غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«تماشا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«تماشا» در غزلیات حافظ شیرازی
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
در خیال این همه لعبت به هوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می کرد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
از بن هر مژه ام آب روان است بیا
اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به چشم و ابروی جانان سپرده ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که که را می کند تماشایی
سعدی شیرازی
«تماشا» در غزلیات سعدی شیرازی
مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست
دست فرومایگان برند به یغما
نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست
کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم
که باز در همه عمرش سر تماشاییست
من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم
که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست
هر که تماشای روی چون قمرت کرد
سینه سپر کرد پیش تیر ملامت
به تماشای درخت چمنش حاجت نیست
هر که در خانه چنو سرو روانی دارد
تا به تماشای باغ میل چرا می کند
هر که به خیلش درست قامت سرو بلند
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
حاجت صحرا نبود آیینه هست
گر نگارستان تماشا می کند
یعلم الله که گر آیی به تماشا روزی
مردمان از در و بامت به تماشا آیند
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
گر بیارند کلید همه درهای بهشت
جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود
آن را مسلمست تماشای نوبهار
کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید
روز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
شاید این روی اگر سبیل کند
بر تماشاکنان حیرانش
منم این بی تو که پروای تماشا دارم
کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
ما تماشاکنان کوته دست
تو درخت بلندبالایی
ما خود از کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذریم
جهل باشد فراق صحبت دوست
به تماشای لاله و سمنی
گر تماشا می کنی در خود نگر
یا به خوشتر زین تماشا می روی
خیام نیشابوری
«تماشا» در رباعیات خیام نیشابوری
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
مولوی
«تماشا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
میدانك حدث باشد جز نور قدیمی
بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا
هر دل كه نلرزیدت و هر چشم كه نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا
كنار خویش دریا كردم از اشك
تماشا چون نیایی سوی دریا
چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوشتر كجا باشد تماشا
غلط خود تو بگویی با تو آن را
چه تو بر توست بنگر این تماشا
ما را همه مست و كف زنان كن
وان گاه نظاره كن تماشا
داری سر ما سری بجنبان
تو نیز بگو زهی تماشا
نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا
چه تفرج و تماشا كه رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله چه كنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند همه را فرود راند
پس از آن خدای داند كه كجا كشد تماشا
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از كجا و تماشای خاكدان ز كجا
دو چشم بسته تو در خواب نقشها بینی
دو چشم باز شود پرده آن تماشا را
مباركی ملاقات یوسف و یعقوب
مباركی تماشای جنه المأوی
خواب نخواهد بگریزد ز خواب
آنك بدیدست تماشای شب
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا كردنست
بجهم حلقه زلفش گیرم
كه در آن حلقه تماشا خوشكست
ای بستگان تن به تماشای جان روید
كخر رسول گفت تماشا مباركست
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلك میرویم عزم تماشا كه راست
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به چمن میرویم عزم تماشا كه راست
گفت تماشای جهان عكس ماست
هم بر ما باش كه با ما خوشست
از تو چو انداخت خدا رنج كار
رو به تماشا كه تماشا خوشست
خامش كن و در خمش تماشا كن
بلبل از گفت پای بست آمد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
كه زهی جان لطیفی كه تماشای تو دارد
زین گذر كن كه رسیدست شهنشاه كرم
خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند
نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد
در تماشاگه جان صورت بیجان چه كند
ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد
كوری دیده ناشسته شیطان چه شود
مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا میرود
كه عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید
هواش مركب تازیست اگر فرومانید
از دلشده زار چو زاری بشنیدند
از خاك برآمد به تماشا گل و گلزار
مرا غیر تماشای جمالت
مبادا در دو عالم كار دیگر
هین كه آمد به سر كوی تو مجنون دگر
هین كه آمد به تماشای تو دل خون دگر
خفتگان را نه تماشای نهان میبخشی
تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر
كفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و كار دیگر
مرا چو مست كنی آنگهی تماشا كن
كه شیرگیر چگونست در میان شكار
در این سرما سر ما داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز
در این سرما سر ما داری امروز
سر عیش و تماشا داری امروز
گولی مگر ای لولی این جا به چه میلولی
رو صید و تماشا كن در شاهی شاهینش
تماشا یافت آن چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش
رستم میدان فكر پیش عروسان بكر
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش
این ترشی در چه و زندان بود
دید كسی باغ و تماشا ترش
هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی كه روم بر عشرتی بر می تنم
هر كس كه خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم بادامها را روغنم
از باب فرج دوری و از باب فرادیس
كی داند كاندر چه تماشای دمشقیم
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
خبرش نیست كه پنهان چه تماشای تو دارم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است
چشم بستی به ستیزه كه تماشا نكنم
در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران می روم
همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا می رویم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
ما به تماشای تو بازآمدیم
جانب دریای تو بازآمدیم
واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من
بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من
دیوانه و مستی را خواهی كه بشورانی
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا كن
پاكان به گرد در به تماشا نشستهاند
دل را و خویش را ز عزیزان خجل مكن
در نظرش روشنی چشم من
در رخ او باغ و تماشای من
در عالم جان جا كن در غیب تماشا كن
رویی به روانها كن زین گرم روان برگو
چرخ و زمین آیینهای وز عكس ماه روی تو
آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده
آن یار غریب من آمد به سوی خانه
امروز تماشا كن اشكال غریبانه
بار دگر ای جان تو زنجیر بجنبان تو
وز دور تماشا كن در مردم دیوانه
بگفتش كور اگر آن را كه من دیدم تو میدیدی
دو چشم خویش میكندی و میگشتی تماشایی
در خدمت خاك او عیشی و تماشایی
در آتش عشق او هر چشمه حیوانی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی
بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی
ای جان تماشاجو موسی تجلی جو
گر سمع و بصر خواهی نك سمع و بصر باری
ما مینرویم ای جان زین خانه دگر جایی
یا رب چه خوش است این جا هر لحظه تماشایی
بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه
این جاست تماشاها تو مرد تماشایی
ای روح چه میترسی روحی نه تن و نفسی
تن معدن ترس آمد تو عیش و تماشایی
ز دور استاده جانم در تماشا
به پیش آمد مرا خوش شهسواری
بگیر این عقل را بر دار او كش
تماشا كن از این پس گیر و داری
به نظاره و تماشا به سواحل آ و دریا
بستان ز اوج موجش در شاهوار باری
میكنی ما را حسود همدگر
جنگ ما را خوش تماشا میكنی
فاسد سودای تو مست تماشای تو
بوسد بر پای تو از طرب بیسری
اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
جهان چو آینه پرنقش توست اما كو
به روی خوب تو بیآینه تماشایی
روانه باش به اسرار و می تماشا كن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری
تماشا مرو نك تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
خود تو چیست بیخودی زان كس
كه از او در چنین تماشایی
«تماشا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای اشک روان بگو دلافزای مرا
آن باغ و بهار و آن تماشای مرا
تا نقش خیال دوست با ماست دلا
ما را هم عمر خود تماشاست دلا
ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست
برق رخ تو نقاب سیمای تو دوست
شد گلشن روی تو تماشای دلم
شد تلخی جور هات حلوای دلم