غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«فریاد» در غزلستان
حافظ شیرازی
«فریاد» در غزلیات حافظ شیرازی
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب هست
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم
جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
چو گل به دامن از این باغ می بری حافظ
چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری
به فریاد خمار مفلسان رس
خدا را گر می دوشینه داری
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که می نالی و فریاد چرا می داری
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
سعدی شیرازی
«فریاد» در غزلیات سعدی شیرازی
فریاد می دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
فریاد من از دست غمت عیب نباشد
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست
فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست
فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست
عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
گر در خیال خلق پری وار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد
دل می برد به دعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمه ای را کز دل خبر نباشد
فریاد که گر جور فراق تو نویسم
فریاد برآید ز دل هر که بخواند
گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند
بلبل نتوانست که فریاد نخواند
سعدی تو در این بند بمیری و نداند
فریاد بکن یا بکشد یا برهاند
بیم آنست دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی وفایی می کند
برآرند فریاد عشق از ختا
گر این شوخ چشمان به یغما روند
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می آید
چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست
چه مجلسست کز او های و هو نمی آید
دل جان همی سپارد و فریاد می کند
کآخر به کار تو درم ای دوست دست گیر
ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل
بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر
شبان دانم که از درد جدایی
نیاسودم ز فریاد جهان سوز
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می خوان از قفس
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس
تو از ما فارغ و ما با تو همراه
ز ما فریاد می آید تو خاموش
نکوگویان نصیحت می کنندم
ز من فریاد می آید که خاموش
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
گفتم که برآرم از تو فریاد
فریاد که نشنوی چه سودم
گر نام تو بر سرم بگویند
فریاد برآید از روانم
و گر بنشیند اندر محفل عام
دو صد فریاد برخیزد ز هر سو
همی دانم که فریادم به گوشش می رسد لیکن
ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی
چو عندلیب چه فریادها که می دارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست بجز خامشی
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز می کنی
روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی
تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی
خیام نیشابوری
«فریاد» در رباعیات خیام نیشابوری
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد
فریاد همی کند که می باید خورد
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
مولوی
«فریاد» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاكتر از جان و جا آخر كجا بودی كجا
ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده
در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما
ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما
ای دف تو بنال از دل وی نای به فریاد آ
تا شید برآرد وی و آید به سر كوی
فریاد برآرد كه تمنیت تمنا
فریاد ز تیرهای غمزه
وز ابروهای چون كمانها
گر درد و فریادی بود در عاقبت دادی بود
من فضل رب محسن عدل علی العرش استوی
صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون
فریادكنان پیشت كای معطی بیحاجت
ساكنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاك
آه و فریاد همیآید گوش تو كرست
مینهد بر لب خود دست دل من كه خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریادست
تو باخبر نشوی گر كنم بسی فریاد
كه از درون دلم موجهای فریادست
بخوان بر سینه دل این عزیمت
كه تا فریاد از پریان برآید
خفتیم میانه خموشان
كز حد بردیم بانگ و فریاد
مطربا این پرده زن كز رهزنان فریاد و داد
خاصه این رهزن كه ما را این چنین بر باد داد
خود از آن كس كه تراشیده تو را زو بتراش
دگران حیله گر و ظالم و بیفریادند
آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مكن
یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد
چو نیم كاره شد این قصه چون دهان بستی
ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
دو پای یوسف آماس كرد از شبخیز
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد
صبر با عشق بس نمیآید
عقل فریادرس نمیآید
آنك چو یوسف به چهم درفكند
باز به فریادم هم او رسید
ای كافر زلف تو شاه حشم زنگی
فریاد كه ایمان شد اندر سر تو كافر
نیست در آخرزمان فریادرس
جز صلاح الدین صلاح الدین و بس
گه نشاط انگیز همچون گلشنش
گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش
گرد او گردم كه دل را گرد كرد
كو رسد فریادم از غوغای دل
جراحت همه را از نمك بود فریاد
مرا فراق نمكهاش شد وبال وبال
ای بلبل آمد داد تو من بنده فریاد تو
تو شاد گل ما شاد تو كی شكر این احسان كنیم
به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره
مرا فریاد رس آخر كه در دریای آفاتم
فریاد كه آن مریم رنگی دگر است این دم
فریاد كز این حالت فریاد نمیدانم
ولیك آن را كه طوفان بلا برد
فروشد گر چه من فریاد كردم
خمش كن كینه زنگار گیرد
چو بر وی دم زدم فریاد كردم
چو از صبرم همه فریاد كردند
چنان باشد كه من فریاد كردم
گه از آن كف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم
زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را
فریاد از این عمر سبك زنهار از این خواب گران
كردهست امشب یاد او جان مرا فرهاد او
فریاد از این قانون نو كاسكست چنگش تار من
صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران
تا دستها برداشتند بر چرخ در فریاد از او
آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران فریادكنان كوكو
از قوت شراب به فریاد جام تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
تو بگریزی و من فریاد در پی
كه یك دم صبر كن ای تیزگام
ساقی جان صرفه مكن روز ببردی به سخن
مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده
فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان
ای از عدمی ما را در چرخ درآورده
كی سرد شود عشق ز آواز ملامت
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه
فریاد ز یار خشم كرده
سوگند به خشم و كینه خورده
عقل است شبان به گرد احوال
فریاد از این شبان خیره
ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی
ز آنك هر حرفی از این با اژدها آمیخته
بنگر در این فریاد كن آخر وفا هم یاد كن
برتاب شاها داد كن این سو عنان را ساعتی
از آتش ناپیدا دارم دل بریانی
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی
چون بسته كنی راهی آخر بشنو آهی
از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسكین از دانش و آگاهی
خاموش كه اینها همه موقوف به وقت است
گر وقت بدی داعیه فریادرسستی
همه از دست دل فریاد كردند
فتادم زین حدیث اندر گمانی
تا چند كنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی
گریان شدم به زاری گفتم كه حكم داری
فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی
چو نام باده برم آن تویی و آتش تو
وگر غریو كنم در میان فریادی
به فریاد من رس، كه این وقت رحمست
كه صد جا به فریاد جانم رسیدی
گر ندمیدی غم او در دلم
چون دگران بیدم و فریادمی
«فریاد» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش
فریاد برآورد که یغما یغما
فریاد رباب عشق از زحمهی او است
زنهار مگو همین ربابست رباب
خوش خسب که من تا به سحر خواهم گفت
فریاد ز نرگسان خواب آلودت
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست
بیهیچ زیان ناله و فریاد تو چیست
گفتا که ز شکری بریدند مرا
بیناله و فریاد نمیدانم زیست
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست
ور عشق خوش است این همه فریاد چراست
گفتند که شش جهت همه نور خداست
فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست
کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب
تا پیش از اجل مرا به فریاد رسد
از درد چو جان تو به فریاد آید
آنگه ز خدای عالمت یاد آید
فریاد همی زنی که من سوختهام
فریاد مکن سوختهای خام که دید
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که این لبت را دم داد
فریاد همی زنی که من سوختهام
فریاد مکن، سوختهی خام که دید
خوش چشمی و محبوب عذاری همه خوش
فریاد رس جانفکاری همه خوش
آن لحظه که ساکن و خموشم چو زمین
چون رعد به چرخ میرسد فریادم
یک یافتنی از او به فریاد دو کون
این هست از آن نیست که ما دانستیم
گر نقش خیال خود ببینی روزی
فریاد کنی که من ز خود بیزارم
گویم به زبان حال و هر یک ذره
فریاد همی کند که من ذره نیم
گر باد دگر ز من خلافی بینی
فریاد مرس به هیچ درماندگیم
روز آمد کز شبت به فریاد رسم
فریاد مرا ز دست فریادرسان
میگفت و همی گریست و انگشت گزان
