غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«عرش» در غزلستان
حافظ شیرازی
«عرش» در غزلیات حافظ شیرازی
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل
مملوک این جنابم و مسکین این درم
شکر خدا که باز در این اوج بارگاه
طاووس عرش می شنود صیت شهپرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم
خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده
سعدی شیرازی
«عرش» در غزلیات سعدی شیرازی
شعرش چو آب در همه عالم چنان شده
کز پارس می رود به خراسان سفینه ای
مولوی
«عرش» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مكین از مسجد اقصی بیا
بنما تو لعل روشنت بر كوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگها
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
پرنور چون عرش مكین كو رشك شد انوار را
امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاكرت
فردا ملك بیهش شود هم عرش بشكافد قبا
ایا معشوق هر قدسی چو میدانی چه میپرسی
كه سر عرش و صد كرسی ز تو ظاهر شود پیدا
این همه بازیچه گردد چون رسیدی در كسی
كش سما سجدهاش برد وان عرش گوید مرحبا
در آسمان ز غلغل لبیك حاجیان
تا عرش نعرهها و غریوست از صدا
به آبریز برد چونك خورد حلوا تن
به سوی عرش برد چونك خورد جان حلوا
ما به پر میپریم سوی فلك
زانك عرشیست اصل جوهر ما
فاش مكن فاش تو اسرار عرش
در سخنی زاده ز تحت الثری
گر درد و فریادی بود در عاقبت دادی بود
من فضل رب محسن عدل علی العرش استوی
كاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه
غیره منه علی ذاك الكمال المنتهی
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تكیه بر عرش و ثری و ساق نیست
گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب
عرش و كرسی آسمانها این همه كردار مست
آن آفتاب كز دل در سینهها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مباركست
بانگ آمد ز عرش مژده تو را
كه ز من درگذشت نور عطات
چندان فروخور آن دهان تا پیشت آید ناگهان
كرسی و عرش اعظمش كالصبر مفتاح الفرج
از جان هر سبحانیی هر دم یكی روحانیی
مست و خراب و فانیی تا عرش سبحان میرود
درآید سنگ در گریه درآید چرخ در كدیه
ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید
چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند
ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد
بر هر چه همیلرزی میدان كه همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
در عشق بود بالغ از تاج و كمر فارغ
كز كرسی و از عرشش منشور ظفر آمد
بگشای به امیدی تو دیده جاویدی
تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
كان معتمد سدره از عرش مجید آمد
رخت بربندید ای یاران كه سلطان دو كون
ایستاده بر فراز عرش سنجق میزند
از فراز عرش و كرسی بانگ تحسین میرسید
تا به پشت گاو و ماهی از رخش پرنور بود
چونك بر كرسی برآید پادشاه روح او
چرخ را برهم دراند عرش را لرزان كند
قد و بالایی كه عشقش برفراشت
برگذشت آن قدش از عرش مجید
دود و بویی میرسد از عرش غیب
ای نهانان سوی بوی آن پرید
جان عرشی سوی عیسی میرود
جان فرعونی به قارون میرود
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد
كاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
در عشق بیقرارش بنمودنست كارش
از عرش میستاند بر فرش میفشاند
ما را نبید و باده از خم غیب آید
ما را مقام و مجلس عرش مجید باید
خصوص باده عرشی ز ذوالجلال كریم
سخاوت و كرم آن مگر خدا گوید
ز عرش تا به ثری ذره ذره گویااند
كه داند آنك به ادراك عرش وار بود
لعل عرشی تو چو رو بنمود
تن كی باشد كه سنگها جان شد
وی بدن مرده برون آ ز گور
صور دمیدند ز عرش مجید
در وقت سماع صوفیان را
از عرش رسد خروش دیگر
التماس آتشینم سوی گردون میرود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و كرسی
آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر
بر تو و برگرد تو هر كس كه هست
دم به دم از عرش سلامی دگر
الدوله عیشیه و القهوه عرشیه
و المجلس منثور باللوز مع السكر
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف
بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز
نور گرفته از برش كرسی و عرش اكبرش
روح نشسته بر درش مینگرد به بام دل
هان ای طبیب عاشقان دستی فروكش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و كرسی بر برم
زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق بر ملك جباری كنم
چو زندانم بود چاهی كه در قعرش بود یوسف
خنك جان من آن روزی كه در زندان شدن باشم
با آیت كرسی به سوی عرش پریدیم
تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم
از عشق تو بر فراز عرشم
گر بالایم وگر فرودم
چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما
گنبدی كردیم و سوی چرخ گردون تاختیم
گر چرخ و عرش و كرسی از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم
چو آتشهای عشق او ز عرش و فرش بگذشتهست
در این آتش ندانم كرد من روپوش شمس الدین
آن حكم كه از هیبت در عرش نمیگنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین می كن
شعرش از سر بركشیم و حور را در بر كشیم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا كرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این كاروان ای عاشقان
بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان
گر چه جان تو خورد هم نیم شب از می نهان
خاطرش از زیركی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی یاد كردی یار من
تو خور این باده عرشی كه اگر یك قدح از وی
بنهی بر كف مرده بدهد پاسخ تلقین
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر كن
كرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
كه مكر حق چنان تند است كز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو
آهوی عرشی كه او خود عاشق نافه خود است
التفات او به دانه طوف او بر دام كو
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو
و آن لعل چو بگشاید تا قند شكر خاید
از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته
شمس الحق تبریزی آن كو به تو بازآید
آن باز بود عرشی بر عرش كند لانه
هم رایت احسان را هم آیت ایمان را
تا عرش برآوردی فی لطف امان الله
در سایههای عشقت ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جانها تا عرش برپریده
چونك نماید جمال گوش سوی غیب دار
عرش پر از نعرههاست فرش پر از وه وهه
همای عرش خداوند شمس تبریزی
كه هفت بحر بود پیش او یكی قطره
عشقوا لرأیه ربهم و تعلقوا
و العرش یخضع حالهم بعماده
جان لطیف بانمك بر عرش گردد چون ملك
نبود دگر زیر فلك مانند هر سیارهای
چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
كز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری
ز جام باده عرشی حصار فرش ویران كن
پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانهای ساقی
بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من
به آب و گل كم آیم من مگر در وقت و هر حینی
زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش
این فرش زمینی را چون عرش بیارایی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یا یاد نداری تو كه بر عرش پریدی
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
شمعی است برافروخته وز عرش گذشته
پروانه او سینه دلهای فلاحی
عرش و فلك و روح در این گردش احوال
اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی
در آن دكان تو تخته تخته بودی
اگر خود این زمان عرش مجیدی
ز شب رفتن ز چالاكی چه آید
چو ذوالعرشت كند می پاسبانی
ای مرغ ز طاق عرش میپری
وی شیر ز مرغزار میآیی
آن جا كه تویی كی راه یابد
زان جانب چرخ و عرش و كرسی
به میان دلق مستی به قمارخانه جان
بر خلق نام او بد سوی عرش نیك نامی
نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش و كرسی كه ز نور اولیایی
ور نتانی بگریز آ بر شه شمس الدین
كو به جان هست ز عرش و به بدن تبریزی
نوش نوش مستیان بر عرش رفت
تا گرو شد زهد را سجادهای
در پی تو میدود اقبال رو
گر به عرش و گر به مفرش میروی
عرش از خدای پرسد كاین تاب كیست بر من
فرمایدش ز غیرت كاین تاب را ندانی
از غیرت الهی در عرش حیرت افتد
زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی
ای گوهر خدایی آیینه معانی
هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
چون پر جبرئیلی كو پیك عرش آمد
تا زان سفر دهد او احكام را روایی
ملكش شدی مهیا از عرش تا ثریا
از زیر هفت دریا در بقا ربودی
ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل
در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونهای
هین كز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه چه شستهای
دمی به خاك درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو كون برگذری
ز عرش و كرسی و لوح قلم فزون باشد
دل خراب كه آن را كهی بنشماری
بهانهست اینها بیا شمس تبریز
كه مفتاح عرشی و فتاح بابی
منزلناالعرش و ما فوقه
عمرك یا نفس قمی، سافری
«عرش» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست
در سینه ز بازار رخش غلغلههاست
ما را ملکالعرش چنین خو کرده است
کار او دارد که او چنین رو کرده است
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
در بحر غمی که ساحل و قعرش نیست
نظارهگر آمدیم و پست افتادیم
مردان تو در دایرهی کن فیکون
دل نقطهی وحدتست و از عرش فزون
رخسار قلندری، چه روشن، چه سیاه
بر کنگره عرش، چه خورشید چه ماه
عرش است نشیمن تو شرمت ناید
چون سایه مقیم خطهی خاک شوی
فردوسی
«عرش» در شاهنامه فردوسی
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر به هستی یزدان گواست