غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«فانی» در غزلستان
حافظ شیرازی
«فانی» در غزلیات حافظ شیرازی
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمی ارزد شغل عالم فانی
سعدی شیرازی
«فانی» در غزلیات سعدی شیرازی
بکی العذول علی ماجری لا جفانی
رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد
یا غایه الامانی قلبی لدیک فانی
شخصی کما ترانی من غایه اشتیاقی
مولوی
«فانی» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چون هر كسی درخورد خود یاری گزید از نیك و بد
ما را دریغ آید كه خود فانی كنیم از بهر لا
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
دیدهات را چون نظر از دیده باقی رسید
دیدهات شرمین شود از دیده فانی چرا
از كرمت من به ناز مینگرم در بقا
كی بفریبد شها دولت فانی مرا
عشقی حصانی نحو المعانی
هذا كفانی لا تظلمونا
ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب
علیكم سلامی من صمیم سریرتی
فانی كقلبی او سلامی لائب
همه فانی و خوان وحدت تو
مدامست و مدامست و مدامست
مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است
چونك تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
دل و جان فانی لا كن تن خود همچو قبا كن
نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه علامت
هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی
همه دیدار كریمست در این عشق كرامت
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میكنند
از جان هر سبحانیی هر دم یكی روحانیی
مست و خراب و فانیی تا عرش سبحان میرود
نور باقیست كه آن نور خدا است
نور فانی صفت جسم و جسد
خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
بر فانیی نتافت كه آن را بقا نكرد
ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا
ای فانی و شهید من و مفخر شهود
گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمتست
كی بود آن دم كه رب ماند و فانی عباد
نظر مكن به جهان خوار كاین جهان فانیست
كه او به عاقبتش عالم بقا سازد
شاهدان فانی و شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
چون كمالات فانی هستشان این امانی
كه به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر
پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم
چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر
هر كو بقا نیابد از شمس حق تبریز
او هست در حقایق فانی و چیز دیگر
ساغر بازیچه فانی ببر
ساغر مردانه ما را بیار
و طیبوا و اسكروا قومی فانی
كریم فی كروم العصر عصار
سایه كه فانی كندش طلعت خورشید بقا
سایه مخوانش تو دگر عبرت ماكان و مترس
حس فانی میدهند و عشق فانی میخرند
زین دو جوی خشك بگذر جویبار خویش باش
سایهها را همه پنهان كن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش
تمام اوست كه فانی شدست آثارش
به دوستگانی اول تمام شد كارش
سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل
من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم
گر مست و هشیارم ز من كس نشنود خود بیش و كم
اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم
گر افتادهست او از خود نیفتادهست از دستم
از آن بانگ دهل از عالم كل
بدین دنیای فانی اوفتیدم
خمش ار فانی راهی كه فنا خامشی آرد
چو رهیدیم ز هستی تو مكن باز به هستم
نه چو خورشید جهانم شه یك روزه فانی
كه نیندیشد و گوید كه چه میرم كه بمیرم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
كه منارههاست فانی و ابدی است این منارم
آن چادر ار خلق شد شاهد كهن نشد
فانی است عمر چادر و ما عمر بیحدیم
چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم
گیرم جام عدم می كشمش جام جام
گفت كه این حیرت از منظر شمس حق است
مفخر تبریزیان آنك در او فانیم
حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود
پس شرحههای گوشتش زنده شود زین بابزن
روزی كه مرغ از یك لگد از روی بیضه برجهد
هفت آسمان فانی شود در نو بیضه پاك من
تو تا بنشستهای در دار فانی
نشسته می روی و می نبینی
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از كرم
كفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
زانك اوصاف بقا اندر فنا كی رو دهد
مر مزیجی را كه آن از عالم فانی است آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح كان فانی است آن
