غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«خروش» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خروش» در غزلیات حافظ شیرازی
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
بیا و از غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی
سعدی شیرازی
«خروش» در غزلیات سعدی شیرازی
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می خروشد
خروشم از تف سینست و ناله از سر درد
نه چون دگر سخنان کز سر مجاز آید
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
خردمندان نصیحت می کنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش
بی کار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریبست جوش
هر که دلی دارد از انفاس او
می شنود تا به قیامت خروش
دوری از بط در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
تو را چه بود که تا صبح می خروشیدی
خیام نیشابوری
«خروش» در رباعیات خیام نیشابوری
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
مولوی
«خروش» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
رهبر كن جانها را پرزر كن كانها را
در جوش و خروش آور از زلزله دریا را
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی باده مدهوش یكی لحظه بپالا
دریا به جوش از تو كه بیمثل گوهری
كهسار در خروش كه ای یار غار ما
هر دل كه به چنگ او درافتاد
چون چنگ همیشه در خروش است
چو در اسرار درآیی كندت روح سقایی
به فلك غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت
چو جوش دیدی میدان كه آتشست ز جان
خروش دیدی میدانك شعله سوداست
جان ز تو جوش میكند دل ز تو نوش میكند
عقل خروش میكند بیتو به سر نمیشود
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبكساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد نترنگد چه كند
من خامشم ولیك ز هیهای طوطیان
هم نیشكر ز لطف خروشنده میشود
وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی
بگو كه نیم شب آن نعره و خروش چه بود
در وقت سماع صوفیان را
از عرش رسد خروش دیگر
ای خروشیده ز دردم سنگ و آهن دم به دم
چون نجست از سنگ و آهن برق بخروشیده گیر
بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد
تا در این دام افتد هر دم آشكار دیگر
بحر از این دم به جوش كوه از این لعل پوش
نوح از این در خروش روح از این شرمسار
در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش
نام او را طیر خوانی نام خود را اثربوس
سرنای توام مرا تو گویی
من در تو فرودمم تو مخروش
ای تن دهنت پر از شكر شد
پیشت گله نیست هیچ مخروش
میخروشم لیكن از مستی عشق
همچو چنگم بیخبر من از خروش
صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان
كز سوی هفتم فلك دوش شنیدم خروش
تو سمیع ضمیر و فكری و ما
لب ببسته همیزنیم خروش
هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم
چون عقل بیپر می پرم زیرا چو جان بالاییم
هله زین پس نخروشم نكنم فتنه نجوشم
به دلم حكم كی دارد دل گویای تو دارم
اندرفكن ز بانگ و خروش خوشت صدا
در ما كه در وفای تو چون كوه مرمریم
مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش
پر كن از عیش گوش پر كن از می شكم
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
به شامم می بپوشاند به صبحم می كند یقظان
هر سو از او خروشی او ساكن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران
از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم
وز سگ چرا هراسم میر شكار با من
خابیه جوش میكند كیست كه نوش میكند
چنگ خروش میكند در صفت و ثنای تو
بنوازیش كای حزین مخور اندوه بعد از این
كه خروشید آسمان ز خروش و فغان تو
همچو سرنا بخروشیم به شكر لب یار
همه دكان بفروشیم كه كانیم همه
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
یك نفسی خموش كن در خمشی خروش كن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
تا اول با خود نخروشید ربابی
در ناله نیارد همه را او به ربابی
آن شاه ز روی لطف برداشت
سرنای و در او بزد خروشی
همه اجزات خموشند ز تو اسرار نیوشند
همه روزی بخروشند كه بیا تا تو چه داری
همه مطربان خروشان همه از تو گشته جوشان
همه رخت خود فروشان خوششان همیفشاری
سرنای جانها را در می دمی تو دم دم
نی را چه جرم باشد چون تو همیخروشی
مرا چو دیك بجوشی مگو خمش چه خروشی
چه جای صبر و خموشی چه آفتی چه بلایی
ای دل تو به عشق چند جوشی؟!
تا كی تو ز عاشقی خروشی؟!
«خروش» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
سرنای دل از بسکه می لب نوشید
هم بر لب تو مست شد و بخروشید
وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید
هم بر لب تو مست شد و بخروشید
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند
بیکام و زبان گر بخروشی داند
از حسرت آنکه گیرمت در آغوش
هرجای کنم فغان و هر سوی خروش
مرغان رفتند بر سلیمان بخروش
کاین بلبل را چرا نمیمالی گوش
تا بتوانی تو جامهی عشق مپوش
چون پوشیدی ز هر بلائی مخروش
بر یاد تو کاس و طاس تا وقت سحر
میخوردم و میزدم همی دوش خروش
آواز گرفته است خروشان مینال
زیرا شنواست یار و واقف از حال
از ثور فلک شیر وفا میدوشم
هرچند که از پنجهی او بخروشم
بخروشیدم گفت خموشت خواهم
خاموش شدم گفت خروشت خواهم
من نای توام از لب تو مینوشم
تا نخروشی هر آینه نخروشم
فردوسی
«خروش» در شاهنامه فردوسی
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار
که من لشکری کرد خواهم همی
خروشی برآورد خواهم همی
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون بر کنار
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهی دادخواه
خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
بفرمود کردن به در بر خروش
که هر کس که دارید بیدار هوش
خروشید و بار غریبان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست
ز چندان گرانمایه گرد دلیر
خروشی برآمد چو آوای شیر
خروشیدن پهلوانان به درد
کنان گوشت تن را بران رادمرد
خروشی به زاری و چشمی پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب
خروشی برآورد دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار
تبیره زنان پیش پیلان به پای
ز هر سو خروشیدن کره نای
ز کشور برآمد سراسر خروش
همی کرشدی مردم تیزگوش
خروشیدن تازی اسپان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای نامداران و مردان شاه
همان پیش پیلان تبیره زنان
خروشان و جوشان و پیلان دمان
جز از جنگ و پیکار چاره ندید
خروش از میان سپه بر کشید
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی و گردان گردنکشان
درخشیدن آتش و باد خاست
خروش سواران و فریاد خاست
خروشی بر آمد ز پرده سرای
که ای پهلوانان فرخنده رای
رسید آنگهی تنگ در شاه روم
خروشید کای مرد بیداد شوم
یکی شیرخواره خروشنده دید
زمین را چو دریای جوشنده دید
به خواب اندرون بر خروشید سام
چو شیر ژیان کاندر آید به دام
خروشیدن کوس با کرنای
همان زنگ زرین و هندی درای
پدر زال را تنگ در برگرفت
شگفتی خروشیدن اندر گرفت
خروشیدن زنگ و هندی درای
برآمد ز دهلیز پرده سرای
چو آمد به نزدیکی بارگاه
خروش آمد از در که بگشای راه
چه مایه شبان دیده اندر سماک
خروشان بدم پیش یزدان پاک
همان سام نیرم برآرد خروش
ازین کار بر من شود او بجوش
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
خروش سواران برآمد ز دشت
بپیچید و بنداخت او را بدست
خروشی برآورد چون پیل مست
خروش تبیره برآمد ز در
هیون دلاور برآورد پر
ز ساری و آمل برآمد خروش
چو دریای سبز اندر آمد به جوش
خروشی خروشیدم از پشت زین
که چون آسیا شد بریشان زمین
زمان تا زمان زو برآید خروش
شود رام گیتی پر از جنگ و جوش
بیامد به زین اندر آورد پای
برآمد خروشیدن کره نای
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال
برآید یکی باد با زلزله
ز گیتی برآید خروش و خله
خروشیدن مرد بالای گاه
یکایک برآمد ز درگاه شاه
خروشی برآمد ز پرده سرای
که آمد ز ره زال فرخندهرای
فرستاده تازان به کابل رسید
خروشی برآمد چنان چون سزید
چه آوای نای و چه آوای چنگ
خروشیدن بوق و آوای زنگ
چنان بد که یک روز ازو رفت هوش
از ایوان دستان برآمد خروش
خروشید سیندخت و بشخود روی
بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
خروشیدن تازی اسپان و پیل
همی رفت آواز تا چند میل
برآمد ز درگاه زخم درای
ز پیلان خروشیدن کرنای
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
به شبگیر هنگام بانگ خروس
برآمد خروشیدن بوق و کوس
خروشیدن آمد ز پردهسرای
ابا نالهی کوس و هندی درای
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر
چو خورشید تابان ز بالا بگشت
خروش تبیره برآمد ز دشت
به شهر اندرون کوس با کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای
بیامد خروشان به خواهشگری
بیاراست با نامور داوری
خروشیدن کوس با کرنای
همان ژنده پیلان و هندی درای
برآمد خروش از دل زیر و بم
فراوان شده شادی اندوه کم
دگر روز برداشت لشکر ز جای
خروشیدن آمد ز پردهسرای
شماساس را دید گرد دلیر
که میبر خروشید چون نره شیر
برانگیخت آن رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاو دم
چو آوای زنگ آمد از پشت پیل
خروشیدن کوس بر چند میل
گرفتش کمربند و بفگند خوار
خروشی ز ترکان برآمد بزار
برآمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توام چون رسیدی به گوش
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
بشد دشتبان پیش او با خروش
پر از خون به دستش گرفته دو گوش
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب
خروش آمد از دشت و بانگ جلب
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآید خروش و غریو
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زان خروش
به گاه قباد این خروشش نکرد
کجا کرد با شاه ترکان نبرد
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش
خروشی برآورد چون رعد رخش
برآهیخت گرز و برآورد جوش
هوا گشت از آواز او پرخروش
چو آواز جویان به رستم رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
خروش آمد و نالهی کرنای
بجنبید چون کوه لشکر ز جای
چو رعد خروشنده شد بوق و کوس
خور اندر پس پردهی آبنوس
برآمد همی تا به خورشید جوش
زن و مرد شد پیش او با خروش
برآمد خروش از در پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
خروش تبیره برآمد ز شهر
ز شادی به هرکس رسانید بهر
چو بر کوههی زین نهادند سر
خروش آمد و چاک چاک تبر
از ایران برآمد ز هر سو خروش
شد آرام گیتی پر از جنگوجوش
برآورد گرز گران را به دوش
برانگیخت رخش و برآمد خروش
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
بران سان که دریا برآید بجوش
خروش آمد و نالهی مرد و زن
که کم شد هجیر اندر آن انجمن
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
مگر با سواران بسیارهوش
ز زابل برانی برآری خروش
چو نزدیکی زابلستان رسید
خروش طلایه به دستان رسید
خروشی بلند آمد از دیدگاه
به سهراب گفتند کامد سپاه
یکی بر خروشید چون پیل مست
سپر بر سر آورد و بنمود دست
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
خروشیدن نوش ترکان شنید
خروشان ازان درد بازآمدند
شگفتی فرو مانده از کار ژند
برو هر زمان برخروشد همی
تو گویی که در زین بجوشد همی
خروشید و بگرفت نیزه به دست
به آوردگه رفت چون پیل مست
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را بر شمرد
خروشان بیامد به پردهسرای
به نیزه درآورد بالا ز جای
غمی گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بیامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزهی گاورنگ
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش
بیامد به پیش سپه با خروش
دل از کردهی خویش با درد و جوش
همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
چو دیدند گردان گو پور شاه
خروش آمد و برگشادند راه
نهاد اندران بچهی اهرمن
خروشید و بفگند بر جامه تن
چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
که تا من ترا دیدهام بردهام
خروشان و جوشان و آزردهام
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهان را ازان کار بهر
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
وزان پس خروشیدن نای و کوس
برآمد بیامد سپهدار طوس
ز دیده همی خون فرو ریختند
به زاری خروشی برانگیختند
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند
خروشیدن و غلغل آراستند
زمانی برآمد چو آمد به هوش
جهان دیده با ناله و با خروش
خروشیدمی من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بیدار کرد
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیدهبانش بدید
