غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«جفا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«جفا» در غزلیات حافظ شیرازی
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمی کند
به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جان ها چو بگشایند بفشانند
جفا نه پیشه درویشیست و راهروی
بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی
آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
هر که چون لاله کاسه گردان شد
زین جفا رخ به خون بشوید باز
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم
شرح نیازمندی خود یا ملال تو
به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاست
به قصد جان من خسته در کمان داری
بکش جفای رقیبان مدام و جور حسود
که سهل باشد اگر یار مهربان داری
سعدی شیرازی
«جفا» در غزلیات سعدی شیرازی
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
دیوانه کوی خوبرویان
دردش نکند جفای بواب
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی وفاست
سیلاب ز سر گذشت یارا
ز اندازه به درمبر جفا را
تندی و جفا و زشتخویی
هر چند که می کنی نکویی
از هر جفات بوی وفایی همی دهد
در هر تعنتیت هزار استمالتست
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست
اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست
مرا جفا و وفای تو پیش یک سانست
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بی وفا ای دوست
جفا مکن که بزرگان به خرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست
گر دوست واقفست که بر من چه می رود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
هر که با غمزه خوبان سر و کاری دارد
سست مهرست که بر داغ جفا صابر نیست
مرد باید که جفا بیند و منت دارد
نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست
چندان که جفا خواهی می کن که نمی گردد
غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم به صلح بازآرد
بکی العذول علی ماجری لا جفانی
رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد
جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را
که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد
نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی
دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد
چندین وفا که کرد چو من در هوای تو
وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد
گر از جفای تو در کنج خانه بنشینم
خیالت از در و بامم به عنف درگیرد
وجود خسته من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار بر نمی گیرد
جفای پرده درانم تفاوتی نکند
اگر عنایت او پرده دار ما باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند
من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان
باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
جفا و سلطنتت می رسد ولی مپسند
که گر سوار براند پیاده درماند
طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین
مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند
از وفاها هر چه بتوان می کنم
وز جفاها هر چه نتوان می کند
سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت
بر در بنشینم اگر از خانه برانند
دانی چه جفا می رود از دست رقیبت
حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
طریق عشق جفا بردنست و جانبازی
دگر چه چاره که با زورمند برنایند
سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن
کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانه لیلی کجا رود
سعدی به در نمی کنی از سر هوای دوست
در پات لازمست که خار جفا رود
سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می رود
آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید
ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا
بجست و در دل مردان هوشیار آید
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
شرطست جفا کشیدن از یار
خمرست و خمار و گلبن و خار
یاران شنیده ام که بیابان گرفته اند
بی طاقت از ملامت خلق و جفای یار
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
ای سخت جفای سست پیوند
رفتی و چنین برفت تقدیر
هر که را با گل آشنایی بود
گو برو با جفای خار بساز
چه کند پای بند مهر کسی
که نبیند جفای اصحابش
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمی دهیم و به شوخی همی برند از پیش
چندان که می بینم جفا امید می دارم وفا
چشمانت می گویند لا ابروت می گوید نعم
می زد به شمشیر جفا می رفت و می گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
می نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
طاقت نمی دارم ولی افتان و خیزان می برم
تو به حال من مسکین به جفا می نگری
من به خاک کف پایت به وفا می نگرم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم
بارکشیده جفا پرده دریده هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ایست مشکلم
چون دوست موافقست سعدی
سهلست جفای خلق عالم
مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند
گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم
شرطست احتمال جفاهای دشمنان
چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم
تا کی آخر جفا بری سعدی
چه کنم پای بند احسانم
مشنو که همه عمر جفا برده ام از کس
جز بر سر کوی تو که دیوار زبونم
ضرورتست که عهد وفا به سر برمت
و گر جفا به سر آید هزار چندینم
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم
آن که صبر از جمال او نبود
به ضرورت جفای او ببریم
به درشتی و جفا روی مگردان از ما
که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم
مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد
در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن
سعدی چو به میوه می رسد دست
سهلست جفای بوستانبان
اگرم نمی پسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران
من ترک مهر اینان در خود نمی شناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان
من نمی یارم از جفای رقیب
درد با یار مهربان گفتن
اگر هزار جفا سروقامتی بکند
چو خود بیاید عذرش بباید آوردن
بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن
زیبا نبود شکایت از دوست
زیبا همه روز گو جفا کن
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من
جفای عشق تو چندان که می برد سعدی
خیال وصل تو از سر نمی کند بیرون
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین
تحمل کن جفای یار سعدی
که جور نیکوان ذنبیست معفو
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته ای
عقل کهن بار جفا می کشد
دم به دم از عشق نوآموخته
ای یار جفاکرده پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
بر من از دست تو چندان که جفا می آید
خوشتر و خوبتر اندر نظرم می آیی
من از این در به جفا روی نخواهم پیچید
گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمی توانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت
دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
اگر دانی که تا هستم نظر با جز تو پیوستم
پس آن گه بر من مسکین جفا کردن صوابستی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه ست و صاف با دردی
قلم بر بی دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
تو را چه بود که تا صبح می خروشیدی
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام ور خون من بخوری
مرا دلیست گرفتار عشق دلداری
سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
سعدی به جفا دست امید از تو ندارد
هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری
جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست
که سرگزیت به کافر همی دهد غازی
ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان
نمی برد که من از دست ترک شیرازی
به چشم رحم به رویم نظر همی نکند
به دست جور و جفا گوشمال داده بسی
عجب مدار ز من روی زرد و ناله زار
که کوه کاه شود گر برد جفای خسی
گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده ام
سنگ جفای دوستان درد نمی کند بسی
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی
کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند
کند هرآینه جور و جفا و کبر و منی
من با تو دوستی و وفا کم نمی کنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمی نهی در به چه باز می کنی
