غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«غزل» در غزلستان
حافظ شیرازی
«غزل» در غزلیات حافظ شیرازی
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
غزل سرایی ناهید صرفه ای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزل های حافظ از شیراز
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل های روان ما را بس
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست
بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال ها بندگی صاحب دیوان کردم
ساقی به صوت این غزلم کاسه می گرفت
می گفتم این سرود و می ناب می زدم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزل های فراقی
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزل های پهلوی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
سعدی شیرازی
«غزل» در غزلیات سعدی شیرازی
مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
کاین ره که برگرفت به جایی دلالتست
هر غزلم نامه ایست صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست
که نه تنها منم ربوده عشق
هر گلی بلبلی غزل خوان داشت
ز خاطرم غزلی سوزناک روی نمود
که در دماغ فراغ من این قدر می گشت
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
چون سعدی صد هزار بلبل
گلزار رخ تو را غزل گوی
مولوی
«غزل» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن كشت مرا
كه باقی غزل را تو بگویی
به رشك آری تو سحر سامری را
جواب آن غزل كه گفت شاعر
بقایی شاء لیس هم ارتحالا
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ كه گم كردهام سر و پا را
عیب مكن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را
ای عارف عاشق این غزل گو
كت عشق ز عاشقان گزیدهست
هر غزل كان بیمن آید خوش بود
كاین نوا بیفر ز چنگ و تار ماست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار كه زین سانم آرزوست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنك محرم دیدار نیست
غزل رها كن از این پس صلاح دین را بین
از آنك خلعت نو را غزل رفوست بدست
به هر غزل كه ستایم تو را ز پرده شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دل بیخود از باده ازل میگفت خوش خوش این غزل
گر می فروگیرد دمش این دم از این خوشتر زند
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
زانك از این بحث بجز شور و شری مینشود
مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد
خضر از كرم ایزد بر آب حیاتی زد
نك زهره غزل گویان در برج قمر آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
كان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
این غزل كوتاه كردم باقی این در دل است
گویم ار مستم كنی از نرگس خمار خود
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم كه لب و زبان نماند
هین خمش كز پی باقی غزل
شاه گوینده ما میآید
در آفتاب روی خودم دار زانك من
مانند این غزل ترم از بیم و از امید
بگو غزل كه به صد قرن خلق این خوانند
نسیج را كه خدا بافت آن نفرسوید
ز لوح عشق نبشتیم این غزلها را
به شمس مفخر تبریز از این غلام برید
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود
تا چند غزلها را در صورت و حرف آری
بیصورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر
مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار
برمدار اندر غزل جز پردههای شاهوار
بیتهای این غزل گر شد دراز از وصلها
پرده دیگر شد ولی معنی همانست ای پسر
هله ای شارح دلها تو بگو شرح غزل
من اگر شرح كنم نیز برنجد دل میر
بعد من صد سال دیگر این غزل
چون جمال یوسفی باشد سمر
من چو داوودم شما مرغان پاك
وین غزلها چون زبور مستطر
اینك غزلی دیگر الخمس مع الخمسین
زان پیش كه برخوانم كه شانیك الابتر
آمد عثمان شهاب دین هین
واگو غزل مرا مكرر
هشتیم غزل كه نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز
باقی غزل مگو كه حیفست
ما در گفتار و دوست خاموش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
كه تمامش كند و شرح دهد هم صمدش
چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد كن كوری خصم ناخلف
چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد كن كوری خصم ناخلف
هله بنشین تو بجنبان سر و میگوی بلی
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل
پیام كرد مرا بامداد بحر عسل
كه موج موج عسل بین به چشم خلق غزل
این غزلم جواب آن باده كه داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش كسی دگر برم
یك روز غزل گویان والله سپارم جان
زیرا كه چو مو شد جان از بس كه همیمویم
بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم كه ما بسته دهانیم
نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره
كش به بیت غزل و شعر روان بفریبم
طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا
پیش از آن كه بروم نظم غزلها نكنم
ای مطرب این غزل گو كی یار توبه كردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه كردم
یك غزل بیتو هیچ گفته نشد
تا رسید آن مشرفه مفهوم
بس به ذوق سماع نامه تو
غزلی پنج شش بشد منظوم
خشك نماید بر تو این غزل
چون نشدی تر ز نم كوثرم
از پی هر غزل دلم توبه كند ز گفت و گو
راه زند دل مرا داعیه اله من
مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد
ز اشتر كوتهی مجو ای شه هوشیار من
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاك تغزیلا
بود كان غزل در سوزن نگنجد كاین دمت غزل است
كه می ریسی ز پنبه تن كه بافی حله ادكن
لباس حله ادكن ز غزل پنبگی ناید
مگر این پنبه ابریشم شود ز اكسیر آن مخزن
مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند
وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون
مرا گوید یكی صورت منم اصل غزل واگو
خمش كردم نشاید داد این خاتم به هر گرگین
همه مستان نبشتند این غزل را
به خون دل ز خون پالای مستان
ما وصف دو جنس مرغ گفتیم
بنگر ز كدامی ای غزل خوان
باقی غزل به سر بگوییم
نتوان گفتن به پیش خامان
شاد روزی كاین غزل را من بخوانم پیش عشق
سجدهای آرم بر زمین و جان سپارم در زمان
هر كسی را كاین غزل صحرا شود
عیش بیند زان سوی كون و مكان
غزل بیسر و بیپایان بین
كه ز پایان بردت تا به سران
یك غزل آغاز كن بر صفت حاضران
ای رخ تو همچو شمع خیز درآ در میان
كه تا تمام غزل را بگویمت فردا
كه گل پگاه بچینند مردم از گلشن
غزال خویش به من ده غزل ز من بستان
نمای چهره شعریت و شعر تازه ببین
چون سنان است این غزل در دل و جان دغل
بیشتر شد عیب نیست این درازی در سنان
ترك غزل گیر و نگر در ازل
كز ازل آمد غم و سودای من
هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی
همگی گوش شو اكنون سوی گفتار مرو
و آنگهی به یكی بار كی شوی قانع
غزل تمام كنم گوییم مكرر گو
چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیه گستر او
تو بگو باقی غزل كه كند در همه عمل
كه تویی عشق و عشق را نبود هیچ كس عدو
هله ای یار ماه رو دل هر عقربی مجو
غزل خویشتن بگو كه سلام علیكم
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته
ساربان این غزل گو تا ز بعد خستگی
اشتران را مست بینی راه بطحا كوفته
برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی
ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی
گه بیت و غزل گویی گه پای عمل كوبی
سلطان غزلهاست و همه بنده اینند
هر بیتش مفتاح مرادات افندی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانه سلطان فرستی
باقی غزل ورای پرده
محجوب ز تو كه در ملالی
این غزل را بین كه خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی گر ببویی اندكی
دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
هله بس كنم كه شرحش شه خوش بیان بگوید
هله مطرب معانی غزلی بیار باری
گر من غزل نخوانم بشكافد او دهانم
گوید طرب بیفزا آخر حریف كاسی
ای ساقیی كه آن می احمر گرفتهای
وی مطربی كه آن غزل تر گرفتهای
ای ساقیی كه آن می احمر گرفتهای
وی مطربی كه آن غزل تر گرفتهای
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ غزل كی شخولمی
از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را
تا دل و جان را به غیب بیدم و دفتر كشی
نفخ كند جان در دل ترسان
مطرب جویی در غزل آیی
فروكشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
«غزل» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
کیم بر تو غزلسرایان روزی
وان قول مخالفش نمیید راست
بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد
رختی که نداشتیم سیلاب ببرد
عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد
شعر و غزل دوبیتی آموخته شد
ما کار و دکان و پیشه را سوختهایم
شعر و غزل و دو بیتی آموختهایم
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
گر چهرهی نهان کرد ز تو بیت و غزل
گر خط خوانی ز چهرهی ما برخوان
در فرقت و پیوند دو بیتی میگو
در عین غزل چند دو بیتی میگو
در زیر غزلها و نفیر و زاری
دردیست مرا ز چهرههای ناری