غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«آفرین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«آفرین» در غزلیات حافظ شیرازی
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق کشی سحرآفرین است
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده ای
بر آن نقاش قدرت آفرین باد
که گرد مه کشد خط هلالی
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
سعدی شیرازی
«آفرین» در غزلیات سعدی شیرازی
آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
ای که رحمت می نیاید بر منت
آفرین بر جان و رحمت بر تنت
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد
آفرین خدای بر پدری
که تو فرزند نازنین پرورد
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
آفرین کردن و دشنام شنیدن سهلست
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
واجب بود که بر سخنت آفرین کنند
لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن
خیام نیشابوری
«آفرین» در رباعیات خیام نیشابوری
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
مولوی
«آفرین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
كان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای كه هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق
آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشك نور باقیست صد آفرین این نار را
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
كه آن به لطف و ثناها و آفرین كشدا
آن چنان صورت كه شرحش میكنم
جز كه صورت آفرین جستیم نیست
حیاتهای حیات آفرین بود آن جا
از آنك شاه حقایق نه شاه شهماتست
خامش كن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میكند
شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست
صد هزاران آفرین بر روش باد
آسمان از دود عاشق ساختهست
آفرین بر صاحب این دود باد
خمش خمش كه سخن آفرین معنی بخش
برون گفت سخنهای جان فزا دارد
دهان ببند و دهان آفرین كند شرحش
به صورتی كه تو را در زبان نمیآید
ای آفرین بر روی شه كز وی خجل شد روی مه
كوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش گوش كر
شب چیست نقاب روی مقصود
كای رحمت و آفرین بر آن روش
بدان شه كه مرا آورد كلی روی آوردم
وزان كو آفریدستم هزاران آفرین دارم
بر درد هزار آفرین باد
باقی بر ما كه یار دردیم
ای دریغا كه كان نفرین را
از طمع چند آفرین گفتم
واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه كن
در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار
مرغان چو مطربان بسرایند آفرین
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
دست بگشا جانب زنبیل ما
آفرین بر دست و بر بازوی تو
سیر نیم سیر نی از لب خندان تو
ای كه هزار آفرین بر لب و دندان تو
شه تبریز شمس دین كه به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو
شفقت را قرین كنی كرم و آفرین كنی
سر و ریش این چنین كنی كه سلام علیكم
ز مدح و آفرینت هوشها را
چو خوش كردند همشان آفرین ده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
كی داند آفرین را این جان آفریده
صد هزاران آفرین بر روی تو
میفرستد حوری و رضوان بلی
چون در گهر رسید اشارت گداخت او
احسنت آفرین چه منور اشارتی
چه حیله سازم ای ساقی؟! چه حیله؟!
كه حیله آفرین و حیلهكاری
«آفرین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
زاده است مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
فردوسی
«آفرین» در شاهنامه فردوسی
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
چنین یادگاری شد اندر جهان
برو آفرین از کهان و مهان
ببخشد درم هر چه یابد ز دهر
همی آفرین یابد از دهر بهر
بر اندیشهی شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین
ز کشمیر تا پیش دریای چین
برو شهریاران کنند آفرین
تو نیز آفرین کن که گویندهای
بدو نام جاوید جویندهای
بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان برافشاندم
برآن آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و فرخ زمین
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید
جهاندار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
چنین گفت کاین را ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید
همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی
بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است
ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست
بر آن باد پایان با آفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
کس از روزبانان بدر بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
برو آفرین کرد کای شهریار
همیشه بزی تا بود روزگار
همی پندشان داد و کرد آفرین
همی یاد کرد از جهان آفرین
ز یزدان همی خواستند آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
همی آفرین خواند بر کردگار
برآن شادمان گردش روزگار
فرستاد نزدیک فرزند چیز
زبانی پر از آفرین داشت نیز
چو آن خواسته دید شاه زمین
بپذرفت و بر مام کرد آفرین
زمین را ببوسید و چربی نمود
برآن کهتری آفرین برفزود
ترا آفرین از فریدون گرد
بزرگ آنکسی کو نداردش خرد
پر از آفرین لب ز ایوان اوی
سوی شهریار جهان کرد روی
