غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«بوسه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«بوسه» در غزلیات حافظ شیرازی
در بهای بوسه ای جانی طلب
می کنند این دلستانان الغیاث
بداد لعل لبت بوسه ای به صد زاری
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
چشمم از آینه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروریزد
من خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند
گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند
بگفتمش به لبم بوسه ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم
اینم همی ستاند و آنم نمی دهد
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
روی نگار در نظرم جلوه می نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده
سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
سعدی شیرازی
«بوسه» در غزلیات سعدی شیرازی
وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
سعدیا گر بوسه بر دستش نمی یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
گفتند میهمانی عشاق می کنی
سعدی به بوسه ای ز لبت میهمان توست
خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر
آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست
مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم
بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست
قدر آن خاک ندارم که بر او می گذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت
بوسه ای زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
بوسه دهم بنده وار بر قدمت ور سرم
در سر این می رود بی سر و پایی مگیر
بوسه ای بر کنار ساغر نه
پس بگردان شراب شهدآمیز
رها نمی کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
مرا تا نقره باشد می فشانم
تو را تا بوسه باشد می ستانم
در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر
محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان
منم جانا و جانی بر لب از شوق
بده گر بوسه ای داری بهایی
خیام نیشابوری
«بوسه» در رباعیات خیام نیشابوری
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
مولوی
«بوسه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
بد بیتو چنگ و نی حزین برد آن كنار و بوسه این
دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها
از بوسهها بر دست او وز سجدهها بر پای او
وز لوركند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا
آنچ كند شاه جفا آبله دان بر كف شه
آنك بیابد كف شه بوسه دهد آبله را
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شكرخا
آن لب كه بود كون خری بوسه گه او
كی یابد آن لب شكربوس مسیحا
شاید كه نخسپیم به شب چونك نهانی
مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را
دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان
تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما
در واقعه بدیدم كز قند تو چشیدم
با آن نشان كه گفتی این بوسه نام زد را
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند
شكرلبان حقایق دهان گویا را
گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشكنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
كه بامداد عنایت خجسته باد مرا
همیرسد ز توام بوسه و نمیبینم
ز پردههای طبیعت كه این كی داد مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام
خوشم كه حادثه كردست اوستاد مرا
لب بوسه بر شد جفت شكر شد
خود تشنهتر شد قم فاسقنیها
بر روی چون زر من ای بخت بوسه میده
كاین زر گازدیده در معدنست امشب
آمدهام كه بوسهای از صنمی ربودهای
بازبده به خوشدلی خواجه كه واستانمت
بوسهای داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونك یكی داد بدادی شش و هفت
یك نشان دگر آن است كه تن نیز چو دل
میدود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت
زین مرگ هیچ كوسه ارزان نبرد بوسه
بینی دراز كردن آیین نر خرانست
در عاشقی نگر كه رخش بوسه گاه او است
منگر بدانك زرد و ضعیف و مكرمش است
چونك به راهش كند آن به برش دركشد
بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از عطاست
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
كه بر لبت زدهام بوسهها و یا بر پات
هلا ختم است بر بوسه نهان كن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی كه بیشمار آمد
چون لعل لبش دیدی یك بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و كان یعنی بنمی ارزد
بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل
كز لعل لب یاری او لذت لب بیند
جان و دل صد هزار دیوانه
از بوسه یار خوش دهن گردد
مانند خیال تو ندیدم
بوسه دهد و دهان ندارد
من جوی و تو آب و بوسه آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسه آب بر لب جوی
اشكوفه و سبزه زار باشد
یك شبی خورشید پایه تخت او را بوسه داد
لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد
نعل آنست كه بوسه گه او خاك بود
لعل آنست كه سوی می و پیمانه برد
بس كن ای دوست كه سنبوسه چو بسیار خوری
كه ز سنبوسه تو را بوی گیا میآید
اشكوفه لب گشاد كه هنگام بوسه گشت
بگشاد سر و دست كه وقت كنار شد
بوسه به او رسد كه رخش همچو زر بود
او را نمیرسد كه رود مال و زر دهد
چو عشق در بر سیمین كشید عاشق خود را
ز بوسههای چو شكر در آن كنار چه میشد
چو عشق را هوس بوسه و كنار بود
كه را قرار بود جان كه را قرار بود
همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان
گل تو بهر بوسهاش همه شكل دهان شود
چند پنهان خوری صلاح الدین
بوسههای نهان مبارك باد
آه كه شب جمله در این وعده رفت
بوسه دهم بوسه دهم روز شد
باده فراوان و یكی جام نی
بوسه پیاپی شد و لب ناپدید
تو دست گزان بر من كاین جمله ز دست تو
من بوسه زنان گشته بر خاك به عذر اندر
كی باشد كان بوسه بر لعل لبت یابم
وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر
یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر
گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر
بیرقیبش دادمی من بوسههایی سیر سیر
مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شكر
گه بوسه است تنها نه كنار و چیز دیگر
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسهها یابد رویت ز نگاران ضمیر
هر صبحدم كه دام شب و روز بردریم
از دوست بوسهای و ز ما سجده صد هزار
كنار و بوسه رومی رخانت میباید
ز روی آینه دل به عشق بزدا زنگ
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده كاكنون همانیم
یك بوسه بده كه اندر این راه
من باج عقیق می ستانم
یاری كه نداد بوسه از ناز
او بوسه بجست و من ندادم
وگر از لطف درآیی كه بر این هم بفزایی
به یكی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم
شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی
بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم
چون به تخت آید سلیمان بقا
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم
این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
بوسه همیداد دل بر سر و پیشانیم
دام دل بگشاییم بوسه زو برباییم
تا نپندارد كه ما تهی گفتاریم
خیز كلاه كژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه كن
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده كرد
بوسه بده به پیش او جان مرا كه همچنین
مرا هر دم همیگویی كه برگو قطعه شیرین
به هر بیتی یكی بوسه بده پهلوی من بنشین
زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه
برآرد شیر از سنگی كه عاجز گشت از او میتین
تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل كه پریدی
كه هر جزوت شدهست ای دل چو لب نالان و بوسه چین
زنار ببند ای دل در دیر بكن منزل
زان راهب پرحاصل یك بوسه تقاضا كن
ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
بنمای كه دلبندان چون بوسه دهند ای جان
ای جانك من چونی یك بوسه به چند ای جان
یك تنگ شكر خواهم زان شكرقند ای جان
صد عشق همیبازد صد شیوه همیسازد
آن لحظه كه می یازد بوسه بستان ای جان
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
از لذت آن بوسه ای روت مه روشن
یكی چرب زبانی یكی جان و جهانی
از او بوسه به جانی زهی كاله ارزان
پی بوسه گل را كه فر بخشد مل را
جهانی است زبانها برون كرده چو سوسن
غلط گر همه شاهید چو مریخ و چو ماهید
هلا بوسه مخواهید از آن دلبر توسن
در گفت فروبند و گشا روزن دل را
ز مه بوسه نیابید مگر از ره روزن
بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن
اگر بوسه به جانی است فریضه است خریدن
چو آن بوسه پاك است نه اندرخور خاك است
شوم جان مجرد برون آیم از این تن
حریف آن لبی ای نی شب و روز
یكی بوسه پی ما اقتضا كن
تو بوسه بارهای و جمله خواری
نگیری پند اگر گویم سخا كن
معشوقه روح را بدیدن
لعل لب او به بوسه خستن
زنده گشتند و پی شكر دهان بگشادند
بوسهها مست شدند از طرب بوی دهن
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع كرد و بگفت
بشكن شاخ نبات و دل ما را مشكن
گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق
گفت این هم ندهم باش حزین جفت حزن
آن بتان چون جهت شكر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
میفروشد او به جانی بوسهای
رو بخر كان رایگان است رایگان
بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن
ای به خطا تو مجوی خویشتن اندر ختن
گر به بر اندركشی سیمبری چون تو كو
بوسه جان بایدت بر دهن خویش زن
بر این لبم چو از آن بخت بوسهای برسید
شكر كساد شد از قند خوش زبانی من
باده نخورم ور ز آنك خورم
او بوسه دهد بر ساغر من
چند بوسه وظیفه تعیین كن
به شكرخندهایم شیرین كن
بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود
هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای تو
با كی حریف بودهای بوسه ز كی ربودهای
زلف كه را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو
یكی بوسه قضاگردان جانت
از آن دو لعل شكربار از این سو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشك مدحت گوی تو
آب دریا تا به كعب آید ورا
كو بیابد بوسه بر زانوی تو
در عوض آنك گزیدی رخم
بوسه بده بر سر این گاز نو
لب نیز شده مستك گم كرده ره بوسه
من مستك و لب مستك و آن بوسه قواده
ای دست تو بوسه گه لبهای عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده
هم بر لب خویش بوسه داده
كای شادی جان و جان شاده
از سر كین درگذر بوسه ده ای لب شكر
بر سر هر خاك سر گر ننهادم مده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهای یا كنار پوشیده
گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسهها كه دل دهد بر خاك پای آشتی
گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری
تا نفروشی ای صنم كز مه و مهر خوشتری
شاد آمدی ای كان شكر عیب مفرما
گر بوسه دهد بنده بر آن پات افندی
به دو بوسه مخا از خشم لب را
تو ده نان چون دكانها را ببستی
بدان لبها كه بوی گل گرفتهست
نیابی بوسه گر چه اوستادی
نهادی سر كه پای من ببوسی
نیابی بوسه گل را بوسه دادی
به میان این ظریفان به سماع این حریفان
ره بوسه گر نباشد برسد كنار باری
بر یكی بوسه حقستت كه چنان میلرزی
ز آنك جان است و پی دادن جان میلرزی
گر شب گردك بدیدی این طلاق
بر كنار و بوسه بربگریستی
چیست نی آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای
بریانههای فاخر سنبوسههای نادر
شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی
فلك به طمع گلو را دراز كرد بدو
نیافت بوسه ولیكن چشید حلوایی
«بوسه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
گر بوسه دهد بر لب پوسیدهی من
گر زنده شوم عجب مدارید شما
جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش
فریاد برآورد که یغما یغما
گفتم دلم از تو بوسهای خواهانست
گفتا که بهای بوسهی ما جانست
گر بوسه زند زلف ترا تیره مشو
دیوانه که زنجیر نخاید چکند
گفتم که زکوة حسن یک بوسه بده
برگشت و به خنده گفت سوداش نگر
بر ما گذری اگر کنی سلطانی
ور بوسه مزید بر فزائی همه خوش
سالوسم و زاهدم ولیکن در راه
گر بوسه دهد مرا نگاری چکنم
ساقی چو دهد بادهی حمرا چکنم
چون بوسه طلب کند مهافزا چکنم
یا هر یک را جدا جدا بوسه بده
یا یک بوسه که تا همه پخش کنیم
آنی که به صد شفاعت و صد زاری
بر پات یکی بوسه دهم نگذاری
لب بر لب من به بوسه کمتر سائی
آئی بر من و لیک با ترس آئی
دلدار مرا گفت ز هر دلداری
گر بوسه خری بوسه ز من خر باری
گردون سرافراشته صد بوسه زند
هر روز بر آن پای که بندش تو کنی
لب بر لب هر بوسه ربائی بنهی
نوبت چو به ما رسد بهائی بنهی
یک بوسه اگر لبم توانستی داد
بر پای تو دستک ز بر سر زدمی
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
فردوسی
«بوسه» در شاهنامه فردوسی
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او
به پدرود کردن گرفتش به بر
بسی بوسه دادش به چشم و به سر
همی بوسه دادند گردان زمین
بران خوب سالار باآفرین
چو بشنید جنگی زمین بوسه داد
بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد
زمین بوسه دادند هر سه پسر
که چون تو که باشد به گیتی پدر
برفت از بر حوض برزین چو باد
بر شاه شد خاک را بوسه داد
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار
بیاورد خوان و برآراست کار
بیامد پدر بر سرش بوسه داد
رخان را به رخسار او برنهاد