غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«چین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«چین» در غزلیات حافظ شیرازی
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
که نافه هاش ز بند قبای خویشتن است
از سخن چینان ملالت ها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح
در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد
عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می آورد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
آن نافه مراد که می خواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
بت چینی عدوی دین و دل هاست
خداوندا دل و دینم نگه دار
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم
اگر باور نمی داری رو از صورتگر چین پرس
که مانی نسخه می خواهد ز نوک کلک مشکینم
کس ندیده ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می بینم
جگر چون نافه ام خون گشت کم زینم نمی باید
جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم
به خرمن دو جهان سر فرو نمی آرند
دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین
کلک حافظ شکرین میوه نباتیست به چین
که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو
ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی
حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
دل حافظ شد اندر چین زلفت
بلیل مظلم و الله هادی
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
سعدی شیرازی
«چین» در غزلیات سعدی شیرازی
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمنست
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
حور عین می گذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین می گذرد
نگارخانه چینی که وصف می گویند
نه ممکنست که مثل نگار ما باشد
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد
عجایب نقش ها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا می نگرم
رقیب انگشت می خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم
نه از چینم حکایت کن نه از روم
که من دل با یکی دارم در این بوم
اگر جماعت چین صورت تو بت بینند
شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت می کند بتخانه چین
باد گل ها را پریشان می کند هر صبحدم
زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
چرا دردت نچیند جان سعدی
که هم دردی و هم درمان دردی
صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی
خیام نیشابوری
«چین» در رباعیات خیام نیشابوری
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک جرعه می مملکت چین ارزد
مولوی
«چین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
كز آتش هر كه گل چیند دهد آتش گل رعنا
چو ابرو را چنین كردی چه صورتهای چین كردی
مرا بیعقل و دین كردی بر آن نقش و بر آن حورا
از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشك چین را
ای كه میرخوان به غراقان روحانی شدی
بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریك بس زلزالها
دل سخن چینست از چین ضمیر
وحی جویان اندر آن چین شیوهها
مخدوم شمس دین است تبریز رشك چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
داد خداوند دین شمس حقست این ببین
ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را
هر كه روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست
هر كه نرگسها بچیند دسته بند عاملست
صورتی كاندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم نیست
آن فكر و خیالات چو یأجوج و چو مأجوج
هر یك چو رخ حوری و چون لعبت چین شد
زره بر آب میدان این سخن را
همان آبست الا شكل چین شد
ای روح مقیم مرغزاری تو
كان جا دل و عقل دانه چین باشد
خود گیر كه خرمنی ندارند
نه از خرمن فقر دانه چینند
این جمله گدا و خوشه چین اند
آن دست گهرفشان كی دارد
سوی چینست آن بت چینی كه طالب گشتهاید
این چه عقلست این كه هر دم قصد راه ری كنید
رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته
كز ثقل و از گرانی چون تل خرمن آمد
خسروانی كه فتنهای چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید
خسروانی كه فتنهای چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید
در من كه توم بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر
آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه كار
كر مادرزاد را با ناله سرنا چه كار
ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار
عنبر و مشك ختن از چین به قسطنطین بیار
كه اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر
به حس دست بدان ار چه چشم تو بستست
ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر
میچین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر
در شب مزن تو قلب كه پیدا شود به روز
آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین
از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش
چون مرد خدابینی مردی كن و خدمت كن
چون رنج و بلا بینی در رخ مفكن چینك
خمش كن كز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی دمیهایی دمی آهی نمیدانم
گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم
چو مرغ خانه تا كی دانه چینیم
چه شد دریا چو ما مرغابیانیم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
چون سادهتر از روان پاكیم
پرنقش چرا مثال چینیم
ز خارخار غم تو چو خارچین گردم
ز نرگس و گل صدبرگ احتراز كنم
نقش چین مر مرا چه كار آید
چونك بر رخ ز عشق چین دارم
در گلستان رویم و گل چینیم
بر سر عاشقان نثار كنیم
تا كی زنی بر خانهها تو قفل با دندانهها
تا چند چینی دانهها دام اجل كردت زبون
خورشید اندر سایهاش افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین
صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل
نعره زنان در سینه دل استدركوا عین الیقین
این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است
آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین
عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
كان و مكان قراضه جو بحر ز توست دانه چین
تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل كه پریدی
كه هر جزوت شدهست ای دل چو لب نالان و بوسه چین
شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
آن خسرو زنگی را كرد حشری بر چین
چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین
چرا جان را نیارایی به حكمت
كه ارزد هر دمش صد چین و ماچین
بچینند دشمنان را همچو دانه
پیام كعبه را داند شنیدن
چو آدم توبه كن از خوشه چینی
چو كشتی بذر آن توست خرمن
برآ بر بام و اكنون ماه نو بین
درآ در باغ و اكنون سیب می چین
از آن سیبی كه بشكافد در روم
رود بوی خوشش تا چین و ماچین
موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین
از فراق دلبری كاسدكن خوبان چین
دل آینه است چینی با دل چو همنشینی
صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر كن
باقیش برنویسد آن شهریار لوح
نقاش چین بگوید تو نقشها مچین
نقاش چین بگفتم آن روح محض را
آن خسرو یگانه تبریز شمس دین
تبلی السرایر است و قیامت میان باغ
دلها همینمایند آن دلبران چین
در حسد افتادهایم دل به جفا دادهایم
جنگ كه میافكند یار سخن چین من
كه تا تمام غزل را بگویمت فردا
كه گل پگاه بچینند مردم از گلشن
جمال و حسن تو ساكن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو بیچین چو سفره ما پرچین
چو آینه ز جمالت خیال چین بودم
كنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه كنونم ز خاك ره برچین
از بهر دل این شیشه دلان
باشد بر كه در چینه من
سجده كند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین
می تلخی كه تلخیها بدو گردد همه شیرین
بت چینی كه نگذارد كه افتد بر رخ ما چین
شاهان همه مسكین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان كوی او
خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
در گل و در شكر نشین بهر خدای لطف بین
سیب و انار تازه چین كمد در فشاندن او
كو پر زدن مرغان كو پر ملك ای جان
این هست پر چینه و آن هست پر روزه
در خانه نقشینی دیدم صنم چینی
خون خواره صد آدم جان ملكی بوده
ای چشم چمن میبین وی گوش سخن میچین
بگشای لب نوشین ای یار خوش افسانه
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطره ای از بام چكیده
آن دست ز روی خویش برگیر
تا گل چینیم دسته دسته
چشم بر ره داشت پوینده قراضه میبچید
آن قراضه چین ره را بین كنون در كان شده
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز كین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی میروی
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
بیخار گردد شاخ گل زیرا كه ایمن شد ز ذل
زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشارهای
بنوشته بر رایت كه این نقش خداوند شمس دین
از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
در آن تابش ببینی تو یكی مه روی چینی تو
دو دست هجر او پرخون مثال دست قصابی
بگفت از عشق شمس الدین كه تبریز است از او چون چین
چو مه رویان نوآیین به گرد مجلس سامی
گیرم كه نبینی رخ آن دختر چینی
از جنبش او جنبش این پرده نبینی
تو زیبا شو كه این آیینه زیباست
تو بیچین شو كه آیینه است چینی
در زیر درخت تو نشینیم
وز میوه دلكش تو چینیم
سر نهاده بر قدمهای بت چین نیستی
ز آنك مسی در صفت خلخال زرین نیستی
نه در ابروی تو چینی نه در آن خوی تو كینی
به عدو گوید لطفت كه بنینی و بناتی
ز برای دعوت جان برسیدهاند خوبان
كه بیا به معدن و كان بهل این قراضه چینی
هله بس كه كاسهها را به طعام او است قیمت
و اگر نه خاك نه ارزد همه كاسههای چینی
همه زنگ را شكسته شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته تو چنین شكر چرایی
در عشق اگر امینی ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی هم رایگان بیابی
جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی
نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی
زین سر اگر ببینی مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند نی نعرههای زاری
مرغ گزینی یقین دانه شیرین بچین
كمد از سوی چین مرغ تو را چینهای
چو كان حسن بچیند قراضهها ز بتان
به آب و گل بنماید كه آن نهای اینی
تو را كه معدن زر پیش خود همیخواند
نمیروی و قراضه ز خاك میچینی
میان آب دری و ز آب میپرسی
میان گنج زری مس قلب میچینی
رخساره كنم وقف قدمت
تا تو رخ خود پرچین نكنی
همه مرغان چو دانه چین تواند
تو همایی میان مرغانی
«چین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
سرهای درختان گل تر میچینند
و اندر دل خود کان گهر میبینند
چون بیندم او که من چین گریانم
پنهان پنهان شکر شکر میخندد
ای دل چو بهر خسی نشینی چکنم
وز باغ مدام گل نچینی چکنم
من بینم آنرا که نمیبینم من
وز قند لبش نبات میچینم من
گر در چیند نقطهی دردت ز درون
حالی شوی از دایرهی کون برون
ای عقل برو که تو سخن میچینی
وی عشق بیا که سخت با تمکینی
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی
رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی
فردوسی
«چین» در شاهنامه فردوسی
ز کشمیر تا پیش دریای چین
برو شهریاران کنند آفرین
چه سغدی چه چینی و چه پهلوی
ز هر گونهای کان همی بشنوی
صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاک دین
دلش گشت پردرد و سر پر ز کین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
دگر تور را داد توران زمین
ورا کرد سالار ترکان و چین
یکی روم و خاور دگر ترک و چین
سیم دشت گردان و ایرانزمین
و گرنه سواران ترکان و چین
هم از روم گردان جوینده کین
به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین
بدان ای شهنشاه ترکان و چین
گسسته دل روشن از به گزین
سپارد ترا مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایران زمین
برفت این برادر ز روم آن ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین
یکی نامه بنوشت شاه زمین
به خاور خدای و به سالار چین
به لشگرگه آمد دلی پر ز کین
چگر پر ز خون ابروان پر ز چین
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
چو بشنید تور از برادر چنین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
کمانهای چاچی وتیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوپین جنگ
به دیبای چینی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند
که با سلم و با تور گردان سپهر
نه بس دیر چین اندر آرد بچهر
همه دل پر از کین و پرچین بروی
به جز جنگشان نیست چیز آرزوی
ز لشکر سواران برون تاختند
ز چین و ز خاور سپه ساختند
که از بیشهی نارون تا بچین
سواران جنگند و مردان کین
هر آن کس که از لشکر چین و روم
بریزند خون و بگیرند بوم
پر از خشم سر ابروان پر ز چین
همی بر نوشتند روی زمین
که چون برد خواهد سر شاه چین
بریده بر شاه ایران زمین
چه با مهد زرین به دیبای چین
بگوهر بیاراسته همچنین
همه کابل و زابل و مای و هند
ز دریای چین تا به دریای سند
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر
ز دیبای زربفت و چینی حریر
ستوده ز هندوستان تا به چین
میان بتان در چو روشن نگین
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایران زمین
بت آرای چون او نبیند بچین
برو ماه و پروین کنند آفرین
به دیبای چینی بیاراستند
طبقهای زرین بپیراستند
ز بانگش بلرزید روی زمین
ز زهرش زمین شد چو دریای چین
چین گفت سیندخت کای نامدار
به جای روان خواسته خواردار
یک ایوان همه تخت زرین نهاد
به آیین و آرایش چین نهاد
چو از دامن ابر چین کم شود
بیابان ز باران پر از نم شود
سپاهی بیامد ز ترکان و چین
هم از گرزداران خاور زمین
دو لشکر به کردار دریای چین
تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
کجا گفته بودش که از ترک و چین
سپاهی بیاید به ایران زمین
بدانست قارن که ایشان کیند
ز زاولستان ساخته بر چیند
روارو چنین تا به چین و ختن
سپردند شاهی بران انجمن
ز لشکر چو کشتی سراسر زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
همه شهر گویی مگر بتکدهست
ز دیبای چین بر گل آذین زدست
پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
همه بارشان دیبهی خسروی
ز چینی و رومی و از پهلوی
