غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«طره» در غزلستان
حافظ شیرازی
«طره» در غزلیات حافظ شیرازی
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
بنفشه طره مفتول خود گره می زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است
بگیر طره مه چهره ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه های تاتاریست
در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره یاری گیرند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند
زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمی کند
پیش چشمم کمتر است از قطره ای
این حکایت ها که از طوفان کنند
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
عافیت می طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
ای آن که ره به مشرب مقصود برده ای
زین بحر قطره ای به من خاکسار بخش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
خیال حوصله بحر می پزد هیهات
چه هاست در سر این قطره محال اندیش
طره شاهد دنیی همه بند است و فریب
عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسائل
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب می زدم
به شوق چشمه نوشت چه قطره ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
اگر دلم نشدی پایبند طره او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر
می می خوری و طره دلدار می کشی
که را رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمی کنی
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کآشفته گشت طره دستار مولوی
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
سعدی شیرازی
«طره» در غزلیات سعدی شیرازی
حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره عنبرفشان توست
حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر
که قطره قطره باران چون با هم آمد جوست
ای صورت دیبای خطایی به نکویی
وی قطره باران بهاری به نظافت
سعدی دل روشنت صدف وار
هر قطره که خورد گوهر آورد
ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت
بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد
آن دم که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره طرار بنگرید
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه ای بساز از آن طره مشک بوی او
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
خیام نیشابوری
«طره» در رباعیات خیام نیشابوری
از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
مولوی
«طره» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
كوه از غمت بشكافته وان غم به دل درتافته
یك قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا
آخر چه گوید غرهای جز ز آفتابی ذرهای
از بحر قلزم قطرهای زین بینهایت ماجرا
چون قطرهای بنمایدت باقیش معلوم آیدت
ز انبار كف گندمی عرضه كنند اندر شرا
یك قطرهاش گوهر شود یك قطرهاش عبهر شود
وز مال و نعمت پر شود كفهای كف خاران ما
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یك قطره
به قطره سیر كی گردد كسی كش هست استسقا
یك قطره از این ساغر كار تو كند چون زر
جانم به فدا باشد این ساغر زرین را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه كند نام و نشان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبك ای جان بده آن رطل گران را
همت من همچو رعد نكته من همچو ابر
قطره چكد ز ابر من چون بفشارد مرا
چو ضرب دیدی اكنون بیا و قسمت بین
كه قطرهای را چون بخش كرد در دریا
كه جان ذرهست و او كیوان كه جان میوهست و او بستان
كه جان قطرهست و او عمان كه جان حبهست و او كانست
ای مژده كه آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت كه آن طره طرار مرا یافت
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری كه آن یك قطره آبست
شكنهایی كه دارد طره او
بهای مشك بشكستهست هیهات
عجب آن غمزه غماز چونست
عجب آن طره طرار چونست
عجب آن نافه تاتار چونست
عجب آن طره بلغار چونست
گه در یم و گاه سوی ساحل
در جستن قطرهاش سری هست
زان طرههای زلف كمرساز بنده را
كز شهر دررمیدم كهسارم آرزوست
هندوی طرهات چه رسن باز لولییست
لولی گری طره طرارم آرزوست
آه كه چه بیبهرهاند باخبران زانك هست
چهره او آفتاب طره او عنبریست
طره خویش ای نگار خوش به كف من سپار
هر كه در این چه فتاد داد رسن واجبست
صلاح ذره صحرا و قطره دریا
بداند و مدد آرد كه علم او كر نیست
حدیث قصه آن بحر خوشدلیها گو
كه قطره قطره او مایه دو صد دریاست
به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقه آن طره پریشانت
كه به هر قطره از پیاله او
مرده زنده شود عجوز فتات
كیست كه هر ساعت پنجاه بار
بسته آن طره چون شست نیست
این قطرههای هوشها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جان ریزهها مستهلك جانانه شد
زان صد هزاران قطرهها یك قطره ناید بر زمین
ور زانك آید بر زمین جمله جهان ویران شود
درآ ای جان و غسلی كن در این دریای بیپایان
كه از یك قطره غسلت هزاران داد و دید آید
هر آن قطره كز این دریا به ظاهر صورتی یابد
یقین میدان كه نام او جنید و بایزید آید
یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید
تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یابد
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود كاری زان طره كه بفشاند
دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین
وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد
یك قطره از آن بحر جدا شد كه جدا نیست
كدم ز تك صلصل فخار برآمد
بزن گردن املها را به باده
كز آن هر قطره خنجر میتوان كرد
ز سایه طرههای درهم او
ز هر همسایهای درهم نگردد
همه در غصه و در تاب و عشاق
به سوی طره پرتاب رفتند
تو دریایی و من یك قطره ای جان
ولیكن جزو را كل میتوان كرد
هر ذره مثال آفتاب آید
هر قطره به موهبت عدن گردد
مشك آمد پیش طره او
كان طره ز حسن بر سر آمد
آهوان را بوی مشك از طرهاش بر ناف زد
تا مشام شیر صید مرجها غرنده شد
عاشقان بر درت از اشك چو باران كارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند
چون رسد طره تو مشك دگر دم نزند
چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نكند
گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد
در بحر جوید او را غواص كشنا شد
از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد
وانگه از آن دو قطره یك خیمه در هوا شد
تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی
دریای ما و من را چون قطره دررباید
گر هیچ كس ز جرات ماهیش خواند او را
هر قطرهای به قهرش مانند تیر باشد
قطره آب منی كز حیوان میزهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
قطره دریای منی دم چه زنی بیش
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار
ماننده ابری تو هم مظلم و بیباران
تاریك مكن ای ابر یك قطره ببار آخر
چون طره بیفشانی مشك افتد در پایت
چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر
یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر
زهی دریا كه آگندی ز گوهر
كه هر قطره نمود انبار دیگر
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یكی گوهر
ز قطرههای دو دیده زمین شدی سرسبز
اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر
باغ جان خوش ز سنگ بارانست
ما نخواهیم قطره سنگ ببار
جوشش خون را ببین از جگر ممنان
وز ستم و ظلم آن طره كافر مپرس
وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را
میان طره مشكین آن طرار جوییدش
رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
میگفت چشم شوخش با طره سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا كلاهش
تو صحرای دل بین در آن قطره خون
زهی دشت بیحد در آن كنج تنگ
آن جهان یك تابش از خورشید دل
وین جهان یك قطره از دریای دل
به جان و سر كه از این آب بر سر ار ریزد
هزار طره بروید ز مشك بر سر كل
از باغ و از عرجون او وز طره میگون او
اینك رسن بازی خوش همچون كدو آموختم
زان رنگ چه بیرنگم زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم
زان طره روحانی زان سلسله جانی
زنار تو بربسته هم ممن و ترسا هم
ور زان كه چكانم تو ببین قدرت حق را
كز بحر بدان قطره جواهر بستانم
از روم بتازیم سوم بار سوی شام
كز طره چون شام مطرای دمشقیم
یكی قطره كه هم قطرهست و دریا
من این اشكالها را آزمونم
چكم از ناودان من قطره قطره
چو طوفان من خراب صد سرایم
حریف غمزه غماز گشتیم
ندیم طره طرار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
به پیش طره طرار بودیم
مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره كافر بگیریم
بس شانه مكن كه طره عشق
بیرون ز حدود شانه دیدم
بر قنطره بست باج دارم
از بهر عبور ده جوازم
هم خسته غمزه چو تیریم
هم بسته طره سیاهیم
چون درون طرهاش دریافتم دل را عجب
در درون مشك رفتم عنبری را یافتم
در میان طرهاش رخسار چون آتش ببین
گو میان مشك و عنبر مجمری را یافتم
قطرهای تو سوی بحری كی توانی آمدن
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام
هفت دریا بر ما غرقه یك قطره بود
كه به كف شعشعه جوهر انسان داریم
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان می روم
حیث ما كنتم فولوا شطره
با زجاجه دل پری خوان توییم
براق عشق گزیدم كه تا به دور ابد
به سوی طره هندو به ترك تاز روم
می كند دلداری وان همه طراری
حق آن طره او كه همه طراریم
دریا نباشد قطرهای با ساحل دریای جان
شادی نیرزد حبهای در همت غمناك من
تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم
طره توست چون كمر بسته بر این میان من
یكی قطره منی بودی منی انداز كردت حق
چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن
منی دیگری داری كه آن بحر است و این قطره
قراضه است این منی تو و آن من هست چون معدن
چو یك قطره چشیدم من ز ذوق اندركشیدم من
یكی رطلی كه شد بویش در این ره ره نمای من
اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی
در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان
گر توبه شود دریا یك قطره نیابم من
ور خاك درآیم من آن خاك شود سوزان
ای طره پربندت بگشاده گرهها را
این یك گره دیگر بر زلف مشوش زن
ز آفتابی كفتاب آسمان یك جام او است
ذرهها و قطرهها را مست و دست انداز بین
زان میی كز قطره جان بخش دل افروز او
می شود دریای غم همچون مزاجش شادمان
قطره خون دلم را چون جهانی كردهای
تا ز حیرانی ندانم قطرهای را از جهان
تن ما دو قطره خون بد كه نظیف و آدمی شد
صفت پلید را هم صفت طهارتی كن
رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان
سه چهار قطره خون را دل بابشارتی كن
همه عالم به یكی قطره دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شكرشان
در طرههاش نسخه ایاك نعبد است
در چشمهاش غمزه ایاك نستعین
سلسله عاشقان با تو بگویم كه چیست
آنك مسلسل شود طره دلدار من
تو قلزمی و دو عالم ز توست یك قطره
قراضهای است دو عالم تویی دو صد معدن
ز بحر توست یكی قطره آب خاك آلود
كه جان شدهست به پیش جماعتی بیجان
قلزم مهری كه كناریش نیست
قطره آن الفت مرد است و زن
قطره به دریا چو رود در شود
قطره شود بحر به دریای من
من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو
كز باده گلرنگ تو وارستهایم از رنگ و بو
شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او
هم جعدهای عنبرین در طره شمشاد از او
مست فكرت دگر و مستی عشرت دگر است
قطرهای این كند آنك نكند زان دو سبو
چو روی روز نهان شد به زیر طره شب
بگیریم كه از آن طره معنبر گو
این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند
چون یك گره از طره پربند گشود او
ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد
آن كو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله
چو او طره برافشاند سوی عاشق همیداند
كه از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه
به عشق طرههای او كه جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطره ای از بام چكیده
آن قطره بیوفا چه دیدهست
بحر گهر وفاست دیده
ذرهها اندر هوا و قطرهها در بحرها
در دماغ عاشقانش باده و افیون شده
قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته
او آب زندگانی میداد رایگانی
از قطره قطره او فردوس بردمیده
طبعی كه لاف زلف مطرا همیزدی
از جعد طره تو مطرا بسوخته
همای عرش خداوند شمس تبریزی
كه هفت بحر بود پیش او یكی قطره
نقشی است بیمثل آن رخش پرنور پاك خالقش
زلفی است مشكین طرهاش یا طیلسان احمدی
ای قطره گر آگه شوی با سیلها همره شوی
سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی
آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او
و آن ساغری در دست او هر چاره بیچارهای
چرخ فروسكل تو خوش ننگ فلك دگر مكش