فریاد من از خوی بد و بار گران
من طالب داد و جمله بیداد از من
فریاد من از جمله و فریاد از من
ای داد که هست جمله بیدار از من
ای من که هزار آه و فریاد از من
ای رفته ز یاران تو به یک گوشه کران
فریاد تو از خوی بد و بار گران
من کاغذهای مصر و بغداد ای جان
کردم پر ز آه و فریاد ای جان
از رنج و ملال ما چه فریاد کنی
آن به که به شکر وصل را شاد کنی
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی
زیرا که بهر غمیم فریادرسی
ای آنکه تو خون عاشقان آشامی
فریاد ز عاشقی و بیآرامی
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی
زیرا که به هر غمیم فریاد رسی
بیگاه شده است روز ما را صبح است
فریاد از این ولولهی بیگاهی
فردوسی
«فریاد» در شاهنامه فردوسی
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
سپاس از جهاندار فریادرس
نگیرد به سختی جز او دست کس
درخشیدن آتش و باد خاست
خروش سواران و فریاد خاست
سوی آسمان سربرآورد راست
ز دادآور آنگاه فریاد خواست
چنین داد پاسخ که من روز و شب
همی برگشایم به فریاد لب
ز هر دو سپه خاست فریاد و غو
فرستاده آمد به نزدیک زو
که در خورد تاج کیان جز تو کس
نبینیم شاها تو فریادرس
کنون گر نباشی تو فریادرس
نبینی بمازندران زنده کس
کجا پادشا دادگر بود و بس
نیازش نیاید بفریادرس
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
چنان باد کاندر جهان جز تو کس
نباشد به هر کار فریادرس
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
سیاوش به یک روی زان شاد شد
به دیگر پر از درد و فریاد شد
که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
گرفتند شیون به هر کوهسار
نه فریادرس بود و نه خواستار
بدو گفت کیخسرو اینست و بس
پناهم به یزدان فریادرس
همه واژگونه بود کار دیو
که فریادرس باد گیهان خدیو
چراگاه ما بود و فریاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما
چو بشنید گفتار فریادخواه
بدرد دل اندر بپیچید شاه
بیاورد گرگین میلاد را
همواز ره را و فریاد را
ز گیتی نبینم همی یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه
ز هر سو بباید فرستاد کس
دلاور بزرگان فریادرس
همی رفت هیشوی با او به راه
جهانجوی میرین فریاد خواه
شما از پس پشتها منگرید
مجویید فریاد و سر مشمرید
که من بنده بر دست ایشان تباه
نگردم توی پشت و فریادخواه
نیازش نیابد به چیزی به کس
خورش هست و مردان فریادرس
نهادند پیمان دو جنگی که کس
نباشد بران جنگ فریادرس
به فریاد شد گازر از کار او
همی تیره شد تیز بازار او
فرستاد نزدیک داراب کس
که ای شیردل مرد فریادرس
نبینم همی در جهان یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
ز خویشان کسی نیست فریادرس
امیدم به پروردگارست و بس
جز از خویشتن را نخواهند بس
کسی را نباشند فریادرس
بدین خواستن باش فریادرس
که فریادرس باشدم دسترس
ز لشکر سراسر برآمد خروش
ز فریاد لشکر بدرید گوش
سوی کید هندی فرستیم کس
که دانش پژوهست و فریادرس
همی برکشید آب چندین ز چاه
تو گشتی پر از رنج و فریادخواه
بدو باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه
نچستی بداد اندر آزرم کس
چه کهتر چه فرزند فریادرس
ستمدیده را اوست فریادرس
منازید با نازش او به کس
سرای سپنجی نماند به کس
ترا نیکوی باد فریادرس
جهاندارمان باد فریادرس
که تخت بزرگی نماند به کس
فرستادگان آمدندی ز راه
همان زیردستان فریادخواه
برینبر یکی خوبی افزای پس
که باشد ز هر درد فریادرس
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس
به نزدیک شنگل فرستاد کس
چنین گفت کای شاه فریادرس
برفتند یکسر بایوان شاه
ز بدگوی پردرد و فریادخواه
چو بشنید برخاست از پیش شاه
بیامد به نزدیک فریادخواه
فرستاد کسری به هر جای کس
که دانندهیی دید و فریادرس
ندارد ز شاهان کسی را بکس
چه کهتر بود شاه فریادرس
چوهرمز شنید آن فرستاد کس
به نزدیک گنجور فریادرس
گر ای دون که هرمزد بیداد بود
زمان و زمین زو بفریاد بود
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگه دار و فریاد رس
وز ابر اندران شارستان باد خاست
بهر بر زنی بانگ و فریاد خاست
چو رومی نیابیم فریادرس
به نزدیک خاقان فرستیم کس
به مردی و دانش کجا داشت کس
جهان داورت باد فریاد رس
فرستاده خسرو به شاپور کس
که موسیل راباش فریادرس
نخواهم درین کار یاری ز کس
امیدم به یزدان فریادرس
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر بر زنی آتش وباد خاست
فرستاد نزد برادرش کس
همان نزد دستور فریادرس
به سختی نبودیم فریادرس
نهان باش و منمای رویت بکس
همه بندهی سیم و زرند و بس
کسی را نباشند فریادرس
چو یزدان بود یار و فریادرس
نیازد به نفرین ما هیچکس
فزون زین نباشد کسی را سپاه
ز لشکر که آمدش فریادخواه
چو هشتاد در پیش و هشتاد پس
پس شمع یاران فریادرس