ایا دادگر شهریار زمین
برین داد هرگز مباد آفرین
سر نامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه به جای
همان کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو باز داد
به شاهی برو آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
فرستاده بر شاه کرد آفرین
که ای نازش تاج و تخت و نگین
فریدون همی بر منوچهر بر
یکی آفرین خواست از دادگر
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند خوبی و پاکی و داد
دگر آفرین بر فریدون برز
خداوند تاج و خداوند گرز
زمین را ببوسید و کرد آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
برو آفرین کرد بس شهریار
بسی دادش از گوهر شاهوار
همه پهلوانان روی زمین
برو یکسره خواندند آفرین
ابا این هنرها یکی بندهام
جهان آفرین را پرستندهام
همه پهلوانان روی زمین
منوچهر را خواندند آفرین
ازین ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم برین بوم و بر آفرین
ابر آفریننده کرد آفرین
بمالید رخسارگان بر زمین
دل سام شد چون بهشت برین
بران پاک فرزند کرد آفرین
یکی خلعتی ساخت شاه زمین
که کردند هر کس بدو آفرین
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند
بدان آگهی شد منوچهر شاد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
کند آفرین کیانی براوی
بدان شادمانی که بگشاد روی
چو بشنید مهراب کرد آفرین
به دل زال را خواند ناپاک دین
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی
بت آرای چون او نبیند بچین
برو ماه و پروین کنند آفرین
درود جهان آفرین بر تو باد
خم چرخ گردان زمین تو باد
چنین داد پاسخ که ای ماه چهر
درودت ز من آفرین از سپهر
جهان آفرین بشنود گفت من
مگر کاشکارا شوی جفت من
که بر من نباشد کسی پادشا
جهان آفرین بر زبانم گوا
ز خط نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو جهان آفرید
فرود آمد و خاک را بوس داد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
نخست آفرین جهاندار کرد
دل موبد از خواب بیدار کرد
گرفت آفرین زال بر کردگار
بران بخشش گردش روزگار
پدر چون ورا دید خیره بماند
جهان آفرین را نهانی بخواند
همه موبدان آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند
ترا با جهان آفرین نیست جنگ
که از چه سیاه و سپیدست رنگ
کنون کم جهان آفرین پرورید
به چشم خدایی به من بنگرید
سرنامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه به جای
خداوند کیوان و خورشید و ماه
وزو آفرین بر منوچهر شاه
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی بمن
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وزاب دو نرگس همی گل سترد
زمین را ببوسید و کرد آفرین
ابر شاه و بر پهلوان زمین
همی بر تو بر خواندیم آفرین
همان بر جهاندار شاه زمین
چو نزدیک شاه اندر آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
برو آفرین کرد شاه جهان
چو برگشت بستودش اندر نهان
برو آفرین کرد شاه بزرگ
همان نامور مهتران سترگ
به شاخی زدی دست کاندر زمین
برو شهریاران کنند آفرین
شه کابلستان گرفت آفرین
چه بر سام و بر زال زر همچنین
همه سام را آفرین خواندند
پس از جام گوهر برافشاندند
برفتند شادان دل و خوش منش
پر از آفرین لب ز نیکی کنش
برو کرد زال آفرین دراز
ستودش فراوان و بردش نماز
نخست آفرین کرد بر کردگار
بران شادمان گردش روزگار
برو زر و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرین خواندند
یکایک نهادند سر بر زمین
ابر سام یل خواندند آفرین
یکی آفرین کرد سام دلیر
که تهما هژبرا بزی شاد دیر
بسیمرغ بادا هزار آفرین
که ایزد ورا ره نمود اندرین
نباید که باشد جز از آفرین
که پاکی نژاد آورد پاک دین
شما را به داد جهان آفرین
دل ارمیده بادا به آیین و دین
برو آفرین کرد فرخنده زال
که خرم بدی تا بود ماه و سال
فراخی که آمد ز تنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
به شاهی برو آفرین خواند زال
نشست از بر تخت زو پنج سال
بیا تا ببخشیم روی زمین
سراییم یک با دگر آفرین
مهان را همه انجمن کرد زو
به دادار بر آفرین خواند نو
چو بر تخت بنشست فرخنده زو
ز گیتی یکی آفرین خاست نو
ابر کیقباد آفرین کن یکی
مکن پیش او بر درنگ اندکی
به شاهی برو آفرین کن یکی
نباید که سازی درنگ اندکی
تهمتن همیدون یکی جام می
بخورد آفرین کرد بر جان کی
همان بخش ایرج ز ایران زمین
بداد آفریدون و کرد آفرین
به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه
تو گر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی بجز آفرین
برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال
روانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تگاور جدا کرد زین
بران غرم بر آفرین کرد چند
که از چرخ گردان مبادت گزند
چو از آفرین گشت پرداخته
بیاورد گلرنگ را ساخته
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بیتو مبادا نگین و کلاه
بران مام کاو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
اگر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید پیدا به گیتی هنر
ابر کردگار آفرین خواندند
برو زر و گوهر برافشاندند
سزاوار او شهریار زمین
یکی خلعت آراست با آفرین
ازان پس برو آفرین کرد شاه
که بیتو مبیناد کس پیشگاه
بسودابه فرمود کاندر نشین
نشست و به خورشید کرد آفرین
جهان آفرین بینیازست ازین
ز بهر تو باید سپهر و زمین
بخورد و ببوسید روی زمین
تهمتن برو برگرفت آفرین
از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
ز شادی بسی زر برافشاندند
ابر پهلوان آفرین خواندند
همانا که تو خود ز ترکان نهای
که جز به آفرین بزرگان نهای
نخست آفرین کرد بر کردگار
نمود آنگهی گردش روزگار
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پروردهی روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
همی یک به یک خواندند آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
چو گودرز و هفتاد پور گزین
همه پهلوانان با آفرین
بگردیم شبگیر با تیغ کین
برو تا چه خواهد جهان آفرین
من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین
برو آفرین کرد و بردش نماز
سخن گفت با او سپهد به راز
برو خواهران آفرین خواندند
به کرسی زرینش بنشاندند
بسی زر و گوهر برافشاندند
سراسر همه آفرین خواندند
گر از تخم کی آرش و کی پشین
بخواهد به شادی کند آفرین
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز
سیاوش به شبگیر شد نزد شاه
همی آفرین خواند بر تاج و گاه
بسی آفرین بر جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت
جهان آفرین داند اندر نهفت
چه سازم چه باشد مکافات این
همه شاه را خواندند آفرین
یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخنده پی
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو گشت پیروز و به روزگار
همی آفرین باد بر شهریار
همه نیکوی باد فرجام کار
چنین بود رای جهان آفرین
که او جان سپارد به توران زمین
ز گفتار و کردار و از آفرین
که خوانند بر تو به ایران زمین
چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیروی و فر و هنر
ازو باد بر شهریار آفرین
جهاندار وز نامداران گزین
چو بشنید گرسیوز پیش بین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
بشد با زبانی پر از آفرین
تو گفتی مگر بر نوردد زمین
جهان آفرین را ستایش گرفت
بزرگی و دانش نمایش گرفت
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند آرامش و کارزار
سپاسی بود نزد شاه زمین
بزرگان گیتی کنند آفرین
ز داد جهان آفرین این سزاست
که گردد زمانه بدین جنگ راست
فرود آمد و شاه برپای خاست
برو آفرین ز آفریننده خواست
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
سپاس از خدای جهان آفرین
کزویست آرام و پرخاش و کین
کنند آفرین بر تو مردان من
شگفته شود روی خندان من
کمان را نگه کرد و خیره بماند
بسی آفرین کیانی بخواند
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر
برو آفرین کرد برنا و پیر
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
کسی کاو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
یکی اندر آی و شگفتی ببین
بزرگی و رای جهان آفرین
سپهبد بیامد بر شهریار
بسی آفرین کرد و بردش نثار
چنان کرد روشن جهان آفرین
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
جهان آفرین را نیایش گرفت
به شاه جهان بر ستایش گرفت
تهمتن برو آفرین کرد نیز
به درویش بخشید بسیار چیز
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بدو گفت کایدر به کین آمدیم
و گر لب پر از آفرین آمدیم
چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان
تو تا زادی از مادر به آفرین
پر از آفرین شد سراسر زمین
ندانم که دیدار باشد جزین
که داند چنین جز جهان آفرین
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی برو بر گرفت آفرین
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو
همی آفرین خواند بر شاه نیو
ازو شاد شد خسرو پاکدین
ستودش فراوان و کرد آفرین
تو بالا گزین و سپه را ببین
مرا یاد باشد جهان آفرین
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین
بدان نیستان در نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
ستودش فراوان و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار زمین
بر اورنگ زرینش بنشاندند
برو بر بسی آفرین خواندند
بزرگان و گردان ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
گر این دژ بر و بوم آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمنست
بشد گیو نیزه گرفته به دست
پر از آفرین جان یزدان پرست
برآمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند
به شاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
نویسندهای خواست بر پشت زین
یکی نامه فرمود با آفرین
به پیش گو پیلتن راندند
به شادی برو آفرین خواندند
برو آفرین کرد شاه جهان
که بیشی ترا باد و فر مهان
بسی آفرین کرد بر شهریار
که خرم بدی تا بود روزگار
فرود آمد از تخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روی زمین
بسی آفرین کرد و بنشست شاد
که گیتی به کیخسرو آباد باد
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد چهر
همی خواند بر شهریار آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
فراوان بمالید رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
ابر شهریار آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
بدیشان فراوان بکرد آفرین
که آباد بادا به گردان زمین
رخ پهلوان گشت ازان آبدار
بسی آفرین خواند بر شهریار
نهادند سر پیش او بر زمین
همه یک به یک خواندند آفرین
برو آفرین کرد و بردش نماز
برآمد ببالای تند و دراز
همی آفرین کرد بر شهریار
که نوشه بدی تا بود روزگار
برو آفرین کرد و بر شد خروش
جهان آمد از بانگ اسپان بجوش
بروبر یلان آفرین خواندند
ورا پهلوان زمین خواندند
برو آفرین کرد خاقان چین
بپیشش ببوسید چنگش زمین
همه نامداران ایران زمین
گرفتند بر پهلوان آفرین
شوم تا چه خواهد جهان آفرین
که پیروز گردد بدین دشت کین
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد
ازو ماند کیخسرو اندر شگفت
چو بنهاد جام آفرین برگرفت
نخست از جهان آفرین یاد کن
پرستش برین یاد بنیاد کن
همی خواند بر کردگار آفرین
کزو بود پیروزی و زور کین
همه بیشه آمد بچشمش کبود
برو آفرین کرد و شادی نمود
سگالش چنین بد نوشته جزین
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
چنین گفت پس شهریار زمین
که ای نامداران با آفرین
چو دایه بر بیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای
که رویش چنینست بالا چنین
چنین آفریدش جهان آفرین
نخست آفرین کرد مر شاه را
ببیژن نمود آنگهی راه را
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
پرستنده آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین
ز یزدان بران شاه باد آفرین
که نازد بدو تاج و تخت و نگین
کند آفرین بر جهاندار شاه
که بی او مبیناد کس پیشگاه
جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
یکی آفرین کرد بر ساربان
که پیروز بادی و روشن روان
برو آفرین کرد و برگشت زوی
پر از غم سوی شهر بنهاد روی
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
به نزدیک نستاو چون شد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین
بران نامور مهتر پاکدین
چنین گفت میرین برین زادبوم
جهان آفرین تا پی افگند روم
چو دیدند کردند زو آفرین
بران فرمند آفتاب زمین
همی آفرین خواند بر کردگار
که ای آفرینندهی روزگار
ازو بستد آن نامهی دلپسند
برو آفرین کرد و بگشاد بند
همی دود زهرش بسوزد زمین
نخواند برین مرز و بوم آفرین
بسی آفرین کرد فرزند را
مران پاک دامن خردمند را
چو آمد به نزدیک تختش فراز
بر او آفرین کرد و بردش نماز
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
ابا این بسی آفرین گسترید
بران کو زمان و زمین آفرید
فرود آمد از باره گشتاسپ زود
بدو آفرین کرد و زاری نمود
بدو گفت لهراسپ کز من مبین
چنین بود رای جهان آفرین
ببوسید و تاجش به سر بر نهاد
همی آفرین کرد با تاج یاد
ببست آن در آفرین خانه را
نماند اندرو خویش و بیگانه را
جهان آفرین گفت بپذیر دین
نگه کن برین آسمان و زمین
سوی گرد گشتاسپ شاه زمین
سزاوار گاه کیان به آفرین
سخن چون بسر برد شاه زمین
سیه پیل را خواند و کرد آفرین
ازو شاد شد شاه و کرد آفرین
بدادش بدو بارهی خویش و زین
به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین
چنین است کار جهان آفرین
گرفتم به گوینده بر آفرین
که پیوند را راه داد اندرین
ستاره شمرکان شگفتی بدید
بران تاجدار آفرین گسترید
بزرگان برو خواندند آفرین
که ما را توی افسر و تیغ کین
بگیرم سر گاه ایران زمین
به هر مرز بر ما کنند آفرین
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با تو روان و خرد باد جفت
شب تیره لشکر همی راندند
بروبر همی آفرین خواندند
بر اسفندیار آفرین خواندند
ورا نامدار زمین خواندند
سپاهش همه خواندند آفرین
همه پیش دادار سر بر زمین
همی آفرین خواند بر یک خدای
که گیتی به فرمان او شد به پای
همی آفرین خواندندش سران
سواران جنگی و کنداوران
به ایرانیان آفرین کرد و گفت
که هرگز نماند هنر در نهفت
که پیش تو آمد بدین هفتخوان
برین بر جهان آفرین را بخوان
بدو گفت تا چند گویی چنین
که بر تو مبادا به داد آفرین
بیامد ببوسید روی زمین
بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین
پذیرفتن از شهریار زمین
ز بازارگان پوزش و آفرین
پدر آسمان باد و مادر زمین
نخوانم برین روزگار آفرین
چو نزد سپاه پشوتن رسید
برو نامدار آفرین گسترید
برآوردش از جای و زد بر زمین
همه لشکرش خواندند آفرین
نخستین که نوک قلم شد سیاه
گرفت آفرین بر خداوند ماه
رسیدم به راهی به توران زمین
که هرگز نخوانم برو آفرین
بسی خواند بر فر او آفرین
که بیتو مبادا زمان و زمین
بزد پاشنه سنگ بنداخت دور
زواره برو آفرین کرد و پور
پس از آفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمای
گو پیلتن را به بر در گرفت
چو خشنود شد آفرین برگرفت
یکی بزم جوید یکی رزم و کین
نگه کن که تا کیست با آفرین
که کین خواهد از مرد ناپاک دین
جهانی بروبر کنند آفرین
هرانکس که رفت از پی دین به چین
بکردند زان پس برو آفرین
هم اورند از گوهر کیپشین
که کردی پدر بر پشین آفرین
بپردخت ایران و شد سوی چین
جهان شد پر از داد و پر آفرین
بگفت این و بنهاد سر بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
سپاهش برو خواندند آفرین
که بیتو مباد اسپ و گوپال و زین
سپه در شگفتی فروماندند
بران نامدار آفرین خواندند
که پروردگار آن چنان آفرید
بران آفرین کو جهان آفرید
بپوشید رستم سلیح نبرد
همی از جهان آفرین یاد کرد
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدانکس که کینه نبودش نجست
شب و روز خوانم همی آفرین
بران دادگر شهریار زمین
ازو نیکویی بد مرا پیش ازین
چو دیدی مرا خواندی آفرین
بسی آفرین یافت از رشنواد
که این لشکر شاه بیتو مباد
برو آفرین کرد و چندی ستود
بران آفرین مهربانی فزود
برو آفرین کرد فرخ همای
که تا جای باشد تو بادی به جای
بفرمود تا خواندند آفرین
به شاهی بران نامدار زمین
چو بر تاج شاه آفرین خواندند
بران تخت بر گوهر افشاندند
برفتند یک لب پر از آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
کنون آفرین جهانآفرین
بخوانیم بر شهریار زمین
ندانیم جز داد پاداش این
که بر ما پس از ما کنند آفرین
همه مهتران خواندند آفرین
که ای شاه بینادل و پاکدین
فرستاده روی سکندر بدید
بر شاه رفت آفرین گسترید
بزرگان برو خواندند آفرین
که آباد بادا به قیصر زمین
همه نامداران فروماندند
بروبر نهان آفرین خواندند
نخست آفرین کرد بر شهریار
که جاوید بادا سر تاجدار
نخست آفرین کرد بر کردگار
که زو دید نیک و بد روزگار
پر از لابه و زیردستی و درد
نخست آفرین بر جهاندار کرد
گرفتند یکسر برو آفرین
بدان سرور شهریار زمین
وی موبدان نامهیی همچنین
پرافروزش و پوزش و آفرین
چو عنبر سر خامهی چین بشست
سر نامه بود آفرین از نخست
ز ایوان برآمد یکی آفرین
بران دادگر شهریار زمین
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و دانا و پروردگار
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار دادار پروردگار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
سر نامه بود آفرین از نخست
بدانکس که دل را به دانش بشست
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
خردمند نه پیر مانده به جای
زبانها پر از آفرین خدای
همی گفت کاینت چراغ جهان
همی آفرین خواند اندر نهان
سر نامه کرد آفرین خدای
کجا بود و باشد همیشه به جای
نخست آفرین خداوند مهر
فروزندهی ماه و گردان سپهر
به پاسخ نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین گسترید
پسر نیز چون مادرش را بدید
پیاده شد و آفرین گسترید
سپه با زبانها پر از آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
سر نامه بود آفرین نهان
ز داننده بر شهریار جهان
یکایک برو خواندند آفرین
بران برمنش شهریار زمین
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
بسی آفرین یابد از هرکسی
ازان پس به گیتی بماند بسی
برو مهتران خواندند آفرین
که بیتو مبادا زمان و زمین
برو همگنان آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
که خوانند شاهان برو آفرین
زما بندگان جهان آفرین
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند مردی و داد و هنر
خداوند فرهنگ و پرهیز و دین
ازو باد بر شاد روم آفرین
که یک چند باشد به نزدیک چین
برو نامداران کنند آفرین
سپاهش برو خواندند آفرین
همه برنهادند سر بر زمین
ز یاقوت سرخ از برش ده نگین
به فرمانبران داد و کرد آفرین
برو آفرین کرد شاه یمن
که پیروزگر باش بر انجمن
سکندر برو آفرین کرد و گفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
بماند بسی روزگاران چنین
که خوانند هرکس برو آفرین
برو آفرین باد و بر لشکرش
چه بر خویش و بر دوده و کشورش
گذشته ز شوال ده با چهار
یکی آفرین باد بر شهریار
هرانکس که آمد بر او فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
بران مهتران آفرین گسترید
به دل در ز اندیشه کین گسترید
برو آفرین کرد مادر به مهر
که برخوردی از مادر ای خوبچهر
همی هر کسی خواندند آفرین
ز دادار بر فر شاه زمین
فرود آوریدندش از پشت زین
بران مهتران خواندند آفرین
همه انجمن خواندند آفرین
که آباد بادا به دادت زمین
شهنشاه زان پس گرفتش به بر
همی آفرین خواند بر دادگر
چو آن ماهرخ روی شاپور دید
بیامد برو آفرین گسترید
ز دلو گران شاه چون رنج دید
بر آن خوبرخ آفرین گسترید
کنیزک چو او دلو را برکشید
بیامد به مهر آفرین گسترید
بیآزاری زیردستان گزین
بیابی ز هرکس به داد آفرین
همان آفرین در فزایش کنیم
خدای جهان را نیایش کنیم
بران آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید
چو بر دین کند شهریار آفرین
برادر شود شهریاری و دین
نه از پادشا بینیازست دین
نه بیدین بود شاه را آفرین
چه گفت آن سخنگوی با آفرین
که چون بنگری مغز دادست دین
نخواهیم هرگز بجز آفرین
که بر ما کنند از جهانآفرین
به شاپور بر آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
همه انجمن خواندند آفرین
بران شاه بینادل و پاکدین
برو خواندند آفرین خدای
که تا جای باشد تو مانی به جای
ز کار زمانه میانه گزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
نخست آفرین کرد بر کردگار
فروزندهی گردش روزگار
جهان را به فرزند بسپرد و گفت
که با مهتران آفرین باد جفت
بریشان سپهدار کرد آفرین
که ای مهربانان باداد و دین
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار
برو مهتران آفرین ساختند
خود از سوک شاهان بپرداختند
به شاهی برو آفرین خواندند
همه مهتران گوهر افشاندند
برو آفرین کرد مهتر بسی
که چون تو نیابیم مهمان کسی
ببود آن شب و خورد و بخشید چیز
ز دهقان بسی آفرین یافت نیز
بیامد به نزدیک سالار بار
برو آفرین کرد و بردش نثار
که ما را گذر باشد از شهر روم
مباد آفرین بر چنین مرز و بوم
جهاندار بنهاد بر گل نگین
بدان باغبان داد و کرد آفرین
سرنامه کرد آفرین مهان
ز ما بنده بر کردگار جهان
بمالید رنگین رخش بر زمین
همی کرد بر تاج و تخت آفرین
به جای بزرگیش بنشاندند
همه رومیان آفرین خواندند
جهانی برو آفرین خواندند
همی خاک بر کشته افشاندند
فرستم روان ورا آفرین
که از بدسگالان بشست او زمین
ستوده کسی کو میانه گزید
تن خویش را آفرین گسترید
بگفت این و از پیش برخاستند
ز یزدان برو آفرین خواستند
ز پرمایگان دایگانی گزین
که باشد ز کشور برو آفرین
بخندید بهرام و کرد آفرین
رخش گشت همچون بدخشان نگین
مگر زان یکی دو گزین آیدم
هم اندیشهی آفرین آیدم
چو بشنید منذر ز خسرو سخن
برو آفرین کرد مرد کهن
همی آفرین خواند منذر بدوی
همان نیزهداران پرخاشجوی
همه نامداران فروماندند
به بهرام بر آفرین خواندند
وزان هدیهها شادمانی نمود
بران آفرین آفرین برفزود
به شاه جهان آفرین خواندند
به مژگان همی خون برافشاندند
تو از ما یکی باش و شاهی گزین
که خوانند هرکس برو آفرین
چو خسرو که بود از نژاد پشین
به شاهی برو خواندند آفرین
همو شاه بر گاه بنشاندی
بدان تاج بر آفرین خواندی
که گر شاه پیروز گردد برین
برو شهریاران کنند آفرین
بزرگان برو گوهر افشاندند
بران تاج نو آفرین خواندند
وزان پس همه آفرین خواندند
همه بر سرش گوهر افشاندند
بگفت این و از پیش برخاستند
برو آفرین نو آراستند
نهادند بر نامهها بر نگین
فرستادگان خواست با آفرین
چو بر تخت بنشست بهرام گور
برو آفرین کرد بهرام و هور
همی مشک بر آتش افشاندند
به بهرام بر آفرین خواندند
وزین پس بران کس کنید آفرین
که از داد آباد دارد زمین
همه مهتران خواندند آفرین
بران دشت آباد و مردان کین
چو آگاه شد زان سخن هرکسی
همی آفرین خواند هرکس بسی
بسی آفرین کرد لنبک بروی
ز گفتار او تازهتر کرد روی
برو آبکش آفرین خواند و گفت
که بیداردل باش و با بخت جفت
برو آفرین کرد بهرامشاه
که شادان و خرم بدی سال و ماه
چو آمد بر شاه ایران فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
نخست آفرین کرد بر شهریار
که شادان بزی تا بود روزگار
نکردند زیشان کسی آفرین
تو گفتی ببست آن خران را زمین
برو پیرمرد آفرین کرد و گفت
که این دختران مرا نیست جفت
بت آرا ببیند چو ایشان به چین
گسسته شود بر بتان آفرین
ببینید تا زان بزرگان که ماند
بریشان بجز آفرین را که خواند
ز لشکر هرانکس که آن زخم دید
بران شهریار آفرین گسترید
سپاهی همی خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
که دختر به من ده به آیین و دین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
دگر آفرین بر شهنشاه کرد
که کیش بدی (را) نگونسار کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
مرا دیدی اکنون سرایم ببین
بدین خانه نفرین به از آفرین
نخست آفرین کرد بر کردگار
که اویست پیروز و پروردگار
همی خواند لشکر برو آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
کجا بر فریدون کنند آفرین
برویست نفرین ز جویای کین
سواران جنگی و مردان کین
سراسر برو خواندند آفرین
شگفت اندران زخم او ماندند
یکایک برو آفرین خواندند
حصیری بگسترد و بالش نهاد
به بهرام بر آفرین کرد یاد
هرانکس که این تازیانه بدید
به بهرامشاه آفرین گسترید
کز ایران یکی مرد با آفرین
فرستند نزدیک خاقان چین
سر نامه کرد آفرین نهان
ازین بنده بر کردگار جهان
همی خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
سر نامه کرد آفرین از نخست
بران کو روان را به شادی بشست
برو آفرین کرد موبد به مهر
که شادان بدی تا بگردد سپهر
فرستادهی پیر کرد آفرین
که بیتو مبادا زمان و زمین
بخندید و بر شاه کرد آفرین
بدو گفت فرخنده ایران زمین
ز ما باد بر جان او آفرین
مبادا که پیچد روانش ز کین
خروشان برو آفرین خواندند
ورا پادشا زمین خواندند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس
همی آفرین او نیابد ز کس
یکی نامه بنوشت پر پند و رای
پر از دانش و آفرین خدای
سر نامه کرد از نخست آفرین
ز یزدان برآنکس که جست آفرین
بدو گفت شنگل که بر گوی هین
که گوینده یابد ز چرخ آفرین
گرفتند یکسر برو آفرین
سواران میدان و مردان کین
همی کرد هر کس برو آفرین
بزرگان هند و سواران چنین
برآمد ز هندوستان آفرین
ز دادار بر بوم ایرانزمین
تو از هر سه دختر یکی برگزین
که چون بینمش خوانمش آفرین
چو بشنید شاه آن گرفت آفرین
بران نامداران با فر و دین
کنون آفرین بر تو شد ناگزیر
ز ما هر که هستیم برنا و پیر
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
سر عهد کرد آفرین از نخست
بران کو جهان از نژندی بشست
که آباد بینیم روی زمین
به هرجای پیوسته شد آفرین
مرا آفرین بر تو نفرین بود
همان نام تو شاه بیدین بود
بهشتم بیامد مه فوردین
برآمد یکی ابر با آفرین
یکی نامه بنوشت با آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
برو مهتران آفرین خواندند
ز دانایی او فرو ماندند
ورا برگزیدند و بنشاندند
به شاهی برو آفرین خواندند
یکی پور بد سوفزا را گزین
خردمند و پاکیزه و به آفرین
پدرم این چنین گفت و من این چنین
که بر آفریدون کنیم آفرین
دل خویش را دور دارد ز کین
مهان و کهانش کنند آفرین
ببخشید جاماسب را همچنین
بزرگان برو خواندند آفرین
همه مهتران آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
بدان بد که من شاه بنشاندم
به شاهی برو آفرین خواندم
به شاهی برو آفرین خواندند
به سر برش گوهر برافشاندند
چنین گفت مزدک به شاه زمین
که ای برتر از دانش به آفرین
نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارد ازو دین و هم زو هنر
