غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«آزاد» در غزلستان
حافظ شیرازی
«آزاد» در غزلیات حافظ شیرازی
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ
آن جوان بخت که می زد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
طریق صدق بیاموز از آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی
سعدی شیرازی
«آزاد» در غزلیات سعدی شیرازی
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را
نه آزاد از سرش بر می توان خاست
نه با او می توان آسوده بنشست
در گلستانی کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست
نی که می نالد همی در مجلس آزادگان
زان همی نالد که بر وی زخم بسیار آمدست
هر آن چه بر سر آزادگان رود زیباست
علی الخصوص که از دست یار زیبا خوست
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
می روی و التفات می نکنی
سرو هرگز چنین نرفت آزاد
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد
به سرو گفت کسی میوه ای نمی آری
جواب داد که آزادگان تهی دستند
کابر آزاد و باد نوروزی
درفشان می کنند و عنبربیز
خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند
مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم
مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت
می بی درد می نوشم گل بی خار می بینم
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آزادم کنی ور بنده خوانی
مرا زین قید ممکن نیست جستن
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
سرو آزاد به بالای تو می ماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری
بندگان را نبود جز غم آزادی و من
پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی
آزاد بنده ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی
خیام نیشابوری
«آزاد» در رباعیات خیام نیشابوری
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگویی نشود
آن لعل در آبگینه ساده بیار
و آن محرم و مونس هر آزاده بیار
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
آن را باید به مرگ من شاد بدن
کز دست اجل تواند آزاد بدن
مولوی
«آزاد» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
غلام پیر شود خواجهاش كند آزاد
چو پیر گشتم از آغاز بنده كرد مرا
در گوش من باد خوش مژدهای داد
زان سرو آزاد قم فاسقنیها
در هر دهان كه آب از آزادیم گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت
غمهاش همه شادی بندش همه آزادی
یك دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
هرگز ماهی سباحت آموخت
آزادی جست سرو آزاد
بیخودم كن كه از آن حالتم آزادیهاست
بنده آن نفرم كز خود خود آزادند
امروز مرده بین كه چه سان زنده میشود
آزاد سرو بین كه چه سان بنده میشود
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفتهست
خراب و مست و لطیف و خوش و كش و آزاد
از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاكتر
سوسن استایش او كرد كز او یافت زبان
سرو آزادی او كرد كه بخشید قدش
آن مایی همچو ما دلشاد باش
در گلستان همچو سرو آزاد باش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بنده دردی فروش
میگشتی و میگفتی ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم ز ادبارك و اقبالك
از باده و از باد او بس بنده و آزاد او
چون كان فروبر نفس چون كه برآورده شكم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام
بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم
چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم به بالای سماواتم
چو سوسن صد زبان دارد جهان در شكر و آزادی
كز آن جان و جهان خورش مزید اندر مزیدستم
پی آن خمر چون عندم شكم بر روزه می بندم
كه من آن سرو آزادم كه برگ غم نمیدارم
شمس الحق آزاده تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده آهسته كه سرمستم
چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم
چون سنگم و چون آهن در سینه شرر دارم
نی بنده نی آزادم نی موم نه پولادم
نی دل به كسی دادم نی دلبر ایشانم
گر خودم گر جوشن پیروزم پیروزم
گر سروم گر سوسن آزادم آزادم
ز زندان خلق را آزاد كردم
روان عاشقان را شاد كردم
غلامم خواجه را آزاد كردم
منم كاستاد را استاد كردم
حسودان را ز غم آزاد كردم
دل گله خران را شاد كردم
تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم
به من نگر كه بدیدم هزار آزادی
چو عشق را دل و جانم كنیزك است و غلام
رو سخن كار مگو كز همه آزاد شدم
رو سخن خار مگو چون همه گل می سپرم
این باید و آن باید از شرك خفی زاید
آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن
داد سخن دادمی سوسن آزادمی
لیك ز غیرت گرفت دل ره گفتار من
دل دی خراب و مست و خوش هر سو همیافتاد از او
در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو وز عادل تو
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته
چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشتهای هم از دكان هم از غله
دلا تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی
كه تا از جرم و از توبه بپرهیزیم مستانه
این حلقه زرین را در گوش درآویزم
یعنی كه از این خدمت آزادم و آزاده
ای شاه زاده داد كن خود را ز خود آزاد كن
روز اجل را یاد كن باشد كه با ما خو كنی
گر كژ و گر راست شدی ور كم ور كاست شدی
فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیك و بدی
چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی
پی ملكی دگر افتد تو را اندیشه و زاری
گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی
ای سرد كسی كو ماند در گرمی و در سردی
هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم
هم بیدل و دلشادم ای مه تو كه را مانی
به نور رفعت ماهی به لطف چون گلزار
ولی چو سرو و چو سوسن ز هر دو آزادی
تو بیز گوش شنو بیزبان بگو با او
كه نیست گفت زبان بیخلاف و آزادی
چو چشم مست كسی كرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون كن مجوی آزادی
گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند
یكی به طمع در آهو یكی به آزادی
ای خجل از تو شكر و آزادی
لایق آن وصال كو شادی
بنده كن هر دل آزادهی
زنده كن هر بدن مردهای
بس! كه برد سر و پی این زبان
حسره كه من سوسن آزادمی
«آزاد» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
هستم به وصال دوست دلشاد امشب
وز غصهی هجر گشته آزاد امشب
آزادهدلان زنده به جان دگرند
آن گوهر پاکشان زکانی دگر است
قومی به فدای نفس تن در دادند
قومی ز خود و جهان و جان آزادند
ای دوست مگو تو بندهای یا آزاد
بنده که خرد برای زشتی و فساد
این تنهائی هزار جان بیش ارزد
این آزادی ملک جهان بیش ارزد
دست و دل ما هرچه تهیتر خوشتر
و آزادی دل ز هرچه خوشتر خوشتر
ساقی گفتم ترا می ساده بیار
وان زنده کن مردم آزاده بیار
از خویشتن بجستن آرزو میکندم
آزاد نشستن آرزو میکندم
ور بیبرگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم
شادم که ز شادی جهان آزادم
مستم که اگر مینخورم هم شادم
بستد ز من او خطی به آزادی خویش
آورد خطی که من شدم بندهی او
از بندگی تو سرو آزادی یافت
گل جامهی خود درید ز آزادی تو
کس را گلهای نیست ز تو جز غم را
کز غم همه را بدادهای آزادی
ای باده تو باشی که همه داد کنی
صد بنده به یک صبوح آزاد کنی
وان سرو چمن را که کمین بندهی تست
از خدمتت آزاد و هزار آزادی
چون سوسن و سرو از غم آزاد بدی
بنده غم از آن شدی که خواجه شدهای
شادی شادی و ای حریفان شادی
زان سوسن آزاد هزار آزادی
سرسبز چو شاخ گل و آزاده چو سرو
سروی عجبی که از زمین آزادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
فردوسی
«آزاد» در شاهنامه فردوسی
هر آنکس که دارد ز پروردگان
از آزاد و از نیکدل بردگان
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز درد و غم آزاد و پیروز بخت
چو آزاد گشتند از بند او
بجستند ناچار پیوند او
ز فرمان تنآزاده و ژندهپوش
ز آواز پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بروی
بر آسوده از داور و گفتگوی
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد
برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال
دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد
ولیکن چنین گوید آن سالخورد
که بودش سه فرزند آزاد مرد
تهی دید از آزادگان جشنگاه
به کیوان برآورده گرد سیاه
کنون روز دادست بیداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد
چو بنشنید شاه این سخن شاد شد
دل پهلوان از غم آزاد شد
به بالا به کردار آزاده سرو
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
به سوی شهنشاه بنهاد روی
ابا نامهی سام آزاده خوی
کنون چیست پاسخ فرستاده را
چه گوییم مهراب آزاده را
بسی برنیامد برین روزگار
که آزاده سرو اندر آمد به بار
چو رستم بپیمود بالای هشت
بسان یکی سرو آزاد گشت
همیشه دل و هوشش آباد باد
روانش ز هر درد آزاد باد
کز ایران چو دستان آزادمرد
بیایند و جویند با وی نبرد
به دست دگر جام پر باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد
به طوس و به گودرز کشوادگان
به گیو و به گرگین آزادگان
همی داد گفتی و بیداد نیست
ز نام تو جان من آزاد نیست
چو طوس و چو گودرز کشوادگان
چو بهرام و چون گیو آزادگان
یک امشب به می شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل
تهمتن به گفتار او شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
از آزادگان این نباشد شگفت
ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
چنین گفت کان فر آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
بدو گفت سهراب از آزادگان
سیه بخت گودرز کشوادگان
چنین گفت با شاه آزاد مرد
که چون است کارت به دشت نبرد
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
بهر کنج در سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد
از ایران هرآنکس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود
ترا جاودان شادمان باد دل
ز درد و بلا گشته آزاد دل
زمین را ببوسید و دل شاد کرد
ز هر غم دل پاک آزاد کرد
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
ز بهر تو پیگار من باد گشت
نخست آفریننده را یاد کرد
ز وام خرد جانش آزاد کرد
سپهدار پیران بدان شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روز نوآیین و جشنی نوست
شب سور آزاده کیخسروست
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
به سرخه نگه کرد پس پیلتن
یکی سرو آزاده بد بر چمن
تو پدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار
بدو گفت کای شاه دل شاد دار
خرد را ز اندیشه آزاد دار
یکی کاخ کشواد بد در صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
بر طوس و گودرز کشوادگان
گزیده سرافراز آزادگان
به گیتی کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود
به دژ در شد آن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان
ز پهلو برفتند آزادگان
سپهبد سران و گرانمایگان
چو آگاهی آمد به آزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان
دگر چون نیا شاه آزادمرد
که از دل همی برکشد باد سرد
که ای نامدار جهان شادباش
همیشه ز رنج و غم آزاد باش
ز مادر همه مرگ را زادهایم
همه بندهایم ارچه آزادهایم
به هر جای ویرانی آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
همه تازهروی و همه شاددل
ز درد و غمان گشته آزاددل
ز لشکر برفتند آزادگان
چو گیو و چو گودرز کشوادگان
همی رفت تا آذرابادگان
ابا او بزرگان و آزادگان