بوك به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
پاكدلی و صفوتی توسعه و احاطتی
ای تو مدد حیات را از جهت زكات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی
یكی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو
كه قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی
چو دید آن طره كافر مسلمان شد مسلمانی
صلا ای كهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی
چنان چون میوههای خام از آن پخته شود شیرین
كه گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی
تا جزو به كل تازد حبه سوی كان یازد
قطره سوی بحر آید از سیل كهستانی
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
آن طره كه دل دزدد ماننده طراری
آوه خنك آن دل را كو لازم آن جان شد
گه باده جان گیرد گه طره مشكینی
دیدم كه فراز آمد دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی
چون پیشترك رفتم دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا من قطره شده گاهی
ز یك قطره چه خواهد خورد بحری
ز یك حبه چه دزدد گنج و كانی
بیا ای غم كه تو بس باوفایی
كه ابر قطرههای اشكهایی
ز هر قطره یكی جانی همیرست
همیپرید اندر لاله زاری
ای داده دو قطره خون دل را
اندیشه و فكر و خرده دانی
ای طره او چه پای بندی
وی غمزه او چه بیامانی
طرههای مشك را دربافتی دربافتی
تارهای صبر را بگسیختی بگسیختی
این عجب بحری كه بهر نازكی خاك تو
قطرهای گشتهست و ننماید همیدریاییی
نه دو قطره آب بودی كه سفینهای و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی
بنگر به قطره خون كه دلش لقب نهادی
كه بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی
ترك یك قطره كنی ماهی دریا باشی
ترك یك حبه كنی ملكت مخزن گیری
هر كی بندی است از این آب و از این گل برهد
گر تو یك بند از آن طره بر این بنده زنی
گر بباری تو چو باران كرم بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب كنی
دنیا چو قنطرهست گذر كن چو پا شكست
با پای ناشكسته از این پول نگذری
چو در غزا تو بتازی ز بحر گرد برآری
هزار بحر بجوشد چو قطرهای بچكانی
به دست طره خوبان به جای دسته گل
به زیر پای بنفشه به جای محفوری
كه ذرههای هواها و قطرههای بحار
به گوش حلقه او كرد و بر میان كمری
چه قطرههاست كه از حرف عشق میبارد
ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری
یك قطره بود در ابر گران
در بحر فتد یابد گهری
ای ز هر تار موی طره تو
سرنگون سار بسته طراری
قطرهی باز رو سوی دریا
بنگر تا به پیش او چندی
چون تو بحری و صورتت ابرست
فیض دل قطرههای مرجانی
«طره» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
عشق آب حیاتست در این آب درآ
هر قطره از این بحر حیاتست جدا
ای آب حیات قطره از آب رخت
وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت
هر ذره و قطره گر نهنگی گردد
آن جمله مثال ماهیی در دریاست
یک قطره از آن آب در این بحر چکید
یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت
هرچند که زر ز راههای کانست
هر قطره طلسمیست و در او عمانست
هر روز حجاب بیقراران بیش است
زان درد من از قطرهی باران بیش است
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
اسرار جهان چگونه پوشیده شود
بر خاطره آنکه با تو محرم باشد
این طرفه که یک قطرهی آب آمده است
تا دریای پر گهرش دست دهد
چندان به همه سوی جهان بیرون شد
کاین هر دو جهان به قطرهای باز آورد
از باغ بجای سبزه گو خار بروی
وز ابر بجای قطره گو سنگ ببار
چون مار ز افسون کسی میپیچم
چون طرهی جعد یار پیچاپیچم
جانها همه غرقهاند در بحر مقیم
یک قطره از او امید و باقی همه بیم
من بحر تمامم و یکی قطره نیم
احول نیم و چو احولان غره نیم
ور راه به سوی گوهر ما بودی
هر قطره ز جوش همچو دریا بودی
فردوسی
«طره» در شاهنامه فردوسی
دگر پیکرش در خوشاب بود
که هر دانهای قطرهای آب بود
چکانی سه قطره به چشم اندرون
شود تیرگی پاک با خون برون
نبینی به جایی یکی قطره آب
زمینش همی جوشد از آفتاب
که گر آب دریا بخواهد رسید
درو قطره باران نیاید پدید
میان بهی در خوشاب بود
که هر دانهیی قطرهی آب بود
گر از پشت من رفت یک قطره آب
به جای دگر یافته جای خواب
نشاید چشیدن یکی قطره آب
گر از تشنگی آب بیند بخواب
دگر پانصد در خوشاب بود
که هر دانه یی قطرهی آب بود