که جاوید هر کس کنند آفرین
بران شاه کباد دارد زمین
سخنها چو بشنید موبد ز شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
برآمد ز ایوان یکی آفرین
بجوشید تابنده روی زمین
همه یک سر از جای برخاستند
برو آفرین نو آراستند
فرستاده آمد ز هند و ز چین
همه شاه را خواندند آفرین
ببخشید آگنده گنجی برین
جهانی برو خواندند آفرین
به هر چار ماهی یکی بهر ازین
بخواهید با داد و با آفرین
نخستین بران آفرین گسترید
که چرخ و زمان و زمین آفرید
که ماند ز من یادگاری چنین
بدان آفرین کو کند آفرین
یکی آفرین کرد و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست
پراگنده گشتند زان انجمن
پر از آفرین روز و شبشان دهن
ازو نامداران فروماندند
همه همزبان آفرین خواندند
نخست آفرین کرد بر شهریار
که پیروز بادا سر تاجدار
ازان پس که گیتی بدوگشت راست
جز از آفرین در بزرگی نخواست
به درویش بخشید بسیار چیز
زبانی پر از آفرین داشت نیز
یکی نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینی چو ار تنگ چین
بزرگان هیتال وخاقان چین
به شاهی برو خواندند آفرین
ازو خواستم تا مگر آفرین
رساند ز ما سوی خاقان چین
سر نامه بود از نخست آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
نو آیین یکی شاه بنشاندند
به شاهی برو آفرین خواندند
تو را یار بادا جهان آفرین
بماناد روشن کلاه و نگین
همان تا لب رود جیحون ز چین
برو خواندندی بداد آفرین
سه دیگر سخن آنک فغفور چین
مراخواند اندر جهان آفرین
گرفتند یک سر برو آفرین
که ای شاه نیک اختر و پاکدین
رسیدند پس پیش خاقان چین
سراسر زبانها پر از آفرین
نبشتند برسان ارژنگ چین
سوی شاه با صد هزار آفرین
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
بگوینده برخواندیم آفرین
همه نامداران فروماندند
به پوزش برو آفرین خواندند
اگر شاه ایران و خاقان چین
بسازند وز دل کنند آفرین
فرستادگان خواندند آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
بفرمود نامه بخاقان چین
فغانیش راهم بکرد آفرین
بگوید بدو کار خاقان چین
جهانی بروبر کنند آفرین
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سرنامه کرد آفرین از نخست
سر نامه کرد آفرین بزرگ
به یزدان پناهش ز دیو سترگ
همه مهتران آفرین خواندند
ورا موبد پاک دین خواندند
بدو داد وچند آفرین کرد نیز
بیارانش بخشید بسیار چیز
به ایوان چو آمد به نزدیک تخت
برو شهریار آفرین کرد سخت
برسم بزرگان نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
یکی بدره دینار واسبی به زین
بدو داد و کردش بسی آفرین
بزرگان کشمیر تا مرز چین
به شاهی بدو خواندند آفرین
ز خونی که ریزند زین پس به کین
تو باشی به نفرین و من به آفرین
ورا بود کشمیر تا مرز چین
برو خواندندی به داد آفرین
چو آمد به نزدیک تختش فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
چودانا ز گوینده پاسخ شنید
زبان برگشاد آفرین گسترید
همه موبدان آفرین خواندند
بدان دانشی گوهر افشاندند
همی داد او را ستایش کنند
جهان آفرین را نیایش کنند
همان آفرین نیز کردیم یاد
که برتاج ماکرد فرخ قباد
چنین داد پاسخ که دانش گزین
چوخواهی ز پروردگار آفرین
هنر جوی با دین و دانش گزین
چوخواهی که یابی ز بخت آفرین
بپرسید چندان ستایش کنند
جهان آفرین را نیایش کنند
گرانمایه هرمزد برپای خاست
یکی آفرین کرد بر شاه راست
همه مهتران خواندند آفرین
بران شاه بیدار باداد ودین
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و داننده روزگار
نیاگان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر
درود جهان آفرین برشماست
خم چرخ گردان زمین شماست
بهر کشوری داد کردی چنین
ز دهقان همییافتی آفرین
هرآنکس که بشنید گفتار شاه
همی آفرین خواند برتاج و گاه
برفتند شاد از بر تخت او
بسی آفرین بود بر بخت او
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
نیامد جهان آفرین را پسند
ازیشان به ایران رسید آن گزند
بشاهی مرا خواندند آفرین
نمانم که پی برنهی برزمین
بجای خرد خشم و کین یافتی
زدیوان کنون آفرین یافتی
نجستست هرگز تبار تواین
نباشد بجوینده بر آفرین
چو بشنید خسرو زمین بوس داد
بسی بر نهان آفرین کرد یاد
نه از دل برو خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین
جهان آفرین برتن کیقباد
ببخشید و گیتی بدو باز داد
زمانی بخفتند و برخاستند
یکی آفرین نو آراستند
گرفتند یاران برو آفرین
که ای پاک دل خسرو پاک دین
خورش بر دو بنشست خود بر زمین
همیخواند بر شهریار آفرین
چو آن ساربان روی خسرو بدید
بدان نامدار آفرین گسترید
همه رومیان آفرین خواندند
بپا اندرش گوهر افشاندند
بدو گفت راهب که مندیش زین
کزان پس نبینی جز از آفرین
ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین رابخواند
همه خواندند آفرین سر به سر
که جز تو مبادا کسی تاجور
همه یک زبان آفرین خواندند
بران تخت زر گوهر افشاندند
نخست آفرین بر جهاندار کرد
جهان را بدان آفرین خوارکرد
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
بران آفرین آفرین بر فزود
بران مهر بنهاد قیصر نگین
فرستاده را داد وکرد آفرین
چو بشنید قیصر گرفت آفرین
بدان نامداران با رای و دین
بدو داد و بسیارکرد آفرین
که آباد باد ازتوایران زمین
بخسرو فرستاد به آیین دین
همیخواست ازکردگار آفرین
همیخواند بر کردگار آفرین
