غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«جوان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«جوان» در غزلیات حافظ شیرازی
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
آن جوان بخت که می زد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش
چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام
و از خدا دولت این غم به دعا خواسته ام
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
جامی بده که باز به شادی روی شاه
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کند
بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
چشم فلک نبیند زین طرفه تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
جوانی باز می آرد به یادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی
سعدی شیرازی
«جوان» در غزلیات سعدی شیرازی
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
می با جوانان خوردنم باری تمنا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
اول پدر پیر خورد رطل دمادم
تا مدعیان هیچ نگویند جوان را
بادست غرور زندگانی
برقست لوامع جوانی
ندانستی که در پایان پیری
نه وقت پنجه کردن با جوانست
بخت جوان دارد آن که با تو قرینست
پیر نگردد که در بهشت برینست
زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان
مست از شراب عشق چو من بی خبر فتاد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی
هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد
شاید که زمین حله بپوشد که چو سعدی
پیرانه سرش دولت روی تو جوان کرد
گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان
باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال
ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
برف پیری می نشیند بر سرم
همچنان طبعم جوانی می کند
دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت
برق یمانی بجست گرد بماند از سوار
اینست بهشت اگر شنیدی
کز دیدن آن جوان شود پیر
عشق پیرانه سر از من عجبت می آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر
ای محتسب از جوان چه خواهی
من توبه نمی کنم که پیرم
نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم
نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم
گر سیاست می کند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت می کند پیر و جوان آسوده ایم
تا همه شهر بیایند و ببینند که ما
پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم
نشستم با جوانمردان اوباش
بشستم هر چه خواندم بر ادیبان
و گر خود من آنم که اینم سزاست
ببخش و مگیر ای جوانمرد من
با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد
کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین
چو عندلیب چه فریادها که می دارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
دوستان معذور دارند از جوانمردی و رحمت
گر بنالد دردمندی یا بگرید بی قراری
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان
ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری
چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان
تا در هوای جانان بازیم عمر باقی
این پیر نگر که همچنانش
از یاد نمی رود جوانی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی
نشنیده ام که ماهی بر سر نهد کلاهی
یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی
خیام نیشابوری
«جوان» در رباعیات خیام نیشابوری
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
ز آن می که حیات جاودانیست بخور
سرمایه لذت جوانی است بخور
مولوی
«جوان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را
دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد
این كف دست جوامردم تو را
شمس تبریزی جوانم كرد باز
تا ببینم بعد ستین شیوهها
بخشد بت نهانی هر پیر را جوانی
زان آشیان جانی اینست ارغوان را
پیر شدم از غمش لیك چو تبریز را
نام بری بازگشت جمله جوانی مرا
چو مرده زنده كنی پیر را جوان سازی
خموش كردم و مشغول میشوم به دعا
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
كه خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب
ببستی چشم یعنی وقت خوابست
نه خوابست آن حریفان را جوانست
بخت جوان یار ما دادن جان كار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
پیر و جوان كو خورد آب حیات
مرگ بر او نافذ و میسور نیست
بسی خرگه سیه باشد در او تركی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
تا حال جوان چه بود كان آتش بیعلت
دراعه تقوا را بر پیر همیدرد
روزی گذرد ز هجر تو سالی
مسكین عاشق چنان جوان ماند
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
از پیر مگو كه او جوان شد
وز پار مگو كه پار آمد
تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
همه را بعد كسادی چه خریدار برآمد
بده عجوزه زراق را هزار طلاق
دم عجوزه جوانیت را بفرساید
چون زلیخا ز غم شدم من پیر
كرد یوسف دعا جوانم كرد
ای خرف پیر جوان شو ز سر
تازه شد از یار هزاران قدید
گرمی خود را دگر جا خرج كردی ای جوان
هر كی آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر
مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل
كه جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده بیار
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
ببین به حال جوانان كهف كان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
به اقبال جوان واگشت جانی
كه راه دین نزد این چرخ پیرش
مردار جانی میشود پیری جوانی میشود
مس زر كانی میشود در شهر ما نعم البدل
تو داوود جوانمردی امام قدرالسردی
چو من محصون آن سردم برون از گرم و از سردم
فلك پیر دوتایی پر از سحر و دغایی
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
از این باده جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
از این باده جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
مرا گویی در این عمرت چه دیدی
به از عمر و جوانی من چه دانم
ما عاشق و بیدل و فقیریم
هم كودك و هم جوان و پیریم
گر بپرسندت حكایت كن كه من بر جام لعل
عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم
نه می خام ستانم نه ز كس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
همه را به لطف جان كن همه را ز سر جوان كن
به شراب اختیاری كه رباید اختیارم
آن شاهدی نهایم كه فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوش قدیم
پیر ما را ز سر جوان كردهست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
پیر شدی در غم ما باك نیست
پیر بیا تا كه جوانت كنم
هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم
همواره آنتر می شوم از دولت هموار من
بلبل رسد بربط زنان وان فاخته كوكوكنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان
پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم
هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان
صبحدم شد زود برخیز ای جوان
رخت بربند و برس در كاروان
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
آمد بهار خرم و گشتند همنشین
به جان پیر قدیمی كه در نهاد من است
كه باد خاك قدمهاش این جوانی من
از كف این نیكبخت میخورم همچون درخت
ور نه من سرسبز چون میروم مست و جوان
كیف اتوب یا اخی من سكر كارجوان
لیس من التراب بل معصره بلا مكان
دو دست و پا حنی كرده دو صد مكر و مری كرده
جوان پیداست در چادر ولیكن سخت پیر است او
تنتان را چو جان كنم دلتان را جوان كنم
عیبتان را نهان كنم كه سلام علیكم
بفشاریم شیره از شكرانگور باغ تو
بفشانیم میوهها ز درخت جوان تو
بر دار ملك جاودان بین كشتگان زنده جان
مانند منصور جوان در ارتضا آویخته
به نظاره جوانان بنشستهاند پیران
به می جوان تازه دو سه پیر را عصا ده
ملكان تاج زر از عشق ره ما بدهند
كه كمربخشتر از بخت جوانیم همه
برو برو كه خران گله گله جمع شدند
خر جوان و خر پیر و خر دو یك ساله
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با كمان آمیختی
ز تن تا جان بسی راه است و در تن مینماند جان
چنین دان جان عالم را كز او عالم جوانستی
آورد طبیب جان یك طبله ره آوردی
گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی
سر را چه محل باشد در راه وفاداری
جان خود چه قدر باشد در دین جوانمردی
آن طبع زرافشانی و آن همت سلطانی
پیران و جوانان را آموخت جوامردی
برخیز كه جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد بنگر نورفشانی
هم آتش و هم باده و خرگاه چو نقد است
پیران طریقت بپذیرند جوانی
صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم
مانند زلیخا شده در عشق جوانی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
وی منكر محشر هله تا ژاژ نخایی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم پیروی پیر نكردی
جهان پیر را گفتم جوان شو
ببین بخت جوان تا كی قدیدی
جوان بختا بزن دستی و میگو
شبابی یا شبابی یا شبابی
ای شاه و وزیر را سعادت
وی عالم پیر را جوانی
زان باده پیر تلخ پاسخ
بفزای حلاوت جوانی
گر مرگم از او است مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
من گریبان میدرانم حیف میآید مرا
غمزه كمپیركی زد بر جوانی تیركی
چون میی در عشق او تا كهنهتر تو مستتر
كی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
كه جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی
چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید
سرخر معده سگ رو كه همان را شایی
كی روا دارد انصاف و جوانمردی تو
كه به غم كشته شود بیهده دانشمندی
زیر سواد چشم روان كرده موج نور
و اندر جهان پیر جوانی نهادهای
چنانك گشت زلیخا جوان به همت یوسف
جهان كهنه بیابد از این ستاره جوانی
منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی
مرید پیر شو ار دولت جوان داری
بیا كه دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا كه خلعت نو یافت از تو مشتاقی
شب جوانیت ای دوست چون سپیده دمید
تو مست، خفته و آگه نهای ز بیداری
ز سر گیرد این دل عروج منازل
ز سر گیرد این تن مزاج جوانی
چو از بامداد او سلامی بداد او
مرا از سلامش ابد شد جوانی
هر كی پیرست هم جوان گردد
چون دهد عشق آب حیوانی
كار به پیری و جوانیستی
پیر بمردی و جوان زیستی
ارواح درین گلشن چون سرو روانند
تو همچو بنفشه به جوانی چه خمیدی؟!
اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری
و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری
«جوان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از آتش عشق تو جوانی خیزد
در سینه جمالهای جانی خیزد
بیمارم و غم در امتحانم دارد
اما غم او تر و جوانم دارد
عاشق که بناز و ناز کی فرد بود
در مذهب عاشقی جوانمرد بود
هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد
هم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد
شد کودکی و رفت جوانی ز جوان
روز پیری رسید بر پر ز جهان
با نیک و بد و پیر و جوان همره شو
فرزین و پیاده باش آنگه شه شو
ابنالوقتی، جوانی و وقت بری
تا فوت نگردد این دم ما حضری
آموختیم جوانی اندر پیری
از بخت جوان صلای پیرآموزی
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
فردوسی
«جوان» در شاهنامه فردوسی
جوانی بیامد گشاده زبان
سخن گفتن خوب و طبع روان
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبد از جوانیش یک روز شاد
گشتاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود
بتابید ازآن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت ازآن یکسره
جوان نیکدل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهی پهلوان
ازان روز بانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
ازین گونه هر ماهیان سیجوان
ازیشان همی یافتندی روان
پدرت آن گرانمایه مرد جوان
فدی کرده پیش تو روشن روان
جز اینست آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
که هر کاو نبید جوانی چشید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
به سوی فریدون نهادند روی
جوانان بینادل راه جوی
که ما را به گاه جوانی پدر
بدین گونه بفریفت ای دادگر
جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیهموی گشته سپید
بگویم چو فرمایدم شهریار
پیام جوانان ناهوشیار
روان خون از آن چهرهی ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان
فریدون سر شاه پور جوان
بیامد ببر برگرفته نوان
همه بودنیها به روشن روان
بدید آن گرانمایه مرد جوان
سپاهی که آن را کرانه نبود
بدان بد که اختر جوانه نبود
یکی داستان زد جهاندیده کی
که مرد جوان چون بود نیکپی
هر آنکس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان
جوانی پدید آمدی خوب روی
سپاهی گران از پس پشت اوی
بگاه جوانی و کند آوری
یکی بیهده ساختم داوری
به سام آنگهی گفت زال جوان
که چون زیست خواهم من ایدر نوان
که فرخنده بادا پی این جوان
برین پاک دل نامور پهلوان
رخش پژمرانندهی ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
گرش پیرخوانی همی گر جوان
مرا او بجای تنست و روان
بگفت آنچه بشنید با پهلوان
ز شادی دل پهلوان شد جوان
دو بیجاده بگشاد و آواز داد
که شاد آمدی ای جوانمرد شاد
جوان داردش گاه با رنگ و بوی
گهش پیر بینی دژم کرده روی
و دیگر که مایه ز دین خدای
ندیدم که ماندی جوان را بجای
چه نیکوتر از پهلوان جوان
که گردد به فرزند روشن روان
شود رام گویی منوچهر شاه
جوانی گمانی برد یا گناه
چنین گفت سیندخت با پهلوان
که با رای تو پیر گردد جوان
به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید سپرد
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که با پیر سر شد به نوی جوان
به فرخ پی نامور پهلوان
جهان سر به سر شد به نوی جوان
که آن را میان و کرانه نبود
همان بخت نوذر جوانه نبود
ز چندان جوان مردم جنگجوی
یکی پیر جوید همی رزم اوی
که توران شه آن ناجوانمرد مرد
نگه کن که با شاه ایران چه کرد
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
نشان داد موبد مرا در زمان
یکی شاه با فر و بخت جوان
جوانی به کردار تابنده ماه
نشسته بران تخت بر سایهگاه
جوان از بر تخت خود برنشست
گرفته یکی دست رستم به دست
ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید و گفتش که ای پهلوان
درختان بسیار و آب روان
نشستنگه مردم نوجوان
نبینی که با گرز سام آمدست
جوانست و جویای نام آمدست
جوانی بد و نیکی روزگار
من امروز را دی گرفتم شمار
هر آنکس که بینی ز پیر و جوان
تنی کن که با او نباشد روان
همه گنج تاراج و لشکر اسیر
جوان دولت و بخت برگشت پیر
درخت و گیا دید و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان
که در دشت مازندران یافت خوان
می و جام، با میگسار جوان
جهانی ز پیری شده نوجوان
همه سبزه و آبهای روان
بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامجوی دلیر و جوان
چو بنشست سالار با رایزن
دو مرد جوان خواست از انجمن
جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
چو بسپرد دختر بدان پهلوان
همه شاد گشتند پیر و جوان
ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر
جوان و سرافراز چون نره شیر
به رامش نشیند جهان پهلوان
برو بر بخندند پیر و جوان
بدو گفت نرم ای جوانمرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
جوانی چنین ناسپرده جهان
نه گردی نه نامآوری از مهان
به زه بر نهادند هر دو کمان
جوانه همان سالخورده همان
میان جوان را نبود آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی
اگرچه گوی سرو بالا بود
جوانی کند پیر کانا بود
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بستهام بر میان
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بیگمان
بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست
به گیتی که کشتست فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را
پدرش آن گرانمایهی پهلوان
چه گوید بدان پاکدخت جوان
بفرمود تا دیبهی خسروان
کشیدند بر روی پور جوان
جوان را بران جامه آن جایگاه
بخوابید و آمد به نزدیک شاه
همی گفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
کرا آمد این پیش کامد مرا
بکشتم جوانی به پیران سرا
ز بهر پرستندهای گرمگوی
نگردد جوانمرد پرخاشجوی
به پور جوان گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
که آمد سپاهی و شاهی جوان
از ایران گو پیلتن پهلوان
کجا چون شب تیره من دیدهام
ز پیر و جوان نیز نشنیدهام
به رستم چنین گفت گیرم که اوی
جوانست و بد نارسیده بروی
اگر بر دلت رای من تیره گشت
ز خواب جوانی سرت خیره گشت
منه با جوانی سر اندر فریب
گر از چرخگردان نخواهی نهیب
سیاوش جوانست و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی
چنان چون نوازنده فرزند را
نوازد جوان خردمند را
که من با جوانی خرد یافتم
بهر نیک و بد نیز بشتافتم
ترا ای جوان تندرستی و بخت
همیشه بماناد با تاج و تخت
چنین گفت کای شهریار جوان
مراگر بخواب این نمودی روان
مرا نیز گاه جوانی کمان
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
نماند برو بر بسی روزگار
به روز جوانی سرآیدش کار
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
دوان خون بران چهرهی ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
کجا پیلسم بود نام جوان
یکی پرهنر بود و روشن روان
ز آخر بیاورد پس پهلوان
ده اسپ سوار آزموده جوان
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامهی خسروآرای خواست
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید
بپرسید کای نورسیده جوان
چه آگاه داری ز کار جهان
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
چنان شاهزاده جوان را بکشت
ندانست جز گنج و شمشیر پشت
چنین بود اندیشهی پهلوان
که اهریمن آمد بر این جوان
سپاهی برین گونه گرد و جوان
برفتند بیدار دو پهلوان
دو فرزند پرمایه را پیش خوان
سزاوار گاهند و هر دو جوان
جوان جهانجوی بردش نماز
گرازان سوی تخت رفتند باز
تو این رنجها را که بردی برست
که خسرو جوانست و کندآورست
سوی پهلو پارس بنهاد روی
جوان بود و بیدار و دیهیم جوی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان
رخ شاه شد چون گل ارغوان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو بشنید زو شهریار جوان
سوی آتش آورد روی و روان
به روز جوانی تو کردی رها
مرا بیسپاه از دم اژدها
فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشنروان
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود
فرود آمد از اسپ شاه جوان
نشست از بر سنگ روشنروان
چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار
بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشنروان
فریبنده و ریمن و چاپلوس
دلیر و جوانست و داماد طوس
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
بدو گفت خسرو که ای پهلوان
دلم پر ز تیمار شد زان جوان
چو در پیش او کشته شد ریونیز
زرسپ آن جوان سرافراز نیز
جز او نیز چندی دلیر و جوان
که در جنگ سیر آمدند از روان
بدو گفت پیران که ای پهلوان
همیشه جوان باش و روشنروان
نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه
نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه
جوان گرچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر
ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
تو این گفتهها از من اندر پذیر
جوانم ولیکن باندیشه پیر
ز بهر فزونی وز بهر نام
براه جوان بر بگسترد دام
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
بفرزند گفت این جوانی چراست
بنیروی خویش این گمانی چراست
گهی نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان
یکی پیر و باهوش و دیگر جوان
برفتند با پند افراسیاب
برام پیر و جوان بر شتاب
بدان گه که بد سال پنجاه و هفت
نوانتر شدم چون جوانی برفت
جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
جوانمرد را نام نستاو بود
دلیر و هشیوار و با تاو بود
بترسید بوراب و گفت ای جوان
به زخم تو آهن ندارد توان
یکی پیرسر بود هیشوی نام
جوانمرد و بیدار و با رای و کام
درخت و گل و آبهای روان
نشستنگه شاد مرد جوان
بران سایه بنشست مرد جوان
پر از درد پیچان و تیرهروان
بدو گفت کای پاک مرد جوان
چرایی پر از درد و تیرهروان
بترسم بروبر ز چنگال گرگ
که گردد تباه این جوان سترگ
بخفتند شادان دو اختر گرای
جوانمرد هزمان بجستی ز جای
چو از چرخ بفروخت گردنده شید
جوانان بیداردل پر امید
یکی نامداری غریب و جوان
فدی کرد بر پیش میرین روان
چنو نیست مر قیصران را همال
جوانیست با فر و با برز و یال
به پوزش بیاراست قیصر زبان
بدو گفت بیداد رفت ای جوان
چو تنگ اندر آمد بران اژدها
همی جست مرد جوان زو رها
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشنروان
کیان زادگان و جوانان من
که هر یک چنانند چون جان من
چمانندهی چرمهی نونده جوان
یکی کوه پارست گوی روان
چو ایشان فگندند اسپ از میان
گوان و جوانان ایرانیان
کیان زادگان و جوانان خویش
به تابوتها در نهادند پیش
خردمند گفت ای شه پهلوان
به دانندگی پیر و بختت جوان
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
ز خون جوانان پرخاشجوی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
کنون زین سپس هفتخوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم
ورا غول خوانند شاهان به نام
به روز جوانی مرو پیش دام
سراپرده زد شهریار جوان
به گردش دلیران روشنروان
پس از کلبه برخاست مرد جوان
به نزدیک ارجاسپ آمد دوان
سپاهش همه مانده زو در شگفت
که مرد جوان آن دلیری گرفت
سه پور جوان را سپهدار گفت
پراگنده باشید با گنج جفت
چو روی پدر دید شاه جوان
دلش گشت شادان و روشنروان
چو با زن پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیرهروان
جهانجوی بگذشت بر هیرمند
جوانی سرافراز و اسپی بلند
ندانست مرد جوان زال را
بیفراخت آن خسروی یال را
یکی کوه بد پیش مرد جوان
برانگیخت آن باره را پهلوان
به مردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
جوانی همی سازد از خویشتن
ز سالش همانا نیامد شکن
دو گردن فرازیم پیر و جوان
خردمند و بیدار دو پهلوان
بدو گفت رستم که ای پهلوان
نوآیین و نوساز و فرخ جوان
بدان تا گو نامور پهلوان
نشیند بر شهریار جوان
که او شهریاری جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت
مکن شهریارا جوانی مکن
چنین بر بلا کامرانی مکن
که رستم ز دست جوانی بخست
به زاول شد و دست او را ببست
به دست جوانی چو اسفندیار
اگر تو شوی کشته در کارزار
کزین بد ترا تیره گردد روان
بپرهیز ازین شهریار جوان
چو نزدیک گشتند پیر و جوان
دو شیر سرافراز و دو پهلوان
برادرش گریان و دل پر ز جوش
جوانی که بد نام او مهرنوش
گرامی دو پرخاشجوی جوان
یکی شاهزاده دگر پهلوان
تو اندر نبردی و ما پر ز درد
جوانان و کیزادگان زیر گرد
جوانی که نوش آذرش بود نام
سرافراز و جنگاور و شادکام
همی گفت زارا دو گرد جوان
که جانتان شد از کالبد با توان
جوانان گرفتندش اندر کنار
همی خون ستردند زان شهریار
که چو تو سواری دلیر و جوان
سرافراز و دانا و روشنروان
به روز جوانی هلاک آمدش
سر تاجور سوی خاک آمدش
جوان شد به بالای سرو بلند
سواری دلاور به گرز و کمند
به می خوردن اندر مرا سرد گوی
میان کیان ناجوانمرد گوی
هم از خون آن نامداران ما
جوانان و جنگی سواران ما
همه یاد دارید پیر و جوان
هرانکس که هستید روشنروان
ازان نیکویها که ما کردهایم
ترا در جوانی بپروردهایم
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهرهی پهلوان
بدید آن جوانی که بد فرمند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
زن گازر و گازر آمد دوان
بگفتند کای شهریار جوان
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بیرایزن
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
همیشه جوان تا جوانی بود
همان زنده تا زندگانی بود
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود
بدو گفت کز خفت و خیز زنان
جوان پیر گردد به تن بیگمان
دو مردیم هر دو دلیر و جوان
سخن گوی و با مغز دو پهلوان
زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ
گرفته جوان چنگ او را به چنگ
بدوزی به روز جوانی کفن
فرستادهیی سازی از خویشتن
جوانی که آید بمابر دراز
هم از روز پیری نیابد جواز
کسی کو جوان بود تاجی به دست
بر قیصر آمد سرافگنده پست
به روز جوانی برین مایه سال
چرا خاک را برگزیدی نهال
همه نیکوی باید و مردمی
جوانمردی و خوردن و خرمی
چو بودم جوان در برم داشتی
به پیری چرا خوار بگذاشتی
به بابک چنین گفت زان پس جوان
که من پور ساسانم ای پهلوان
در گنج بگشاد بابک چو باد
جوان را ز هرگونهیی کرد شاد
بیاورد و بنهاد پیش جوان
جوان شد پرستندهی اردوان
پس آگاهی آمد سوی اردوان
ز فرهنگ وز دانش آن جوان
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان نورسیده جوان اردشیر
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را
همی راند با اردوان اردشیر
جوانمرد را شاه بد دلپذیر
بیامد هم اندر زمان اردوان
بدید آن گشاد و بر آن جوان
پر از خشم شد زان جوان اردوان
یکی بانگ برزد به مرد جوان
جوان را به مهر اردوان پیش خواند
ز بابک سخنها فراوان براند
که این کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخچیر با اردوان
ابا نامداران بیامد جوان
به جایی که فرموده بود اردوان
بدید اردوان و پسند آمدش
جوانمرد را سودمند آمدش
نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان در دل ماه شد جایگیر
چو دریا برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان
جوان با کنیزک چو باد دمان
نپردخت از تاختن یک زمان
جوانمرد پویان به گلنار گفت
که اکنون که با رنج گشتیم جفت
همی خواست کاید فرود اردشیر
دو مرد جوان دید بر آبگیر
جوانان به آواز گفتند زود
عنان و رکیبت بباید بسود
زبان برگشاد اردشیر جوان
که ای نامداران روشنروان
ازان پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
چنان سیر سر گشتم از اردوان
که از پیرزن گشت مرد جوان
سپهبدار ایران چو بگشاد راز
جوانانش بردند هر دو نماز
جوانان ورا پاسخ آراستند
دل هوشمندش بپیراستند
چو برداشت زانجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او به راه
بجستند از جای هر دو جوان
پر از درد گشتند و تیرهروان
نشستند با شاه گردان به خوان
پرستش گرفتند هر دو جوان
بشد با جوانان چو باد اردشیر
ابا گرز و شمشیر و گوپال و تیر
همان روستایی دو مرد جوان
که بودند روزی ورا میزبان
فرو ریخت ارزیز مرد جوان
به کنده درون کرم شد ناتوان
فرستادهیی جست با رای و هوش
جوانی که دارد به گفتار گوش
بدو گفت کای شاه کهتر نواز
جوانمرد روشندل و سرفراز
ز شادی چنان شد دل اردشیر
که گردد جوان مردم گشته پیر
چو بشنید بگزید شاه اردشیر
جوانی گرانمایه و تیزویر
جوان گفت با دختر چربگوی
چه دانی که شاپورم ای ماهروی
یکی باغ بد کش و خرم سرای
جوان اندر آمد بدان سبز جای
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان
جهاندیدگان را همه خواستار
جوان و پسندیده و بردبار
جوانان دانا و دانشپذیر
سزد گر نشینند بر جای پیر
خردمند و زیبا و چیرهسخن
جوانی بسال و بدانش کهن
یکی خواندم خورهی اردشیر
که گردد زبادش جوان مرد پیر
که ما را فزونی خرد داد و شرم
جوانمردی و داد و آواز نرم
بدو گفت کای نازدیده جوان
مبر دست سوی بدی تا توان
همی گفت هرکس که این بد که کرد
مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد
جوانی کجا یانسش بود نام
جهانجوی و بخشنده و شادکام
جوانی که کهتر برادرش بود
به داد و خرد بر سر افسرش بود
ورا نام بود اردشیر جوان
توانا و دانا به سود و زیان
به منذر چنین گفت روزی جوان
که ای مرد باهنگ و روشنروان
اگر تاجدارست اگر پهلوان
به زن گیرد آرام مرد جوان
همان زو بود دین یزدان به پای
جوان را به نیکی بود رهنمای
کدام آهو افگنده خواهی به تیر
که ماده جوانست و همتاش پیر
به پیش اندر آمدش آهو دو جفت
جوانمرد خندان به آزاده گفت
یکی مرد بد پیر خسرو به نام
جوانمرد و روشندل و شادکام
بیامد جوانو سخنها بگفت
رخ منذر از رای او برشکفت
جوانوی را گفت کای پرخرد
هرانکس که بد کرد کیفر برد
جوانوی روی شهنشاه دید
وزو نیز چندی سخنها شنید
کجا نام آن گو جوانوی بود
دبیری بزرگ و سخنگوی بود
جوانوی دانا ز پیش سران
بیامد سوی دشت نیزهوران
فرستاد با او یکی نامدار
جوانوی شد تا در شهریار
چو آگاهی این به ایران رسید
جوانوی نزد دلیران رسید
کزین سال ناخورده شاه جوان
چرایید پر درد و تیرهروان
و دیگر که من پیرم و او جوان
به چنگال شیر ژیان ناتوان
به هشتم چو بنشست فرمود شاه
جوانوی را خواندن از بارگاه
سراسر به نعمان و منذر سپرد
جوانوی رفت آن بدیشان شمرد
برادرش بد یکدل و یکزبان
ازو کهتر آن نامدار جوان
جوانوی بیدار با او بهم
که نزدیک او بد شمار درم
سقاایست این لنبک آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
که باشد زمین سبز و آب روان
چنانچون بود جای مرد جوان
به پور جوان گفت کاین هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
جوانمرد را جام گستاخ کرد
بیامد در خانه سوراخ کرد
بران شیر غران پسر شیر بود
جوان از بر و شر در زیر بود
مرا تا جوان باشم و تن درست
چرا بایدم گنج جمشید جست
جوان را شود گوژ بالای راست
ز کار زنان چندگونه بلاست
همین بار از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را
شود ماهیار ایدر امشب جوان
گروگان کند پیش مهمان روان
که من نیز گستاخ گشتم به شاه
به پیر و جوان از می آید گناه
پدرم آنک زو دل پر از درد بود
نبد دادگر ناجوانمرد بود
چو سال جوان بر کشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید به دل
کجا ناجوانمرد بود و درشت
چو سی و شش از شهریاران بکشت
دگر هرک پیرست و بیکار و سست
همان کو جوانست و ناتن درست
جوان رفت و آورد خایه دویست
به استاد گفت ای گرامی مهایست
بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان بر منش بود و پاکیزهمغز
تهی بود پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر
به هرجای زر برفشاند همی
هم ارج جوانی نداند همی
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
به چشمه درون آبها گشت شیر
کسی کو جوانست شادی کنید
دل مردمان جوان مشکنید
کمان را به زه کرد مرد جوان
تو گفتی همی خوار گیرد روان
که جان بزرگان فدای تو باد
جوانی و شاهی روای تو باد
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان
جوانان ندانند ارج مهان
دل آگنده گردد جوان را به چیز
نبیند هم از شاه و موبد به نیز
که باشد نگهبان تخت و کلاه
بلاش جوان را بود نیکخواه
همیگفت بر کینهی شهریار
بلاش جوان چون بود خواستار
چو بشکست پیمان شاهان داد
نبود از جوانیش یک روز شاد
جوان بود سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بود اندکی
جوانی بیآزار و زرمهر نام
که از مهر او بد پدر شادکام
جهانجوی چون روی دختر بدید
ز مغز جوان شد خرد ناپدید
ورا نام کردند نوشین روان
که مهتر جوان بود و دولت جوان
دل شاد و بی غم پر از درد گشت
چنین روز ما ناجوانمرد گشت
چل و هشت بد عهد نوشین روان
تو بر شست رفتی نمانی جوان
نشست از بر تخت نوشین روان
خجسته دلفروز شاه جوان
مکافات باید بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد
بیاید بدرگاه نوشین روان
لب شاه خندان و دولت جوان
نبد دادگرتر ز نوشینروان
که بادا همیشه روانش جوان
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
به موبد چنین گفت نوشینروان
که با داد ما پیر گردد جوان
جوان بیهنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود
جوانی دل شاه کسری مسوز
مکن تیره این آب گیتیفروز
تن شهریار دلیر و جوان
دل و دیده شاه نوشینروان
بدو گفت کای شاه نوشینروان
تویی خفته بیدار و دولت جوان
شنیدند گفتار مرد جوان
فروبست فرتوت را زو زبان
چنین برگزیدی دلیر و جوان
میان شبستان نوشینروان
برفتند گویندگان سخن
جوان و جهاندیده مرد کهن
چنین گفت زن کین ز من کهترست
جوانست و با من ز یک مادرست
سرافراز بوزرجمهرجوان
بشد باحکیمان روشنروان
چو بشنید این گفته نوشینروان
شگفت آمدش کار هر دو جوان
یکی انجمن ماند اندر شگفت
که مرد جوان آن بزرگی گرفت
شبی خفته بد شاه نوشین روان
خردمند و بیدار و دولت جوان
زبان تیز بگشاد مرد جوان
که پاکیزه دل بود و روشنروان
چنان کز پس مرگ نوشینروان
ز گفتار من داد او شد جوان
جوان زان خورش زود بگشاد روی
نگه کرد زروان ز دور اند روی
ببردند خوان نزد نوشینروان
خردمند و بیدار هر دو جوان
چو بشنید زو شاه نوشینروان
نگه کرد روشن به هر دوجوان
جوانان ز پاکی وز راستی
نوشتند بر پشت دست آستی
چنان بد که یک روز هر دو جوان
ببردند خوان نزدنوشینروان
بخفتند برجای هر دو جوان
بدادند جان پیش نوشینروان
چنین گفت خندان به هر دو جوان
که ای ایمن از شاه نوشینروان
که اوشاد باشد بنوشینروان
بدو دولت پیر گردد جوان
بگفتی که چون شاه نوشینروان
بدیده نبینند پیر و جوان
همیگفت کای مرد روشنروان
جوان بادی و روزگارت جوان
برین برنهادند هر دو جوان
کزان پس ز گردان وز پهلوان
که خواهید برخویشتن پادشا
که دانید زین دوجوان پارسا
نشسته همی دوجوان بر دو تخت
بگفت دو فرزانه نیکبخت
چنان بد که روزی دو شاه جوان
برفتند بیلشکر و پهلوان
زد نبر بیامد سرافراز مای
جوان بود و بینا دل وپاک رای
به لشکر گه آمد دوشاه جوان
همه بهر بیشی نهاده روان
پدر گر به روز جوانی بمرد
نه تخت بزرگی کسی راسپرد
یکی خویش بودش دلیر وجوان
پرستندهی شاه نوشینروان
بیاورد مرد جوان آب گرم
همیریخت بر دست او نرم نرم
چنین داد پاسخ بمرد جوان
که روزم به از روز نوشینروان
چنین داد پاسخ که مرد جوان
نیندیشد از رنج و درد روان
که روز جوانی هنر داشتیم
بد و نیک را خوار نگذاشتیم
چنان هم که از داد نوشین روان
کجا خاک شد نام ماندش جوان
چنین داد پاسخ که دانای پیر
ز دانش جوانی بود ناگزیر
بر ابله جوانی گزینی رواست
که بیگور اوخاک او بینواست
چنین گفت گوینده پیشرو
که ای شاه قیصر جوانست و نو
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای
جوانان با دانش و دلگشای
سخن را مگردان پس و پیش هیچ
جوانمردی وداد دادن بسیچ
جوان نیز بد مهتر نونشست
فرستاده را نیز نبسود دست
که امروز قیصر جوانست و نو
به گوهر بدین مرزها پیشرو
بیامد فرستادهی خوش منش
جوان وخردمندی و نیکوکنش
بران مهر بر نام نوشینروان
که جاوید بادا روانش جوان
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب اندر آمد دوان
موکل شد از بیم هرمز دوان
بدان کشت نزدیک اسب جوان
سه مرد از دبیران نوشین روان
یکی پیر ودانا و دیگر جوان
همیگفت کاکنون شود آگهی
بدین ناجوانمرد بیفرهی
ز آشوب بغداد گفت آنچ دید
جوان شد چو برگ گل شنبلید
کنون من بسال ازشما کهترم
برای جوانی جهان نسپرم
ز آورد گه شد سوی نهروان
همیبود بر پیش فرخ جوان
گر او ازجوانی شود تیزوتند
مگردان تو درآشتی رای کند
اگر نیستی درمیان این جوان
نبودی من از داغ تیره روان
نکردی جوان جز برای تو کار
ندیدی دلت جز به روزگار
وزان روی شد شهریار جوان
چوبگذشت شاد از پل نهروان
سپه بازگشت از پل نهروان
هرآنکس که بودند پیر و جوان
همیراند ناکار دیده جوان
برین گونه بر تا پل نهروان
شده گرسنه مرد پیر وجوان
یکی بیشه دیدند و آب روان
چو خسرو جوان بود و برتر منش
بدیشان نکرد از بدی سرزنش
شنیدند آواز فرخ جوان
جهاندیده گردان روشن روان
که یزدان پیروزگر یار ماست
جوانمردی و مردمی کارماست
جوانان و پیران رومی نژاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
نیای تو آن شاه نوشین روان
که از داد او پیر سر شد جوان
فرستادم او رابخان جوان
سوی آسمان شد روان جوان
جوانی و از گوهر پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان
فرود آمد از اسپ فرخ جوان
پیاده بران کوه برشد دوان
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بیروان
مگر همرهان جوان یافتی
که از پیش من تیز بشتافتی
جوان را چو شد سال برسی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت
جوانان چین اندران مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار
برین شهر ما را جوانی نماند
همان نامور پهلوانی نماند
بران برنهادند یکسر گوان
که بگزید باید دو مردجوان
بدو گفت خاقان به شیرین زبان
دل مردم پیر گردد جوان
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید
وزان پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با رای زن
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد
بگفت آنچ فرمان پرویز بود
که شاه جوان بود و خونریز بود
همیشه به دل شاد و روشن روان
همیشه خرد پیر و دولت جوان
ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان
جوانان داننده و باگهر
نگیرند بی آزمایش هنر
چو پرویز ناباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان
از ایوان خسرو برآمد ببام
به روز جوانی نبد شادکام
به روز جوانی شدی شهریار
بسی نیک و بد دیدی از روزگار
بدست چپ آن جوان سترگ
بریده یکی خشک چنگال گرگ
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و رای جوان سترگ
بیازرد زو شهریار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ
کزین سان سپاهی دلیر و جوان
نبینم کس اندر میان ناتوان
بیاریم بیباک شیروی را
جوان و دلیر جهانجوی را
گرین بخت پرویز گردد جوان
نماند به ایران یکی پهلوان
گرامی بد این شهریار جوان
به نزد کنارنگ و هم پهلوان
بگوید تو را زاد فرخ همین
جهان را به چشم جوانی مبین
سیاوش همان نامدار هژیر
که کشتش به روز جوانی دبیر
به گفتار زشت و به خون پدر
جوان را همیسوختندی جگر
بدو گفت که شیرویه بود این چنین
ز تیزی جوانان نگیرند کین
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کار دیده گوان
فرایین همان ناجوانمرد گشت
ابی داد و بیبخشش و خورد گشت
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان
وزان جایگاه چون فریدون برو
جوانی یکی کار بر ساز نو
دریغ آن سر تخمهی اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بودت روان
سه پور جوانش به لشکر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند