غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
رباعیات خیام نیشابوری
غزلستان
::
خیام نیشابوری
مشاهده برنامه «خیام نامه» در فروشگاه اپل
برخیز و بیا بتا برای دل ما
چون عهده نمیشود کسی فردا را
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
اکنون که گل سعادتت پربار است
امروز ترا دسترس فردا نیست
ای آمده از عالم روحانی تفت
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
ایدل چو زمانه میکند غمناکت
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
این کوزه که آبخواره مزدوری است
این کهنه رباط را که عالم نام است
این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
تا چند زنم بروی دریاها خشت
ترکیب پیالهای که درهم پیوست
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
چون بلبل مست راه در بستان یافت
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
خاکی که بزیر پای هر نادانی است
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
در پرده اسرار کسی را ره نیست
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است
گویند کسان بهشت با حور خوش است
گویند مرا که دوزخی باشد مست
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
مهتاب بنور دامن شب بشکافت
می خوردن و شاد بودن آیین منست
می لعل مذابست و صراحی کان است
می نوش که عمر جاودانی اینست
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است
یک جرعه می ز ملک کاووس به است
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
آن را که به صحرای علل تاختهاند
آنها که کهن شدند و اینها که نوند
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
آرند یکی و دیگری بربایند
اجرام که ساکنان این ایوانند
از آمدنم نبود گردون را سود
از رنج کشیدن آدمی حر گردد
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
افسوس که نامه جوانی طی شد
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
این عقل که در ره سعادت پوید
این قافله عمر عجب میگذرد
بر پشت من از زمانه تو میاید
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
بر چشم تو عالم ارچه میآرایند
بر من قلم قضا چو بی من رانند
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
تا راه قلندری نپویی نشود
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
حیی که بقدرت سر و رو میسازد
در دهر چو آواز گل تازه دهند
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند
گرچه غم و رنج من درازی دارد
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
گویند بهشت و حورعین خواهد بود
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
گویند هر آن کسان که با پرهیزند
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
هر راز که اندر دل دانا باشد
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
هرگز دل من ز علم محروم نشد
هم دانه امید به خرمن ماند
یاران موافق همه از دست شدند
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک قطره آب بود با دریا شد
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
آن لعل در آبگینه ساده بیار
از بودنی ایدوست چه داری تیمار
افلاک که جز غم نفزایند دگر
ایدل غم این جهان فرسوده مخور
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر
این اهل قبور خاک گشتند و غبار
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر
در دایره سپهر ناپیدا غور
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار
ز آن می که حیات جاودانیست بخور
گر باده خوری تو با خردمندان خور
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
از جمله رفتگان این راه دراز
ای پیر خردمند پگهتر برخیز
وقت سحر است خیز ای مایه ناز
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس
جامی است که عقل آفرین میزندش
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
ایام زمانه از کسی دارد ننگ
از جرم گل سیاه تا اوج زحل
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
برخیزم و عزم باده ناب کنم
بر مفرش خاک خفتگان میبینم
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
خورشید به گل نهفت مینتوانم
دشمن به غلط گفت من فلسفیم
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
من بی می ناب زیستن نتوانم
هر یک چندی یکی برآید که منم
یک چند بکودکی باستاد شدیم
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
ای دیده اگر کور نی گور ببین
برخیز و مخور غم جهان گذران
چون حاصل آدمی در این شورستان
رفتم که در این منزل بیداد بدن
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
قومی متفکرند اندر ره دین
گاویست در آسمان و نامش پروین
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو
از آمدن و رفتن ما سودی کو
از تن چو برفت جان پاک من و تو
میخور که فلک بهر هلاک من و تو
از هر چه بجر می است کوتاهی به
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
از آمدن بهار و از رفتن دی
از کوزهگری کوزه خریدم باری
ای آنکه نتیجهی چهار و هفتی
ایدل تو به اسرار معما نرسی
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
ای کاش که جای آرمیدن بودی
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی
پیری دیدم به خانهی خماری
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
چندان که نگاه میکنم هر سویی
خوش باش که پختهاند سودای تو دی
در کارگه کوزهگری کردم رای
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
زان کوزهی می که نیست در وی ضرری
گر آمدنم بخود بدی نامدمی
گر دست دهد ز مغز گندم نانی
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی