غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«دستان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دستان» در غزلیات حافظ شیرازی
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بی دل ز مکر و دستانش
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
سعدی شیرازی
«دستان» در غزلیات سعدی شیرازی
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر
حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد
رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق به دستان تا چند
هیچ بلبل نداند این دستان
هیچ مطرب ندارد این آواز
گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق
نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش
گل به غایت رسید بگذارید
تا بنالد هزاردستانش
عمرها بوده ام اندر طلبت چاره کنان
سال ها گشته ام از دست تو دستان اندیش
دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید
بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
ما یک دل و تو شرم نداری که برآیی
هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی
گر آن ساعد که او دارد بدی با رستم دستان
به یک ساعت بیفکندی اگر افراسیابستی
مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دستان بپوشیدی
چه دستان با تو درگیرد چو روباه
که از مردم گریزان چون غزالی
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
دستان به خون تازه بیچارگان خضاب
هرگز کس این کند که تو عیار می کنی
ای ماه سروقامت شکرانه سلامت
از حال زیردستان می پرس گاه گاهی
خیام نیشابوری
«دستان» در رباعیات خیام نیشابوری
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
مولوی
«دستان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
برو ای رهزن مستان رها كن حیله و دستان
كه ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را
كو رستم دستان تا دستان بنماییمش
كو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را
هر زمان شهره بتی بینی كه از هر گوشهای
جام می را میدهد در دست بادستان ما
در دهان عقل ریزد خون او را بردوام
تا رهاند روح را از دام و از دستان ما
از این داستان بگذر از من مپرس
كه درهم شكستست دستان ما
این چنین پابند جان میدان كیست
ما شدیم از دست این دستان كیست
این چنین پابند جان میدان كیست
ما شدیم از دست این دستان كیست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچه دستان ماست
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
مسلمان نیستم گبرم اگر ماندست یك صبرم
چه دانی تو كه درد او چه دستان و قدم دارد
ز تركستان آن دنیا بنه تركان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد
یكی مشتی از این بیدست و بیپا
حدیث رستم دستان چه دانند
دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
پرده شب میدرید او از جنون تا بامداد
ای فلك تا چند از این دستان و مكاری تو
گر یكی دم خوش نشیند یار با یاری چه شد
ز اول روز كه مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در كف دستان باشد
رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان
در پی این عبارت جان بدان معبر آید
جمله دامنهای پرزر همچو كان
از برای تنگدستان میرسند
عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت
عقل ز دستان عشق ناله كنان داد داد
گفت كه دل آن ماست رستم دستان ماست
سوی خیال خطا بهر غزا میرود
تو رستم دستانی از زال چه میترسی
یا رب برهان او را از ننگ چنین زالك
بشنو ز گلشن رازها بیحرف و بیآوازها
برساخت بلبل سازها گر فهم آن دستان كنیم
قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان
ز دست این به دست آن بدین دستان همیگردم
ای صاحب صد دستان بیگاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته كه سرمستم
بس كردم از دستان زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم
زبانم از شراب او شكستهست
ز دستانش شكسته دست و پایم
تو با دست تو چون گویی كه برگیر
چو همدستیم از آن دستان بگوییم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببینم كه چه دستان كندم
ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم
شد اسب و زین نقره گین بر مركب چوبین نشین
زین بر جنازه نه ببین دستان این دنیای دون
آن پیل بیخواب ای عجب چون دید هندستان به شب
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش كنم او می نگنجد در جهان
از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده
از حیله و دستان او هر زیركی گشته نهان
گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان
به پیشم داشت جام می گه گر میخوارهای بستان
در عربده افتاده از عشق چنین خوبان
هم لشكر تركستان هم لشكر هندستان
از عقل بپرسیدم كاین شهره بتان چونند
گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان
ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان
نانی ده و صد بستانهاده چه به درویشان
ای وای از آن ساعت كاین خاطر چون پیلم
سرمست شما گردد یاد آرد هندستان
هر خاطر من بكری بر بام و در از عشقت
چندان بكند شیوه چندان بكند دستان
منم كنون ز عشق رخ چو گلشن تو
فراز سرو و گلشن چو صد هزاردستان
بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان
خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
از دست به دست می روان كن
بر دست مگیر مكر و دستان
از یكی دستان او خورشید و مه را خفته كن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن
ای شمع مستان وی سرو بستان
تا كی ز دستان آخر وفا كن
دست نمودم كه بگو زخم كیست
گفت ز دست من و دستان من
چو در بزم طرب باشی بخیلی كم كن ای ناشی
مبادا یار ز اوباشی كند با تو همین دستان
شب فعل و دستان میكند او عیش پنهان میكند
نی چشم بندد چشم او كژ مینهد ابروی او
رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو
صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو
بكران آبستان تو از لذت دستان تو
بنگر حشر مستان از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ با ضرب گران برگو
ای بلبل و ای هزاردستان
برگو صفت بهار برگو
چونك او بیتن شود پس خلعت جان آورند
كاندر او دستان حایك یا كه پود و تار كو
جان ما را هر نفس بستان نو
گوش ما را هر نفس دستان نو
گر چه دو دستم بخست دست من آن تو است
دست چه كار آیدم بیدم و دستان تو
ای همه دستان ساقی مستان
راز گلستان برگو برگو
گفتم كه ای مستان جان میخورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته
این دلبر پرفتنه با جمله دستانها
خوش خفته و جمله شب این عشرت آماده
درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن
چه جنبانی به دستان دم چو روباه
ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته
نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
تا شحنه فراقت دستان دل بریده
از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی
بماند آن نادره دستان ولیكن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من كه بفشارم گر افزویی
وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یك دم
به حق بر رستم دستان صف اشكن بخندیدی
مگر نشنیدهای دستان ز بیخویشان و سرمستان
وگر نشنیدهای بستان به جان تو كه بستانی
تو باخویشی به بیخویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان به دستانی كه نتوانی
دلا آخر نمیگویی كجا شد مكر و دستانت
چو جام از دست جان نوشی از آن بیدست و بیپایی
شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان
در آب سجود آری بیمسله چو ماهی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو كردی یاد هندستان نخسبی
مده دامن به دستان حسودان
كه ایشان میكشندت سوی پستی
به صد دستان به كار توست این باد
تو را خود نیست خوی حق گزاری
پا را بمكش ز زیردستان
ای ماه بگو كه از كجایی
دركش آن معشوقه بدمست را در بزم ما
كو ز مكر و عشوهها گوییی كه دستانیستی
كه شكیبد ز تو ای جان كه جگرگوشه جانی
چه تفكر كند از مكر و ز دستان كه ندانی
چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان
كه ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی
روز شد های مستان بشنوید از گلستان
میكند مرغ دستان شیوه دلستانی
با صد هزار دستان آمد خیال یاری
در پای او بمیرا هر جا بود نگاری
سحر حلال آمد بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
اگر ملولی بستان قنینهای از مستان
كه راحت جانست آن بدار دست از دستان
بگذار دستان برسان به مستان
ز عطای سلطان قدح عطایی
ز جفای مستان، نروی ز دستان
كه لطیف كیشی، نه چو زخم تیری
ولیكن ز مستان به مكر و به دستان
شرابیست نادر كه آن را نهفتی
در جمع مستان با زیردستان
بگریست صهبا كامشب نخسپی
ما ز دستان او ز دست شدیم
دست از ما چرا نمیشویی
«دستان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
دستان کسی دست زنان کرد مرا
بیحشمت و بیعقل روان کرد مرا
آن پیل که دوش خواب هندستان دید
از بند بجست طاقت آن پیل کراست
جان باز که وصل او به دستان ندهند
شیر از قدح شرع به مستان ندهند
بسیار بخواندهام دستان و سمر
از عاشق و معشوق و غم و خون جگر
هم مستم و هم بادهی مستان توام
هم آفت جان زیر دستان توام
ای آنکه گرفتهای به دستان دستان
دامان وصال از کف مستان مستان
ای سنگ ز سودای لبت آبستان
از سنگ برون کشی تو مکر و دستان
سرمست شدم در هوس سرمستان
از دست شدم در ظفر آن دستان
پیش قد او صف زده سروستانی
پیش کف او شکسته هر دستانی
آن روی ترش نگر چو قندستانی
وان چشم خوشش نگر چو هندوستان
فردوسی
«دستان» در شاهنامه فردوسی
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سیر آمدستی همانا ز جفت
ببیند یکی روی دستان سام
به دیدار ایشان شود شادکام
بیامد پر اندیشه دستان سام
که تا چون زید تا بود نیک نام
در بار بگشاد دستان سام
برفتند گردان به زرین نیام
چو دستان سام از پسش بنگرید
ستودش فراوان چنان چون سزید
چو آگه شد از کار دستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام
چو آمد به دستان سام آگهی
که مهراب آمد بدین فرهی
نگه کرد دستان ز تخت بلند
بپرسید کاین گل پرستان کیند
شه نیمروزست فرزند سام
که دستانش خوانند شاهان به نام
چو از دور دستان سام سوار
پدید آمد آن دختر نامدار
گرفت آن زمان دست دستان به دست
برفتند هر دو به کردار مست
پرستنده شد سوی دستان سام
که شد ساخته کار بگذار گام
زبان تیز بگشاد دستان سام
لبی پر ز خنده دلی شادکام
ز دستان و ایران و از شهریار
همی کرد باید سخن خواستار
سخنهای دستان سراسر بخواند
بپژمرد و بر جای خیره بماند
سپهدار دستان مر او را بخواند
سخن هر چه بشنید با او براند
فرستاد نزدیک دستان سام
بسی داد با آن درود و پیام
سپهدار دستان به کابل بماند
چنین مهر اویم بر آتش نشاند
چنین داد پاسخ که این خرد نیست
چو دستان ز پرمایگان گرد نیست
فریدون به سرو یمن گشت شاه
جهانجوی دستان همین دید راه
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز مهراب و دستان سام سترگ
به مهراب و دستان رسید این سخن
که شاه و سپهبد فگندند بن
چو روی پدر دید دستان سام
پیاده شد از اسپ و بگذارد گام
چو نامه نوشتند و شد رای راست
ستد زود دستان و بر پای خاست
برید این به گنجور دستان دهید
به نام مه کابلستان دهید
همان مام رودابهی ماه روی
که دستان همی جان فشاند بروی
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسپ و برآورد نام
من اینک چو دستان بر من رسد
گذاریم هر دو چنان چون سزد
همی رند دستان گرفته شتاب
چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کورا ازین چیست کام
یکایک بدستان رسید آگهی
که پژمرده شد برگ سرو سهی
چنان بد که یک روز ازو رفت هوش
از ایوان دستان برآمد خروش
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که شد پور دستان همانند شیر
چو مهرش سوی پور دستان کشید
سپه را سوی زاولستان کشید
به یک گوشهی تخت دستان نشست
دگر گوشه رستمش گرزی به دست
به می دست بردند و مستان شدند
ز رستم سوی یاد دستان شدند
سوی زابلستان نهادند روی
ز کینه به دستان نهادند روی
ازایدر چو دستان بشد سوگوار
ز بهر ستودان سام سوار
به دستان بگو آنچ دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار
فرستاده نزدیک دستان رسید
به کردار آتش دلش بردمید
چو شمشیرزن گرز دستان بدید
همی کرد ازو خویشتن ناپدید
چو پوینده در زابلستان رسید
سراینده در پیش دستان رسید
تو دانی که دستان به زابلستان
به جایست با شاه کابلستان
چو از پیش دستان برون شد سپاه
خبر شد به اغریرث نیک خواه
گر ایدون که دستان شود تیزچنگ
یکی لشکر آرد بر ما به جنگ
چو آمد به دستان سام آگهی
که برگشت گشواد با فرهی
چو آرد به نزدیک ساری رمه
به دستان سپارم شما را همه
بیاراست دستان همه دستگاه
شد از خواسته بینیاز آن سپاه
بپویید نزدیک دستان سام
بیاورد ازان نامداران پیام
کز ایران چو دستان آزادمرد
بیایند و جویند با وی نبرد
زبان داد دستان که تا رستخیز
نبیند نیام مرا تیغ تیز
چو بشنید افراسیاب این سخن
که دستان جنگی چه افگند بن
سپهدار دستان و یکسر سپاه
ترا خواستند ای سزاوار گاه
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
همه نامداران شدند انجمن
چو دستان و چون قارن رزمزن
کدامست کین را ندانم به نام
یکی گفت کاین پور دستان سام
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
فرستاد نزدیک دستان سام
که خلعت مرا زین فزون بود کام
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان
چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
که دستان به نزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید
چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذیره شدندنش همه بیدرنگ
چو کاووس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ بر شادکام
سوی زابلستان فرستاد زود
به نزدیک دستان و رستم درود
چو پوینده نزدیک دستان رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
به رستم چنین گفت دستان سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام
بیامد پر از آب رودابه روی
همی زار بگریست دستان بروی
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
سپه ره سوی زابلستان کشید
به مهمانی پور دستان کشید
دو بهره سوی زاولستان شدند
به خواهش بر پور دستان شدند
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
چو نزدیکی زابلستان رسید
خروش طلایه به دستان رسید
به می دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد به دستان شدند
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
پس آنگه سوی زابلستان کشید
چو آگاهی از وی به دستان رسید
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرین ستام
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که بابند و دستان نیم
چرا خواندم در شبستان ترا
کنون غم مرا بود و دستان ترا
سپه را سوی زابلستان کشید
ابا پیلتن سوی دستان کشید
همی بود یکچند با رود و می
به نزدیک دستان فرخنده پی
گهی شاد بر تخت دستان بدی
گهی در شکار و شبستان بدی
چو یک ماه بگذشت لشکر براند
گوپیلتن رفت و دستان بماند
همی بود با او شب و روز شاد
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
ز توران سوی زابلستان کشید
به نزدیک فرخنده دستان کشید
زواره فرامرز و دستان سام
بزرگان که هستند با جاه و نام
ابا رستم گرد و دستان به هم
همی گفت کاوس هر بیش و کم
گوا بود دستان و رستم برین
بزرگان لشکر همه همچنین
بغرید چون شیر و برگفت نام
که من رستمم پور دستان سام
چو دستان سام و چو گودرز و گیو
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو
هر آنکس که از زابلستان بدند
وگر کهتر و خویش دستان بدند
نبرده سواری گرامیش نام
به مانندهی پور دستان سام
ابا پیر دستان که بودش پدر
ابا مهتران و گزینان در
که با دژ چه کردم به دستان و زور
به نام خداوند کیوان و هور
ورا هوش در زاولستان بود
به دست تهم پور دستان بود
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تو دام
ترا نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار
زواره فرامرز و دستان سام
جهاندیده رودابهی نیک نام
بدو گفت دستان که نام تو چیست
همی بگذری تیز کام تو چیست
سرانجمن پور دستان کجاست
که دارد زمانه بدو پشت راست
کز ایدر به نزدیک دستان شوید
به نزد مه کابلستان شوید
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سراندر نیارد به دام
به دیدار دستان شوم شادمان
به تو شاد دارم روان یک زمان
ببردش به جایی که بودش کنام
ز دستان مر او را خورش بود کام
که دستان بدگوهر دیوزاد
به گیتی فزونی ندارد نژاد
جهاندار داند که دستان سام
بزرگست و بادانش و نیکنام
شکسته شود نام دستان سام
ز زابل نگیرد کسی نیز نام
تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی
سخن هرچ دیدی به دستان بگوی
همی تخم دستان ز بن برکنند
زن و کودکان را به خاک افگنند
چو بشنید دستان ز رستم سخن
پراندیشه شد جان مرد کهن
بدو گفت رو پیش دستان بگوی
کزین دودهی سام شد رنگ و بوی
زواره فرامرز و دستان سام
کسی را ز خویشان که دارند نام
وزان روی رستم به ایوان رسید
مر او را بران گونه دستان بدید
گرانمایه دستان همی کند موی
بران خستگیها بمالید روی
که آن جفت من مرغ با دستگاه
به دستان و شمشیر کردش تباه
شنیدم که دستان جادوپرست
به هنگام یازد به خورشید دست
به مردی مرا پور دستان نکشت
نگه کن بدین گز که دارم به مشت
چو دستان خبر یافت از رزمگاه
ز ایوان چو باد اندر آمد به راه
ز تیر گز و بند دستان زال
همی مویه کردند بسیار سال
برادر چو رستم چو دستان پدر
ازین نامورتر که دارد گهر
نکردست یاد از تو دستان سام
برادر ز تو کی برد نیز نام
غمی گشت زان کار دستان سام
ز دادار گیتی همی برد نام
چو لشکر سوی زابلستان کشید
همه خاک را سوی دستان کشید
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار
ز ایوان دستان سام سوار
شتر بارها برنهادند بار
فرستاد نزدیک دستان سام
بدادش ز هر گونه چندی پیام
چو این مایهور پیش بهمن رسید
ز دستان بگفت آنچ دید و شنید
بفرمود تا پای دستان ز بند
گشادند و دادند بسیار پند
کنون گنج تاراج و دستان اسیر
پسر زار کشته به پیکان تیر
زمانه ز داد من آباد باد
دل زیر دستان ما شاد باد
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای زیردستان گم کرده راه
همه زیردستان بیابند بهر
به کوه و بیابان و دریا و شهر
کجا زیردستانش باشند شاد
پر از غم دل شاه و لب پر ز باد
چهل روز زین سان همی جنگ بود
بران زیردستان جهان تنگ بود
ز دادش جهان یکسر آباد کرد
دل زیردستان به خود شاد کرد
بیآزاری زیردستان گزین
بیابی ز هرکس به داد آفرین
بدو باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه
به هر منزلی در خورید و دهید
بران زیردستان سپاسی نهید
دل زیردستان ما شاد باد
هم از داد ماگیتی آباد باد
اگر پادشا آز گنج آورد
تن زیردستان به رنج آورد
خداوند پیروز یار تو باد
دل زیردستان شکار تو باد
به داد و دهش گیتی آباد دار
دل زیردستان خود شاد دار
همیشه دل ما پر از داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
بدان تا چنین زیردستان ما
گر از لشکری در پرستان ما
چهارم که با زیردستان خویش
همان باگهر در پرستان خویش
فرستادگان آمدندی ز راه
همان زیردستان فریادخواه
همه زیردستان خود را بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند
به کام دل زیردستان منم
بر آیین یزدانپرستان منم
شبان باشم و زیردستان رمه
تنآسانی و داد جویم همه
من آباد گردانم آن را به داد
همه زیردستان بمانند شاد
که ای زیردستان بیدار شاه
ز غم دور باشید و دور از گناه
بکوشید و ویرانی آباد کرد
دل زیردستان بدان شاد کرد
هرانکس کزین زیردستان ما
ز دهقان و از در پرستان ما
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهی چنگ و نوش
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت
همه زیردستان به پیش سپاه
برفتند هرجای کندند چاه
که از زیردستان جز از رسم و داد
نرانید و از بد نگیرید یاد
خراسان ترا دادم آباد کن
دل زیردستان به ما شاد کن
همه زیردستانش پیچان شدند
فراوان ز تندیش بیجان شدند
که با زیردستان مدارا کنیم
ز خاک سیه مشک سارا کنیم
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت عاج
دل زیردستان به ما شاد باد
سر سرکشان از غم آزاد باد
که شش ماه دیوان بیاراستی
وزان زیردستان درم خواستی
همه لشکر و زیردستان ما
ز دهقان وز در پرستان ما
چنین گفت کز دین پرستان ما
همان پاکدل زیردستان ما
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان وز دینپرستان ما
که ای زیردستان شاه جهان
که دارد گزندی ز ما در نهان
همه زیردستان از ایشان به رنج
سپرده بدیشان زن و مرد و گنج
بدو شادمان زیردستان اوی
چه شهری چه از در پرستان اوی
چو از خوان برفت آب بگساردم
زمین ز آبدستان مگر یافت نم
جهاندار چون گشت بامن درشت
مراسست شد آبدستان بمشت
چولب را ببالاید از بوی خوش
تو از ریخت آبدستان نکش
بدان زیردستان دلاور شدند
جهانجوی با تخت وافسر شدند
نبد هیچ بد جز بفرمان تو
وگر تنبل و مکر ودستان تو
چونان خورده شد مرد مهمان پرست
بیامد گرفت آبدستان بدست
چنین گفت کای زیردستان شاه
سزد گر بر آرید گردن بماه
که ای زیردستان شاه جهان
مخوانید جز آفرین در نهان
گر از زیردستان بنالد کسی
گر از لشکری رنج یابد بسی
یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزان خیره شد مرد بیداربخت
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدگمان
بیامد فرخ زاد آزرمگان
دژم روی با زیردستان ژکان
چو بیگنج باشی نپاید سپاه
تو را زیردستان نخوانند شاه
ابا جامه و آبدستان وآب
همیکرد خسرو ببردن شتاب