غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«جانان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«جانان» در غزلیات حافظ شیرازی
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود
اگر تسبیح می فرمود اگر زنار می آورد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود
گدایی در جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سایه این در به آفتاب رود
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آینه پاک انداز
نام من رفته ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز
محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش
غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال ها شد که منم بر در میخانه مقیم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
به چشم و ابروی جانان سپرده ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه پیامی نه به خامه سلامی
جلوه بخت تو دل می برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
سعدی شیرازی
«جانان» در غزلیات سعدی شیرازی
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت
دیده باشی تشنه مستعجل به آب
جان به جانان همچنان مستعجلست
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلست
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کان جا قدر جان هست
جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ عیشست آن که بستانیش نیست
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
و گر گویی کسی همدرد باید
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیرست و ز جانان ناگزیر
حریف را که غم جان خویشتن باشد
هنوز لاف دروغست عشق جانانش
هر که هست التفات بر جانش
گو مزن لاف مهر جانانش
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند
گویم آن روز که در صحبت جانان بودم
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
طاقت نمی دارم ولی افتان و خیزان می برم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان می بری من بار هجران می برم
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
باش تا جان برود در طلب جانانم
که به کاری به از این بازنیاید جانم
هر که بینی به جسم و جان زندست
من به امید وصل جانانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
جانست و از محبت جانان دریغ نیست
اینم که دست می دهد ایثار می کنم
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
دل بود و به دست دلبر افتاد
جانست و فدای روی جانان
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
سهل باشد به ترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان دل جانان نتوان آزردن
سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست
چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن
شبی خوش هر که می خواهد که با جانان به روز آرد
بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت
نه عاشقی که حذر می کنی ز رسوایی
صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی
نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی
باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد
سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان
آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
اگر به تحفه جانان هزار جان آری
محقرست نشاید که بر زبان آری
حدیث جان بر جانان همین مثل باشد
که زر به کان بری و گل به بوستان آری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
می رو که خوش نسیمی می دم که خوش عبیری
چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان
تا در هوای جانان بازیم عمر باقی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
خیام نیشابوری
«جانان» در رباعیات خیام نیشابوری
خاکی که بزیر پای هر نادانی است
کف صنمی و چهرهی جانانی است
مولوی
«جانان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
جان من و جانان من كفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
هر كز گران جانان بود چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم كان درد او یابد صفا
ای جان جان جان را بكش تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بكش هدیه بر عنقای ما
در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را
چون ناز كند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
میكشد هر كركسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلك باز جانانی چرا
الصلا پروانه جانان قصد آن آتش كنید
چون بلی گفتید اول درروید اندر بلا
شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار
پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یك قبا
مست آمد با یكی جامی پر از صرف صفا
ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی
عجب مدار اگر جان حجاب جانانست
ریاضتی كن و بگذار نفس غوغا را
آن شه فرخ رخ بیمثل را
آن مه دریادل جانانه را
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
كه جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
اگر عقلست پس دیوانگی چیست
وگر جانست پس جانان كدامست
چشم پرنور كه مست نظر جانانست
ماه از او چشم گرفتست و فلك لرزانست
جان جانداران سركش را به علم
عاشق جانانه كردی عاقبت
ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بیامانست
جان كه صافی شدست در قالب
جز كه آیینه دار جانان نیست
این قطرههای هوشها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جان ریزهها مستهلك جانانه شد
بر ذكر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان میرود
تو خدمت جانان كنی سر را چرا پنهان كنی
زر هر دمی خوشتر شود از زخم كان زرگر زند
برآمد آفتاب جان كه خیزید ای گران جانان
كه گر بر كوه برتابم كمین ذرات من گردد
مرا عهدیست با شادی كه شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان كه جانان جان من باشد
بس كردم و بس كردم من ترك نفس كردم
خود گوید جانانی كز گوش بصر سازد
دیوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
رجب بیرون شد و شعبان درآمد
برون شد جان ز تن جانان درآمد
هر كه را در چشم آرد چشم او روشن شود
هر كه را از جان برآرد عرقه جانان كند
نفس چو محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شكست جان بر جانان رسید
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید
جان شد و جان بقا از بر جانان رسید
میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
به بارگاه تجلی ز كار و بار چه میشد
خموش باش كه آن كس كه بحر جانان دید
نشاید و نتواند كه گرد جو گردد
كسی جان دهد در رهش كز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد
مگریز ای جان ز بلای جانان
كه تو خام مانی چو بلا نباشد