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می خواهی
مولوی
«جفا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
چون خون نخسپد خسروا چشمم كجا خسپد مها
كز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
در عشق ترك كام كن ترك حبوب و دام كن
مر سنگ را زر نام كن شكر لقب نه بر جفا
از تو جفا كردن روا وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه بر جان خون پالای ما
آنچ كند شاه جفا آبله دان بر كف شه
آنك بیابد كف شه بوسه دهد آبله را
گفتم ای چرخ فلك مرد جفای تو نیم
گفت زبون یافت مگر ای سره این مرد مرا
وان دم كه ز بدخویی دشنام و جفا گویی
میگو كه جفای تو حلواست همه حلوا
بنه بر خوان جفان كالجوابی
مكرم كن نیاز مشتری را
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار میببریدم از جور و جفا
من جفاگر بیوفا جستم كه هم جامم شود
پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
آن دلی را كه به صد شیر و شكر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
گر در عسل نشینی تلخت كنند زود
ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا
درخت اگر متحرك بدی ز جای به جا
نه رنج اره كشیدی نه زخمهای جفا
وفا چه میطلبی از كسی كه بیدل شد
چو دل برفت برفت از پیش وفا و جفا
بكش تو خار جفاها از آن كه خاركشی
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین كشدا
چون بجهند از حجب خواب خویش
بازبمالند سبال جفا
جفا میكن جفاات جمله لطفست
خطا میكن خطای تو صوابست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند كه ساقی ز وفا برگشتهست
كارم به یك دم آمد از دمدمه جفا
هنگام مردنست زمان عقار نیست
جفات نیز شكروار چاشنی دارد
زهی جفا كه در او صد هزار گنج وفاست
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق كشیدن فن سلاطین است
نظیر آنك نظامی به نظم میگوید
جفا مكن كه مرا طاقت جفای تو نیست
آن كه ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد
هیچ گمان مبر كه او در بر حور میرود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی كجا روی بیتو به سر نمیشود
جور و جفا و دوریی كان كنكار میكند
بر دل و جان عاشقان چون كنه كار میكند
لطف بهار بشكند رنج خمار باغ را
گر چه جفای دی كنون سوی خمار میكشد
لذت بیكرانه ایست عشق شدست نام او
قاعده خود شكایتست ور نه جفا چرا بود
كلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد
از جرم و جفاجویی چون دست نمیشویی
بر روی بزن آبی میقات صلا آمد
همه جور و جفا و محنت عشق
بر او شیرین چو مهر مادری شد
ای كز تو همه جفا وفا شد
آن عهد و وفای تو كجا شد
آن شخص كه مردنیست فردا
امروز چرا جفا نماید
ما خاك شما شدیم در خاك
تخم ستم و جفا مكارید
از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا
زانك یاد آن جفاها در ره تو سد شود
خنك آن كس كه چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
صنما جفا رها كن كرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی كه ز كس دوا ندارد
به چه نوع شكر گویم كه شكرستان شكرم
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
رو ترش كرده چو ابری كه ببارید جفا
از وفا رست جفا هم به وفایی برسد
آنك دانست یقین مادر گلها خارست
همچو گل خندد چون خار جفایی برسد
گر چه جان از وی ندید الا جفا
از وفاها بر امید او رمید
آن الم را بر كرمها فضل داد
وان جفا را از وفاها برگزید
گوش خود را ز جفا پاك كنید
زانك بانگی ز سما میآید
تشنیع میزنی كه جفا كرد آن نگار
خوبی كه دید در دو جهان كو جفا نكرد
هست صواب صواب گر چه خطایی كند
هست وفای وفا گر به جفا میرود
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی
ایا نموده وفاها مكن جفا كه نشاید
نه مار را مدد و پشت دار موسی ساخت
نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد
غمش جفا نكند ور كند حلالش باد
به هر چه آب كند تشنه صد رضا دارد
تو خود جفا نكنی ور كنی جفا بر دل
بكن بكن كه به كردار تو رضا دارد
چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف
كه او طراوت آب و دم صبا دارد
چو تو عذر خواهی گنه و جفا را
چه كند جفاها كه وفا نباشد
لب بگشا هیكل عیسی بخوان
كز دم دجال جفا مردهاند
