غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«اختر» در غزلستان
حافظ شیرازی
«اختر» در غزلیات حافظ شیرازی
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می شمارم
با سیر اختر فلکم داوری بسیست
انصاف شاه باد در این قصه یاورم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج ها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
ساقی بیار باده که رمزی بگویمت
از سر اختران کهن سیر و ماه نو
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
سعدی شیرازی
«اختر» در غزلیات سعدی شیرازی
زان روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند
اخترانی که به شب در نظر ما آیند
پیش خورشید محالست که پیدا آیند
آنک از جنت فردوس یکی می آید
اختری می گذرد یا ملکی می آید
الحمد خدای آسمان را
کاختر به درآمد از وبالم
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتو دهد چنان که شب تیره اختری
گر به کنار آسمان چون تو برآید اختری
روی بپوشد آفتاب از نظرش به معجری
چون همایم سایه ای بر سر فکن
تا در اقبالت شوم نیک اختری
چاکر شده شه اخترانت
شیر فلک شده سگ کوی
مولوی
«اختر» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از عشق گردون متلف بیعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها
چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشكنی پا بر هوا نه هین بیا
گر نی كه كورندی چنین آخر بدیدندی چنان
آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگها
ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا
زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر
كه مطلوب همه جانها كند از جان طلب ما را
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
كه به شب باید جستن وطن یار نهان را
من از اختران شنیدم كه كسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه خبری كنید ما را
خبرش ز رشك جانها نرسد به ماه و اختر
كه چو ماه او برآید بگدازد آسمانها
خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر
ما در میان رقصیم رقصان كن آن میان را
چنان كه آب حكایت كند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حكایت كنند قالبها
گرد فلك گردد هر اختری
زانك بود جنس صفا با صفا
آواز داد اختر بس روشنست امشب
گفتم ستارگان را مه با منست امشب
هست گواه قمر چستی و خوبی و فر
شعشعه اختران خط و گواه سماست
بر عدد ریگ هست در هوسش كوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتریست
بیا كه عاشق ماهست وز اختران پیداست
بدانك مست تجلی به ماه راه نماست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
كدام اختر كز شمس او منور نیست
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
در فقر درویشی كند بر اختران پیشی كند
خاك درش خاقان بود حلقه درش سنجر زند
گاه مرا آب كند از پی پاكی طلبان
گاه مرا خار كند در ره بداختر خود
ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او
شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد
چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر
كه چون قندیل نورانی معلق ز آسمان باشد
نه هر ابری حریف ماه گردد
كه اختر را بجز اختر نگیرد
كه موسی را درخت آن شب چو اختر
نمود آذر ولیك آذر نباشد
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمعهای اختران را بیمحابا میكشد
اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار
هر یكی از نور روی او مزید اندر مزید
بگشاد این دماغم پر و بال بینهایت
كه به آفتاب ماند كه به ماه و اختر آمد
بگریز از من و از طالع شیرافكن من
كاخترم كوكبه بر آدم و حوا بزند
دوش در استارگان غلغله افتاده بود
كز سوی نیك اختران اختر اسعد رسید
اختر و ابر و فلك جنی و دیو و ملك
آخر ای بییقین بهر بشر میرود
گمان عارف در معرفت چو سیر كند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
ز گرد چون و چرا پردهای فرود آورد
میان اختر دولت میان چشم حسود
آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
كز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر
كی باشد اختری در اقطار
در برج چنین مهی گرفتار
اختران را شب وصلست و نثارست و نثار
چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار
آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
و اختر به امر زاید مدبر مدبر
برآ ای شاه شمس الدین تبریز
یكی نوری عجب بر اختر انداز
هفت اخترند عامل در شش جهت ولیكن
ای عشق بردریدی این هفت را از آن شش
پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت
چون نشود شه چون نشود شه آنك تو باشی پشت و پناهش
روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر
گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش
بگویمت كه چرا چرخ میزند گردون
كیش به چرخ درآورد تاب اختر عیش
بر هفت فلك بگذر افسون زحل مشنو
بگذار منجم را در اختر و در فالك
پری و دیو به پیش تو بستهاند كمر
ملك سجود كند و اختر و سما ای دل
هفت اختر بیآب را كاین خاكیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادههاشان بشكنم
شكر كند عارف حق كز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
ای صنم ستیزه گر مست ستیزهات شكر
جان تو است جان من اختر توست اخترم
اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمیدارم
به خرمنگاه گردونی كه راه كهكشان دارد
چو تركان گرد تو اختر چه خرگاهی نمیدانم
از بهر نیاز و درد ایشان
ما بر سر چرخ و اختر آییم
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
از معانی در معانی تا روم من خوشترم
تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر
رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم
شمس تبریز كه نور مه و اختر هم از اوست
گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر
روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم
اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا می رویم
فراختر ز فلك گشت سینه تنگم
لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم
فطیر چون كند او فاطرالسموات است
چو اختران سماوات از منیرانم
هوش ما چون اختر یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی كشته آن یاریم
آه از مه مختل شده وز اختر كاهل شده
از عقده من فارغ شده بیدانش فوار من
بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت كنم
كو صبح مصبوحان من كو حلقه احرار من
ای كه ز لعب اختران مات و پیاده گشتهای
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه كن
چو نازی می كشی باری بیا ناز چنین شه كش
كه بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن
زهی دریای پرگوهر زهی افلاك پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
بنوش از می بالا لب و ریش میالا
شنو بانگ و علالا ز هر اختر و كیوان
مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین
شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من
اختران گویند از بالا كه این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا كه چه غوغاست این
آهن اندر كف او نرمتر از مومی بین
پیش نور رخ او اختر را پنهان بین
تا مه تو تافت بر بداختری
سعد اكبر گشت و وارست از محن
ز آسمان حق بتاب ای آفتاب
اختران آسمان را برشكن
مریخیم و جز خون نبود
در طالع من در اختر من
ماه فشاند پر خود چون خروس
پیش و پسش اختر چون ماكیان
از اختران آسمان از ثابت و از سایره
عار آید آن استاره را كو تافت بر كیوان تو
مطبخ توست آسمان مطبخیانت اختران
آتش و آب ملك تو خلق همه عیان تو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم زهی رو
اختران فلك آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
آفتاب و فلك اندر كنف سایه توست
گر رود این فلك و اختر تابان تو مرو
چو در دشت آیم بود روضه او
چو وا چرخ آیم بود اختر او
هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده
این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
در چاره بداختران با روی چون ماه آمده
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
عاشقان چون اخترانش راه بالا كوفته
روز ما را دیگران را شب شده
ز آفتابی اختران را شب شده
خورشید را نگر كه شهنشاه اختر است
از بهر عذر گازر غمخوار آمده
زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم
بیهمگان خوشترم با همگانم مده
از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی
وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی
بر بام او این اختران تا صبحدم چوبك زنان
والله مبارك حضرتی والله همایون درگهی
نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان
در تك و پوی اختران هر یك چون مسخری
همچو دعای صالحان دی سوی اوج میشدی
باز چو نور اختران سوی حضیض میپری
غلام پاسبانانم كه یارم پاسبانستی
به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی
شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی
هر حكم كه میخواهی میكن كه همه جانی
اگر آواز سرهنگان نبودی
نگشتی اختر و كیوان نگشتی
كه مه درویش باشد پیش خورشید
كند بر اختران مه شهسواری
چه بودی گر بدانستی مهی را
شكسته اختری در بیوفایی
در یكی جسم طلسم آدمی اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
عكس این آتش بزد بر آینه گردون و شد
هر طرف از اختران بر چرخ گردان آتشی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
كه همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی
بكن ای دوست چراغی كه به از اختر و چرخی
بكن ای دوست طبیبی كه به هر درد دوایی
بستان ز دیو خاتم كه تویی به جان سلیمان
بشكن سپاه اختر كه تو آفتاب رایی
وگر آسمان و اختر دهدت نشان جانان
به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی
درهای آسمان را شب سخت میگشاید
نیك اختریت باشد گر چون قمر نخسپی
گه در زمین خدمت چون خاك ره شدم
بر چرخ روح گاه دویدم باختری
اندر زمین چه چفسی نی كوه و آهنی
زیر فلك چه باشی نی ابر و اختری
دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی
اختر و گردون اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی
مخزن قارون مخزن قارون اختر گردون ملك همایون
گر بدهد جان گر بدهد جان او نگزارد وام حبیبی
گاه چو مه میرود قاعده شب روی
میكند از اختران شیوه لشكركشی
تو راست چرخ چو چاكر تو مه نباشی و اختر
هزار ماه منور ز آستین بفشانی
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلك
چه دادهای تو كه بیپر كنند طیاری
بجه بجه چو شهاب از برای كشتن دیو
چو ز اختری بجهی قلب آسمان باشی
مگر اختران دیدهاندت ز بالا
فرو كرده سرها برای گوایی
غلط، كیست اختر؟! كه بویی نبردست
دل عقل كل با همه ارتقایی
می گرد شب در، مانند اختر
اناللیالی بحراللالی
«اختر» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
در اختر و خورشید و مهت میبینم
در برگ و گیاه و درگهت میبینم
از جملهی اختران که افروختهای
تو بیشتری که بیشتر سوختهای
بوئی ز تو و گل معطر نی نی
با دیدنت آفتاب و اختر نی نی
فردوسی
«اختر» در شاهنامه فردوسی
ز خاور برآید سوی باختر
نباشد ازین یک روش راستتر
چه گونه سرآمد به نیک اختری
برایشان همه روز کند آوری
زخاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
سر مایه بد اختر شاه را
در بسته بد جان بدخواه را
ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی
ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان
برون رفت خرم به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
چه اختر بد این از تو ای نیکبخت
چه باری ز شاخ کدامین درخت
مگر کاو سرو تن بشوید به خون
شود فال اخترشناسان نگون
همی گفت کاین جایگاه منست
به نیک اختر بومتان روشنست
بدان ای سر مایهی تازیان
کز اختر بدی جاودان بیزیان
به اختر کس آندان که دخترش نیست
چو دختر بود روشن اخترش نیست
از اختر چنین استشان بهره خود
که باشند شادان به کردار بد
چنین تا برآمد برو سالیان
نیامدش ز اختر زمانی زیان
دل هر دو بیدادگر پر نهیب
که اختر همی رفت سوی نشیب
سپاهی که آن را کرانه نبود
بدان بد که اختر جوانه نبود
ستاره شمر مرد اخترگرای
چنین زد ترا ز اختر نیک رای
که جویند تا اختر زال چیست
بران اختر از بخت سالار کیست
ستارهشناسان هم اندر زمان
از اختر گرفتند پیدا نشان
از اختر بجوئید و پاسخ دهید
همه کار و کردار فرخ نهید
چو بشنید گفتار اخترشناس
بخندید و پذرفت ازیشان سپاس
شگفته شد آن روی پژمرده ماه
به نیک اختری برگرفتند راه
چنین آمد از داد اختر پدید
که این آب روشن بخواهد دوید
سوی گرگساران شد و باختر
درفش خجسته برافراخت سر
سپهبد سوی باختر کرد روی
زبان گرمگوی و دل آزرمجوی
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود
چو بر ویسه آمد ز اختر شکن
نرفت از پسش قارن رزمزن
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اختر نیک زور
بیامد دژم از بر گاه اوی
همه تیره دید اختر و ماه اوی
چو آمد بر شهر مکران گذر
سوی کوه قاف آمد و باختر
بگیر و بگیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر
یکی تخت پرمایه اندر میان
زده پیش او اختر کاویان
چنین یافتم اخترت را نشان
ز گفت ستاره شمر موبدان
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
جزان کاو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس
همان پنج موبد از ایرانیان
برافراختند اختر کاویان
سراندر سپهر اختر کاویان
چو ماه درخشنده اندر میان
به نیک اختر و تندرستی شدن
به پیروزی و شاد باز آمدن
بخوانیم بیدار دل موبدان
از اخترشناسان و از بخردان
چه گفت آن خردمند بسیار هوش
که با اختر بد به مردی مکوش
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
ببستند گردان ایران میان
به پیش اندرون اختر کاویان
برآید به دست من این کارکرد
به گرد در اختر بد مگرد
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود
چو یزدان نیکی دهش زور داد
از اختر ترا گردش هور داد
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ
بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو
ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی او بر و بوم را
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
ببستند گردان ایران میان
به پیش سپاه اختر کاویان
بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش
به نیک اختری کاویانی درفش
ز فر تمامی و نیکاختری
ز شاهان به هر گونهای برتری
به فر و به نیکاختر ایزدی
که هرگز نپیچی به سوی بدی
فروزندهی تاج و تخت کیان
فرازندهی اختر کاویان
بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان
بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان
بدو گفت بهرام سالار طوس
که با اختر کاویانست و کوس
تو شو اختر کاویانی بدار
سپهبد نیاید سوی کارزار
چو روشن شود تیره شب روز ماست
که این اختر گیتی افروز ماست
که امروز گردیم پیروزگر
بیابد دل از اختر نیک بر
که ای شاه نیکاختر و شیردل
ببرده ز شیران بشمشیر دل
بدو داد شاه اختر کاویان
بران سان که بودی برسم کیان
ز اختر یکی روز فرخ بجست
که بیرون شدن را کی آید درست
بر آتش بسوزد بر و بوم ما
ندانم چه کرد اختر شوم ما
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود
برانگیخت پیلان و برخاست گرد
مر آن را بنیک اختری یاد کرد
جهان تا جهان باشد او شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
کنون من یکی بندهام بر درت
پرستندهی اختر و افسرت
به اخترت گویند کیخسروی
به شاهی به تخت مهی بر شوی
برفتند و نومید بازآمدند
که با اختر دیرساز آمدند
نبینم همی اختر خویش بد
ندانم چرا بر سرم بد رسد
چو گشتی بلند اختر و جفت جوی
بدیدی که آمدش هنگام شوی
نوشته بیاورد و بنهاد پیش
همان اختر و طالع و فال خویش
وزان اختر فیلسوفان روم
شگفتی که آید بدان مرز و بوم
بخفتند شادان دو اختر گرای
جوانمرد هزمان بجستی ز جای
چنین داد پاسخ که من تخت خویش
بدیدم به خواب اختر و بخت خویش
چو چندی برآمد برین روزگار
خجسته ببود اختر شهریار
ببایدت کردن ز اختر شمار
بگویی همی مر مرا روی کار
پیاده کند ترک چندان سوار
کز اختر نباشد مر آن را شمار
جهاندیده جاماسپ را پیش خواند
ز اختر فراوان سخنها براند
اگر شاه گفتار من بشنود
بدین گردش اختران بگرود
چنین داد پاسخ که ای نیکنام
بلنداختر و گرد و جوینده کام
چنین گفت نیکاختر اسفندیار
که ای نامداران خنجرگزار
به برج حمل تاج بر سر نهاد
ازو خاور و باختر گشت شاد
همی گفت بداختر اسفندیار
که هرگز نبیند می و میگسار
بدو گفت کای شاه پیروزگر
همی یابی از اختر نیک بر
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز
کجا آن همه عهد و سوگند و بند
به یزدان و آن اختر سودمند
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
چو خور چادر زرد بر سرکشید
ببد باختر چون گل شنبلید
همه اختر بد به جان تو باد
بریده به خنجر میان تو باد
وزان جایگه خواسته برگرفت
همی ماند از کار اختر شگفت
همی گفت بد روز و بد اخترم
ببارید آتش همی بر سرم
وگر خود نکشتی پدر مر مرا
نگشتی به جاماسپ بداخترا
شود ایمن از گردش روزگار؟
بود اختر نیکش آموزگار؟
به دادار گیتی که او داد زور
فروزندهی اختر و ماه و هور
مرا گر به زاول سرآید زمان
بدان سو کشد اخترم بیگمان
بریدند پرخاشجویان سرش
بدو بازگشت آن زمان اخترش
غمی گشت زان اشتر اسفندیار
گرفت آن زمان اختر شوم خوار
کنون خاور او راست تا باختر
همی بشکند پشت شیران نر
که من زین پشیمان کنم شاه را
برافرزوم این اختر و ماه را
کجا راه یزدان همی بازجست
همی خواستی اختران را درست
بترسم که روزت سرآید همی
گر اختر به خواب اندر آید همی
نگه کن که دانای پیشی چه گفت
که هرگز مباد اختر شوم جفت
کجا شد دل و هوش و آیین تو
توانایی و اختر و دین تو
که ایدون شنیدم ز دانای چین
ز اخترشناسان ایران زمین
سرت را ز تاج کیان شرم باد
به رفتن پی اخترت نرم باد
سپهر آفریدی و اختر همان
همه نیکویی باد ما را گمان
همی داشتش چون یکی تازه سیب
کز اختر نبودی بروبر نهیب
بگفتند با زال سام سوار
که ای از بلند اختران یادگار
بداختر چو از شهر کابل برفت
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
که روزی نبد زندگانیم خوش
دژم بودم از اختر کینهکش
بپیچی ازان گرچه نیکاختری
چو با کردگار افگند داوری
بزرگان و نیکاختران را بخواند
به تخت گرانمایگان بر نشاند
ز اختر یکی روزگاری گزید
ز بهر سپهبد چنان چون سزید
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر
نشسته ستارهشمر پیش شاه
ز اختر همی کرد روزی نگاه
کنون اختر گازر اندرگذشت
به دکان شد و برد اشنان به دشت
همی بود تا تیرهتر گشت روز
سوی باختر گشت گیتیفروز
چنین گفت پس با سواران خویش
بلنداختر و نامداران خویش
که این جام پیروزی جان ماست
سر اختران زیر فرمان ماست
جهان آفریننده یار منست
سر اختر اندر کنار منست
همانا که نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
چو دیدند کان کار بیسود گشت
بلند اختر و نام دارا گذشت
همو آدمی بودکان چهره داشت
به خوبی ز هر اختری بهره داشت
بزرگان و اخترشناسان همه
تو گویی به هندوستان شد رمه
ز اختر شناسان هر کشوری
به جایی که بد نامور مهتری
همی طبع اختر نگه داشتند
فراوان درین روز بگذاشتند
سوی فور هندی سپهدار هند
بلند اختر و لشکر آرای سند
از اخترشناسان و از موبدان
جهاندیده و نامور بخردان
نبیرهی سماعیل نیک اخترست
که پور براهیم پیغمبرست
اسیرم کنون در کف شهرگیر
روان خسته از اختر و تن به تیر
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختران
برو راند هم حکم اخترشناس
کزو ایمنی باشد اندر هراس
که برگشت روز بزرگان دهر
ز اختر ترا بیشتر بود بهر
به مادر چنین گفت کهتر پسر
که ای شاه نیک اختر و دادگر
بزرگان و نیکاختران را بخواند
یکایک بر آن کرسی زر نشاند
دگر هرک در جنگ من کشته شد
کرا ز اخترش روز برگشته شد
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیکاخترند
چنین گفت با او یکی مرد پیر
که ای شاه نیکاختر و شهرگیر
سوی باختر شد چو خاور بدید
ز گیتی همی رای رفتن گزید
به شهر کسان مرگت آید نه دیر
شود اختر و تاج و تخت از تو سیر
ز خاور برو تا در باختر
ز فرمان ما کس نجوید گذر
تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست
ز اخترشناسان بسی پیش خواند
وزان کودک مرده چندی براند
ز اخترشناسان بپرسید و گفت
که گر هیچ ماند سخن در نهفت
همی گفت کای نامور پادشا
جهاندار و نیکاختر و پارسا
گذشتم ازین سد اسکندری
همه بهتری باد و نیکاختری
فرستادشان نزد گلنار شاه
بدان تا کنند اختران را نگاه
سیم روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک بپردخت ز اخترشناس
وزان پس شود شهریاری بلند
جهاندار و نیکاختر و سودمند
ازان پس چنان بد که شاه اردوان
ز اخترشناسان روشنروان
بیاورد چندی به درگاه خویش
همی بازجست اختر و راه خویش
چنین داد پاسخ که آن فر اوست
به شاهی و نیکاختری پر اوست
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه نیکاختر و پاکرای
ازان پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان
یکی موبدی گفت با اردشیر
که ای شاه نیکاختر و دلپذیر
به دینار او کس نکردی نگاه
ز نیکاختر و بخت وز داد شاه
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
برو نو شدی روزگار کهن
من امروز بر اختر کرم سیب
به رشتن نمایم شما را نهیب
چنین گفت با نامور دختران
که ای ماهرویان و نیکاختران
من از اختر کرم چندان طراز
بریسم که نیزم نیاید نیاز
سپهبد فرستاد نزدیک اوی
سپاهی بلند اختر و رزمجوی
بدانید کامد به سر کار کرم
گذشت اختر و روز بازار کرم
مگر من شوم در جهان شهرهیی
مرا باشد از اخترش بهرهیی
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم به چنگ
بیاورد صلاب و اختر گرفت
یکی زیج رومی به بر در گرفت
فرستاده را گفت کردم شمار
از ایران و از اختر شهریار
بدو گفت رو پیش دانا بگوی
که ای مرد نیکاختر و راهجوی
سپاسم ز یزدان که او داد زور
بلند اختر و بخش کیوان و هور
مرا بر شما زان فزونست مهر
که اختر نماید همی بر سپهر
همی بود شاپور با داد و رای
بلنداختر و تخت شاهی به جای
همان ایمنی شادمانی بود
کرا ز اخترش مهربانی بود
چو خورشید بر باختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه برد
چه چارست تا این ز من بگذرد
تنم اختر بد به پی نسپرد
چو از باختر چشمه اندر کشید
شب آن چادر قار بر سر کشید
سرانجام قیصر گرفتار شد
وزو اختر نیک بیزار شد
درود جهاندار بر شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
هرانکس که دستور بد بر درش
فزایندهی اختر و افسرش
یکی کودک آمدش هرمزد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
به صلاب کردند ز اختر نگاه
هم از زیچ رومی بجستند راه
از اختر چنان دید خرم نهان
که او شهریاری بود در جهان
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید گفت اختر شاه چیست
بدو گفت بهرام کو خود مباد
که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد
به اخترشناسان بفرمود شاه
که تا کردهر یک به اختر نگاه
چنین گفت بهرام با مهتران
که این نیکنامان و نیکاختران
گر ایزد مرا زندگانی دهد
برین اختران کامرانی دهد
بدو گفت کای مهتر نامدار
به کام تو باد اختر روزگار
بمن ده تو این هر سه دخترت را
به کیوان برافرازم اخترت را
به مهمان چنین گفت کای شاهفش
بلنداختر و یکدل و کینهکش
شبستان برینگونه ویران بود
نه از اختر شاه ایران بود
که شاها ردا و بلند اخترا
بر آزادگان جهان مهترا
زبانآوری راستی خواندش
بلنداختری زیرکی داندش
همان اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود
همه یکدلانند و یزدانشناس
به نیکی ندارند ز اختر سپاس
خداوند دارنده یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
بگویش که عهد نیای تو را
بلند اختر و رهنمای تو را
نباشی تو زین جنگ پیروزگر
نیابی مگر ز اختر نیک بر
به پیروز بر اختر آشفته شد
نه برکام من شاه تو کشته شد
نه بر باد شد کشته پیروزشاه
کز اختر سرآمد بدو سال و ماه
همیکرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اختر و ماه من
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
کنون روی بوم زمین سر به سر
ز خاور برو تا در باختر
نشستنگهش جند شاپور بود
از ایران وز باختر دور بود
جهاندار دانا و پروردگار
چنین آفرید اختر روزگار
که ای شاه نیک اختر و دادگر
تو بیچاشنی دست خوردن مبر
چنین گفت باسرکشان غاتفر
که مارا بدآمد ز اختر به سر
گرفتند یک سر برو آفرین
که ای شاه نیک اختر و پاکدین
تو گر شهریاری و نیکاختری
به کار سپهری تواناتری
ز درد برادر پر از آب روی
گزین کرد نیک اختری چربگوی
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر
یکی را ندیدم بدو رای ومهر
باختر نگه کرد بوزرجمهر
چوخورشید رخشنده بد بر سپهر
ز تخمی که یزدان باختر بکشت
ببایدش برتارک ما نبشت
ببرزین سالار و گنج و سپاه
نگردد تباه اختر هور و ماه
به ماه خجسته به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
چو با باختر ساختی ساز جنگ
شکیبایی آراستی با درنگ
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
همه رومیان پیش موبد شدند
خروشان و با اختر بد شدند
نخستین سخن گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
سواری ردی مرد کنداوری
سپهبدنژادی بلند اختری
دگرآنک گفتی که بداختری
نزیبد تو را شاهی و مهتری
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد
بگفت این و از دیده آواز خاست
کهای شاه نیک اختر و داد وراست
چو پیروز شاهی بلند اختری
جهاندار وز نامداران سری
چوپیدا شد آن چادر قیرگون
درفشان شد اختر بچرخ اندرون
که یزدان تو را بینیازی دهد
بلند اخترت سرفرازی دهد
ببردند مردان اخترشناس
سخن راند تا ماند از شب سه پاس
نگه کردم این زیجهای کهن
کز اختر فلاطون فگندست بن
گران مایه دستور گفت این سخن
که در آسمان اختر افگند بن
به جنبید قیصر به بهرام روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
بزرگی و نیک اختری زو شناس
وزو دار تا زنده باشی سپاس
پس پردهی ما یکی دخترست
که بر تارک اختران افسرست
همان نیز بیدار کاوس کی
جهاندار نیک اختر و نیک پی
نشستم به آموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم
چنین گفت خسرو که بسیارگوی
نژند اختری بایدم سرخ موی
بدو گفت خسرو که بد اخترت
نوشته مبادا جزین بر سرت
بدیشان سپرد آن در باختر
بدان تا نیاید ز دشمن گذر
همیداشت آن اختران را نگاه
نهاده بران بسته بر مهر شاه
ز گفتار این مرد اخترشناس
ز گردون گردان شدم ناسپاس
چو شب کودک آمد گذشته سه پاس
بیامد بر خسرو اخترشناس
از اخترشناسان بپرسید شاه
که هرکس که دارند اختر نگاه
بدیدی که فرجام این کار چیست
ز زیچ اختر این جهاندار چیست
چنین گفت با مرد داننده شاه
که نیکو کنید اندر اختر نگاه
همه بی نیازی و نیک اختری
بزرگی و مردی و افسونگری
روا رو چنین تا به مرز خزر
ز ارمینیه تا در باختر
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
چه زو ایستاده چه مانده بجا
بدیدی به چشم سر اخترگرا
بزرگی نبینم به درگاه اوی
که روشن کند اختر و ماه اوی
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
بیابید گفتار اخترشناس
ازان کاخترش به آسمان تیره بود
سخنهای او بر زمین خیره بود
همانا سرآمد کنون روز من
کجا اختر گیتی افروز من
که از تو بد آید بدین سان که هست
نینداختم اخترت را زدست
بر اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش و کم
همان نیز گفتار اخترشناس
که ما را همی از تو دادی هراس
بدانست اختر شمر هرک دید
که روز بزرگان نخواهد رسید
از آزرم گیتی بیآزرم گشت
پی اختر رفتنش نرم گشت
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
بیاورد صلاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
ولیکن بدان کاخترت بیوفاست
چه گوییم کامروز روز بلاست
ز تخم بزرگان یزدان شناس
که از تاج دارند از اختر سپاس
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
بلند اختری نامجوی سواری
بیامد به کف نامهی شهریار
به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم