غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«اسیر» در غزلستان
حافظ شیرازی
«اسیر» در غزلیات حافظ شیرازی
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
برآی ای آفتاب صبح امید
که در دست شب هجران اسیرم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
اسیر عشق شدن چاره خلاص من است
ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین
عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
سعدی شیرازی
«اسیر» در غزلیات سعدی شیرازی
مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر
چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را
اسیر بند بلا را چه جای سرزنشست
گرت معاونتی دست می دهد دریاب
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
گر چه تو امیر و ما اسیریم
گر چه تو بزرگ و ما حقیریم
من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدست
به هر طریق که باشد اسیر دشمن را
توان خرید و نشاید خرید اسیر از دوست
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیباییست
ای پری روی ملک صورت زیباسیرت
هر که با مثل تو انسش نبود انسان نیست
دل مردم دگر کسی نبرد
که دلی نیست کان اسیر تو نیست
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود
اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد
گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند
و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد
ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند
که در این مرحله بیچاره اسیری چندند
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند
در گریز نبستست لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند
به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت
که رحمتی مگرش بر اسیر می آید
سعدی چو اسیر عشق ماندی
تدبیر تو چیست ترک تدبیر
چون نرود در پی صاحب کمند
آهوی بیچاره به گردن اسیر
عیب کنندم که چند در پی خوبان روی
چون نرود بنده وار هر که برندش اسیر
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم
اسیر ماندم و درمان تحملست و تذلل
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به قهر برانی کجا شود مغلول
اگر ملول شوی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
چه جان ها در غمت فرسود و تن ها
نه تنها من اسیر و مستمندم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
چون می گذری به خاک شیراز
گو من به فلان زمین اسیرم
خون می رود از چشم اسیران کمندش
یک بار نپرسد که کیانند و کدامان
گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران
دوای درد من اول که بی گناه بخستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
همه دیده ها به سویت نگران حسن رویت
منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری
هر سلطنت که خواهی می کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
خیام نیشابوری
«اسیر» در رباعیات خیام نیشابوری
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
مولوی
«اسیر» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله كنان ز درد تو لابه كنان كه ای خدا
بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا
اسیر شیشه كن آن جنیان دانا را
بریز خون دل آن خونیان صهبا را
شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خل
كرم دامن پر از زر كرد و آورد
كه تا وا میخرد هر جا اسیریست
من زارم اسیر ناله زیر
نپرسد روزكی كان زار چونست
در آن زلفین از آن میپیچد این جان
كه دل زنجیر زلفش را اسیرست
هله خامش به خموشیت اسیران برهند
ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست
بس تن اسیر خاك و دلش بر فلك امیر
بس دانه زیر خاك درختش منعش است
یك میر وانما كه تو را او اسیر نیست
یك شیر وانما كه تو را او شكار نیست
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند
خدای عز و جل كی دهد بدیشانت
اگر مشهور شد شورم خدا داند كه معذورم
كاسیر حكم آن عشقم كه صد طبل و علم دارد
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
كه این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
چو اسیری به گه حكم به اقرار و گواهی
تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی
هر كو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد
هر گلرخی كه بود ز سرما اسیر خاك
بر عشق گرمدار به بازار میرود
نفس به مصرست امیر در تك نیلست اسیر
باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود
عجب مدار ز كوری كه نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری كه اشك غربت بارد
اگر مرا نكشد هجر تو ز من بحلست
اسیر كشته ز غازی چه خونبها خواهد
افزود آتش من آب را خبر ببرید
اسیر میبردم غم ز كافرم بخرید
كه صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم
مخنثی چه بود فك آن رقاب كنید
جمله جانهای پاك گشته اسیران خاك
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
ببین دلی كه نگردد ز جان سپاری سیر
اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری سیر
آنك به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد
هزاران خواجه میزیبد اسیر و بند دیدارش
اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتأسوا
قتول عشق حسنت را از این مقتل به قاتل كش
كان زمردیم ما آفت چشم مار غم
آنك اسیر غم بود حصه اوست وااسف
دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری
آن را اسیر این كنی ای مالك الملك و حشم
گر چه در این شور و شرم غرقه بحر شكرم
گر چه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم
ممن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم
همچو اسیركان ز غم تا به كی الامان كنم
چون ز بلاد كافری عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و سادهام
تا كه اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم
غلام ماست ازرق پوش گردون
غلام خویشتن را چون اسیریم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم
اسیر دام عشق بیامانیم
چند می باشی اسیر این و آن
گر برون آیی از این آنت كنم
گفتم كه بنده آمد گفت این دم تو دام است
من كی شكار دامم من كی اسیر شستم
خوشتر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی كه گویی ای خسته دل اسیرم
من آن كسم كه تو نامم نهی نمیدانم
چو من اسیر توام پس امیر میرانم
جز از اسیری و میری مقام دیگر هست
چو من فنا شوم از هر دو كس نفیرانم
چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند
اسیر هیچ نداند كه از اسیرانم
نه چو كركس اسیر مرداریم
نه چو لك لك ز حرص مار خوریم
نه بدرم نه بدوزم نه بسازم نه بسوزم
نه اسیر شب و روزم نه گرفتار كسادم
گویند كه هر كی هست در گور اسیر آید
در حقه تنگ آن مشك نگذارد مشك افشان
چون جهان تاریك بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران كافر یاد كن
ز جهان روح جانها چو اسیر آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی كن
ما را اسیر كردی اماره را امیری
ما را امیر گردان او را غلام گردان
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربه اسیر هوا ریش خند كن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو در فراز مكن
گه اسیر چار و پنج گه میان گنج و رنج
سود من بیروی تو بد زیان اندر زیان
اگر در تیر او باشی دوتا همچون كمان گردی
از او شیری كجا آید ز خرگوشی اسیر است او
ز هر چه پر كندم من سبوی تسلیمم
سبو اسیر سقاست چون گریزد از او
بال و پری كه او تو را برد و اسیر دام كرد
بال و پری است عاریت روز وفات ریخته
زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یك سجده
اسیر او شوی بهتر كاسیر نفس مكاره
ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن
دندان خرد بنما نعمت خور همواره
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نكنی در جز بنده نظری
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز میكنی
هر كه اسیر سر بود دانك برون در بود
خاصه كه او بود دوسر هان كه قرابه نشكنی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاك تو سنجر اسیرت كیقبادستی
چگونه میر و سرهنگی كه ننگ صخره و سنگی
چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچهای آخر تا چند اسیری
آن میر اجل نیست اسیر اجل است او
جز وزر نیامد همه سودای وزیری
ایم هو كی اسیرانه چه باشی
همان سلطان و بارون شو كه بودی
میركی گشته اسیر او گرو كرده كمر
او به پنهانی همیخندد كه ابله میركی
هم تو جان را گاه مسكین و اسیر انداختی
هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری
تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی
صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان كی دید صیدی كه بترسد از رهایی
بس كن و سحر مكن اول خود را برهان
كه اسیر هوس جادویی و شعبدهای
ظالم جفا كند ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن كند كه تو در حق ما كنی
لیك عنایات حق هست طبق بر طبق
كو برهاند ز دام گر چه اسیر فخی
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
بت خیال تو سازی به پیش بت به نمازی
چو گبر اسیر بتانی چو زن حریف نفاسی
نگین عشق كاسیر ویند دیو و پری
ز دیو تن كی ستاند مگر سلیمانی
تو به خود چه سازی كه اسیر گازی
تو ز خود چه گویی چو ز كه صدایی
تو یكی سبویی چو اسیر جویی
جز جو چه جویی چو ز جو برآیی
ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی
وی سر تو در رسنی وی دل تو در وطنی
مها، بار دیگر نظر كن به چاكر
چنین دان، كاسیری ز كافر خریدی
گر آن جان جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیر عمایی
«اسیر» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
گه میگفتم که من امیرم خود را
گه نالهکنان که من اسیرم خود را
آن ساقی روح دردهد جام آخر
این مرغ اسیر بجهد از دام آخر
مانند قلم پیش قلمران خودم
چون گوی اسیر خم چوگان خودم
هر چند در این پرده اسیرید همه
زین پرده برون روید امیرید همه
ای دوست منم اسیر دشمن کامی
آخر به تو باز گردد این بدنامی
فردوسی
«اسیر» در شاهنامه فردوسی
چو پوشیده رویان ایران سپاه
اسیران شوند از بد کینهخواه
همی رفت با لشکر و خواسته
اسیران و اسپان آراسته
همه گنج تاراج و لشکر اسیر
جوان دولت و بخت برگشت پیر
به دژ در چو آگه شدند از هجیر
که او را گرفتند و بردند اسیر
بتازیم و نزدیک پیران شویم
به تیمار و درد اسیران شویم
همی سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر
همان دختران را ببردند اسیر
چنین کار دشوار آسان مگیر
سران و اسیران که آورده بود
بکشت آن کزو لشکر آزرده بود
سراسر بدوزم جگرشان به تیر
بیارم زن و کودکانشان اسیر
بدین سان دو دخت یکی پادشا
اسیریم در دست ناپارسا
بران رزمگه خسته تنها به تیر
همان خواهرانت ببرده اسیر
کنون گنج تاراج و دستان اسیر
پسر زار کشته به پیکان تیر
زن و کودکان نیز کردند اسیر
بکشتند چندی به شمشیر و تیر
زن و کودک و مرد گردند اسیر
نماند برین بوم برنا و پیر
زن و کودک شهریاران اسیر
وگر کشته خسته به ژوپین و تیر
یکی مرد بد نام او شهرگیر
به دستش زن و شوی گشته اسیر
چون آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر
اسیرم کنون در کف شهرگیر
روان خسته از اختر و تن به تیر
گرفتند زیشان فراوان اسیر
زن و کودک خرد و برنا و پیر
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر
هرانکس که گردد به دستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر
یکی شارستان بود آباد بوم
بپردخت بهر اسیران روم
برآمد خروشیدن داروگیر
ازیشان گرفتند چندی اسیر
ز ایوانش بردند و کردند اسیر
که دانا نبودند و دانشپذیر
چو شد طایر اندر کف او اسیر
بیامد برهنه دوان ناگزیر
از ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر
هرانکس که بودند ز آبادبوم
اسیرند سرتاسر اکنون به روم
کنون هرک بردی ز ایران اسیر
همه باز خواهم ز تو ناگزیر
بفرمود تا شد به زندان دبیر
به انقاس بنوشت نام اسیر
زن و کودکانش اسیر تواند
جگر خسته از تیغ و تیر تواند
ز بهر اسیران یکی شهر کرد
جهان را ازان بوم پر بهر کرد
کنام اسیرانش کردند نام
اسیر اندرو یافتی خواب و کام
زن و کودک و مرد بردند اسیر
کس آن رنجها را نبد دستگیر
ز ایرانیان چند بردند اسیر
چه افگنده بر خاک و خسته به تیر
همان موبد موبدان اردشیر
اسیران که بودند برنا و پیر
اسیران و آن خواسته هرچ هست
که از رزمگاه آمدستت بدست
بسی کرد زان نامداران اسیر
بسی کشته شد هم بپیکان و تیر
اسیران وز خواسته هرچ بود
ز سیم و زر و گوهر نابسود
کشد آنک دارد ز ایران اسیر
قباد جهانجوی چون اردشیر
بزرگان ایران که هستند اسیر
قبادست با نامدار اردشیر
اسیران که از بربر آورده بود
ز روم وز هر جای کازرده بود
اسیران رومی که آوردهاند
بسی شیرخواره درو بردهاند
به توقیع گفت آنچه هستند خرد
ز دست اسیران نباید شمرد
زبهرامیان هرک گردد اسیر
به پیش من آرد کسی دستگیر
ز خون سران دشت شد آبگیر
زن و کودکانشان ببردند اسیر
به ایران و را دستگیر آوریم
همه رومیان را اسیر آوریم