كه هر مستمعی را هوس و سودایی است
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است
نقدهایی كه نه نقد غم توست آن خاكست
غیر پیمودن باد هوس تو بادست
گر نه كژی همچو چنگ واسطه نای چیست
در هوس آن سری اوست كه هم پای ماست
از هوس عشق او باغ پر از بلبلست
وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
هر كی به جد تمام در هوس ماست ماست
هر كی چو سیل روان در طلب جوست جوست
بر عدد ریگ هست در هوسش كوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتریست
غصه در آن دل بود كز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود كان بت عیار نیست
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه میشود
بی هوسی مكن ببین كز هوسی چه میشود
دزد دلم به هر شبی در هوس شكرلبی
در سر كوی شب روان از عسسی چه میشود
تن تو همچو خاك آمد دم تو تخم پاك آمد
هوسها چون ملخها شد نفسها چون حبوب آمد
سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود
چو جان بهر نظر باشد روان بینظر چه بود
امروز جمال تو بر دیده مبارك باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارك باد
هر كجا یك تار مویت بر هوس سر مینهد
تار ما را پود باد و پود ما را تار باد
مالك الملك چنان سنجق عشاق فراشت
كه كسی را هوس ملكت سنجر نكند
سخن عشق چو بیدرد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد
در هوس این سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند
جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدفست و سوی بحر گهر میرود
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل میفروخت دیگ هوس میپزید
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
پلید پاك شود مرده زنده مار عصا
چو خون كه در تن آهوست مشك بو گردد
چو عشق را هوس بوسه و كنار بود
كه را قرار بود جان كه را قرار بود
چو خارخار دلم مینشیند از هوسش
كه گلشنش بر این خار خار بازآید
ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی
نزول در حرم كبریا توانی كرد
بوی گلشن به گل همیخواند
خود تو را این هوس نمیآید
جان و دل از جذبه میل و هوس
همصفت دلبر و جانان شود
ملالت نفزایید دلم را هوس دوست
اگر رهزندم جان ز جان گردم بیزار
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید
مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
خنك آن قماربازی كه بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
من ندانم چه كسم كز شكرت پرهوسم
ای مگسها شده از ذوق شكرهات شكر
تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس
شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار
شكار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شكار در هوس او دوان قطار قطار
ما یكی جمع عاشقان ز هوس
آمدیم از سفر ز راهی دور
من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شكركشان
مرگ بود فراقشان مرگ كه را بود هوس
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
در هوس گلرخان سست زنخ گشتهای
های اگر دیدیی روی چو گلنار خویش
در آن هوا كه هوا و هوس از او خیزد
چه دید مرغ دل از ما ز چیست پروازش
با سیب انار گفت كه شفتالویی بده
گفت این هوس پزند همه منبلان راغ
نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم
به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ
حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل
بانگ رسید كیست آن گفتم من غلام دل
من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم
یا حسرتی من هجره یا غبنتی یا ذا الندم
نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او جانب گلزار شدم
تا كه فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمه تو كم ز یكی تار شدم
گفت كه با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پركنده شدم
هر كسكی را كسكی هر جگری را هوسی
لیك كجا تا به كجا من ز هوایی دگرم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشك نام او نام رخ قمر برم
گر هیچ گریزی بگریز از هوس خویش
زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
كه من از سلسله جستم وتد هوش بكندم
ز جفای تو حزینم جز عشقت نگزینم
هوسی نیست جز اینم جز از این كار ندارم
هوسی است در سر من كه سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم كه ز خود خبر ندارم
خیره از عشق ویم كز هوسش هر نفسی
عاشق سوخته خیره سری می رسدم
جان اخوان صفا اوست كه اندر هوسش
همه دردی جهان در سر خود مالیدم
آن چه خال است بر آن رخ كه اگر جلوه كند
زود بیگانه شود در هوسش خال زعم
هوس عشق ملك تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
ما جمع ماهیانیم بر روی آب رانیم
این خاك بوالهوس را بر روی خاك پاشیم
از هوس عشق او چرخ زند نه فلك
وز می او جان و دل نوش كند جام جام
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم
ماند یكی دو سه نفس چند خیال بوالهوس
نیست به خانه هیچ كس خانه مساز بر زمین
هر اندیشه كه برجوشد روان گردد پی صیدی
نمكها را هوس چه بود نمكدان را فریبیدن
در روده و سرگینی باد هوس و كینی
ای غافل آلوده رو كم تركوا برخوان
عقل از بهر هوسها دارداری می كند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
دوش دیدم كز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفكندم امتحان را تا چه گردد مار من
در دل تنگ هوس باده بقا ساكن نگشت
هر دلی كاین می در او بنشست میدانی است آن
دل بنه بر هوسی كه دل از آن برنكنی
شیرمردا دل خود را سگ هر كوی مكن
لاله زار و چمن ار چه كه همه ملك وی است
هوس و رغبت او بین تو به گلدسته من
بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان
رندی از حلقه ما گشت در این كوی نهان
شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم
جان چه باشد این هوس و آن گاه جان
هر تن و هر جان كه هست خاك تو بودهست مست
غافلشان كردهای زان هوس بینشان
ای هوس عشق تو كرده جهان را زبون
خیره عشقت چو من این فلك سرنگون
بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس
كه نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن
جان مرا در این جهان آتش توست در دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو
سنگ شكاف میكند در هوس لقای تو
جان پر و بال میزند در طرب هوای تو
ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع
رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب كو
شمس تبریز كه جان در هوس او بگریست
گشت زیبا و دلارام و لطیف و كش از او
آن چه آب است كز او عاشق پرآتش و باد
از هوس همچو زمین خاك شد و مفرش از او
غنچه گلزار جان روی تو را یاد كرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو
سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل
بدان هوس كه خورد غوطه در میانه جو
پس از این جان كه دارمش به خموشی سپارمش
ز كجا خامشم هلد هوس جان سپار تو
طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
نظر تن بنان تو هوس دل بنان تو
از فرقت آن دریا چون زهر شده شكر
زهر از هوس دریا آب حیوان گشته
اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی
چندان تو چنین گفته كز عشق چنان گشته
ای در هوست غرقه هم صوفی و هم خرقه
هم بنده بیچاره هم خواجه نسابه
تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی
كه رخ خود به كف پاش بود مالیده
خالی كنی سر از هوس گردی تو زنده بینفس
یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی
چند جنون كرد خرد در هوس سلسلهای
چند صفت گشت دلم تا تو بر او برگذری
جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی
هر كی حدیث میكند بر لب او نظر كنم
از هوس دهان تو تا لب كی گزیدهای
لطف توام نمیهلد ور نه همه زمانه را
از هوس تو ای شكر همچو مگس برانمی
گر تو نمیخری مخر می به هوس همیخرم
عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند میدهی
ای برده هوسها را بشكسته قفصها را
مرغ دل ما خستی پس قصد هوا كردی
گر علم خرابات تو را همنفسستی
این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی
آن جا بردت پای كه در سر هوسش بود
و آن جا بردت دیده كه آن جا نگریدی
ای از هوس بهار حسنت
در هر نفسم دم خزانی
نتوان ز تو عشق صبر كردن
صبرا تو در این هوس نشایی
تو نه این جایی نه آن جا لیك عشاق از هوس
میكنند آن جا نظر كان جاستی آن جاستی
خنك آن دم كه ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
هله ای جان و جهانم مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی هوس خاصی و عامی
مشكی را مشكی را مشكی پرهوسی را
چه كشانی چه كشانی به مطارات همایی
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری چه كنم نمیگذاری
چه بود حیات بیاو هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان دغلی كمین غلامی
چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد
چه گیاه و گل بروید چو تو خوش كنی سقایی
كه در آن زمان سری تو كه تو خویش دنب دانی
چو تو را سری هوس شد تو یقین بدانك دنبی
تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی
سخن پدر نگویی هوس پسر نداری
بس كن و سحر مكن اول خود را برهان
كه اسیر هوس جادویی و شعبدهای
به شكرخنده اگر میببرد دل ز كسی
میدهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی
لا یغرنك سد هوس عن رایی
كم قصور هدمت من عوج الا رآ
نیست روزی كه سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم یا هوس معدودی
به شكرخنده اگر میببرد جان ز كسی
میدهد جان خوشی پرطربی پرهوسی
گوید آن دلبر كه چون همدل شدی
با هوس همراه و هم منزل شدی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شكر زین هوس در جان نی
زان هوس شد پای دلها بستهای
زان طرب شد پر جان بگشادهای
برگ قفص نداری جز ما هوس نداری
یكتا چو كس نداری برخیز از دوتایی
هر شكری زین هوس عود كند خویش را
تا كه بسوزد بر او چونك به مجمر كشی
گنج دلت سر به مهر وین جگرت كان مهر
ای تو شكم خوار چند در هوس رودهای
هر كی دلی داشت زین هوس تو ببینش
بی دل و بیكار همچنانك تو دیدی
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلك را تو آتشی و تو آبی
بگفتمت چه كس است این بگفتیم هوس است این
خمش خمش كه بس است این چه آفتی چه بلایی
هوس چه باشد ای جان مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان چه آفتی چه بلایی
تو آفتاب جهانی چرا سیاه دلی
كه تا دگر هوس عقده ذنب نكنی
هوس نشسته كه فردا چنین كنیم و چنان
خبر ندارد كو را نماند فردایی
همیزیم به ستیزه و این هم از گولیست
كه تا مرا نكشی ای هوس نیارامی
كه نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد كه او راست بسته بال و پری
بر این صفت چو ز حد رفت هر كسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بكرد وحادی
در هوس مشتریت عمر رفت
ماه ببین و بره از مشتری
لا یغرنك سد هوس عن رایی
كم قصور هدمت من عوج الارآء
«هوس» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
دل در هوس تو چون ربابست رباب
هر پاره ز سوز تو کبابست کباب
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست
چون مست بهر شاخ در آویزنست
کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست
کس نیست که اندر سرش این سودا نیست
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است
تا خود به وصال تو که را دسترس است
از نخوت آن باد و زین باد هوس
هر ذره ز آفتاب پرهیز کند
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل در هوس قوم فرومایه مبند
دل با هوس تو زاد و بودی دارد
با سایهی تو گفت و شنودی دارد
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بندهی آنم که خموشی داند
آن چشم چو پاسبان فروبست بخواب
وقت هوس شکر ربائی آمد
باز از هوس سوز خاکستر من
واگشت و هزار بار صورتها شد
تخم غم را کجا پذیرد چو زمین
آن کز هوسش فلک معلق باشد
یاران یاران ز هم جدائی مکنید
در سر هوس گریز پائی نکنید
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
در عشق تو مست و بیقرارم همه روز
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل
تا محرم جان دلنواز آمد دل
خون غم و اندیشه حلالست حلال
خواب و هوس خواب حرامست حرام
گاهی ز هوس دست زنان میباشم
گاه از دوری دست گزان میباشم
ای دل چه شدی ز دست دستی میزن
دست از هوس عشوهپرستی میزن
پالوده شوی در طلب پالودن
فرسوده شوید در هوس فرسودن
دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی
دلها خون شد در هوس خون گشتن
سرمست شدم در هوس سرمستان
از دست شدم در ظفر آن دستان
هرچند در این هوس بسی باشی تو
بیقدر تو همچون مگسی باشی تو
من در هوس تو میپزم حلوائی
حلوا بنگر به صورت سودائی
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمهی نانی نانی
در عشق هر آن که برگزیند چیزی
از نفس هوس بر او نشیند چیزی
گر سوزش سینه را به کس میداری
وز مهر ضمیر پر هوس میداری
مادام که در راه هوا و هوسی
از کعبهی وصل هردمی باز پسی
نی گفت که پای من به گل بود بسی
ناگاه بریدند سرم در هوسی
فردوسی
«هوس» در شاهنامه فردوسی
گر آهوست بر مرد موی سپید
ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید
که آهوست بر مرد گفتار زشت
تو را اندر آغاز بود این سرشت