جام جفا باشد دشوارخوار
چون ز كف دوست بود خوش بود
گر چه خزان كرد جفاها بسی
بین كه بهاران چه وفا میكند
جفا از سر گرفتی یاد میدار
نكردی آن چه گفتی یاد میدار
تا ذوق جفاش دید جانم
در عشق جفاست از وفا سیر
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منكرت بگذارد نه بر سر اقرار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقطهای آن نكوكردار
درون تو چو یكی دشمنیست پنهانی
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
به هر جفا و به هر زخم اندك اندك آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار كش
ور زانك تو عاشق نهای رو سخره میكن خار كش
سر و پا گم مكن از فتنه بیپایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
جفای او كه روان گریزپای مرا
حریف مرغ وفا كرد دانه و دامش
ور تو گواهان مرا رد می كنی ای پرجفا
ای قاضی شیرین قضا باری فروخوان محضرم
میر شكار فلكی تیر بزن در دل من
ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم
پیل به خرطوم جفا قاصد كعبه شده است
من چو ابابیل حقم یاور هر كرگدنم
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشكن به جفاهات كمانم
نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشكنم
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم
ابر نبود ماه ما را تا جفای شب كشیم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم
ز جفای تو حزینم جز عشقت نگزینم
هوسی نیست جز اینم جز از این كار ندارم
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
پس تو خود این گو كه از تیغ جفا
عاشقی را قصد و بیسر می كنم
هر جفاكش طالب روز وفاست
من جفاكش از وفا نشكیفتم
هر جفایی كه كند می رسدش
هر جفایی كه كند بردارم
گر چه انگور همه خون گرید
كه از این جور و جفا بیزارم
گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا
من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم
ما آن نهاله را كه بر و میوهاش جفاست
در تیره خاك حرص مغرس نمیكنیم
دل آر خسته به خار جفا و گل بستان
چه تحفه آری ماورد را كه ما وردیم
قصد جفاها نكنی ور بكنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد جفاها نكنی ور بكنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من
جور مكن كه بشنود شاد شود حسود من
سیر نمیشوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مكن جفا مكن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونك تو سایه افكنی بر سرم ای همای من
نی نی به از این باید با دوست وفا كردن
نی نی كم از این باید تقصیر و جفا كردن
و اگر قدم فشردی به جفا و نذر كردی
بشكن تو نذر خود را چه شود كفارتی كن
منگر كه كیست گریان ز جفا و كیست عریان
نه وصی آدمی تو بنشین و كار خود كن
نی غلط گفتم جهان چون عاشق است
او به جان جوید جفای نیكوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست
ای مسلمان جان كه را دارد زیان
عادت خوبان جفا باشد جفا
هم بر آن عادت بر او احسان مكن
گر چه دل بر مرگ خود بنهادهایم
در جفا آهستهتر چندان مكن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا كن
میبینمت كه عزم جفا میكنی مكن
عزم عتاب و فرقت ما میكنی مكن
در حسد افتادهایم دل به جفا دادهایم
جنگ كه میافكند یار سخن چین من
جفای تلخ تو گوهر كند مرا ای جان
كه بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان
دب طیف فی الحشا نعم ماش قد مشا
قد سقانا ما یشا فی كأس كالجفان
رحم را سیلاب برد یا نكوكاری بمرد
ای زده تیر جفا ای كمان كرده نهان
ای همه كردی ولی برنگشت از تو دلی
ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران
ای شمس تبریزی بیا ای جان و دل چاكر تو را
گر چه نبشتی از جفا نام مرا بر آب جو
بلبل مست تا به كی ناله كنی ز ماه دی
ذكر جفا بس است هی شكر كن از وفا بگو
ما را كه برای دل حساد جفا گفت
امروز چو خلوت شد ما را بستود او
بگریختیم از جور او یك مدتی وز دور او
چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته
تا خود چه فسون گفتی با گل كه شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارك پژمرده
پرجفایانی كه ایشان با همه كافردلی
مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته
ای خداوند یكی یار جفاكارش ده
دلبری عشوه ده سركش خون خوارش ده
رخ نفسی بر رخ این مست نه
جنگ و جفا را نفسی پست نه
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نكنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهای
دست جفا گشادهای پای وفا كشیدهای
آنك بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی
غم نخورد از آنك تو روی بر او ترش كنی
از ابلیسی جدا بودی سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی سقم او را كرم بودی
ادر كأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی
و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار
مها یك دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری
چه با لذت جفاكاری كه میبكشی بدین زاری
پس آنگه عاشق كشته تو را گوید چو خوش خویی
با جمله جفاكاری پشتی كند و یاری
گر پشتی او نبود پشت همه بشكستی
در وقت جفا دل را صد تاج و كمر بخشی
در وقت جفا اینی تا وقت وفا چونی
گر قصد هوا كردی ور عزم جفا كردی
كو زهره كه تا گویم ای دوست چرا كردی
این جمله جفا كردی اما چو نمودی رو
زهرم چو شكر كردی وز درد دوا كردی
خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو
بیهوشی جانی تو گیرم كه جفا كردی
جان بیتو یتیم آمد مه بیتو دو نیم آمد
گلزار جفا گردد چون تخم جفا كاری
چون سركشی آغازی یا اسب جفا تازی
دست كی رسد در تو گر پای نیفشاری
گر جور و جفا این است پس گشت وفا كاسد
ای دل به جفای او جان باز چه میپایی
جفایی كز بر معشوق آید
نثارش كن به شادی مرحبایی
درآ در مجلس سلطان باقی
ببین گردان جفان كالجوابی
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا اگر جفا دیدی
ای زنده كننده هر دلی را
آخر به جفا دلم شكستی
باجفا شو با كسی كو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
شمس تبریزی جفا كردی و دانم این قدر
كز میان هر جفایی صد وفا آوردهای
پر و بال تو بریدم غم و آه تو شنیدم
هله بازت بخریدم كه نه درخورد جفایی
ز غم دلم چه شادی به جفا چه اوستادی
دم شاد برنیارم هله تا تو شاد باشی
ننگ مردانی اگر او به جفا نیزه كشد
به سوی او نروی و پی جوشن گیری
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شكم گرسنگان را تو به نان ترسانی
برمكن تو دل خود از من ازیرا به جفا
گر كه قاف شود دل تو ز بیخش بكنی
هر كی در عهد تو از جور زمانه گله كرد
سزد ار كفش جفا بر دهن او بزنی
هر كجا زشتی جفاكاری رسید
خوبیش دادی وفا آموختی
باوفا یارا جفا آموختی
این جفا را از كجا آموختی
در صبر و توبه عصمت اسپر سرشتهای
و اندر جفا و خشم سنانی نهادهای
تو خاك آن جفا شدهای وین گزاف نیست
در زیر این جفا تو وفایی بدیدهای
چون تو كنی جفا ز كی ترساندت كسی
جز آنك سر نهد به هر آنچ اقتضا كنی
سوگند خوردهای كه از این پس جفا كنی
سوگند بشكنی و جفا را رها كنی
ظالم جفا كند ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن كند كه تو در حق ما كنی
به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم
كه شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی
خوشست تلخی دارو و سیلی استاد
غنیمتست ز یار وفا جفاكاری
به غیر ناز و جفا هر چه میكند معشوق
مباش ایمن كان فتنه است و طراری
بگو به عشق كه ای عشق خوش گلوگیری
گه جفا و وفا خوب و خوب كرداری
مجو مجو پس از این زینهار راه جفا
مكن مكن كه كشد كار ما به رسوایی
ز جفای مستان، نروی ز دستان
كه لطیف كیشی، نه چو زخم تیری
هذا محمد قتلی تغمد
انا معود حمد الجفایی
آن جفاها كه كردهای با من
نكند هیچ یار با یاری
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای كه تو سلطان وفا بودهای
یار سرور و دولتم، خواجهی هر سعادتم
لیك تو با همه جفا خوشتر ازین همه بدی
لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی
یزداد لها صبغ فی احمر القانی
گویند كه: « در جفاست، اسرار »
باور كردم ز عشق آن یار
نی نی، نه حد جفاست این كار
یا معتمدی و یا شفایی
طیبالله عیشكم، لا اوحشالله من ابی
لست انسی احبتی، والجفا لیس مذهبی
كیف هذاالجفا و انت وفا؟
كیف اردیتنی بنسیان
«جفا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
این کان ندامتی صدودا و جفا
مولای عفیالله عفیالله عفا
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست
چون غرقهی ما شدی همه لطف و وفاست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
آن مرگ لقاست نی جفا و کین است
نامرده همی میرد و مرگش این است
گویند وفای او چه لذت دارد
ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است
هرچند فراق پشت امید شکست
هرچند جفا دو دوست آمال ببست
جانم ز جفا خرم و خندان باشد
زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
ای دل ز جفای دلستانان مگریز
دزدی خواهی ز پاسبانان مگریز
گر عمر وفا کند جفاهای ترا
در دل دارم که تا قیامت بکشم
از درد همیشه من دوا میبینم
در قهر و جفا لطف و وفا میبینم
بر بوی وفا دست زنانت باشم
در وقت جفا دست گرانت باشم
من دوش فراق را جفا میگفتم
با دهر فراق پیش میآشفتم
من قاعدهی درد و دوا میشکنم
من قاعدهی مهر و جفا میشکنم
ای عادت تو خشم و جفا ورزیدن
وز چشم تو شاید این سخن پرسیدن
دوشست دیدم یار جدائی جویان
با من به جفا و کین جدا شو گریان
یارب تو یکی یار جفا کارش ده
یک دلبر بدخوی جگر خوارش ده
ای پر ز جفا چند از این طراری
پنهان چه کنی آنچه به باطن داری
ای دوست بهر سخن در جنگ زنی
صد تیر جفا بر من دلتنگ زنی
زان میترسم در جفا باز کنی
مکر اندیشی بهانه آغاز کنی
رو ای غم و اندیشه خطا میگوئی
از کان وفا چرا جفا میگوئی
هر کودک را گر از جفا ترسانند
من پیر شدم در این مرا میگوئی
گر خار بدین دیدهی چون جوی زنی
ور تیر جفا بر دل چون موی زنی
فردوسی
«جفا» در شاهنامه فردوسی
نشستند هر دو به اندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان
دو مرد جفا پیشه را دل ز درد
بپیچید و شد رویشان لاژورد
ازین پس به خیره مریزید خون
که بخت جفاپیشگان شد نگون
پدر مهر و پیوند بفگند خوار
جفا کرد بر کودک شیرخوار
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار
درفش جفاپیشه افراسیاب
همی تابد از گرد چون آفتاب
چنین تا به نزدیکی پل رسید
چو آمد درفش جفا پیشه دید
خنیده به گیتی به مهر و وفا
ز آهرمنی دور و دور از جفا
بدو روز و دو شب بدرگه رسید
درنامور پرجفا پیشه دید
ندانیم ماکان جفاگر کجاست
به ابرست گر در دم اژدهاست
ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
ز راه چرم بر سپدکوه شد
دلش پرجفا بود نستوه شد
درفش جفا پیشه آمد پدید
سپه بر لب رود صف برکشید
کمان جفا پیشه چون ابر بود
هم آورد با جوشن و گبر بود
نکرد آن جفاپیشه فرمان من
نه فرمان این نامدار انجمن
نگر تا چه بد ساخت آن بیوفا
مر او را چه پیش آورید از جفا
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب
جفا پیشه گشتم ازین پس بجنگ
نجویم بخون ریختن بر درنگ
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی
پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد
به کابل یکی مهتری شاه کرد
جفا پیشگان ترا هم کنون
بیاویزم از دارشان سرنگون
به جان یاد دارم وفای ترا
نجویم به چیزی جفای ترا
هرانگه که زین تیرگی بگذرم
بگویم جفای تو با داورم
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا
جفادیده ایرانیی بد به روم
چنانچون بود مرد بیداد و شوم
جفادیده چون روی شاپور دید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
نکوهیده باشد جفا پیشه مرد
به گرد در آزداران مگرد
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفا پیشه شد جان تاریک اوی
یکی مهر خوانند و دیگر وفا
خرد دور شد درد ماند و جفا
جفا برگزیدی به جای وفا
وفا را جفا کی پسندی سزا
به شاه آنک تو کردی ای بیوفا
ببینی کنون زور تیغ جفا
به بیدادگر بر مرا مهر نیست
پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
جزان هرک ما را به دل دشمنست
ز تخم جفا پیشه آهرمنست
که با او چراکرد چندان جفا
ازان پس کزو دید مهر و وفا
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد
ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد
برلشکر شهریار آمدند
جفاپیشه و کینه دار آمدند
جفا پیشه گستهم و بند وی تیز
گرفتند زان کاخ راه گریز
جفا پیشه برپیل تنها برفت
سوی قلب خسرو خرامید تفت
چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا
وفا کردن او و از ما جفا
تو خود کی شناسی جفا از وفا
جفا پیشه از پیش خانه بجست
لب شاه بگرفت ناگه به دست
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفا پیشه ماهوی بنمود پشت