کجا بیژن و گیو آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
همان رزم پیران نه بر آرزوست
که او راد و آزاده و نیک خوست
ایا گم شده بخت آزادگان
که گم باد گودرز کشوادگان
سر آزاد کن دور شو زین میان
ببند این در بیم و راه زیان
بدین بزمگه بر ندیدیم کس
ترا دیدم ای سرو آزاده بس
سیاوش نیم نز پری زادگان
از ایرانم از تخم آزادگان
سوی خیمهی دخت آزاده خوی
پیاده همی گام زد برزوی
مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
که من بیژنم پور کشوادگان
سر پهلوانان و آزادگان
بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
دل بیژن از گفت او شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بر و بوم و خویشانت آباد گشت
ز تیغ منت گردن آزاد گشت
سپهدار گودرز کشوادگان
همه پهلوانان و آزادگان
به ایران فرستم فرستادهیی
جهاندیده و پاک و آزادهیی
نبیرهی برزگان و آزادگان
ز کاوس و گودرز کشوادگان
به سر بر نهاد آن پدر داده تاج
که زیبنده باشد بر آزاده تاج
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ
پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه
فرستاد هرسو به کشور سپاه
یکی سرو آزاده بود از بهشت
به پیش در آذر آن را بکشت
گوا کرد مر سرو آزاد را
چنین گستراند خرد داد را
چنان گشت آزاد سرو بلند
که برگرد او برنگشتی کمند
به شاه جهان گفت آزادهوار
که دستور باشد مرا شهریار
پس از دست آن بیدرفش پلید
شود شاه آزادگان ناپدید
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
چو رستم درآید به روی سپاه
فرستاده بد هر سوی دیدهبان
چنانچون بود رسم آزادگان
پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر
سپهبدش را خواند فرخ زریر
نیاید همی بانگ شه زادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان
به آزادگان گفت پیش سپاه
که ای نامداران و گردان شاه
از آزادگان هرک دیدی به راه
بپرسیدی از نامدار سپاه
چو پاسخ ندادند آزاد را
برانگیخت شبرنگ بهزاد را
بدادش از آزادگان ده هزار
سواران جنگی و نیزه گزار
بیامد به درگاه آزاد شاه
کمر بسته بر نهاده کلاه
چو آزاده را ره به مردی رسد
چنان زر که از کان به زردی رسد
پسر گفت کای شاه آزادهخوی
مرا مرگ تو کی کند آرزوی
چه گویید گفتا که آزادهاید
به سختی همه پرورش دادهاید
چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت
از اندوه دیرینه آزاد گشت
گرفتند گرداندرش چار سوی
چو بیچاره شد شاه آزادهخوی
بگفتند کای شاه آزادمرد
بگرد بال تا توانی مگرد
چنین داد پاسخ که دل شاددار
ز هر بد تن خویش آزاد دار
یکی مردم ای شاه بازارگان
پدر ترک و مادر ز آزادگان
چو زخم خروش آمد از در سرای
دوان پیش آزادگان شد همای
دگر گرد آزاده فرشیدورد
فگندست خسته به دشت نبرد
به گیتی مرا نیست کس هم نبرد
ز رومی و توری و آزاد مرد
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد
بخندید و گفت ای برادر تو خوان
بیارای و آزادگان را بخوان
میازار کس را که آزاد مرد
سر اندر نیارد به آزار و درد
چو بشنید رستم دلش شاد شد
از اندیشهی بستن آزاد شد
بدی را کزو هست گیتی به درد
پرآزار ازو جان آزاد مرد
یکی پیر بد نامش آزاد سرو
که با احمد سهل بودی به مرو
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
تو اکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش
از آنجا به ایران نهادند روی
به گفتار دستور آزادهخوی
بیاورد آزادهتن دایه را
یکی پاک پرشرم و بامایه را
چو بشنید آزادگانرا بخواند
همه داستان پیش ایشان براند
چنان بد که روزی فرستادهیی
سخنگو و روشندل آزادهیی
ز جهرم بیامد به شهر صطخر
که آزادگان را بران بود فخر
به هر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم
چو دیدند ایرانیان کو چه کرد
بزاری بران شاه آزادمرد
بداد و دهش دل توانگر کنید
بر آزادگی بر سر افسر کنید
سپهدار هندوستان شاد شد
که از رنج اسکندر آزاد شد
سکندر بخندید و زو شاد شد
ز تیمسار وز درد آزاد شد
بدو گفت بیداردل بیطقون
که آزاد کردی دو تن را ز خون
سکندر شنید این سخن شاد شد
ز تیمار وز کشتن آزاد شد
چو طینوش بشنید زان شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بیابان تن آزاد کرد
سکندر بشد چون فرستادهیی
گزین کرد بینادل آزادهیی
بزرگان و آزادگان را بخوان
به بخش و به سور و به رای و به خوان
به نام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان
بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر
دگر گفت کردار تو بادگشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت
ازان پس بشد روشنک پر ز درد
چنین گفت کای شاه آزادمرد
دل شهریار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آزاد باد
همی باد تا جاودان شاد دل
ز رنج و ز غم گشته آزاد دل
دل شاه ز اندیشه آزاد شد
سوی آذر رام خراد شد
بترسید شاپور آزادمرد
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
بشد موبد و برگرفتش ز گرد
ببردش بر شاه آزادمرد
ز جایی که آمد فرستادهیی
ز ترکی و رومی و آزادهیی
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
بیآزار و بیرنج آگنده گنج
چنین گفت کای شاه آزاد مرد
نگه کن که که فرزند با من چه کرد
هم آزادی آن بت خوبچهر
بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر
اگر سفلهگر مرد با شرم و راد
به آزادگی یک دل و یک نهاد
کجا نام آن رومی آزاده بود
که رنگ رخانش به می داده بود
به پشت هیون چمان برنشست
ابا سرو آزاده چنگی به دست
به پیش اندر آمدش آهو دو جفت
جوانمرد خندان به آزاده گفت
بدو گفت آزاده کای شیرمرد
به آهو نجویند مردان نبرد
سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت
بدان آهو آزاده را دل بسوخت
بدو گفت منذر بسی رنج دید
که آزاده بهرام را پرورید
به آزادی از کار فرزند اوی
که شاه یمن گشت پیوند اوی
دلآزار بهرام زان شاد گشت
وزان بند بیمایه آزاد گشت
پیاده شدند آن دو آزادمرد
همی گفت بهرام تیمار و درد
از ایرانیان گر خرد گشته شد
فراوان از آزادگان کشته شد
بجستند موبد فرستادهیی
سخنگوی و بینادل آزادهیی
بدان تا شود نامهی شهریار
که آزادگان را کند خواستار
به آزادگی لنبک آبکش
به آرایش خوان و گفتار خوش
بدو گفت روز سیم شادباش
ز رنج و غم و کوشش آزاد باش
به راهام را گفت کای پارسا
گر آزادیم بشنود پادشا
چو بشنید پیر این سخن شاد شد
از اندوه دیرینه آزاد شد
چو بهرام را دید رخ را به خاک
بمالید آن پیر آزاده پاک
توی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار نام آرزوی
چنین گفت با ماهیار آرزوی
که ای باب آزاده و نیک خوی
بیامد سوی حجرهی آرزوی
بدو گفت کای ماه آزادهخوی
چنانچون گمانم هم از آب سرد
ببخشای ای مرد آزادمرد
کنم زنده بر دار بیداد را
که آزرد او مرد آزاد را
به چیز تو شاگرد مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند
بتو داستان نیز کردم یله
ز بهرامت آزادیست ار گله
خردمند نرسی آزاد چهر
همش فر و دین بود هم داد و مهر
که شاها ردا و بلند اخترا
بر آزادگان جهان مهترا
بیامد سوی آذرآبادگان
خود و نامداران و آزادگان
زمانه پر از رامش و داد شد
دل غمگنان از غم آزاد شد
همه دل ز کردار او خوش کنید
به آزادی آهنگ آتش کنید
دل زیردستان به ما شاد باد
سر سرکشان از غم آزاد باد
فرستادم اینک فرستادهیی
سخنگوی با دانش آزادهیی
شوم پیش او چون فرستادگان
نگویم به ایران به آزادگان
گر آیین بدی هیچ آزاده را
که کشتی به تندی فرستاده را
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چو فرمان دهد شاه آزادهخوی
نماند همی این فرستاده را
نه هندی نه ترکی نه آزاده را
نخست از جهانآفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد
هم آزادی تو به یزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم
به دیدار ایران بدش آرزوی
بر دختر شاه آزادهخوی
