غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«عود» در غزلستان
حافظ شیرازی
«عود» در غزلیات حافظ شیرازی
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود
گل وجود من آغشته گلاب و نبید
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
سعدی شیرازی
«عود» در غزلیات سعدی شیرازی
عود می سوزند یا گل می دمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می زنم ز غمت دود مجمرست
بر راه باد عود در آتش نهاده اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست
آری خوشست وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمرست
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
گاه چون عود بر آتش دل تنگم می سوخت
گاه چون مجمره ام دود به سر بر می شد
مثال سعدی عودست تا نسوزانی
جماعت از نفسش دم به دم نیاسایند
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همی سوزد جهان از وی معطر می شود
غلامان را بگو تا عود سوزند
کنیزک را بگو تا مشک ساید
گمان برند که در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی آید
شاهد بخوان و شمع بیفروز و می بنه
عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت
که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم
عودست زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری
هر کسی را نباشد این گفتار
عود ناسوخته ندارد بوی
مولوی
«عود» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره كن در دود ما
انا هلكنا بعدكم یا ویلنا من بعدكم
مقت الحیوه فقدكم عودوا الینا بالرضا
درون مجمر دلها سپند و عود میسوزد
كه سرمای فراق او زكام آورد مستان را
یك به یك در آب افكن جمله تر و خشك را
اندر آتش امتحان كن چوب را و عود را
هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
كز كرم بر می فشانی باده موعود را
آنك سوی یار شد مسعود بود
مغز جان بگزید و شد یار قضا
گر تو عودی سوی این مجمر بیا
ور برانندت ز بام از در بیا
دورم ز نظر فعلم بنگر
تا بوی بود بر عود گوا
جان باز اندر عشق او چون سبط موسی را مگو
اذهب و ربك قاتلا انا قعودها هنا
نعود الی صفو الرحیق بمجلس
تدور بنا الكاسات تتلو علی الولا
و شربنا من مدام سكر ذات قوام
فی قعود و قیام فظهرنا و اختفینا
فهز غصن سعود و كل جنا شجر
فقر عینك منه و نعم ذاك جنا
یا من بنا قصر الكمال مشیدا
لا زال سعدا بالسعود میدا
مجلس خوش كن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بكوب
عود خلقانند این پیغامبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب
صاحب العودین لا تهملهما
حرقن ذا حركن ذا للكروب
كه این سو عاشقان باری چو عود كهنه میسوزد
وان معشوق نادرتر كز او آتش فروزانست
همیشه بوی با عودست نه رفت از عود و نه آمد
یكی گوید كه دیر آمد یكی گوید كه زود آمد
بسوز ای دل كه تا خامی نیاید بوی دل از تو
كجا دیدی كه بیآتش كسی را بوی عود آمد
شبی یا پرده عودی و یا مشك عبرسودی
و یا یوسف بدین زودی از آن بازار میآید
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما كر و فر خود در برج حمل دارد
جان را به مثال عود سوزیم
كان كان بلور میخرامد
هر عود تلف شود ز آتش
در آتش توست عید هر عود
آنگهان زیر زبان میگفت یارم نام او
مینگویم گر چه نامش هست خوش بوتر ز عود
آنچ از عشق كشید این دل من كه نكشید
و آنچ در آتش كرد این دل من عود نكرد
آب ماییم به هر جا كه بگردد چرخی
عود ماییم به هر سور كه مجمر گیرند
تو پس این را بهلی لیك تو را آن نهلد
جان از این قاعده نجهد به قیام و به قعود
جان قعود آرد آنش بكشد سوی قیام
جان قیام آرد آنش بكشد سوی سجود
عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
كز من نمیشكیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شكر من او كند
كاندر فنای خویش بدیدست عود سود
سر تا به پای عود گره بود بند بند
اندر گشایش عدم آن عقدها گشود
هر جان كه میگریزد از فقر و نیستی
نحسی بود گریزان از دولت و سعود
خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست
اندر نماز قامه بود آنگهی قعود
معدوم وار بنشین زیرا كه در نماز
داد سلام نبود الا كه در قعود
نفس به مصرست امیر در تك نیلست اسیر
باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود
عود بخیلست او بو نرساند به تو
راز نخواهد گشا تا نكشد نار و دود
پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان كس دهند كوست معود به قند
هزار شكر خدا را كه عقل كلی باز
ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود
همه سپند بسوزیم بهر آمدنش
سپند چه كه بسوزیم خویش را چون عود
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود
دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود
نبشته بر دف مطرب كه زهره بنده تو
نبشته بر كف ساقی كه طالعت مسعود
در آتش غم تو همچو عود عطاریست
دل شریف كه او داغ انبیا دارد
جهود و مشرك و ترسا نتیجه نفس است
ز پشك باشد دود خبیث نی از عود
دوست همان به كه بلاكش بود
عود همان به كه در آتش بود
زان سوی گوش آمد این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
و الوعد من الحبیب حلو
و السعی الی السعود مسعود
خاصا سعدی كه او به هر دم
صد دل به سعود خویش بربود
معاد كل شرود طغی و منه نی
مثال ظلك ان طال هو الیك یعود
ما دماغ از بوی شمس الدین معطر كردهایم
فارغیم از بوی عود و عنبر و مشك تتار
مسعود از اوست نحسی فردوس از او است حبسی
محكوم از اوست نفسی مزور مزور
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد
كه هیچ فرق نماند ز عود و كنده خار
فمن الهجر ضجت الارواح
انجر العود یا معاد تعال
تا عشق تو سوخت همچو عودم
یك عقده نماند از وجودم
اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم
نه از آن عید بخندم نه از این عود برندم
مگر استاره چرخم كه ز برجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم
چو بسازیم چو عیدم چو بسوزیم چو عودم
ز تو گریم ز تو خندم ز تو غمگین ز تو شادم
بس سنگ و بس گوهر شدم بس ممن و كافر شدم
گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تكرار من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
عود دمد ز دود من كور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
گرمی خواهند و روشنی هم
مرغان كه معودند با آن
عودی نشود مقبول خدا
تا درنرود در مجمر من
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تكنس فی صعودك او توطن
گر كسی گوید كه آتش سرد شد باور مكن
تو چه دودی و چه عودی حی قیومی بگو
الیوم من الوصل نسیم و سعود
الیوم اری الحب علی العهد فعودوا
یا قلب ابشرك به وصل و رحیق
ما فاتك من دهرك الیوم یعود
ما اكثر ما قد خفض العیش به هجر
للعیش من الیوم نهوض و صعود
بس كن تو مگو هیچ كه تا اشك بگوید
دل خود چو بسوزد بدهد بوی چو عود او
سحر الهوی مقعوده نار الجوی موقوده
ذانعمه مفقوده حرمان من لا یجهد
زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما
بشكست باد و بود ما ساقی به نادر بادهای
عود كه جود میكند بهر تو دود میكند
شیر سجود میكند چون به سگ استخوان دهی
روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق
روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی
دلا اندر چه وسواسی كه دود از نور نشناسی
بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی
دلا گر سوختی چون عود بوده
وگر خامی بسوز اكنون كه عودی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی كنی
در غیب هست عودی كاین عشق از او است دودی
یك هست نیست رنگی كز او است هر وجودی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
هر شكری زین هوس عود كند خویش را
تا كه بسوزد بر او چونك به مجمر كشی
چه دولتی ز چه سودی چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی چه آفتی چه بلایی
بسوز تا كه برویم حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم چه آفتی چه بلایی
كجاست تاجر مسعود مشتری طالع
كه گرمدار منش باشم و خریداری
هذا محمد قتلی تغمد
انا معود حمد الجفایی
لایق پشت خر نباشی تو
تو معود به پشت اسپانی
بسكمالهجر فعودوا، فی طلبالوصل سعود
امتنعالوصل بشح، اجتنبواالشح، وجودوا
عشق موبد، فتلی تعمد
و انا معود، بأسالنزال
اتاك الصوم فی حلل السعود
فدم واسلم علی رغم الحسود
براح الروح روحی! قرعینا
و یا نفسی دعاك الجد عودی
ینادی ربنا، عودوا الینا
اجبیونا و اوفوا بالعقود
ولم یخسر طلوب فی فنائی
ولم یمكن خلاف فی وعودی
و تتوب من ذنوبی و تجاسری علیه
و لیه عود قلبی و نهایة الفرار
و سعادة لیوم نظرالسعود فینا
نزل السهیل سهلا و اقام فی جواری
«عود» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
گر آتش دل نیست پس این دود چراست
ور عود نسوخت بوی این عود چراست
ای شب چو روی بدان مقام موعود
از من برسان که آن فلانی چون بود
من چوب گرفتم به کفم عود آمد
من بد کردم بدیم مسعود آمد
زنبور نیم که من بدودی بروم
یا همچو پری به بوی عودی بروم
فردوسی
«عود» در شاهنامه فردوسی
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
فرو برده از شیز و صندل عمود
یک اندر دگر ساخته چوب عود
نوشته یکی نامهای بر حریر
ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر
همه چوب بالاش از عود تر
برو بافته چندگونه گهر
ز عود قماری یکی تخت کرد
سر درزها را به زر سخت کرد
خروشید و شمعی برافروختند
برش عود و عنبر همی سوختند
بفرمود تا آذر افروختند
برو عود و عنبر همی سوختند
زمینش بکردند از زر پاک
همه هیزمش عود و عنبرش خاک
به پیشش همی عود میسوختند
تو گفتی همی آتش افروختند
بشد پیش با عود زال از فراز
ستودش فراوان و بردش نماز
ز کافور وز مشک وز عود تر
هم از عنبر و گوهر و سیم و زر
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
جهان روشن از تاج محمود باد
همه روزگارانش مسعود باد
یکی مهد پرمایه از عود تر
برو بافته زر و چندی گهر
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود
دگر چار صد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد و رنگ زر
زده بر سر کوه خارا عمود
سرش تا به ابر اندر از چوب عود
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی
همان چشمهی عنبر و عود و مشک
دگر گنج کافور ناگشته خشک
همان هدیهی هند با باژ نیز
ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز
درم داد ودینار و هرگونه چیز
همان عنبر و عود و کافورنیز
بدان جای نخچیر گوران بود
به قنوج در عود سوزان بود
فراوان ببار اندرون سیم و زر
چه از مشک و عنبر چه از عود تر
ز عود و ز عنبر ز کافور و زر
همه جامه وجام پیکر گهر
دوصد برده تامجمر افروختند
برو عود و عنبر همیسوختند