غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«حدیث» در غزلستان
حافظ شیرازی
«حدیث» در غزلیات حافظ شیرازی
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
حدیث حافظ و ساغر که می زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه ات سحر مبین است
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب هست
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث با ثلاثه غساله می رود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
ور باورت نمی کند از بنده این حدیث
از گفته کمال دلیلی بیاورم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو
جان پرور است قصه ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای میخانه
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت
بر در میکده ای با دف و نی ترسایی
سعدی شیرازی
«حدیث» در غزلیات سعدی شیرازی
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همینست سخندانی و زیبایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست
تحفه روزگار اهل شناخت
ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت
عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق
داند که آب دیده وامق رسالتست
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنیم که قصه ما کار دفترست
آواز چنگ و مطرب خوشگوی گو مباش
ما را حدیث همدم خوش خوی خوشترست
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبینست
این خط شریف از آن بنانست
وین نقل حدیث از آن دهانست
معلوم شد این حدیث شیرین
کز منطق آن شکرفشانست
و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر
که اندرون جراحت رسیدگان چونست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
حدیث عشق به طومار در نمی گنجد
بیان دوست به گفتار در نمی گنجد
به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد
نچمی که شاخ طوبی به ستیزه برنریزد
همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد
مژه ای به خواب و بختی که به خواب درنباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد
چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند
حدیث حسن تو و داستان عشق مرا
هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند
عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می نرود
یار آن حریف نیست که از در درآیدم
عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
و گر گویی کسی همدرد باید
چو یار اندر حدیث آید به مجلس
مغنی را بگو تا کم سراید
حلاوتیست لب لعل آبدارش را
که در حدیث نیاید چو در حدیث آید
بیا و گونه زردم ببین و نقش بخوان
که گر حدیث کنم قصه ای دراز آید
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی آید
ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
این حدیث از سر دردیست که من می گویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد
که چنو هزار طوطی مگسست پیش قندش
حدیث حسن خویش از دیگری پرس
که سعدی در تو حیرانست و مدهوش
حدیث صبر من از روی تو همان مثلست
که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
گر آن چه بر سر من می رود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یطول
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شدست که فرمان عامل معزول
بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند
که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول
حدیث عشق اگر گویی گناهست
گناه اول ز حوا بود و آدم
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت
که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی
حدیث عشق به پایان رسد نپندارم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
بر تخت جم پدید نیاید شب دراز
من دانم این حدیث که در چاه بیژنم
آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
آن در دورسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم
آن ها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار می کنم
من کیم کان جا که کوی عشق توست
در نمی گنجد حدیث ما و من
خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست
چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن
انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش
من عهد می کنم که نگویم دگر سخن
تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان
سنگ دل گوید که یاد یار سیمین تن مکن
همین تغیر بیرون دلیل عشق بسست
که در حدیث نمی گنجد اشتیاق درون
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون
افتاده در زبان خلایق حدیث من
با تو به یک حدیث مجالی نیافته
دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی
گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبسته ست گویایی
خطای محض باشد با تو گفتن
حدیث حسن خوبان خطایی
روشنت گردد این حدیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمایی
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی
حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند
به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید
کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری
حدیث سعدی در عشق او چو بیهده ست
نزد دمی چو ندارد زبان گفتاری
طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
حدیث جان بر جانان همین مثل باشد
که زر به کان بری و گل به بوستان آری
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد
حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی به گریه غمازی
چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان
تا در هوای جانان بازیم عمر باقی
مگر از هیئت شیرین تو می رفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی
سعدیا دیگر این حدیث مگوی
تا نگویند قصه می خوانی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
خیام نیشابوری
«حدیث» در رباعیات خیام نیشابوری
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
مولوی
«حدیث» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
گر نه حدیث او بدی جان تو آه كی زدی
آه بزن كه آه تو راه كند سوی خدا
شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا
كم گوی حدیث نان در مجلس مخموران
جز آب نمیسازد مر مردم آبی را
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
كه به گوید حدیث قاف عنقا
ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را
بدتنك سد عظیم است در روش ناموس
حدیث بیغرض است این قبول كن به صفا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا
اخی رایت جمالا سبا القلوب سبا
و هل اتیك حدیث جلا العقول جلا
كو همه لطف كه در روی تو دیدم همه شب
وان حدیث چو شكر كز تو شنیدم همه شب
ای عاشق آسمان قرین شو
با او كه حدیث نردبان گفت
شمس تبریز روز نقد است
عالم به چه در حدیث دوش است
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش
شرح و تأویلی بكن وادانك این بیحائلست
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید كاین نه كار پلپلست
حدیث سوزن و رشته بهل كه باریكست
حدیث موسی جان كن كه با ید بیضاست
حدیث قصه آن بحر خوشدلیها گو
كه قطره قطره او مایه دو صد دریاست
هر كه حدیث جان كند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گر چه كه اژدها بود
دلم پرست و آن اولی كه هم تو گویی ای مولی
حدیث خفتهای چه بود كه بر احلام میگردد
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
حدیث سكر سر گوید حدیث خون جگر گوید
ز شیرینی حدیثش شب شكافیدست جان را لب
عجب دارم كه میگوید حدیث حق مر باشد
یكی مشتی از این بیدست و بیپا
حدیث رستم دستان چه دانند
پیش تو كسی حدیث من گفت
گفتی تو كه او مجاز گوید
چون حدیث بیدلان بشنید جان خوشدلم
جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد
زانك در وهم من آید دزدگوشی از بشر
كو در این شب گوش میدارد حدیثم ای ودود
گر چه فرعون به در ریش مرصع دارد
او حدیث چو در موسی عمران چه كند
انصاف ده كه با نفس گرم عشق او
سردا جماعتی كه حدیث هنر كنند
ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ
كاین جا حدیث دیده و دیدار میرود
ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری
آن جا حدیث زر به خروار میرود
نی نی حدیث زر به خروار كی كنند
كان جا حدیث جان به انبار میرود
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو كری
ز بعد گفتن آری مگو چرا كه نشاید
ز مسجد فلكش راند رو حدث كردی
حدیث مینشنود و حدث همیپالود
حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست
در آن دلی كه بدان یار ممتحن باشد
به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید
به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید
حدیث عشق شكرریز جان فزا گوید
ز راه غیرت گوید كه تا بپوشاند
رها كند سر چشمه حدیث پا گوید
به یك نظر چو بكرد او جهان جان معمور
چرا چو جغد حدیث تن خراب كنید
تو خمش كن ای تن كه دلم بگوید
كه حدیث دل را من و ما نباشد
مخمور شدند قوم و تشنه
درده می و زین حدیث بگذر
چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر
چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر
تو بگو سخن كه جانی قصصات آسمانی
كه كلام تست صافی و حدیث من مكدر
روز رفت و قصهام كوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
من به سر گویم حدیثش بعد از این
من زبان بستم ز گفتن ای پسر
سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز
با نفس حدیث روح كم گوی
وز ناقه مرده شیر كم دوش
میر ما سیرست از این گفت و ملول
دركشان اندر حدیث دیگرش
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه آب
ز اشك بنده ببینی به وقت رفتارش
سنگ شد آب از غمم آه نه سنگ و آهنم
كتش روید از تنم چونك حدیث آن كنم
اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد
حدیث شهد او گویم پس آنگه در شكر باشم
اندر كژیم منگر وین راست سخن بین
تیر است حدیث من و من همچو كمانم
حدیث آب و گل جمله شجون است
چه یك رنگی كنم چون در شجونم
جز گوش تو نشنود حدیث من
هر چند میان مردمان گویم
من با تو حدیث بیزبان گویم
وز جمله حاضران نهان گویم
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم كه حدیث خواب گویم
چو دلم ز خاك كویش بكشیده است بویش
خجلم ز خاك كویش كه حدیث آب گویم
چه حدیث است كجا مرگ بود عاشق را
این محالت كه در چشمه حیوان میرم
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با كس نگویم این ز فلانی خریدهام
حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید سخن دراز كنم
به حق آنك گزیدی دو لب كه جام بگیر
بنوش جام رها كن حدیث پخته و خام
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی كو شود از آتش پنهان من
نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش
شهره كند حدیث را بر همه شهریار جان
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش كم شنو
دل ز غیرت چشم را گوید كه رویش را مبین
ای دل خموش كن همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند كن
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت كوران
حدیث عشق هم از عشقباز باید جست
كه او چو آینه هم ناطق است و هم الكن
خمش كه تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آنك باد هوا نیست محرم ایشان
بگفتمش خبر نو شنیدهای او گفت
حدیث نو نرود در شكاف گوش كهن
سال كردم از چرخ و گردش كژ او
گزید لب كه رها كن حدیث بیسر و بن
نخواهم من برای روی سختش
حدیث عاشقان را فاش كردن
بس كن تا كه هر یكی سوی حدیث خود رود
نبود طبعها همه عاشق مقتضای تو
به پیشت نام جان گویم زهی رو
حدیث گلستان گویم زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم زهی رو
به پیشت نام جان گویم زهی رو
حدیث گلستان گویم زهی رو
اوان قاب قوسین است و ادنی
حدیث خركمان گویم زهی رو
حدیثی را كه جان هم نیست محرم
من از راه دهان گویم زهی رو
یك قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام كو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است
و آن دگر را كه رئیس است نگویم تو بگو
ما دهان بربستهایم امروز از او
تو حدیث دلگشا را بازگو
من آن نیم كه بگویم حدیث نعمت او
كه مست و بیخودم از چاشنی محنت او
فتاده آتش خواب اندر این نیستانها
تو آمده كه حدیث لب چو شكر گو
از آنچ خوردهای و در نشاط آمدهای
مرا از آن بخوران و حدیث درخور گو
جنبش آنگه كند صدف كه بود جفت جوهر او
بس كه گفتن دراز شد ذاحدیث منمنم
هر آن كو روزه دارد در حدیث است
مه حق را ببیند وقت شام
حدیث عاشقان پایان ندارد
فنستكفی بهذا و السلام
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او
نفاقی میكند با تو ولیكن نیست این كاره
تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو تا كه بگوید لب آن قندفسانه
گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خندهاش
گفت به ابر نكته ای كرد دو چشم او تری
آنك میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی
هر كی حدیث میكند بر لب او نظر كنم
از هوس دهان تو تا لب كی گزیدهای
بیا بشنو حدیث پوست كنده
همه مغزم چو در مغزم نشستی
حدیث چشم تو گفتم دلم رفت
به دریای فنا و جان سپاری
همه از دست دل فریاد كردند
فتادم زین حدیث اندر گمانی
ناگفته حدیث بشنوی تو
ننوشته قباله را بخوانی
كاین برق حدیث تو از آن است
جز جان افزا و دلربا نی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه
چه كند دهان سایه تبعیت دهانی
به چه روی پشت آرم به كسی كه از گزینی
سوی او كند خدا رو به حدیث و همنشینی
گفت این حدیث خام است روی نكو كدام است
این رنگ و نقش دام است مكر است و بیوفایی
ای خواجه ترك ره كن ما را حدیث شه كن
بگشا دهان و اه كن گر مست آن شرابی
آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث
لیكن مزاد نیست كه من رام یشتری
بسوز تا كه برویم حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم چه آفتی چه بلایی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یكی حدیث بیاموزمت بیاموزی
حدیث مفخر تبریز شمس دین كم گو
كه نیست درخور آن گفت عقل گویایی
چون عمر ماست حدیثش دراز اولیتر
چنین درازسخن را بدان كشیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی وگر مریدستی
حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
كه تا ز تابش نورش رسد به هر جایی
هین خمش كن در این حدیث بازمپیچ
آسمان وار اگر یكی تویی
«حدیث» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
دیروز حدیث جان و دل میگفتی
پیش تو نهیم کشته و زار امشب
جز گوش تو نشنود حدیث من کس
هرچند میان مردمان خواهم گفت
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید
عاقل داند که آن پدر کودک نیست
من آن توام کام منت باید جست
زیرا که در این شهر حدیث من و تست
اندر ره فقر دیده نادیده کنند
هرچه آن نه حدیث تست نشنیده کنند
در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند
دل جمله حکایت از بهار تو کند
جان جمله حدیث لالهزار تو کند
والله نتوان حدیث آن دم گفتن
با او که سرشت خاک آدم باشد
گر در ره عشق او نباشی سرباز
زنهار مکن حدیث عشقی سرباز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز
کارم ز تو البته نمیگردد ساز
کار من بیچاره حدیثی است دراز
رخ را به بهانه بر رخش بنهادم
یعنی که حدیث میکنم در گوشش
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
امروز که حاضر است اقبال وصال
گر گول نیم حدیث فردا چکنم
میگوید دف که هان بزن بر رویم
چندانکه زنی حدیث دیگر گویم
پایژان حدیث ما شنو که چه شد
چون ابر درآمدیم و بر باد شدیم
دی رفت و حدیث دی چو دی هم بگذشت
امروز حدیث تازه باید کردن
ای دل گر ازین حدیث آگاهی تو
زین تفرقهی خویش چه میخواهی تو
با نامحرم حدیث اسرار مگو
با مردودان حکایت از یار مگو
ای دل چه حدیث ماجرا میجوئی
من با توام ای دل تو کرا میجوئی
ای آن که به این حدیث ما میخندی
مجنون نشدی هنوز دانشمندی
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی
بیجان نشدی حدیث جانان چکنی
در عربدهی نفس رکیکی تو هنوز
بیهوده حدیث سر سلطان چکنی
از هجر مگو به پیش سلطان وصال
میترس کزین حدیث محروم شوی
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی
فردوسی
«حدیث» در شاهنامه فردوسی
سیاوش ز گفتار او شاد شد
حدیث فرستادگان باد شد
حدیث پراگنده بپراگند
چوپیوسته شد جان و مغزآگند