از ایران بشد تا به توران و چین
گذر کرد ازان پس به مکران زمین
سوی بیشهی شیرچین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند
رمیدند ازو رزمسازان چین
بشد خیره سالار توران زمین
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چنین گفت کز چین یکی نامدار
بنوی بیامد بر شهریار
گر از نام چینی بمانم همی
ازان است کاو را ندانم همی
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی خود چینی به کردار باد
ز توران سرانند و چندی ز چین
ازیشان بدل در مدار ایچ کین
زمین بود در زیر دیبای چین
پر از در خوشاب روی زمین
سراسر همه دشت پرچین نهید
به سغد اندر آرایش چین نهید
بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید به دریای چین
به دیبای چینی بیاراستند
فراوان پرستندگان خواستند
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پرچین رخان پرگره
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین
سوی روم ره با درنگ آیدت
نپویی سوی چین که تنگ آیدت
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
وز آن جایگه شاه توران زمین
بیاورد لشکر به دریای چین
به چین و ختن اندرآور سپاه
به هر جای از دشمنان کینهخواه
به ماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی
ازین روی تا چین و ماچین تراست
خور و ماه و کیوان و پروین تراست
ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند
کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین
بیا تا بگردیم و کین آوریم
بجنگ ابروان پر ز چین آوریم
شما یک بیک تیغها برکشید
سپرهای چینی بسر در کشید
شوم بازگویم بگردان همین
بمنشور و شنگل بخاقان چین
ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین
دل رستم آگنده از کین اوست
بروهاش یکسر پر از چین اوست
بپیران چنین گفت خاقان چین
که خود درد ازینست و تیمار ازین
پر از غم شوم پیش خاقان چین
بگویم که ما را چه آمد ز کین
برو آفرین کرد خاقان چین
بپیشش ببوسید چنگش زمین
سپاه کشانی سوی چین شویم
همه دیده پر آب و باکین شویم
بهومان چنین گفت خاقان چین
که تنگست بر ما زمان و زمین
ز چین و ز بربر سپاه آوریم
که کاموس را کینهخواه آوریم
همان پیش منشور و خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین
چنین داد پاسخ که دانای چین
یکی داستانی زدست اندرین
همی بینم این دشت آراسته
چو بتخانهی چین پر از خواسته
ز ترکان وز چین هزاران هزار
کمربستگان از در کارزار
دو هفته برآمد ز چین و ختن
ز هر کشوری شد سپاه انجمن
دگر پنجه از نامداران چین
بفرمود تا کرد پیران گزین
همه نامداران ما چین و چین
نشسته بمرز کروشان زمین
ز دیبای چینی سراپرده بود
فراوان بپرده درون برده بود
خداوند هند و خداوند چین
خداوند ایران و توران زمین
از آن پس فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
سوی روم گستهم نوذر برفت
سوی چین گرازه گرازید تفت
ز دیبا و دینار و تاج و نگین
ز تخت و ز هرگونه دیبای چین
ازین پس به چین اندر آرد سپاه
همه مهتران برگشایند راه
بگیرید پند ار دهد زردهشت
به سوی بت چین بدارید پشت
که تو باژ بدهی به سالار چین
نه اندر خور دین ما باشد این
پس آگاه شد نره دیوی ازین
هماندرز زمان شد سوی شاه چین
زمین کشانی و ترکان چین
ترا باشد این همچو ایران زمین
سپاهی بیارم ز ترکان چین
که بنگاهشان بر نتابد زمین
برین ایستادند ترکان چین
دو تن نیز کردند زیشان گزین
ز ارجاسپ سالار گردان چین
سوار جهاندیده گرد زمین
که ارجاسپ سالار ترکان چین
یکی نامه کردست زی من چنین
فرستادگان سپهدار چین
ز پیش جهانجوی شاه زمین
تگینان لشکرش ترکان چین
برفتند هر سو به توران زمین
چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه
که سالار چین جملگی با سپاه
بسی نامداران و گردان چین
که آن شیر مرد افگند بر زمین
گریزد سرانجام سالار چین
از اسفندیار آن گو بافرین
که یارد شدن پیش ترکان چین
که بازآورد فره پاک دین
سپهبد بشد لشکرش راست کرد
همی رزم سالار چین خواست کرد
پس ارجاسپ شاه دلیران چین
بیاراست لشکرش را همچنین
سپاهیست ای شهریار زمین
که هرگز چنان نامد از ترک و چین
همی گشت بر پیش گردان چین
بسان یکی کوه بر پشت زین
همی گشت بر گرد مردان چین
تو گفتی همی بر نوردد زمین
به پیش صف چینیان ایستاد
خداوند بهزاد را کرد یاد
چو او را بدیدند گردان چین
که آن نیزهی نامدار گزین
سواران چین پیش او تاختند
برافگندنش را همی ساختند
برین گر بماند زمانی چنین
نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین
سوی شاه چین برد اسپ و کمرش
درفش سیه افسر پرگهرش
چو سالار چین دید بستور را
کیان زاده آن پهلوان پور را
پس اندر نهادند ایرانیان
بدان بیمره لشکر چینیان
که این نامداران ایرانیان
بگردید زین لشکر چینیان
پس آگاهی آمد به سالار چین
که شاه از گمان اندرآمد به کین
شه چینش گفتا به ایران خرام
نگهبان آتش ببین تا کدام
چو من با سپاه اندرآیم ز جای
همه کشور چین ندارند پای
بدو گفت کای شاه ترکان چین
به یک تن مزن خویشتن بر زمین
ز توران زمین تا به دریای چین
ترا بخشم و بوم ایران زمین
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین
نه کهرم نه خلخ نه توران زمین
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست گر نقش مانی به چین
بسان یکی ترک شد خوب روی
چو دیبای چینی رخ از مشک موی
که بالا و پهنای دژ را ببین
دری سوی ایران دگر سوی چین
اگر خواهد از چین و ماچین سوار
بیابد برش نامور صد هزار
ازو ده شتر بار دینار کن
دگر پنج دیبای چین بارکن
که بر تافتش ساعد و آستین
یکی اسپ و دو جامه دیبای چین
نیازاردت کس به توران زمین
همان گر گرایی به ماچین و چین
نگه کن که این جنگجویان کیند
وزین تاختن ساختن برچیند
ز ترکان چینی فراوان نماند
وگر ماند کس نام ایشان نخواند
به توران زمین شهریاری نماند
ز ترکان چین نامداری نماند
به جایی دگر نامداری نماند
به چین و به توران سواری نماند
چنین تا برآمد سپیدهدمان
بزرگان چین را سرآمد زمان
همه بارهی شهر زد بر زمین
برآورد گرد از بر و بوم چین
چو سیصد شتر جامهی چینیان
ز منسوج و زربفت وز پرنیان
عماری بسیچید و دیبا جلیل
کنیزک ببردند چینی دو خیل
تو دانی که ارجاسپ از بهر دین
بیامد چنان با سواران چین
تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد
ازان نامداران برانگیز گرد
بدو گفت اسپ سیه بر نشین
بیارای تن را به دیبای چین
پدیدست نامت به هندوستان
به روم و به چین و به جادوستان
بفرمود تا رخش را زین کنند
همان زین به آرایش چین کنند
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران جنگی و مردان کین
که دریای چین تا میانش بدی
ز تابیدن خور زیانش بدی
چو من برگذشتم ز جیحون بر آب
ز توران به چین آمد افراسیاب
هرانکس که رفت از پی دین به چین
بکردند زان پس برو آفرین
به توران و چین آنچ من کردهام
همان رنج و سختی که من بردهام
بپردخت ایران و شد سوی چین
جهان شد پر از داد و پر آفرین
به گنج و به رنج این روان بازخر
مبر پیش دیبای چینی تبر
همان رزم کاموس و خاقان چین
که لرزان بدی زیر ایشان زمین
چو اسفندیاری که فعفور چین
نویسد همی نام او بر نگین
چنین کارها رفت بر دست او
که دریای چین بود تا شست او
که ایدون شنیدم ز دانای چین
ز اخترشناسان ایران زمین
یکی نغز تابوت کرد آهنین
بگسترد فرشی ز دیبای چین
چل اشتر بیاورد رستم گزین
ز بالا فروهشته دیبای چین
به چین رفت و کین نیا بازخواست
مرا همچنان داستانست راست
نهادش به صندوق در نرم نرم
به چینی پرندش بپوشید گرم
بتآرای چون او نبیند به چین
میان بتان چون درخشان نگین
ز هند و ز خاقان و فغفور چین
ز روم و ز هر کشوری همچنین
چو عنبر سر خامهی چین بشست
سر نامه بود آفرین از نخست
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست چینی و رومی حریر
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همانگه بفرمود تا شد دبیر
قلم خواست هندی و چینی حریر
به خانه درون تخت زرین نهاد
به گرد اندر آرایش چین نهاد
که ای قیصر روم و سالار چین
سپاه ترا برنتابد زمین
نجوید همی جنگ تو فور هند
نه فغفور چینی نه سالار سند
چه برگاه دیدش چه بر پشت زین
بیاورد قرطاس و دیبای چین
ز زربفت پوشیده چینی قبای
فراوان پرستنده گردش به پای
نبودش ز قیدافه چین در به روی
نبرداشت هرگز دل از آرزوی
همی چاره جست آن شب دیریاز
چو خورشید بنمود چینی طراز
همه کاخ کرسی زرین نهاد
به پیش اندر آرایش چین نهاد
بفرمود تا خلعت خسروی
ز رومی و چینی و از پهلوی
که جنبندگانند و چندی زیند
ندانند کاندر جهان برچیند
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
ز خون ریختن گشت روی زمین
سراسر به کردار دریای چین
ز دیبای چینی و خز و حریر
ز کافور وز مشک و بوی و عبیر
چو سالار چین زان نشان نامه دید
برآشفت و پس خامشی برگزید
گر ایدر بباشی همی چین تراست
وگر جای دیگر خرامی رواست
ببردند سیصد شتر سرخموی
طرایف بدو دار چینی بدوی
فرستاده گفت ای سپهدار چین
کسی چون سکندر مدان بر زمین
وزان روی لشکر سوی چین کشید
سر نامداران به بیرون کشید
یکی مرد با سنگ و شیرین سخن
گزین کرد زان چینیان کهن
چو بشنید فغفور چین این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
چو آگاهی آمد به فغفور ازین
که آمد فرستادهیی سوی چین
که یک چند باشد به نزدیک چین
برو نامداران کنند آفرین
سپهدار چین با فرستاده گفت
که با شاه تو مشتری باد جفت
دگر گفت فرمان ما سوی چین
چنانست که آباد ماند زمین
بدانست چینی که او هست شاه
پیاده بیامد غریوان به راه
سکندر بیامد ترنجی به دست
ز ایوان سالار چین نیممست
ز چیزی که باشد طرایف به چین
ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین
برو پیش فغفور چینی بگوی