که چرخ آفرید و زمان و زمین
سرنامه گفت از جهان آفرین
همیخواهم اندر نهان آفرین
تو هم دشمن و بد تن و ریمنی
جهان آفرین را به دل دشمنی
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که پاداش بادت ز گردان سپهر
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
چو آن دید بهرام خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی آفرین کرد هرکس که دید
هم آنکس که آواز آهن شنید
چو بشنید نستود روی زمین
ببوسید و بسیار کرد آفرین
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید مردی و بخت و هنر
که ای زیردستان شاه جهان
مخوانید جز آفرین در نهان
به پیمان که خواند بران آفرین
که کوشد که آباد دارد زمین
بران سان که کهتر کند آفرین
بران نامبردار سالار چین
چو آمد بر تخت خاقان فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
برین گونه بر بود خاقان چین
همیخواند بهرام را آفرین
فراوانش بستود وکرد آفرین
که آباد بادا بتو ترک و چین
یکی دخترم بد ز خاقان چین
که خورشید کردی برو آفرین
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
همیخورد بهرام و بخشید چیز
برو بر بسی آفرین بود نیز
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و به روزگار
به پاسخ نوشت آفرین نهان
ز من بنده بر کردگار جهان
بیامد دمان پیش خاقان چین
بدو گفت کای مهتر به آفرین
نه با اینش مهر و نه با آنش کین
نداند کس این جز جهان آفرین
به هنگام شاهان با آفرین
پدر مادرش بود خاقان چین
ز پیروز گر آفرین بر تو باد
سرنامداران زمین تو باد
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا دانندهی روزگار
بدان آفرین کو جهان آفرید
بلند آسمان و زمین گسترید
چنان بود یک چند و اکنون چنین
چه نفرین شنیدی و چه آفرین
بدو آفرین کرد مرد دبیر
بیامد سپرد آن بدین مرد پیر
بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین
همه موبدان خواندند آفرین
که بی تو مبیناد کهتر زمین
که کسهای بهرام یل را ببین
فراوان برایشان بخواند آفرین
به خون روی کشور بشستم ز کین
همه شهر نفرین بدو آفرین
همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه برگوهر افشاندند
یکی نامه برسان ارژنگ چین
نوشتند و کردند چند آفرین
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آنکس که او کینه از دل بشست
همیرفت روی زمین را بروی
همی آفرین خواند بر فر اوی
سیم بهره گاه نیایش بدی
جهان آفرین را ستایش بدی
ازین کودک آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهت برو آفرین
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و راد
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد
ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین
بسی آفرین کرد برخانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی
برین پاک یزدان کند آفرین
بزرگان ملک و بزرگان دین
برو آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست
ز دشمن برستند چندی جهان
برو آفرین از کهان و مهان
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همیخواندند آفرین
ز گیتی برو بر کنند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
بدانستم و آفرین خواندم
بران دین تو را پاک دین خواندم
دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین
ز یک شنبدی روزهی به آفرین
همه مهتران خواندند آفرین
بران پر هنر شهریار زمین
سرنامه گفت آفرین مهان
بران باد کو باد دارد جهان
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین
ز یزدان شما را رسید آفرین
به ایران اگر زن نبودی جزین
که خسرو بدو خواندی آفرین
همه مهتران خواندند آفرین
که بیتاج وتختت مبادا زمین
همی آفرین خواند سرکش برود
شهنشاه را داد چندی درود
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین
تو بی رنجی از کارها برگزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
برفتند گوینده ایرانیان
برو خواندند آفرین کیان
برین مهر بر آفرین خوانمت
سزایی که گوهر برافشانمت
جهان آفرین داور داد وراست
همی روزگاری دگرگونه خواست
به نزدیک قیصر فرستادم این
پس از خواسته خواندمش آفرین
برین پادشاهی کنم آفرین
که آباد بادا به دانا زمین
کنم آفرین بر جهان سر به سر
که او را ندیدم مگر برگذر
بیآزاری و راستی برگزین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
چو پنجاه و سه روز بگذشت زین
که شد کشته آن شاه با آفرین
بدان گفتم این بد که من زندهام
جهان آفرین را پرستندهام
همی این از آن بستد و آن ازین
یکی یافت نفرین دگر آفرین
زدی هر زمان خویشتن بر زمین
بران کره بربود چند آفرین
چو برتخت بنشست و کرد آفرین
ز نیکی دهش بر جهان آفرین
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
چو نامه به مهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
برو بر همیخواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
بزرگان برو خواندند آفرین
که اینست آیین شاهان دین
بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر
نه پیوند با آن نه با اینش کین
که دانست راز جهان آفرین
نگر تا چه گویی بپرهیز ازین
مشو بد گمان با جهان آفرین
بترس از خدای جهان آفرین
که تخت آفریدست و تاج و نگین
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین