غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«صحرا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«صحرا» در غزلیات حافظ شیرازی
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم
بعد از این نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
سعدی شیرازی
«صحرا» در غزلیات سعدی شیرازی
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می کشد
کز بوستان باد سحر خوش می دهد پیغام را
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشترست
آنان که در بهار به صحرا نمی روند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردینست
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
هر کسی را دل به صحرایی و باغی می رود
هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست
من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم
که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
روز آنست که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت
شیراز مشکین می کند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می برد
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی باشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی باشد
باری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری
واله شود کبک دری طاووس شهپر برکند
حاجت صحرا نبود آیینه هست
گر نگارستان تماشا می کند
میل بین کان سروبالا می کند
سرو بین کاهنگ صحرا می کند
نشاید که خوبان به صحرا روند
همه کس شناسند و هر جا روند
حلالست رفتن به صحرا ولیک
نه انصاف باشد که بی ما روند
آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد
خرم آن روز که از خانه به صحرا آیند
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
سروبالایی به صحرا می رود
رفتنش بین تا چه زیبا می رود
هر که را در شهر دید از مرد و زن
دل ربود اکنون به صحرا می رود
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
گردن افراشته ام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
ساعتی چون گل به صحرا درگذر
یک زمان چون سرو در بستان خرام
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
منم این بی تو که پروای تماشا دارم
کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می روند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده ایم
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد
کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا
تا بوستان بریزد گل های بامدادی
راحت جانست رفتن با دلارامی به صحرا
عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری
این روی به صحرا کند آن میل به بستان
من روی ندارم مگر آن جا که تو داری
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی
سرو سیمینا به صحرا می روی
نیک بدعهدی که بی ما می روی
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا می روی
خیام نیشابوری
«صحرا» در رباعیات خیام نیشابوری
آن را که به صحرای علل تاختهاند
بی او همه کارها بپرداختهاند
چندانکه به صحرای عدم مینگرم
ناآمدگان و رفتگان میبینم
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی
بنشین به بهشت با بهشتی رویی
مولوی
«صحرا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
منم ای برق رام تو برای صید و دام تو
گهی بر ركن بام تو گهی بگرفته صحرا را
منم ناكام كام تو برای صید و دام تو
گهی بر ركن بام تو گهی بگرفته صحرا را
ببین ذرات روحانی كه شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و كشتیها كه بر هم میزنند این جا
برخیز بخیلانه در خانه فروبند
كان جا كه تویی خانه شود گلشن و صحرا
كوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
كان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما
دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد
علم بزن چو دلیران میانه صحرا
مباد روزی كاندر جهان تو درندمی
كه یك گیاه نروید ز جمله صحرا
كجاست شیر شكاری و حملههای خوشش
كه پر كنند ز آهوی مشك صحرا را
آن جا كه وصال دوستانست
والله كه میان خانه صحراست
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا كردنست
ای نوبهار حسن بیا كان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مباركست
صلاح ذره صحرا و قطره دریا
بداند و مدد آرد كه علم او كر نیست
سگ محله و بازار صید كی گیرد
مقام صید سر كوه و بیشه و صحراست
شمس تبریز شاه تركانست
رو به صحرا كه شه به خرگه نیست
باز به بط گفت كه صحرا خوشست
گفت شبت خوش كه مرا جا خوشست
آن آهوی شیرافكن پیداست در آن چشمش
كو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد
شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش
جان تازه كند زیرا صحرای تو میآید
ز هر آهو نه صحرا مشك یابد
ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد
بغرد شیر عشق و گله غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد
چو دیوانه همیگردم به صحرا
كه آن آهو در این صحرا كجا شد
صحرا گیریم همچو آهو
چون مشك تتار ما نیامد
جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفتهاند
قصد آن صحرا كنید و نیت آن چه كنید
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه كنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
ما چو خورشیدپرستان همه صحرا كوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند
گلنار پرگره شد و جوبار پرزره
صحرا پر از بنفشه و كه لاله زار شد
صحرا خوشست لیك چو خورشید فر دهد
بستان خوشست لیك چو گلزار بر دهد
آه كه بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
جمله صحرا و دشت پر ز شكوفهست و كشت
خوف تتاران گذشت مشك تتاران رسید
ز ریحان و گلها كه روید ز دلها
سراسر همه دشت و صحرا چه میشد
چونك كمند تو دلم را كشید
یوسفم از چاه به صحرا دوید
به چشم جان چه دریا و چه صحرا
در آن عالم چه اقرار و چه انكار
در آن صحرا بچر گر مشك خواهی
كه میچرد در آن آهوی تاتار
بر لب دریای چشمم دیدهای صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
تو صحرای دل بین در آن قطره خون
زهی دشت بیحد در آن كنج تنگ
از زخم تیغ آن سپه در كشتن خصمان شه
پرخون شده صحرا و ره ره گشته خون آشام دل
این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بیچون نگر ایمن ز شمشیر اجل
ای ساقی روشن دلان بردار سغراق كرم
كز بهر این آوردهای ما را ز صحرای عدم
آنها تویی وینها تویی وزین و آن تنها تویی
وان دشت باپهنا تویی وان كوه و صحرای كرم
اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمیدارم
در این درگاه بیچونی همه لطف است و موزونی
چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمیدانم
كی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا
كی تازد بر بالا این مركب پشمین سم
اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی
از زلف چو چوگان كه به صحرای دمشقیم
از درون باره این عقل خود ما را مجو
زانك در صحرای عشقش ما برون بارهایم
ز میان او مقامم كمر است و كوه و صحرا
بجهم از این میان و سخن و كنار گویم
لشكر رسید و عشق سپهدار لشكرست
صحرا و كوه پر شد از طبل و از علم
عشرت اكنون علم به صحرا زد
من چو فكرت چرا نهان گردم
سیل غمت خانه دل را ببرد
زود به صحرای تو بازآمدیم
دلهای شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده
مجنون كنان مجنون شده از شاهد لولاك من
زهی دریای پرگوهر زهی افلاك پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
ای خواجه سودایی می باش تو صحرایی
در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین
هر كه صحرایی بود ایمن بود از زلزله
هر كه دریایی بود كی غم خورد از جامه كن
چون ز بیذوقی دل من طالب كاری بود
بسته باشم گر چه باشد دلگشا صحرای من
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
جانم از جمله جهان گشتهست صحرا بر كران
راه صحرا را فروبست این سخن
كس نجوید راه صحرا را دهان
هر كه بر وی آن لبان صحرا نشد
او نه صحرا داند و نی آشیان
هر كسی را كاین غزل صحرا شود
عیش بیند زان سوی كون و مكان
مرغ خانه با هما پر وا مكن
پر نداری نیت صحرا مكن
روزی به سوی صحرا دیدم یكی معلا
اندر هوا به بالا میكرد رقص و جولان
تبریز شمس دین را بین كز ضیای جانی
پر كرده از جلالت صحرا كه همچنین كن
خواست كه پر وا كند روی به صحرا كند
باز مرا میفریفت از سخن پرفسون
آن من است او و به هر جا رود
عاقبت آید سوی صحرای من
رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو
صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو
بكران آبستان تو از لذت دستان تو
در نظاره عاشقان بودیم دوش
بر شمار ریگ در صحرای او
كی نهان گردد ز چوگان گوی دل
كاندر آن صحرا نه چاه است و نه گو
روپوش چون پوشد تو را ای روی تو شمس الضحی
ای كنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده
دانه به صحرا مكشان بر سر زاغان مفشان
جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده
سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارم رو
می بیدرد نیابی تو در این دور زمانه
بگو به مور بهار است و دست و پا داری
چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه
به باغ روی تو آییم و خانه برشكنیم
هزار خانه چو صحرا كنیم مردانه
خداوندا تو میدانی كه صحرا از قفص خوشتر
ولیكن جغد نشكیبد ز گورستان ویرانی
در این دام است آن آهو تو در صحرا چه میگردی
گهر در خانه گم كردی به هر ویران چه میپویی
ز تاب روی تو ماها ز احسانهای تو شاها
شده زندان مرا صحرا در آن صحرا اغا پوسی
چو صحرای جمال او برای جان بود ممن
چرا در خوف میباشی چرا ممن نمیآیی
صحراست پر از شكر دریاست پر از گوهر
یك جو نبری زین دو بیكوشش و اسبابی
مه گرد درت گردد زیرا كه كجا یابد
چو چشم تو خماری چون روی تو صحرایی
به صحرا رو بدان صحرا كه بودی
در این ویرانهها بسیار گشتی
دلا رو رو همان خون شو كه بودی
بدان صحرا و هامون شو كه بودی
همه صحرا گل است و ارغوان است
بدان یك دم كه در صحرا دمیدی
خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهای
وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده
از هوای خانه او صد هزاران خانگی
خنك آن دم كه برآید به هوا ابر عنایت
تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری
چو نسیم شاخهها را به نشاط اندرآرد
بوزد به دشت و صحرا دم نافه تتاری
پیداست در دم تو كه از ناف مشك خاست
كاندر كدام سبزه و صحرا چریدهای
به چاه در نظری كردم از تعجب من
چه از ملاحت او گشته بود صحرایی
تو كان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از این چاه هستی چو یوسف برآ
كه بستان و ریحان و صحرا تویی
«صحرا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت
دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت
از کفر و ز اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست
یک قطره از آن آب در این بحر چکید
یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت
گوئیکه به صحرای بهشتم ببرند
صحرای بهشت بر دلم تنگ آید
گر دریا را همه نهنگان گیرند
ور صحرا را همه پلنگان گیرند
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی دگر نروید هرگز
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی
در شهر گریز سوی صحرا مگریز
نظارهکنان بسوی صحرای دراز
صد روز قیامت است چه جای دراز
گر دریائی ماهی دریای توام
ور صحرائی آهوی صحرای توام
جاسوس دلی و پیک آن صحرائی
اسرار دلست هرچه میفرمائی
ای چون علم بلند در صحرائی
وی چون شکر شگرف در حلوائی
ای چون علم سپید در صحرائی
ای رحمت در رسیده از بالائی
فردوسی
«صحرا» در شاهنامه فردوسی
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده جوی خون
سپاهی که دریا و صحرا و کوه
شد از نعل اسپان ایشان ستوه
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و صحرا ندید