غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«حجاب» در غزلستان
حافظ شیرازی
«حجاب» در غزلیات حافظ شیرازی
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
سعدی شیرازی
«حجاب» در غزلیات سعدی شیرازی
که را مجال نظر بر جمال میمونت
بدین صفت که تو دل می بری ورای حجاب
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابرست
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده چون بنماید جمال دوست
بیمست شراره آه مشتاق
کآتش بزند حجاب مستور
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم
صعقه می خواهی حجابی درگذار
فتنه می جویی نقابی برفکن
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب
کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی
مولوی
«حجاب» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
یك بار دگر حجاب بردار
یك بار دگر برآ از این جا
غیرت و رشك خدا آتش زند اندر دو كون
گر سر مویی ز حسنش بیحجاب آید به ما
بار دیگر سر برون كن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
عجب مدار اگر جان حجاب جانانست
ریاضتی كن و بگذار نفس غوغا را
از نور آن نقاب چو سوزید عالمی
یا رب چگونه باشد آن شاه بیحجاب
كه عشق خلعت جانست و طوق كرمنا
برای ملك وصال و برای رفع حجاب
گر شما محرم ضمیر نهاید
فاسلوهن من وراء حجاب
قال لا تأسوا علی ما فاتكم
اذ بدی بدر خروق اللحجاب
نی كه تو شیرزادهای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یك رهه بگذرانمت
چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم
شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست
این طبیعت كور و كر گر نیست پس چون آزمود
كاین حجاب و حائلست آن سوی آن چون مایلست
چون سلیمان نهان است كه دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شدست
كبر و منی خلق حجاب تو میشود
در سایه بود از تو كسی كو منی نداشت
درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت
بدانك بیضه از این پس حجاب اوست بدست
در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست
دمی عظیم نهانست و در حجاب خداست
بس كن زیرا كه حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
تیغ حجابست رها كن حجاب
بر رخ من گرم بزن یك دو مشت
ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پردهست
حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد
ز حجاب گل دلا تو به جهان نظارهای كن
كه پس گل مشبك دو هزار منظر آمد
این سخن فرع وجودست و حجابست ز نفی
كشف چیزی به حجابش نبود جز مردود
هر سحر همچون سحرگه بیحجاب
آفتاب حسن در آغوش باد
در خامشیست تابش خورشید بیحجاب
خاموش كاین حجاب ز گفتار میرسد
آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد
بسا سال و جوابی كه اندر این پردهست
بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود
ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود
قراضه ایست كه جان را ز كان حجاب كند
همیشكاف تو كف را كه تا به آب رسی
به كف بحر بمنگر كه آن حجاب كند
ز نقشهای زمین و ز آسمان مندیش
كه نقشهای زمین و زمان حجاب كند
برای مغز سخن قشر حرف را بشكاف
كه زلفها ز جمال بتان حجاب كند
سخن كه خیزد از جان ز جان حجاب كند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب كند
تو هر خیال كه كشف حجاب پنداری
بیفكنش كه تو را خود همان حجاب كند
بیان حكمت اگر چه شگرف مشعله ایست
ز آفتاب حقایق بیان حجاب كند
نشان آیت حقست این جهان فنا
ولی ز خوبی حق این نشان حجاب كند
جهان كفست و صفات خداست چون دریا
ز صاف بحر كف این جهان حجاب كند
به وقت درد بگوییم كای تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
اضحكوا بعد البكاء نعم هذا المشتكی
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
اضحكوا بعد البكا یا نعم هذ المشتكا
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
اگر خواهی كه چون مجنون حجاب عقل بردری
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بیجا خور
خواهی خود را بدو بدوزی
برخیز و حجاب نفس بردر
صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد
چون نماند پوست ماند بادههای شهریار
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه از این جمله گرانیها نهانست ای پسر
تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت
شكران و ماه رویان همه همچو مه مطهر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه از این هر سه نهانست ای پسر
تا دیدهها گذاره شود از حجابها
تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در
از پس چندین حجاب چاك زدستی تو جیب
از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر
اگر حجاب بدرد محمد از یك شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همیبرون نشود آن غبار از یك بار
مگو كه خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجابست از چنان منظور
دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر
گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر
انی وجدت امراه اوصفه تملكهم
او قمراء محتجباء تحت حجاب الفكر
بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی كارد
حجابی آن دگر دارد كز این سو راند او محمل
حجاب عزت ار بستی ز بیرون
به غایت آشكاری اندر این دل
گر قمر و فلك بود ور خرد و ملك بود
چونك حجاب دل شود زود قفاش می زنم
چشم بدی كه بد مرا حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشادهام
چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جانها را
نیم من نقش گرمابه چرا در جامه كن باشم
بر چهره یوسفی حجابی است
اندر پس پرده راد باشیم
خود باد حجاب را رباید
ما منتظران باد باشیم
در غم آنم كه او خود را نماید بیحجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
ما حجاب آب حیوان خودیم
بر سر آن آب ما چون روغنیم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشمهای بیدارم
تا من این كارگاه عالم را
كو حجاب حق است بردارم
و لو لا حجاب العز ارخی ملیكنا
لكان علی باب الملیك زحام
گفتن رها كن ای پدر گفتن حجاب است از نظر
گر می خوری زان می بخور ور می گزینی زان گزین
بس كن كاین گفت زبان هست حجاب دل و جان
كاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
ز جسم و روحها بگذر حجاب عشق هم بردر
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
من جمال دوست خواهم كو است مر جان را سكن
ای شهنشه شمس دین دانم كه از چندین حجاب
بشنود بیداریت این لابههای زار من
دم مزن ور بزنی زیر لب آهسته بزن
دم حجاب است یكی تو كن و صدتوی مكن
یك جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان
كاندر حجاب غیب كرامند و كاتبین
از آنك آتشیاند وز عنصر دوزخ
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
جام بقا گیر و بهل جام خواب
پرده بود خواب و حجاب عیان
اطیب الاسفار عندی انتقالی من مكان
فالمكانات حجاب عن عیان اللامكان
چیست درون جیب من جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او
قانع نشوم به نور روزن
بشكاف حجاب بام برگو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
ای رخ تو همچو ماه ناله كنم گاه گاه
ز آنك مرا شد حجاب عشق سخندان تو
تو بر او ریز جام می كه حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او
بانگ تو كبوتر را در برج وصال آرد
گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو
آه كه این پنجره هست حجابی عظیم
رو كه حجابی خوش است هیچ مگو ای سره
چو از حرفی گلستانی ز معنی كی گل استانی
چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی
حجاب از چشم بگشایی كه سبحان الذی اسری
جمال خویش بنمایی كه سبحان الذی اسری
بهشت اندر رهش كمتر حجابی
خرد پیش مهش كمتر سحابی
به پیش خدمتش اندر سجودند
از آن سوی حجاب لا تو دیدی
رخ گلنار گر در ره حجاب است
چو گل در جان زنیمش زود ناری
خاموش كه گفت و گو حجابند
از بحر معلق معانی
در پیش شدی كه حاجبم من
والله كه نه حاجبی حجابی
دردهایی كدمی را بر در خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی
نور گیرد جمله عالم بر مثال كوه طور
گر بگویم بیحجاب از حال دل افسانهای
دل نبیند آنك باشد جسم و جان را او حجاب
سر ندارد آنك بنهد پا در این ره سرسری
یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی آخر تو كیمیایی
دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی كز دود نیست سودی
هر عین و هر عرض چو دهان بسته غنچهای است
كان را حجاب مهد غوانی نهادهای
چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل
دل را نفوذ و سیر عیانی نهادهای
نه چشم گشتهای تو كه بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
چو نفس كل همه كلی حجاب و روپوشست
ز آفتاب جلالت كه نیستش ثانی
وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی
چرا غزای ابوجهل و بولهب نكنی
ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی
وی سر تو در رسنی وی دل تو در وطنی
منم دل سپرده برانداز پرده
كه عمریست ای جان كه اندر حجابی
«حجاب» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب
کاندیشه ز روی مه حجابست حجاب
بردار حجابها به یکبار امشب
یک موی ز هر دو کون مگذار امشب
با یاد لبت از لب تو محرومم
ای یاد لبت حجاب لبهای تو دوست
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت
هر روز حجاب بیقراران بیش است
زان درد من از قطرهی باران بیش است
ای بسته حجاب، پردها را بردار
تا کس نرود دگر به صید مردار
شرمنده و ترسنده نبرد راهی
تا راه حجاب ماست ما میرانیم
بردار حجاب و رخ به عاشق بنمای
تا چاک زند به دست خود خرقهی جان
ای ظلمت شب مانع خورشید مشو
ای ابر حجاب روز امید مشو
میدان که وجود تو حجاب ره تست
با خود منشین که هر زمان خسته شوی