غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«مسیح» در غزلستان
حافظ شیرازی
«مسیح» در غزلیات حافظ شیرازی
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می کرد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
مسیحای مجرد را برازد
که با خورشید سازد هم وثاقی
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
سعدی شیرازی
«مسیح» در غزلیات سعدی شیرازی
می رود در راه و در اجزای خاک
مرده می گوید مسیحا می رود
مولوی
«مسیح» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
كو آن مسیح خوش دمی بیواسطه مریم یمی
كز وی دل ترسا همی پاره كند زنار را
گاهی چو چه كن پست رو مانند قارون سوی گو
گه چون مسیح و كشت نو بالاروان سوی علا
آن لب كه بود كون خری بوسه گه او
كی یابد آن لب شكربوس مسیحا
زان دست مسیح آمد داروی جهانی
كو دست نگه داشت ز هر كاسه سكبا
دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست
لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما
جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا كلیم
چرخ شاید جای تو یا سدرهها یا منتها
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
كی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
كور و كران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم كای كور و كر به رقص آ
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
بس است دعوت دعوت بهل دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
عازر وقتم به دمت ای مسیح
حشر شدم از تك گور فنا
میان گر پیش غیر عشق بندم
مسیحی باشم و زنار اینست
صحبت چه كنی كه در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
گر طالب خری تو در این آخرجهان
خر میطلب مسیح از این سوی جوی نیست
این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست
از دست مسیحی كه به بیمار درآمد
بیابد خلوت عشرت مسیحا
اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد
آن گمان ترسا برد ممن ندارد آن گمان
كو مسیح خویشتن را بر چلیپا میكشد
به جهانیان نماید تن مرده زنده كردن
چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد
مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد
چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم
زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد
مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب
داد نیابد خرد چونك چنین فتنه زاد
اگر به دست تو كردی كه جمله كرده تست
ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود
دم مسیح غلام دمت كه پیش از تو
بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود
به چارم آسمان پهلوی خورشید
تو ما را چون مسیحا داری امروز
مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو
بپر چو باز سفیدی به سوی طبلك باز
كنش زنده وگر نكنی مسیحا را تو نایب كن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل كش
شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد
هر كس كه از او دارد زنار بشوریدش
شفتالوی مسیح به جان میتوان خرید
جانی نه كز دلست ترقیش نه از دماغ
راز مگو پیش خران ای مسیح
باده ستان از كف ساقی شنگ
طبیبان فصیحیم كه شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم
زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش
از علت و قاروره و بیمار رهیدیم
بر ربوه برآییم چو در مهد مسیحیم
چون راهب سرمست ز حمرای دمشقیم
یك بار دگر مرا فسون خوان
وز روح مسیح كن طرازم
هین كه دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین كه شد روز قیامت بزن آن ناقورم
باد پویان و جویان آبها دست شویان
ما مسیحانه گویان خاك خامش چو مریم
درده شراب رهبان ای همدم مسیحان
نی چون خران عنگم نی عاشق كمیزم
آن دم كه از مسیح تو میراث بردهای
در گوش ما بدم كه چو سرنای مضطریم
خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی
همچون مسیح ناطق طفل گوارهایم
مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده كرد
بوسه بده به پیش او جان مرا كه همچنین
گفتم كه ملیحی تو مانا كه مسیحی تو
شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر مسكین
مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی
دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو جولان
ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان
مانند مسیحا ز فلك مایده دادن
نوبهاران چون مسیحی است فسون میخواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز كفن
همچون مسیح مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام كن
ای فسون اجل فراق لبت
رو فسون مسیح آیین كن
مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من
چند خزیده در كفن زنده از آن مسیح خو
سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود
آن رفت كه میبودیم زاری من و زاری تو
جان همچو مسیحی است به گهواره قالب
آن مریم بندنده گهواره ما كو
آن مسیح حسن را دانم كه میدانی كجاست
با كسی كز عشق دارد بسته زناری بگو
چند گشت و چند گردد بر سرت كیوان بگو
بینمت همچون مسیحا بر سر كیوان شده
نفس الكریم كمریم و فاده
شبه المسیح و صدره كمهاده
از طبع خشكی و تری همچون مسیحا برپری
گردابها را بردری راهی كنی یك سو شوی
لاف مسیح میزنی بول خران چه بو كنی
با حدثی چه خو كنی همچو روان كافری
روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا
تر كنم از فرات تو امشب خشك نانهای
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری
گهی از چشم خود كرده سقیمان را مسیحایی
اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون
وگر بر مردگان ریزی شود مرده مسیحایی
صبحا نفسی داری سرمایه بیداری
بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی
از آن رو خوش فسونی كه مسیحی
از آن رو دیوسوزی كه شهابی
مندیش از آن بت مسیحایی
تا دل نشود سقیم و سودایی
نقش تو نادیده و یك یك حكایت میكند
چون مسیح از نور مریم روح در گهوارهای
یك دمی مرده شو از جمله فضولیها ببین
هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بیپدر
گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی
غلطی جان غلطی جان همه خود را بمرنجان
نه مسیحی كه به افسون به دمی چشم گشایی
بشكن سبوی خوبان كه تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان كن كه تو نیز از آن هوایی
برروی بر آسمان همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهای
ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون كحل از مسیح پیمبر گرفتهای
تا كه شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهای و روح سپاری
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم چرا گذر نكنی
چو عزم بحر كند نوح كشتیاش باشی
رود به چرخ مسیحا تو نردبان باشی
روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا دوای بیماری
بانگ خر نفست اگر كم شدی
دعوت عقل تو مسیحیستی
ای فلك لطف، مسیح توم
گر بكنی بار دگر آشتی
رفت مسیحا به فلك ناگهان
با ملكان كرد بشر آشتی
فردوسی
«مسیح» در شاهنامه فردوسی
نشستند و او را به آیین بخواست
به رسم مسیحا و پیوند راست
به دادار دارنده سوگند خورد
بدین مسیحا و گرد نبرد
بدین مسیحا به فرمان راست
بد ارنده کو بر زبانم گواست
فرستاده را چیز بخشید و گفت
که با تو روان مسیحست جفت
به جان مسیحا و سوک صلیب
به دارای ایران گشته مصیب
به روم اندرون جای مذبح نماند
صلیب و مسیح و موشح نماند
کنون روم و قنوج ما را یکیست
چو آواز دین مسیح اندکیست
که دین مسیحا ندارد درست
همش کیش زردشت و زند است و است
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بیمر به راه
چو راه فریدون شود نادرست
عزیز مسیحی و هم زند و است
مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
بدین مسیحا بد این ماهروی
ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
مسیحی بشهر اندرون هرک بود
نبد هیچ ترسای رخ ناشخود
که دین مسیحاست آیین اوی
نگردم من از فره و دین اوی
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیز و مسیح و ره زردهشت
مسیحای دین دار اگرکشته شد
نه فر جهاندار ازو گشته شد
نیامد همیزند و استش درست
دو رخ را بب مسیحا بشست
مکن دخمه و تخت و رنج دراز
به رسم مسیحا یکی گور ساز
چنینست کیش مسیحا که دم
زنی تیز و گردد کسی زو دژم
برسم مسیحا کنون مادرش
کفن سازد و گور و هم چادرش
نه پروای رای مسیحابود
به فرجام خصمش چلیپا بود
کنون جان او با مسیحا یکیست
همانست کاین خسته بردار نیست
ز قیصر تو را مزد بسیار باد
مسیحا روان تو را یار باد
مسیح پیمبر چنین کرد یاد
که پیچد خرد چون به پیچی زداد
که بگریستی بر مسیحا بزار
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
به راه مسیحا بدو دادمش
ز بیدانشی روی بگشادمش
همان گفت وگوی شما نیست راست
برین بر روان مسیحا گواست
همی چشمه گردد بیابان ز خون
مسیحا نبود اندرین رهنمون
همیگفت و ازو چلیپا بهم
ز قیصر بود بر مسیحا ستم
کیومرث و جمشید تا کی قباد
کسی از مسیحا نکردند یاد
گذارم بدین مسیحا شوم
نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم
که دار مسیحا به گنج شماست
چو بینید دانید گفتار راست
دگر کت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن
بدین مسیحا بکوشد همی
سخنهای ما کم نیوشد همی
همیخواست دار مسیحا بروم
بدان تا شود خرم آباد بوم
ز دار مسیحا که گفتی سخن
به گنج اندر افگنده چوبی کهن
برفتی خود از گنج ما ناگهان
مسیحا شد او نیستی در جهان
چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید