غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«جادو» در غزلستان
حافظ شیرازی
«جادو» در غزلیات حافظ شیرازی
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
بده ساقی شراب ارغوانی
به یاد نرگس جادوی فرخ
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
آن چشم جادوانه عابدفریب بین
کش کاروان سحر ز دنباله می رود
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
سعدی شیرازی
«جادو» در غزلیات سعدی شیرازی
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست
چنان که معجز موسی طلسم جادو را
نه وسمست آن به دلبندی خضیبست
نه سرمست آن به جادویی کحیلست
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
همشیره جادوان بابل
همسایه لعبتان کشمیر
خمار در سر و دستش به خون هشیاران
خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه و سیم
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
لب خندان شیرین منطقش را
نشاید گفت جز ضحاک جادو
دلم به غمزه جادو ربود دوری کرد
کنون بماندم بی او چو نقش دیواری
اینک من و زنگیان کافر
وان ملعب لعبتان جادوی
مولوی
«جادو» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای سخت گرفته جادوی را
شیری بنموده آهوی را
فرمای به هندوان جادو
كز حد نبرند ساحری را
و آنك مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند كز هستی فتادستند جدا
دم سخت گرم دارد كه به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
با منی وز من نمیداری خبر
جادوم من جادوی كردم تو را
با منی وز من نمیدانی خبر
چشم بستم جادوی كردم تو را
ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا برو زبانها
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای
خاموش كن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست
اندر دلم ز غمزه غماز فتنههاست
فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت میكنند
حاصل عصای موسوی عشقست در كون ای روی
عین و عرض در پیش او اشكال جادویی بود
بتی كو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
جز تا به چه بابل او را نبود منزل
تا جان نشود جادو جایی بنیاساید
باز هم در چنگ حق تاریست بس پنهان و خوش
كو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو كند
جادوكانی ز فن چند عصا و رسن
مار كنند از فریب موسی و ثعبان رسید
گفتم جادو كسی سست بخندید و گفت
سحر اثر كی كند ذكر خدا میرود
شكار خسته اویم به تیر غمزه جادو
گرم به مهر بخواند كه ای شكار چه باشد
تبریز بگو آخر با غمزه شمس الدین
كای فتنه جادویان ای سحر حلالت خوش
به شكرخنده اگر میببرد جان رسدش
وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش
هاروتیی افروختی پس جادویش آموختی
ز آنم چنین می سوختی تا شمع تاریكی شوم
من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم
من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم
زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم
جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر
جادوان را ریش خندی می كند جادوی خم
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بسته این جادوی سحاره مكن
بس سینهها را خست او بس خوابها را بست او
بستهست دست جادوان آن غمزه جادوی او
چو چشمت بست آن جادوی استاد
درآ در آب جو و آب میجو
چشم گریانم ز گریه كند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
شاد آمدی شاد آمدی جادو و استاد آمدی
چون هدهد پیغامبری از پیش عنقا آمده
جادو و چشم بندی چشم كسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته
شب به مثال هندوی روز مثال جادوی
عدل مثال مشعله ظلم چو كور یا كری
لعبت صورت مرا دوختهای به جادوی
سوزنهای بوالعجب در دل من خلیدهای
ز غمزه تیراندازش كرشمه ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم بیاموزید جادویی
چون سرمه جادویی در دیده كشی دل را
تمییز كجا ماند در دیده انسانی
آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش كه
او چشم چنین بندد چون جادو دلخواهی
از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینه آگاهی
امروز در این شهر نفیر است و فغانی
از جادوی چشم یكی شعبده خوانی
برود فكرت جادو نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یكی فن بدرانی
بس كن و سحر مكن اول خود را برهان
كه اسیر هوس جادویی و شعبدهای
شد جادوی حرام و حق از جادوی بری
بر تو حرام نیست كه محبوب ساحری
میبند و میگشا كه همین است جادوی
میبخش و میربا كه همین است داوری
مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم
غمزه جادوش كرد جان مرا ساحری
دلی ز من بربودی كه دل نبود و تو بودی
چه آتشی و چه دودی چه جادوی چه فسونی
گره گشای خداوند شمس تبریزی
كه چشم جادوی او زد گره به سحاری
پیش آن چشمهای جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی
«جادو» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
مستم ز خمار عبهر جادویت
دفعم چو دهی چو آمدم در کویت
ور کشتن بیگناه سودات شود
از چشم خود آن جادوی استاد بپرس
حال دلم از دهان تنگت بطلب
بیماری من ز چشم جادوت بپرس
دیوانهی آن دو زلف چون زنجیرم
مدهوش دو چشم جادوی کشمیرم
ای بسته تو خواب من به چشم جادو
آن آب حیات و نقل بیخوابان کو
فردوسی
«جادو» در شاهنامه فردوسی
همه نره دیوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد از ایران دمار
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست
چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست
بدو گفت شاه آفریدون تویی
که ویران کنی تنبل و جادویی
بگفتند کاو سوی هندوستان
بشد تا کند بند جادوستان
وزان جادوان کاندر ایوان بدند
همه نامور نره دیوان بدند
سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست از برگاه جادوپرست
چه مایه جهان گشت بر ما ببد
ز کردار این جادوی بیخرد
بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادویی با فریدون به راز
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن
بپریم با مرغ و جادو شویم
بپوییم و در چاره آهو شویم
دو جادوش پر خواب و پرآب روی
پر از لاله رخسار و پر مشک موی
یکی جادوی ساخت با من به جنگ
که با چشم روشن نماند آب و رنگ
چپ و راست گفتی که جادو شدست
به آورد تا زنده آهو شدست
که آن خانهی دیو افسونگرست
طلسمست و ز بند جادو درست
چنان زار و خوارند بر چشم من
چه جادو چه دیوان آن انجمن
تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم دل جادوان بشکنم
بینداخت از باد خم کمند
سر جادو آورد ناگه ببند
نشست از بر زین و ره برگرفت
خم منزل جادو اندر گرفت
میانش به خنجر به دو نیم کرد
دل جادوان زو پر از بیم کرد
خور جادوان بد چو رستم رسید
از آواز او دیو شد ناپدید
به گوش زن جادو آمد سرود
همان نالهی رستم و زخم رود
ندانست کاو جادوی ریمنست
نهفته به رنگ اندر اهریمنست
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونهتر گشت جادو به چهر
بدانجا که کاووس لشکر کشید
ز دیوان جادو بدو بد رسید
بدو گفت پنهان ازین جادوان
همی رخش را کرد باید روان
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری به خاک
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی
سر دیو جادو هزاران هزار
بیفگند باید به خنجر به زار
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد
ز دیو و ز جادو برآورد گرد
شد از جادویی تنش یک لخت کوه
از ایران بروبر نظاره گروه
بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی
به گردی ازین تنبل و جادوی
بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادویی ساختی
زنی بود با او سپرده درون
پر از جادوی بود و رنگ و فسون
همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین
دو بچه چنان چون بود دیوزاد
چه گونه بود بچه جادو نژاد
برین کار بگذشت یک هفته نیز
ز جادو جهان را برآمد قفیز
چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدند کز پشت اهریمنند
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
و گر جاودان راست این دستگاه
مرا خود به جادو نباید سپاه
چو پیکار کیخسرو آمد پدید
ز من جادویها بباید شنید
برو تیز بر سوی هندوستان
مبادا بر و بوم جادوستان
بر آن جادوی چارها ساختند
نه سود آمد از هرچ انداختند
یکی جادو آمد به دین آوری
به ایران به دعوی پیغمبری
همه پیش آن دین پژوه آمدند
ازان پیر جادو ستوه آمدند
یکی نام او بیدرفش بزرگ
گوی پیر و جادو ستنبه سترگ
دگر جادوی نام او نام خواست
که هرگز دلش جز تباهی نخواست
ازان پس که ایزد ترا شاه کرد
یکی پیر جادوت بی راه کرد
من از تخمهی ایرج پاک زاد
وی از تخمهی تور جادو نژاد
که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را
پسند آمد این شاه گشتاسپ را
بینداخت نامه بگفتا روید
مرین را سوی ترک جادو برید
دبیرش مران نامه را برگشاد
بخواندش بران شاه جادو نژاد
بدادش بدان جادوی خویش کام
کجا نام خواست و هزارانش نام
کجا باشد آن جادوی خویش کام
کجا خواست نام و هزارانش نام
بیامد پس آن بیدرفش سترگ
پلید و بد و جادوی و پیر گرگ
چو شد جادوی زشت ناباکدار
سوی آن خردمند گرد سوار
سر جادوان جهان بیدرفش
مر او را بیفگند و برد آن درفش
ازان جادوی پیر بیرون کشید
سرش را ز نیمهتن اندر برید
سر پیر جادوش بنهاد پیش
کشنده بکشت اینت آیین و کیش
کجا باشد آن جادوی بیدرفش
که بردست آن جمشیدی درفش
یکی جادوی بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه
به هر حملهیی جادوی زان سران
سپردی زمین را به گرز گران
همه بیرهان را بدین آورم
سر جادوان بر زمین آورم
فریب زن جادو و گرگ و شیر
فزونست از اژدهای دلیر
زن جادو از خویشتن شیر کرد
جهانجوی آهنگ شمشیر کرد
تو فردا چو در منزل آیی فرود
به پیشت زن جادو آرد درود
چو جادو بمرد آسمان تیره گشت
بران سان که چشم اندران خیره گشت
که من با زن جادوان آن کنم
که پشت و دل جادوان بشکنم
نه با زخم تو پای دارد نهنگ
نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ
زن جادو آواز اسفندیار
چو بشنید شد چون گل اندر بهار
پر آژنگ رویی بی آیین و زشت
بدان تیرگی جادویها نوشت
یکی نغز پولاد زنجیر داشت
نهان کرده از جادو آژیر داشت
نبیند ز برداشتن هیچ رنج
تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
سر پیر جادو ببین از درخت
دگر منزل اکنون چه بینم شگفت
کزین جادو اندازه باید گرفت
پدیدست نامت به هندوستان
به روم و به چین و به جادوستان
سر جادوان را بکندم ز تن
ستودان ندیدند و گور و کفن
شنیدم که دستان جادوپرست
به هنگام یازد به خورشید دست
چو خشم آرد از جادوان بگذرد
برابر نکردم پس این با خرد
بپرسید طینوش کاین چون کنی
بدین جادوی بر چه افسون کنی
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بدانست کای جادوی کار اوست
بدو بد رسیدن ز کردار اوست
بخارید گوش آهو اندر زمان
به تیر اندر آورد جادو کمان
بیامد بدینسان به هندوستان
گذشت از بر آب جادوستان
نماند بر و بوم هندوستان
به ایران کشد خاک جادوستان
ز نیرنگ وز تنبل و جادویی
ز کردار کژی وز بدخویی
سخن رفت چندی ز افسون و بند
ز جادوی و آهرمن پرگزند
سخن جز به یزدان و از دین مگوی
ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی
ز جادو سخن هرچ گویند هست
نداند جز از مرد جادوپرست
ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر
بدو گفت شد این سخن دلپذیر
شگفت اندرو مرد جادو بماند
دلش را به اندیشه اندر نشاند
نبودست جز جادوی پرفریب
که اندر بلندی نمودت نشیب
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس
ز دیو و ز جادو جهان پرهراس
ازان جادویی در شگفتی بماند
فرستاد و گستهم را پیش خواند
چوبهرام آواز خسرو شنید
باندیشه آن جادوی را بدید
نمودم همه پیشت این جادویی
نه از تنبل و مکر وز بدخویی
همه جادویی دانی و بدخویی
به ایران گنکار ترکس تویی
کجا در جهان جادویی جز بنام
شنو دست و بو دست زان شادکام
وگر شاه ازین رسم و اندازه بود
که رای وی از جادوی تازه بود
که جادو بدی کس به مشکوی شاه
به دیده به دیدی همان روی شاه
تو گفتی که من بد تن و جادوام
ز پا کی و از راستی یک سوام
به شیرین فرستاد شیروی کس
که ای نره جادوی بیدست رس