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
عشق جانان چو سنگ مقناطیس
جان ما را به قرب خویش كشید
جان دوم را كه ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
جان و دل از جذبه میل و هوس
همصفت دلبر و جانان شود
تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود
كه گویمش هجران خود بنمایمش خون جگر
ز منقارش فلك سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبكبار
گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار
عشق جانان سخت نیكونردبانست ای پسر
گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
گر چه جان را نبود قوت این گستاخی
آنك جان از مدد رحمت جانان كشدش
هر نفس آید نثار بر سر یاران كار
از بر جانان كه اوست جان و دل افزای عشق
سوی آن سلطان خوبان الرحیل
سوی آن خورشید جانان الرحیل
ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان كه من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت می كنم
تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم
نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم
درخت و آتشی دیدم ندا آمد كه جانانم
مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان آهسته كه سرمستم
چشم بگشا جان نگر كش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
بوی جان هر نفسی از لب من می آید
تا شكایت نكند جان كه ز جانان دورم
هر كی از صدر خبر دارد او دربان است
ما ز جان بیخبریم و بر آن جانانیم
هان ای حبیب و ای محب بشنو صلا و فاستجب
گر گشت جانان محتجب جان می رود نیكوش بین
بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
خرما آن دم كه از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
شمس تبریزی یكی رویی نمای
تا ابد تو روی با جانان مكن
جانهاست نارسیده در دامها خزیده
جانهاست برپریده ره برده تا به جانان
عشق چو باشد كم نشود جان
دور مبادا سایه جانان
جان بر جانان رود گوش و هوشم نشنود
بینی هر قلتبوز و چربك هر قلتبان
باید كه جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
یك مدتی اركان بدی یك مدتی حیوان بدی
یك مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
در عشق جانان جان بده بیعشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
از آن جان كه روان شد سوی جانان
بر هر بیروان گویم زهی رو
سوی بیگوشی سماع چنگ میآید ولیك
چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار كو
آب حیاتی شاخ نباتی
نكته جانان برگو برگو
خداوندا در این بیشه چه گم گشتهست اندیشه
تنی تن كجا ماند میان جان و جانانه
فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان
ای از عدمی ما را در چرخ درآورده
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی
یك جان چه محل دارد در خدمت جانانه
صید كرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
تركیب و تألیفت دهد با عقل كل جانانهای
از جان و دل گوید كسی پیش چنان جانانهای
از سیم و زر گوید كسی پیش چنان سیمین بری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل كنی جان بر جانان نبری
بیا ای خاصه جانان پناه جان مهمانان
تویی سلطان سلطانان ز بوالفنجر چه اندیشی
ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو
در روضه و بستان رو كز هستی خود جستی
نانی دهدت جانان بیمعده و بیدندان
آبی دهدت صافی زان بحر كه دررفتی
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیختهای با جان یا پرتو جانانی
ای شهره نوای تو جان است سزای تو
تو مطرب جانانی چون در طمع نانی
اندیشه مكن الا از خالق اندیشه
اندیشه جانان به كاندیشه نان بینی
ای خواجه چرا جویی دلداری از آن جانان
بس نیست رخ خوبش دلجویی و دلداری
همه ذرات عالم زنده گردد
چو جانم را بر جانان فرستی
تو هر روزی از آن پشته برآیی
كنی مر تشنه جانان را سقایی
در بزم سرای شاه جانان
نظاره شاهدان جانی
سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنهای
نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانهای
شمع گویم یا نگاری دلبری جان پروری
محض روحی سروقدی كافری جانانهای
پیش شمع نور جان دل هست چون پروانهای
در شعاع شمع جانان دل گرفته خانهای
سوی جانان برشدی دامن كشان دامن كشان
جانها را یك به یك بشناختی بشناختی
هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی
در دل هر خار غم گلزار جان افزاستی
تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری
جان به جانان كی رسانی دل به حضرت كی بری
كفشهای آهنین جان پاره كرد اندر رهش
چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی
عقل را گفتم میان جان و جانان فرق كن
شانه عقلم ز فرقش یاوه كرده شانگی
وگر آسمان و اختر دهدت نشان جانان
به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری
هر دم ای دل سوی جانان میروی
وز نظرها سخت پنهان میروی
شیشه دلی كه داری بربا ز سنگ جانان
باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی
آن دل كه گم شدهست هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
مستم و گم كرده راه تن زن و پرسش مخواه
مست چهام بوی گیر باده جانانیی
نی دل خصم افكنی بل دل خویش افكنی
نی دل تن پروری عاشق جانانهای
دود رها كن نور نگر تو
از مه جانان در شب تاری
عنایتیست ز جانان چنین غریب كرامت
ز راه گوش درآید چراغهای عیانی
جهان ز نور تو ناچیز شد چه چیزی تو
طلسم دلبریی یا تو گنج جانانی
تو جانان مایی تو خاصان مایی
ز هر جا برنجی از این جا نرنجی
«جانان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال
آهسته بگوئیم مگر جانانست
ای جان خبرت هست که جانان تو کیست
وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست
بنما عوض خود عوض جانان چیست
آن را که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست
گر شش جهتت بسته شود باک مدار
کز قعر نهادت سوی جانان راهست
از دل چو بماند دلبرش دست کشید
از جان چو بجست پای جانانه گرفت
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال
آهسته بگوئیم مگر جانانست
میجوی نشان ز بینشانان مگریز
صد جان بده و ز درد جانان مگریز
فضل و هنرم یکی قدح میباشد
وان نیز مگر ز دست جانان نخورم
هر چیز خوشی که در جهان فرض کنی
آن را بدل و عوض برود جز جانان
فرخ باشد جمال سلطان دیدن
جان زنده شود ز روی جانان دیدن
آمد بر من خیال جانان ز پگه
در کف قدح باده که بستان ز پگه
گفتم که توئی می و منم پیمانه
من مردهام و تو جانی و جانانه
تا درد نیابی تو به درمان نرسی
تا جان ندهی به وصل جانان نرسی
جان دید ز جانان ازل دمسازی
میخواهد کز من ببرد هنبازی
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی
بیجان نشدی حدیث جانان چکنی
گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منی
لعلی گردی چو گرد این کان گردی
جانی گردی چو گرد جانان گردی
هم دل به دلستانت رساند روزی
هم جان سوی جانانت رساند روزی