که نزدیک ما یافتی آبروی
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین
سپاه آید از هر سوی همچنین
ز زربفت چینی سزاوار من
کسی کو بپیچد ز تیمار من
نخست آگنند اندرو انگبین
زبر انگبین زیر دیبای چین
ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین
تن نامور زیر دیبای چین
نهادند تا پای در انگبین
دگر گفت کز ماهرخ بندگان
ز چینی و رومی پرستندگان
ز دینار و دیبا و اسپ و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی
ز دریای چین تا به کرمان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
بفرمایم اکنون که جوینده باز
ز روم و ز چین و ز هند و طراز
به لشکر چنین گوی کاین خود کیند
بدین رزمگاه اندرون برچیند
چو از روم وز چین وز ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومی پرند
تو بستی ره بدسگالان ما
ز هند و ز چین و همالان ما
سخن چین و بیدانش و چارهگر
نباید که یابد به پیشت گذر
دو یاره یکی طوق و انگشتری
ز دیبای چینی و از بربری
ز یاقوت سرخ افسری بر سرش
درفشان ز زربفت چینی برش
بیامد یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصور نبیند زمین
ز چین نزد شاپور شد بار خواست
به پیغمبری شاه را یار خواست
کزین مرد چینی و چیرهزبان
فتادستم از دین او در گمان
همانگه فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
پس آگاهی آمد به روم و به چین
به ترک و به هند و به مکران زمین
ببینی بروهای پرچین من
فدای تو بادا تن و دین من
بپرسید زان کهتران کاین کیند
به گفتار این پیر سر بر چیند
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم به مرگ آبچین و کفن
بت آرا ببیند چو ایشان به چین
گسسته شود بر بتان آفرین
چو با لشکر تن به رنج آوریم
ز روم و ز چین نام و گنج آوریم
که خاقان چینش فرستاده بود
یکی تخت با تاج بیجاده بود
شتروار سیصد طرایف ز چین
فرستاد و یاقوت سیصد نگین
کنون خیز و دیبای چینی بپوش
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین به روی
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر
همه خیمهها خوان زرین نهاد
برو کاسه آرایش چین نهاد
بیابان چو بازار چین شد ز بار
برانسو که بد لشکر شهریار
بدان تا نهند از بر چاه چرخ
کنند از بر چرخ چینی سطرخ
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت
ز چیزی که باشد به ایران زمین
فرستیم نزدیک خاقان چین
به ایران چو آگاهی آمد ز روم
ز هند و ز چین و ز آباد بوم
به ترکان چنین گفت خاقان چین
که ما برنهادیم بر چرخ زین
که قیصر سپه کرد و لشکر کشید
ز چین و ختن لشکر آمد پدید
فرستاده را چیز بسیار داد
درم داد چینی و دینار داد
پس آگاه آمد به بهرامشاه
که آمد ز چین اندر ایران سپاه
جهاندار گستهم را پیش خواند
ز خاقان چین چند با او براند
پس آگاهی آمد به هند و به روم
به ترک و به چین و به آباد بوم
کز ایران یکی مرد با آفرین
فرستند نزدیک خاقان چین
چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین و ختن لشکری برگزید
ز پیروزی چین چو سربر فراخت
همه کامگاری ز یزدان شناخت
چو سیصد تن از نامداران چین
گرفتند و بستند بر پشت زین
چو خاقان چینی گرفتار شد
ازان خواب آنگاه بیدار شد
به مرو اندر از چینیان کس نماند
بکشتند وز جنگیان بس نماند
برآسود یک هفته لشکر نراند
ز چین مهتران را همه پیش خواند
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست با مشک و چینی حریر
نوشتم یکی نامه از مرز چین
به نزد برادر به ایران زمین
گرفتند خاقان چین را پناه
به نومیدی از نامبردار شاه
بفرمود پس تاج خاقان چین
که پیش آورد مردم پاکدین
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
چو اندر نوشتند چینی حریر
سر خامه را کرد مشکین دبیر
نگه کن کنون روز خاقان چین
که از چین بیامد به ایران زمین
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین
تو شاهی و شنگل نگهبان هند
چرا باژ خواهد ز چین و ز سند
ز قنوج تا مرز دریای چین
ز سقلاب تا پیش ایران زمین
به هند و به چین و ختن پاسبان
نرانند جز نام من بر زبان
به مشکوی من دخت فغفور چین
مرا خواند اندر جهانآفرین
چو گردون بپوشید چینی حریر
ز خوردن برآسود برنا و پیر
ز گفتار او شاد شد شاه هند
بیاراست ایوان به چینی پرند
چو زین آگهی شد به فغفور چین
که با فر مردی ز ایران زمین
سر نامه گفت آنچ گفتی رسید
دو چشم تو جز کشور چین ندید
مرا شاه ایران فرستد به هند
به چین آیم از بهر چینی پرند
پذیرفتم این از تو ای شاه چین
بگوییم با شاه ایران زمین
بران نامه بنهاد مهر نگین
فرستاد پاسخ سوی شاه چین
ز هندوستان ساز رفتن گرفت
ز خویشان چینی نهفتن گرفت
به اندازه یارانش را هم چنین
بیاراست اسپان به دیبای چین
شهنشاه گیتی ببخشید راست
مرا ترک و چین است و ایران تو راست
مر او را سبک شاه در برگرفت
ز هیتال و چین دست بر سر گرفت
ز روم و ز چین لشکر آید کنون
بریزند زین مرز بسیار خون
نباید که جز داد و مهر آوریم
وگر چین به کاری بچهر آوریم
فرستاده آمد ز هند و ز چین
همه شاه را خواندند آفرین
نگارندهی چین نگاری ندید
زمانه چو تو شهریاری ندید
چه گوید سخنگوی باآفرین
ز شاه وز هیتال وخاقان چین
به چینی یکی نامهای برحریر
فرستاده بنهاد پیش دبیر
چو آگاه شد غاتفر زان سخن
که خاقان چینی چه افگند بن
ز چین تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
اگر شاه ایران و خاقان چین
بسازند وز دل کنند آفرین
رسیدند پس پیش خاقان چین
سراسر زبانها پر از آفرین
یکی هفته هیتال با ترک و چین
ز اسبان نبرداشتند ایچ زین
ز اسبان چینی و دیبای چین
ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین
سه دیگر سخن آنک فغفور چین
مراخواند اندر جهان آفرین
نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید به ایران زمین
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی
شوم با سواران چین پیش اوی
فرستاده را سر بریدند پست
ز ترکان چینی سواری نجست
به خاقان چین گفت کای شهریار
تواو را بدین زیردستی مدار
که تا آن زمین پادشاهی مراست
که دارند ازو چینیان پشت راست
طرایف که باشد به چین اندرون
بیاراست از هر دری برهیون
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
بگوینده برخواندیم آفرین
بگوید بدو کار خاقان چین
جهانی بروبر کنند آفرین
چوآگاهی آمد به خاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین
خردمند مردی به خاقان چین
چنین گفت کای شهریار زمین
چوخاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد وشد چون گل شنبلید
چه بینید یکسر کنون اندرین
چه سازیم با ترک وخاقان چین
ز دینار چینی ز بهر نثار
به گنجور فرمود تا سی هزار
به چینی نمود آنک شاهی کراست
ز خورشید تا پشت ماهی کراست
بزرگان هیتال وخاقان چین
به شاهی برو خواندند آفرین
یکی نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینی چو ار تنگ چین
سپه را ز قجغارباشی براند
به چین وختن نامداری نماند
بفرمود نامه بخاقان چین
فغانیش راهم بکرد آفرین
نبشتند برسان ارژنگ چین
سوی شاه با صد هزار آفرین
ازو خواستم تا مگر آفرین
رساند ز ما سوی خاقان چین
ز هیتال وز ترک وخاقان چین
وزان مرزبانان توران زمین
چوخاقان چینی نبود از مهان
گذشته ز کسری بگرد جهان
نهادند سر پیش او بر زمین
بدادند پیغام خاقان چین
سپهدار خاقان چین سنجه بود
همی به آسمان بر زد از خاک دود
همه خاک ایران به چین آوریم
همان تازیان را بدین آوریم
چو آگه شد از کار خاقان چین
وزان هدیهی شهریار زمین
که دریای چین را ندارم بب
شود کوه از آرام من درشتاب
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ وز چین وز ترک و ختن
همان تا لب رود جیحون ز چین
برو خواندندی بداد آفرین
ز باری که خیزد ز روم و ز چین
ز هیتال و مکران و ایران زمین
بزرگان کشمیر تا مرز چین
به شاهی بدو خواندند آفرین
ازین مرز تا پیش دریای چین
تو راباد چندانک خواهی زمین
همان شاه کشمیر وفغفور چین
که تنگست از ایشان به ما بر زمین
ورا بود کشمیر تا مرز چین
برو خواندندی به داد آفرین
چنین بدنبشته که برکوه هند
گیاییست چینی چورومی پرند
شد از درد دانا دلش پر ز درد
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
ز شاه آنچ بشیند با او بگفت
چین یافت زو پاسخ اندر نهفت
نیابد بخواهش همه آرزو
دوچشمش پر از آب و پر چینش رو
بدو گفت قیصر نه من چاکرم
نه از چین و هیتالیان کمترم
چه خاقان چینی چه در هند شاه
یکایک پرستند این تاج و گاه
بدین کار خاقان مرا یاورست
همان کاندر ایران وچین لشکرست
نبد خواست یزدان که ایران زمین
بویرانی آرند ترکان چین
زدیبای زربفت چینی قبای
چو گردوی پیش اندرون رهنمای
همه رازیان از بنه خود کنید
دو رویند وز مردمی برچیند
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین
بدو گفت خسرو که دانای چین
یکی خوب زد داستانی برین
همان لعل زرین چینی قبای
چو من پوشم این را تو ایدر مپای
بپوشید زربفت چینی قبای
همه یک دلانید و پاکیزه رای
بخراد برزین بفرمود شاه
که چینی حریرآر و مشک سیاه
دوات و قلم خواست وچینی حریر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
زدین پرستندگان بر چیند
همه بت پرستند گر خود کیند
برو سوی ایشان ببین تاکیند
برین گونه تازان زبهر چیند
چوخسرو چنان دید با اندیان
چین گفت کای نره شیر ژیان
بدو گفت کای مهتر بافرین
سپهدار ترکان و سالار چین
برین گونه بر بود خاقان چین
همیخواند بهرام را آفرین
بران سان که کهتر کند آفرین
بران نامبردار سالار چین
بخاقان چین گفت کای نامدار
چرا گشتم امروز پیش تو خوار
یکی دخترم بد ز خاقان چین
که خورشید کردی برو آفرین
همی چاره جستند زان اژدها
که تا چین کی آید ز چنگش رها
سواران چینی ومردان کار
بسی تاختند اندران کوهسار
کنون تا بیامد ز ایران بچین
به لرزد همی زیر اسپش زمین
فراوانش بستود وکرد آفرین
که آباد بادا بتو ترک و چین
جوانان چین اندران مرغزار
یکی جشن سازند گاه بهار
بران کوه خارا یکی اژدهاست
که این کشور چین ازو در بلاست
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان
بر آیین چین خلعت آراستند
فراوان کلاه و کمر خواستند
بزرگان چینی و گردنکشان
ز بهرام یل داشتندی نشان
همه چین همیگفت ما بندهایم
ز بهر تو اندر جهان زندهایم
خروشی برآمد ز گردان چین
کز آواز گفت بلرزد زمین
گرفتش سپهدار چین در کنار
وزان پس ورا خواندی شهریار
چو خاقان چینی به ایوان رسید
فرستادهیی مهربان برگزید
همه چین و توران سراسر مراست
به هیتال بر نیز فرمان رواست
به خاقان چینی یکی نامه کرد
تو گفتی که از خنجرش خامه کرد
همیبود تا شمع رخشان بدید
به درگاه خاقان چینی دوید
بیاورد خاقان هم آنگه دبیر
ابا خامه و مشک و چینی حریر
بیامد دمان پیش خاقان چین
بدو گفت کای مهتر به آفرین
سپاهی دلاور ز چین برگزین
بدان تا تو را گردد ایران زمین
به چین مهتری بود حسنوی نام
دگر سرکشی بود ز نگوی نام
ز چین روی یکسر به ایران نهاد
به روز سفندار مذ بامداد
چو باهدیهها راه چین بر گرفت
به جیحون یکی راه دیگر گرفت
به هنگام شاهان با آفرین
پدر مادرش بود خاقان چین
ازان پس همه چین و ایران تو راست
نشستن گه آنجا کنی کت هواست
وزان روی با کدخدای سرای
ز خاتون چینی همیگفت رای
منادیگری کرد خاقان چین
که بیمهر ماکس به ایران زمین
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان به جستی ز هردر به چین
ستانم یکی مهر خاقان چین
چنان رو که اندر نوردی زمین
نخواهد که انبوه باشد برش
به دیبای چینی بپوشد سرش
کس آمد به خاقان که از ترک و چین
ممانتا کس آید به ایران زمین
بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین
همه هرچ در چین و را بنده بود
به پوشیدشان جامههای کبود
همه چین برو زار و گریان شدند
ابی آتش تیز بریان شدند
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
ز خون شد همه کشور چین چوگل
همیگفت هرکس که مردن به نام
به از زنده و چینیان شادکام
بو گفت هرکس که بانو توی
به ایران و چین پشت و بازو توی
شما دل به رفتن مدارید تنگ
که از چینیان لشکر آید به جنگ
برین برنهادند و برخاستند
همه جنگ چین را بیاراستند
سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
شگفت آمدش گفت خاقان چین
تو را کرد زین پادشاهی گزین
همه لشکر چین بهم بر شکست
بس کشت و افگند و چندی بخست
پس او سپاهی بیامد بکین
چه کرد او بدان نامداران چین
یکی نامه برسان ارژنگ چین
نوشتند و کردند چند آفرین
که از مرز هیتال تا مرزچین
نباید که کس پی نهد بر زمین
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار
فریدون چو ایران بایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
ز هندی و چینی و از بربری
ز مصری و از جامهی پهلوی
ز هند و ز سقلاب و چین و خزر
چنین ارجمند آمد آن بوم و بر
ز دیبای چینی صد و چل هزار
ازان چند زربفت گوهرنگار
به زنجیر هفتاد شیروپلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
به چین دریکی مرد بد بیهمال
همیبافت آن جامه راهفت سال
که خسرو فرستاد کسها بروم
به هند و به چین و به آباد بوم
ز توران وز هند وز چین و روم
ز هرکشوری کان بد آباد بوم
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس وز روم و روس
فغستان چینی و پیل و سپاه
که بر زین زرین بدی سال و ماه
شب تیره باید شدن سوی چین
وگر سوی ما چین و مکران زمین
بریشان به افسون بگیریم راه
ز فغفور چینی بخواهم سپاه
یکی سوی چین بد یکی سوی روم
پراگنده گشته بهر مرز و بوم
دو مرد خردمند و پاکیزهگوی
به دستار چینی بپوشید روی
ز برطاس وز چین سپه راندیم
سپهبد بهر جای بنشاندیم
سپاه و سلیحست دیوار اوی
به پرچینش بر نیزهها خار اوی
گذشتن چو بر چینود پل بود
به زیر پی اندر همه گل بود
به آواز گفتند کای سرفراز
ستوده به چین و به روم و طراز
همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران برچیند
ز زربفت چینی کشیدند نخ
سپاه اندر آمد چو مور و ملخ
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی
بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین
وزان پس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایران زمین
که از تاج و ز تخت و مهر و نگین
همان جامهی روم و کشمیر و چین
به من برکند شاه چینی فسوس
مرا بیمنش خواند و چاپلوس
سپهدار خانست و فغفور چین
سپاهش همی بر نتابد زمین
یکی افسری خسروی بر سرش
درفشان ز دیبای چینی برش
پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش
سپاه آید او را ز ما چین و چین
به ما بر شود تنگ روی زمین
چو برسام چینی درفشش بدید
سپه را ز لشکر به یکسو کشید