درفش سپهدار پیران بدید
خروشیدن پیل و اسپان شنید
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست
به پیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک
خروشید و شمعی برافروختند
برش عود و عنبر همی سوختند
نبینم همی یار با خود کسی
که بخروشدی زار بر من بسی
ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
خروشان سرش را به بر در گرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین
ز خان سیاوش برآمد خروش
جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
خروشش به گوش سپهبد رسید
چو آن ناله و زار نفرین شنید
بیآزار بردش به سوی ختن
خروشان همه درگه و انجمن
فرامرز جنگی چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که از شهر ایران برآمد خروش
همی خاک تیره برآمد به جوش
خروش سواران و گرد سپاه
چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل به زاری برآمد خروش
سرش را به خنجر ببرید زار
زمانی خروشید و برگشت کار
همه برگرفتند با او خروش
تو گفتی که میدان برآمد به جوش
برآمد خروشیدن گاودم
دم نای رویین و رویینه خم
ز هر سو برآمد ز گردان خروش
همی کر شد از نالهی کوس گوش
زمین آمد از سم اسپان به جوش
به ابر اندر آمد فغان و خروش
برآمد خروش سپاه از دو روی
جهان شد پر از مردم جنگجوی
خروش آمد از لشکر هر دو سوی
ده و دار گردان پرخاشجوی
خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل
خروشان به سر بر پراگند خاک
همه جامه ها کرد بر خویش چاک
بزد بر سر شانهی پیلتن
به لشکر خروش آمد از انجمن
خروش آمد و نالهی کرنای
دم نای رویین و هندی درای
به ابر اندر آمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران
خروش آمد و نالهی کرنای
تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
همانگه چو نزد تهمتن رسید
خروشید چون روی او را بدید
خروشی برآورد برسان ابر
که تاریک شد مغز و چشم هژبر
همی هر زمان تیز و جوشان بدی
به نوی چو پیلی خروشان بدی
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین
خروش آمد و نالهی کرنای
دم نای رویین و هندی درای
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
ز شادی خروش آمد از بارگاه
شد آن نامهی نامور ناپدید
خروش آمد و خاک دژ بردمید
تو گفتی که رعدست وقت بهار
خروش آمد از دشت و ز کوهسار
شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب
سراپرده بردند ز ایوان بدشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
به ایران زن و مرد ازو با خروش
ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش
یکی مهره در جام بر دست شاه
بکیوان رسیده خروش سپاه
سر ماه باید که از کرنای
خروش آید و زخم هندی درای
چو از روز شد کوه چون سندروس
بابر اندر آمد خروش خروس
غریونده نای و خروشنده چنگ
بدست اندرون دستهی بوی و رنگ
خروش آمد و نالهی بوق و کوس
ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس
ببستند بر پیل رویینه خم
برآمد خروشیدن گاودم
خروشان باسپ اندر آورد پای
بکردار آتش درآمد ز جای
ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ
بنزدیک پیران شد از رزمگاه
خروشی برآمد ز توران سپاه
ز لشکر همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
ز کین پدر بودم اندر خروش
دلش داشتم پر غم و درد و جوش
همی گفت چون من برایم بجوش
برانگیزم اسپ و برارم خروش
برو آفرین کرد و بر شد خروش
جهان آمد از بانگ اسپان بجوش
وزین روی لشکر سپهدار طوس
بیاراست برسان چشم خروش
یکی ابر بست از بر گرد سم
برآمد خروشیدن گاو دم
ز درد سیاوش خروشان بدم
چو بر آتش تیز جوشان بدم
بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کای مهتر رزم خواه
همی خون خروشم بجای سرشک
همیشه گرفتارم اندر پزشک
یکایک خروشیدن آمد ز دشت
همه اسپ یک بر دگر برگذشت
فرود آمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس
چو گرسیوز آمد بنزدیک در
از ایوان خروش آمد و نوش و خور
خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بدانگه که از بیشه خیزد خروش
تو بردار گرز و بجای آر هوش
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
سپهدار چون گیو برگشت از وی
خروشان سوی جنگ بنهاد روی
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ
خروشان بکردار غرنده میغ
برآمد خروشیدن کرنای
بجنبد همی کوه گفتی ز جای
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای پهلوانان ایران سپاه
ستاره سنان بود و خروشید تیغ
از آهن زمین بود وز گرز میغ
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
زگیتی بر آمد سراسر خروش
بشبگیر گاه خروش خروس
ز هر سوی برخاست آوای کوس
نشست از بر تخت با تاج شاه
خروش آمد از دشت وز بارگاه
ز گردان گیتی برآمد خروش
زمین همچو دریا برآمد بجوش
خروشان فرود آمد از تخت عاج
بپیش بزرگان بینداخت تاج
خروشی ز لشکر بر آمد بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد
ازان پس که گوشم شنید آن خروش
نهادم بران تیز آواز گوش
خروشان همی بود زین گفت و گوی
ز کیخسرو آگاهی آمد بروی
برآمد خروشیدن کرنای
بهامون کشیدند پردهسرای
همی بود گشتاسپ دل مستمند
خروشان و جوشان ز چرخ بلند
چو دیدنش از جای برخاستند
به زاری خروشیدن آراستند
شود پادشاه چون پدر بشنود
خروشان شود زان سپس نغنود
بماند پر از درد چون بیهشان
به هر کس خروشان و جویا نشان
بگفت این و بر بارگی برنشست
خروشان و جوشان و تیغی به دست
چو گرگ از در بیشه او را بدید
خروشی به ابر سیه برکشید
خروشان بغلتید بر خاک بر
به پیش خداوند پیروزگر
چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه
خروشی بد اندر میان گروه
هرانکس که آن زخم شمشیر دید
خروشیدن گاو گردون شنید
ز بس بانگ اسپان و از بس خروش
همی نالهی کوس نشنید گوش
خروشی برآورد برسان شیر
که آورد خواهد ژیان گور زیر
بکوشید و اندر میانش آورید
خروش هژبر ژیان آورید
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر
درفشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان بود با دار و گیر
چو شب شد چو آهرمن کینهخواه
خروش جرس خاست از بارگاه
خروشی برآمد ز اسفندیار
بلرزید ز آواز او کوه و غار
خروش آمد و نالهی کرنای
برفتند گردان لشکر ز جای
خروشی برآمد ز درگاه شاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
پر آتش دل ابر و پر آب چشم
خروش مغانی و پرتاب خشم
به بالا برآمد جهانجوی مرد
چو رعد خروشان یکی نعره کرد
همآنگه خروش آمد از کرنای
پشوتن بیاورد پردهسرای
چو دیدند سیمرغ را بچگان
خروشان و خون از دو دیده چکان
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
به پیش اندر آمد خروش جلب
همه لشکر اندر میان آورید
خروش هژبر ژیان آورید
بیامد ز دژ با صد و شست مرد
خروشان و جوشان به دشت نبرد
چو زخم خروش آمد از در سرای
دوان پیش آزادگان شد همای
چو شد کشته ارجاسپ آزردهجان
خروشی برآمد ز کاخ زنان
همی پاسبان برخروشید سخت
که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت
چو ترکان شنیدند زان سان خروش
نهادند یکسر به آواز گوش
خروشی برآمد ز توران سپاه
ز سر برگرفتند گردان کلاه
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنک دل شاد دارد به نوش
ز نخچیرگاهش زواره بدید
خروشیدن سنگ خارا شنید
خروشید کای مهتر نامدار
یکی سنگ غلتان شد از کوهسار
ازین سو خروشی برآورد رخش
وزان روی اسپ یل تاجبخش
خروش آمد از بارهی هر دو مرد
تو گفتی بدرید دشت نبرد
خروشید کای فرخ اسفندیار
هماوردت آمد برآرای کار
برآویخت با او همی مهرنوش
دو رویه ز لشکر برآمد خروش
سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ
خروشان همی تاخت تا جای جنگ
به پستی همی بود اسفندیار
خروشید کای رستم نامدار
ز نوشآذر گرد وز مهر نوش
خروشیدنی بود با درد و جوش
همانگه خروشی برآورد رخش
بخندید شادان دل تاجبخش
خروشید چون روی رستم بدید
که نام تو باد از جهان ناپدید
پشوتن بر و جامه را کرد چاک
خروشان به سر بر همی کرد خاک
تهمتن به گفتار او داد گوش
پیاده بیامد برش با خروش
خروشی برآمد ز آوردگاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه
ازان پس به سالی به هر برزنی
به ایران خروشی بد و شیونی
خروشی برآمد ز ایوان به زار
جهان شد پر از نام اسفندیار
پشوتن غمی شد میان زنان
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
برفتند یکسر ز بالین شاه
خروشان به نزدیک اسپ سیاه
به ابر اندر آمد خروش سپاه
پشوتن بیامد به ایوان شاه
خروشید و دیدش نبردش نماز
بیامد به نزدیک تختش فراز
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان برو نامدار انجمن
همه سیستان زو شود پرخروش
همه شهر ایران برآید به جوش
خروشی برآمد ز زابلستان
ز بدخواه وز شاه کابلستان
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
خروشان همه زابلستان و بست
یکی را نبد جامه بر تن درست
سحرگه خروش آمد از کرنای
هم از کوس و رویین و هندی درای
دو جنگی چو نوشآذر و مهرنوش
که از درد ایشان برآمد خروش
خروشان و جوشان و دل پر ز درد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش
مفرمای و مپسند چندین خروش
خروشی برآمد ز پردهسرای
که ای پهلوانان با داد و رای
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایهی چرب دست
بدو گفت گازر که بازآر هوش
ترا زشت باشد ازین پس خروش
سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
بفرمود کو را بخوانید زود
خروشی برین سان که یارد شنود
یکی رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پرخروش
ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
خروشی به زاری برآمد ز روم
که بگذاشتند آن دلارام بوم
از آواز که آمد مر او را به گوش
ز تنگی که شد رشنواد از خروش
نباشد شگفت ار دل آید به جوش
به یک بد تو چندین چه داری خروش
به شادی خروشی برآمد ز کاخ
که نورسته دیدند فرخنده شاخ
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تلی کشته دیدند بر هر سوی
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای زیردستان گم کرده راه
خروشان پسر چو پدر را ندید
پدر همچنین چون پسر را ندید
خروشی برآمد ز ایران به زار
که گیتی نخواهیم بیشهریار
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش
خروشی بلند آمد از بارگاه
که ای مهتران نماینده راه
خروشی بد اندر میان سپاه
یکی را ندیدند بر سر کلاه
برآمد خروش سپاه از دو روی
بیآرام شد مردم جنگجوی
جهاندار دست سکندر گرفت
به زاری خروشیدن اندر گرفت
خروش آمد و گرد رزم او دو روی
برفتند گردان پرخاشجوی
خروشی برآمد ز لشکر به زار
فرو ریختند آلت کارزار
ز لشکر برآمد سراسر خروش
به زخم آوریدند پیلان به جوش
برآمد خروش از بر گاودم
دم نای سرغین و رویینه خم
همی گشت با او به آوردگاه
خروشی برآمد ز پشت سپاه
دل فور پر درد شد زان خروش
بران سو کشیدش دل و چشم و گوش
خروش آمد از روم کای دوستان
سر مایهی مرز هندوستان
ز شادی خروشیدن آراستند
کلاه کیانی بپیراستند
سکندر خروشید کای مرد تیز
همی جنگ رای آیدت گر گریز
چو از دور دیدند گرد سپاه
خروشی برآمد ز ابر سیاه
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو
چو لشگر سوی آب حیوان گذشت
خروش آمد الله اکبر ز دشت
چو بر کوه روی سکندر بدید
چو رعد خروشان فغان برکشید
که ای بندهی آز چندین مکوش
که روزی به گوش آیدت یک خروش
چو آمد به تاریکی اندر سپاه
خروشی برآمد ز کوه سیاه
سپه سوی آواز بنهاد گوش
پراندیشه شد هرکسی زان خروش
بهاران کز ابر ا ندرآید خروش
همان سبز دریا برآید به جوش
چو تنین ازان موج بردارد ابر
هوا برخروشد بسان هژبر
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شد از تف آتش ستوه
خروش آمد از چشمهی آب شور
که ای آرزومند چندین مشور
وزان جایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
که آمد ز برگ درخت بلند
خروشی پر از سهم و ناسودمند
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
سکندر ز بالا خروشی شنید
بردند پیلان و هندی درای
خروش آمد و نالهی کرنای
نهاده بر اسپان نگونسار زین
تو گفتی همی برخروشد زمین
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بران شهریار انجمن
همه دشت یکسر خروشان شدند
چو بر آتش تیز جوشان شدند
بمابر کنون تلخ گردد جهان
خروشان شویم آشکار و نهان
ز لشکر سراسر برآمد خروش
ز فریاد لشکر بدرید گوش
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سربر پراگنده خاک
به اصطخر بد بابک از دست اوی
که تنین خروشان بد از شست اوی
بتوفید کوه و بلرزید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد
خروشان سپاه و درفشان درفش
سرافشان دل از تیغهای بنفش
برآمد خروشیدن گاودم
جهان پر شد از بانگ رویینه خم
خروش آمد از پس که ای بخت کرم
که رخشنده بادا سر از تخت کرم
هماندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
ازان پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه پیروز بخت
وزان پس یکی مرد بر پشت پیل
نشستی که رفتی خروشش دو میل
چو سرو دلارای گردد به خم
خروشان شود نرگسان دژم
به رزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند
خروشی برآمد ز هر مرز و بوم
ز قیدافه برداشتند باژ روم
برفتند گردان بسیار هوش
پر از درد با ناله و با خروش
خروش آمد از راه اروندرود
به موبد چنین گفت هست این درود
بترسد چنین هرکس از بیم کوس
چنین برخروشند چون زخم کوس
برآمد خروشیدن داروگیر
ازیشان گرفتند چندی اسیر
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن
مهان را همه شاه در بر گرفت
ز بدها خروشیدن اندر گرفت
پس پای او شد که بنددش دم
خروشان شد آن بارهی سنگ سم
ز لشکر خروشی برآمد چو کوس
که شاها زمان آوریدت به طوس
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن کودک و مرد و زن
خروشی برآمد میان سران
دل هرکسی تیز گشت اندران
ز گیتی برآمد سراسر خروش
در آذر بد این جشن روز سروش
خروشید کای رنجدیده سوار
برین داستان کهن گوشدار
به ارزانیان داد چیزی که بود
خروشان همی رفت مرد جهود
پس انگه سوی ده روم من به هوش
ز من نشنود کس به مستی خروش
برو کهترانش خروشان شدند
وزان مجلس و جام جوشان شدند
همانگه برآمد ز درگه خروش
که ای نامداران با فر و هوش
خروشی برآمد همانگه ز در
که ای پهلوانان زرین کمر
خروشی برآمد ز پرمایه ده
ز شادی که گشتند همواره مه
ازان پس خروش آمد از جشنگاه
که جاوید ماناد بهرامشاه
شگفتی خروشی به گوش آمدم
کزان بیم جای خروش آمدم
همی اندران جای آواز سنج
خروشش همی ره نماید به گنج
همان چو ز گوینده بشنید مست
خروشان ازانجای برپای جست
زن چنگزن چنگ در بر گرفت
نخستین خروش مغان درگرفت
که گردد سراسر به گرد سپاه
همی برخروشد به بیراه و راه
به شادی برآمد ز ایران خروش
نهادند هر یک به آواز گوش
همی نو به هر بامدادی پگاه
خروشی بدی پیش درگاه شاه
خروشان برو آفرین خواندند
ورا پادشا زمین خواندند
سواران و پیلان بدربر به پای
خروشیدن زنگ با کرنای
یکایک همه هند زو پر خروش
از آواز او کر شدی تیز گوش
بزرگان ایران خروشان شدند
وزان اژدها نیز جوشان شدند
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران با دستگاه
همی به آسمان اندر آمد خروش
ز بس مویه و درد و زاری و جوش
خروشی برآمد ز کشور بدرد
ازان شهر یاران آزادمرد
ز میدان خروشیدن گاودم
شنیدند و آوای رویینه خم
خروشی ز ایران برآمد که گوش
تو گفتی همی کر شود زان خروش
خروشی برآمد ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
همانگه که دید از تنش رفت هوش
برآمد به ناکام زو یک خروش
خروشان شد آن نرگسان دژم
همان سرو آزاده شد پشت خم
ز دیوان بابک برآمد خروش
نهادند یک سر برآواز گوش
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای گرزداران ایران سپاه
به روز سه دیگر برآمد خروش
که ای نامداران با فر و هوش
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش
ز دیوان بابک برآمد خروش
درمی فزون کرد روزی شاه
به دیوان خروش آمد از بارگاه
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که هر کس که جوید سوی داد راه
همه رزمگه گشت زو پر خروش
دل رام برزین پر از درد و جوش
بدانگه که خیزد خروش خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
خروش آمد از شهروز مرد و زن
که بودند یک سر شدند انجمن
برآمد خروش از در نوشزاد
بجنبید لشکر چو دریا ز باد
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست
هوا بر سر او خروشان شدست
خروشید کای نامور نوشزاد
سرت را که پیچید چونین ز داد
برفتند گردان لشکر ز جای
خروش آمد از کوس وز کرنای
چوخورشید برزد سر از برج گاو
ز هر سو برآمد خروش چگاو
زبان راندن و دیده بیآب شرم
گزیدن خروش اندر آواز نرم
خروش آمد و نالهی گاو دم
ببستند بر پیل رویینه خم
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش
همی کر شد مردم تیزگوش
خروش آمد و ناله کرنای
هم از پشت پیلان جرنگ درای
بدیدند بر چهرهی شاه ماه
خروشی برآمد ز درگاه شاه
خروشی برآمد ز دانندگان
ز دانش پژوهان وخوانندگان
بر آمد خروشیدن گاو دم
ز دو رویه آواز رویینه خم
برآورد گه بر سرافشان کنم
همه لشکرش را خروشان کنم
برآمد خروشیدن کرنای
هم آواز کوس از دو پرده سرای
زگفت بدآموز جوشان شدند
به نزدیک مادرخروشان شدند
برآمد خروش از در هر دو شاه
یکی را نبود اندر آن شهر راه
شما را ستایش فزونست ازان
خروش و نیایش فزونست ازان
همه رومیان پیش موبد شدند
خروشان و با اختر بد شدند
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسایی برو پادشاست
شب آمد غمی شد ز گفتار شاه
خروش جرس خاست از بارگاه
منادیگری برکشیدی خروش
که این نامداران با فر و هوش
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دوربانگ خروش
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ
من از پس خروشان چودیو سترگ
همان زخم گوپال وباران تیر
خروش یلان بر ده ودار وگیر
شما بر خروشید و اندر دهید
سران را ز خون بر سرافسر نهید
خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ
از آهن زمین بود وز گرد میغ
خروشید کای نامداران جنگ
زمانی دگر کرد باید درنگ
همیراندند آن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آوای گرم
بدو گفت کای دخت قیصر نژاد
خردمند نخروشد از کار داد
چوخورشید برزد سراز تیره کوه
خروشی برآمد زهر دو گروه
توگفتی که دریا بجوشد همی
سپهر روان بر خروشد همی
هم آنگه چو از کوه برشد خروش
پدید آمد از راه فرخ سروش
فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش
خروش آمد و نالهی گاودم
هم از کوههی پیل رویینه خم
خروشان همیتاخت تا قلبگاه
بجایی کجا شاه بد بیسپاه
هم آنگه خروش آمد از دیدهگاه
به بهرام گفتند کامد سپاه
خروشی برآورد کای بندگان
گنه کرده و بخت جویندگان
به تیره شبان چون برآمد خروش
نهادند هرکس به آواز گوش
مقاتوره پنداشت کو شد تباه
خروشید و برگشت زان رزمگاه
دو چنگش به کردار چنگ هژبر
خروشش همیبرگذشتی ز ابر
خروشی برآمد ز گردان چین
کز آواز گفت بلرزد زمین
همیرفت تا راز گوید بگوش
بزد دشنه وز خانه برشد خروش
همی خون خروشید خواهر ز درد
سخنهای او یک به یک یاد کرد
همه جامهی پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همیریخت خاک
خروشان ازان جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
ز ایوان ازان پس خروشد آمدی
کز آوازها دل به جوش آمدی
بدیشان چنین گفت کامشب خروش
دگرگونهتر کرد باید ز دوش
بدو گفت شیرین که بگشای گوش
خروشیدن پاسبانان نیوش
کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
زمانی همیبود در پیش شاه
خروشان بیامد سوی بارگاه
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
برآمد یکی ابر و برشد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش
خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد
خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد
خروشان بر شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
ازو باز گشتند با درد و جوش
ز تیمار با ناله و با خروش
خروشی برآمد ز لشکر به زار
ز تیمار وز رفتن شهریار
بجستنش ترکان خروشان شدند
از آن باره و ساز جوشان شدند
خروشی برآید که بربند رخت
نبینی به جز دخمهی گور تخت
بیارم جزین نیز چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگ دست
تو بیماری اکنون و ما چون پزشک
پزشک خروشان به خونین سرشک
چو بنشست گریان بشد مهرنوش
پر از درد با ناله و با خروش
خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزاد مرد
بدانست ماهوی و از قلبگاه
خروشان برفت ازمیان سپاه