فرستاد هندی فرستادهیی
سخنگوی مردی و آزادهیی
کند پیش درویش رامشگری
چو آزادگان را کند کهتری
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی به خاک افگنی
خروشی برآمد ز کشور بدرد
ازان شهر یاران آزادمرد
همیبود جشنی نه بر آرزوی
ز تیمار پیروز آزادهخوی
بدان پهلوان دل همی شاد کرد
روان را ز اندیشه آزاد کرد
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
گر آزاد داری تنت را ز رنج
تن مرد بیرنج بهتر ز گنج
خروشان شد آن نرگسان دژم
همان سرو آزاده شد پشت خم
مرا در خوشاب سستی گرفت
همان سرو آزاد پستی گرفت
وزین بهره بود آذرابادگان
که بخشش نهادند آزادگان
از آبی کزو سرو آزاد رست
سزد گر نباید بدو خاک شست
پدرت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
بپرسید دیگر که بی عیب کیست
نکوهیدن آزادگان را بچیست
چنین هم بود مردم شاد دل
ز کژیش خون گردد آزاد دل
یکی از ردان نامش آزادسرو
ز درگاه کسری بیامد به مرو
کنیزک بدان حجره هفتاد بود
که هر یک به تن سرو آزاد بود
پس خوان همیرفت زروان چو گرد
چنین گفت با شاه آزادمرد
ازیشان اگر نیستی کین و درد
جز از خون آن شاه آزادمرد
دل من بدین آشتی شاد کن
ز فام خرد گردن آزاد کن
بدو گفت شاه این بزرگ آروزست
بر اندازهی مرد آزاده خوست
یکی هفته ایدر ز می شاد باش
برامش دل آرای وآزاد باش
دل شاه نوشین روان شادباد
همیشه ز درد وغم آزاد باد
همه همچنان شاد وخرم زیند
کهآزاد باشند و بیغم زیند
سر افراز و بادانش و خوب چهر
بر آزادگان بر بگسترده مهر
به فرزند باشد پدر شاددل
ز غمها بدو دارد آزاد دل
گزین کرد ز ایران فرستادهای
جهاندیده و راد آزادهای
ز آزادگان بندگان خواست کرد
کجا در جهانش نبد هم نبرد
بگفت این و از پیش آزادگان
بیامد سوی گلشن شادگان
ز بند این دو پای من آزاد کن
نخستین ز خسرو برین یادکن
بدو گفت من قیس بن حارثم
ز آزادگان عرب وارثم
بران شارستان ایمن و شاد باش
ز هر بد که اندیشی آزاد باش
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت
برفت آن گرامی سه آزادمرد
سخن گوی وهریک بننگ نبرد
یک راز دارست بالوی نیز
که نفروشد آزادگان را بچیز
نیاطوس را دید و در برگرفت
بپرسیدن آزادی اندرگرفت
سپاهی گزین کرد زآزادگان
بیام سوی آذرابادگان
همیتاخت تا آذر آبادگان
سپاهی دلاور ز آزادگان
وزان جایگه شد سوی میسره
پس پشتش آزادگان یکسره
همه لشکر نامور شاد شد
دل مریم از درد آزاد شد
چو خاتون شنید این سخن شاد شد
ز تیمار آن دختر آزاد شد
من از دخت خاقان فرستادهام
نه جنگی کسیام نه آزادهام
تو این ماندگان راز من یاددار
ز رنج و بد دشمن آزاد دار
دل شاه پرویز ازان شاد شد
کزان بد گهر دشمن آزاد شد
ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگان را گزید
شنید آن سخن گردیه شاد شد
ز بیغارهی دشمن آزاد شد
بمن بخش ری را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن
فرستاد خسرو سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آزاد بوم
تو را همچنان دارم اکنون که شاه
پدر بیند آزاده و نیک خواه
که شاه آفریدون بدوشاد بود
که آن تخت پرمایه آزاد بود
گزین کرد خسرو پس آزاده یی
سخن گوی و دانا فرستاده یی
شما ای گرامی فرستادگان
سخن گوی و پر مایه آزادگان
بشد تیز تا گلشن شادگان
که با جای گوینده آزادگان
چنین گفت شیرین به آزادگان
که بودند در گلشن شادگان
به راه آمد از گلشن شادگان
ز پیش بزرگان و آزادگان
به خانه شد و بنده آزاد کرد
بدان خواسته بنده را شاد کرد
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
همی تاز تا آذر آبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزاد مرد
خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزاد مرد
چو بشنید بیژن از آن شادشد
ببالید وز اندیشه آزاد شد
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
حسین قتیب است از آزادگان
که ازمن نخواهد سخن رایگان