ملك جانیها نه ملك فانیی جسمانیی
تا شود جانها ز ملكش چشم باز راستین
چه كند باده حق را جگر باطل فانی
چه شناسد مه جان را نظر و غمزه عنین
عارفانی كه نهانند در آن قلزم نور
دمشان جمله ز نوری است ظلامات شكن
بس آتشی كه فروزد از این نفس به جهان
بسی بقا كه بجوشد ز حرف فانی من
گهی محیط جهان و گهی به كل فانی
به دست توست مسخر چو مهره تكوین
مست جام حق شوم فانی مطلق شوم
پر برآرم در عدم برپرم در لامكان
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
در حساب فانیی عمرت تلف شد بیحساب
در صفای یار بنگر شبهت حساب كو
كه نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس
كه سوی كاله فانی بود عزیمت او
ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو
خورشید چو درتابد فانی شود استاره
ای آن كه بر اسب بقا از دیر فانی میروی
دانا و بینای رهی آن سو كه دانی میروی
چو كهها را شكافانید كانها را پدید آرد
ببینی لعل اندر لعل میتابد چو مهتابی
مثال كشتنش باشد چو انگوری كه كوبندش
كه تا فانی شود باقی شود انگور دوشابی
لطیفان و ظریفانی كه بودستند در عالم
رمیده و بدگمان بودند همچون كبك كهساری
ادر كأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی
و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار
مشو تو منكر پاكان بترس از زخم بیباكان
كه صبر جان غمناكان تو را فانی كند فانی
این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده
ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی
برخیز و بیا دبدبه عمر ابد بین
تا بازرهی زود از این عالم فانی
همراه خسان گر نبدی طبع خسیست
در حلق تو این شربت فانی چو خسستی
این عالم مرگ است و در این عالم فانی
گر ز آنك نه میری نه بس است این كه نمیری
هر روز بگه ای شه دلدار درآیی
جان را و جهان را شكفانی و فزایی
هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو
تا جان دهدت چونك ببیند كه فنایی
منم فانی و غرقه در ثبوتی
به دریاهای حی لایموتی
خبر واده كز این دنیای فانی
به تلخی میروی یا شادمانی
جهان فانی نماند ز آنك او را
بقایی تو بقایی تو بقایی
كسی خود این شبه فانی دون را
از او خواهد چنین كالا تو دیدی
تو تا بنشستهای بر دار فانی
نشسته میروی و می نبینی
جانی چو تو باشد این جهان را
باقی بود این جهان فانی
فرمود كه این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
شیر مستی و شكارت آهوان شیرمست
با پنیر گنده فانی كجا یوزی كنی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او
قاف تا قاف از میش خود موج طوفانیستی
شمس تبریزی فروكن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی
وگر آسمان و اختر دهدت نشان جانان
به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی
پشه نیز باده خورده سر و ریش یاوه كرده
نمرود را به دشنه ز وجود كرده فانی
غیر این نیست راهی غیر این نیست شاهی
غیر این نیست ماهی غیر این جمله فانی
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده
اینك رسن برون آ تا در زمین نتاسی
در راه ره روان را رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی اندر جهان فانی
در آینه بدیدم نقش خیال فانی
گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی
روزی كه بشكفانی و آن پرده بركشی
ای جان جان جان كه تو جانی نهادهای
كارك تو هم تویی یارك تو هم تویی
هر كی ز خود دور شد نیست بجز فانیی
خضر بقایی شوی گر عرض فانیی
شادی دلها شوی گر چه دل آزردهای
دهی تو كاله فانی بری عوض باقی
لطیف مشتریی سودمند بازاری
چون گریزی از این فزون گردد
كای فلان فارغست زین فانی
لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی
یزداد لها صبغ فی احمر القانی
وصلت فانی ننماید بقا
زن نشود حامله از سعتری
واتحفنی لباسالجد منه
فانی من لباس الجد عاری
فانی لا اسطاع زورة زایر
بجفنین مقروحین در الهوامل
«فانی» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
تا بنده ز خود فانی مطلق نشود
توحید به نزد او محقق نشود
در سلسلهات هر آنکه پا بست شود
گر فانی و گر نیست بود هست شود
میخواست که مدعاش ثابت گردد
ثابت نشد آن و مدعی فانی شد
بایست سوی جهان فانی گردیم
زین پس رخ ما زرد و دیوار غمش
فانی شدم و برید اجزای تنم
میچرخ که بر چرخ بد اول وطنم